Saba molodi
نظارت رمان + کارآگاه پرونده
کادر مدیریت راشای
▐◆ نظارت رمان ◆ ▐
نویسنده راشای
دلنگار راشای
☠ کارآگاه پرونده ☠
پارت:۹
عمه به زیرزمین آمده بود و دنبال ما میگشت،نور گوشی ام را خاموش کردم تا او مارا نبیند.- بچه میدونم اینجایین بیاین بیرون اینجا خطرناکه.
من در گوش جسیکا زمزمه کردم:
- برای اینکه ما رو پیدا نکنه بیا راه بیفتیم.
- چی؟! نه خواهش میکنم، میترسم اونجا بدتر باشه.
داشتم از عصبانیت می ترکیدم ولی سعی کردم آرام باشم:
- از اولم نباید باخودم می آوردمت، جسیکا میدونم ترسیدی منم همینطور، اما...اما باید راز رو کشف کنم، تو تا اینجا خیلی کمکم کردی، کافیه! ادامش رو خودم میمیرم تو اینجا بمون. باشه؟
- اینقدر هم بی عرضه نیستم، باهات میام.
- پس بریم تا عمه پیدامون نکرده.
نور گوشی ام را دوباره روشن کردم، اما اینبار صفحه پشت گوشی را طوری در دستانم قرار دادم تا زیاد زیرزمین روشن نباشد. حرکت کردیم.
نور کم گوشیام در فضای تنگ و تیره در چونان شمعی لرزان در برابر سیاهی بیپایان، سوسو میزد. دیوارهای سنگی، که از رطوبت گریه میکردند، در سکوتی وهمآلود ما را در بر گرفته بودند. بوی پوسیدگی چوب و خاک خیس، گویی ارواح گذشته را در مشام جان زنده میکرد. دوباره یک در دیگر زیر پارچهای کهنه و خاکآلود، چیزی نهان بود که گویی رازی شوم را در سینه پنهان داشت. قلبم در سینه چونان اسبی سرکش میتپید.
جسیکا، با وحشتی که در چشمانش موج میزد، بازویم را فشار داد و زمزمه کرد:
- این دیگه چه کوفتیه؟ به جون خودم حسم میگه که قرار برامون اتفاقی بی افته! برگردیم، التماست میکنم!
با نگاهی تند به او نگاه کردم، اما تلاش کردم که خشمم را پنهان کنم.
- جسیکا، حالا که تا این در اومدیم، نمی تونم وسط راه جا بزنم. اون دفترچه رو یادت نیست؟ اون خطای درهم و اون نوشته های عجیب... جوابش اینجاست، حتم دارم!
جسیکا دندانهایش را به هم سایید، انگار داشت جراتش را جمع میکرد.
- اوفف، باشه! ولی اگه وسط این خرابشده بلایی سرمون بیاد...
دستم را به دستگیره زنگ زده در گذاشتم، سردی آن چونان تیغی در استخوانم فرو رفت. نفسی عمیق کشیدم و در را با احتیاط باز کردم. با جیرجیر وهمانگیزی، در باز شد و نور گوشیام فضایی تاریک و ناشناخته را آشکار کرد. در برابرمان، مثل آن بود که جهانی دیگر نهفته بود. جسیکابه من چسبیده بود و نفسنفس میزد. دستم هنوز روی دستگیره زنگزده در بود، ولی قبل از اینکه بتوانم تکانش بدهم، یک صدای وحشتناک، مثل خراشیدن ناخن روی سنگ، از پشت در بلند شد. انگار چیزی آن طرف داشت با تمام زورش در را میکوبید تا ما به داخل نرویم.
- این دیگه چی بود؟ گفتم بهت، این در عجیبیه! برگردیم.
سعی کردم خودم را آرام کنم، ولی پاهایم داشتند میلرزیدند.
- آروم باش، جسیکا! شاید، یه چیزی افتاده یا یه صداییه دیگه!
ولی هنوز حرف هایم تمام نشده بود که بادی سرد و عجیب از زیر در پیچید، مثل اینکه یکی داشت نفسش را فوت میکرد روی ما. گوشی ام را چرخاندم.
صدای عمهام از دور نزدیکتر شد:
- بچهها! کجایین؟ گفتم اینجا خطرناکه، چرا گوش نمیدین؟
جسیکا زمزمه کرد:
- عمه داره میرسه! اگه گیرمون بندازه، دیگه هیچوقت نمیتونیم برگردیم اینجا!
یک لحظه فکر کردم. اگر برگردیم، عمه ما را میگیره و این راز برای همیشه در این زیرزمین گم میشود. ولی اگه بخواهم در را باز کنم، آن صدا... آن باد سرد... انگار چیزی وجود داشت که نمیخواست ما به آن طرف برویم. دستگیره در دستم مثل آن بود یخ زده، و ناگهان حس کردم خودش تکان میخورد، به نظر نیروی عجیبی وجود داشت که اجازه نمیداد وارد شویم.
آخرین ویرایش: