♦ رمان در حال تایپ ✎ رمان خانه ی نفرین شده | سبا مولودی | نویسنده راشای

رمان خانه ی نفرین شده | سبا مولودی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
خانه نفرین شده
◀ نام نویسنده
سبا مولودی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
جنایی_ معمایی_ترسناک

پارت:۹​

عمه به زیرزمین آمده بود و دنبال ما می‌گشت،نور گوشی ام را خاموش کردم تا او مارا نبیند.
- بچه می‌دونم اینجایین بیاین بیرون اینجا خطرناکه.
من در گوش جسیکا زمزمه کردم:
- برای اینکه ما رو پیدا نکنه بیا راه بیفتیم.
- چی؟! نه خواهش می‌کنم، می‌ترسم اونجا بدتر باشه.
داشتم از عصبانیت می ترکیدم ولی سعی کردم آرام باشم:
- از اولم نباید باخودم می آوردمت، جسیکا می‌دونم ترسیدی منم همینطور، اما...اما باید راز رو کشف کنم، تو تا اینجا خیلی کمکم کردی، کافیه! ادامش رو خودم می‌میرم تو اینجا بمون. باشه؟
- اینقدر هم بی عرضه نیستم، باهات میام.
- پس بریم تا عمه پیدامون نکرده.
نور گوشی ام را دوباره روشن کردم، اما این‌بار صفحه پشت گوشی را طوری در دستانم قرار دادم تا زیاد زیرزمین روشن نباشد. حرکت کردیم.
نور کم‌ گوشی‌ام در فضای تنگ و تیره در چونان شمعی لرزان در برابر سیاهی بی‌پایان، سوسو می‌زد. دیوارهای سنگی، که از رطوبت گریه می‌کردند، در سکوتی وهم‌آلود ما را در بر گرفته بودند. بوی پوسیدگی چوب و خاک خیس، گویی ارواح گذشته را در مشام جان زنده می‌کرد. دوباره یک در دیگر زیر پارچه‌ای کهنه و خاک‌آلود، چیزی نهان بود که گویی رازی شوم را در سینه پنهان داشت. قلبم در سینه چونان اسبی سرکش می‌تپید.
جسیکا، با وحشتی که در چشمانش موج می‌زد، بازویم را فشار داد و زمزمه کرد:
- این دیگه چه کوفتیه؟ به جون خودم حسم میگه که قرار برامون اتفاقی بی افته! برگردیم، التماست می‌کنم!
با نگاهی تند به او نگاه کردم، اما تلاش کردم که خشمم را پنهان کنم.
- جسیکا، حالا که تا این در اومدیم، نمی‌ تونم وسط راه جا بزنم. اون دفترچه رو یادت نیست؟ اون خطای درهم و اون نوشته های عجیب... جوابش اینجاست، حتم دارم!
جسیکا دندان‌هایش را به هم سایید، انگار داشت جراتش را جمع می‌کرد.
- اوفف، باشه! ولی اگه وسط این خراب‌شده بلایی سرمون بیاد...
دستم را به دستگیره زنگ زده در گذاشتم، سردی آن چونان تیغی در استخوانم فرو رفت. نفسی عمیق کشیدم و در را با احتیاط باز کردم. با جیرجیر وهم‌انگیزی، در باز شد و نور گوشی‌ام فضایی تاریک و ناشناخته را آشکار کرد. در برابرمان، مثل آن بود که جهانی دیگر نهفته بود. جسیکابه من چسبیده بود و نفس‌نفس می‌زد. دستم هنوز روی دستگیره زنگ‌زده در بود، ولی قبل از اینکه بتوانم تکانش بدهم، یک صدای وحشتناک، مثل خراشیدن ناخن روی سنگ، از پشت در بلند شد. انگار چیزی آن ‌طرف داشت با تمام زورش در را می‌کوبید تا ما به داخل نرویم.
- این دیگه چی بود؟ گفتم بهت، این در عجیبیه! برگردیم.
سعی کردم خودم را آرام کنم، ولی پاهایم داشتند می‌لرزیدند.
- آروم باش، جسیکا! شاید، یه چیزی افتاده یا یه صداییه دیگه!
ولی هنوز حرف هایم تمام نشده بود که بادی سرد و عجیب از زیر در پیچید، مثل اینکه یکی داشت نفسش را فوت می‌کرد روی ما. گوشی ام را چرخاندم.
صدای عمه‌ام از دور نزدیک‌تر شد:
- بچه‌ها! کجایین؟ گفتم اینجا خطرناکه، چرا گوش نمی‌دین؟
جسیکا زمزمه کرد:
- عمه‌ داره می‌رسه! اگه گیرمون بندازه، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونیم برگردیم اینجا!
یک لحظه فکر کردم. اگر برگردیم، عمه ما را می‌گیره و این راز برای همیشه در این زیرزمین گم می‌شود. ولی اگه بخواهم در را باز کنم، آن صدا... آن باد سرد... انگار چیزی وجود داشت که نمی‌خواست ما به آن طرف برویم. دستگیره در دستم مثل آن بود یخ زده، و ناگهان حس کردم خودش تکان می‌خورد، به نظر نیروی عجیبی وجود داشت که اجازه نمی‌داد وارد شویم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۰​

صدای عمه را دوباره شنیدیم ولی انگار باکسی صحبت می‌کرد.
- لورا... برو از اینجا.
- اوه مری، تو نمی‌تونی به من دستور بدی.
صدایشان واضع نبود، شاید لورا...
- امیلیا لورا با عمه داره صحبت می‌کنه؟!
- فکر کنم. باید بریم پیش عمه ممکنه اتفاقی بیفته.
- تو عقلت و از دست دادی؟ بریم پیش عمه که میفهمه ما اینجاییم.
- خب چیکار کنم عمه تو خطره.
- می‌دونم امیلیا، ولی باید صبر کنیم.
آهی کشیدم، بعداز لحظه ای صدای هیچ چیزی نمی آمد. دستم هنوز روی دستگیره بود، باتمام قدرتم در را باز کردم، آنقدر که روی زمین افتادم.
جسیکا به سمتم آمد.
- خوبی امیلیا؟
ناله ای کردم و گفتم:
- خوبم، نگران نباش. فقط پای راستم درد میکنه.
گوشی‌ام چند قدم آن طرف تر روی زمین افتاده بود و نورش چون شمعی رو به خاموشی، سوسو می‌زد. با زحمت خود را بالا کشیدم، پای راستم تیر می‌کشید،جسیکا بازویم را گرفت تا بلند شوم.
کمی جلو رفتم و گوشی را از روی زمین برداشتم و
نور موبایلم را به سوی در چرخاندم. تاریکی آن سوی در چونان گودالی بی‌پایان بود که نور را در خود فرو می‌برد. سایه‌های وهم‌آلود بر دیوارهای سنگی زیرزمین می‌رقصیدند، گویی ارواح خفته‌ای در کمین بودند. بوی پوسیدگی چوب و خاک خیس، مثل خاطره‌ای شوم، مشامم را پر کرد. ناگهان چشمانم به شیء براق، زیر پارچه‌ای کهنه و خاک‌آلود افتاد. با احتیاط خم شدم و پارچه را کنار زدم. گردنبندی نقره‌ای با آویزی خون آلود، که نقوشی همسان با نوشته‌های دفترچه بر آن حک شده بود. حکاکی‌هایش به نظر که زنده بودند و رازی شوم را در سینه نهان داشتند.
- این همون علامته!
صدایم پر از شگفتی و دلهره بود. جسیکا فقط زل زده بود، انگار زبانش بند آمده بود. دستم را دراز کردم و گردنبند را برداشتم. سردی فلز چون تیغی در استخوانم فرو رفت. آن را در مشتم فشردم و دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
کارتنی روی صندلی قدیمی گذاشته شده بود، به جسیکا نگاه کردم و به آنجا اشاره کردم.
- شاید چیزی توی اون کارتون باشه.
به طرفش رفتیم. کارتون را باز کردم، چند عکس را دیدم.وحشت کردم.
- این عکس مادربزرگ و لوراست!
- چی؟ جدی میگی؟!
- آره، ولی این کیه؟
به سمت چپ مادربزرگم نگاه کردم، یک دختر که شبیه لورا بود.
- شایدخواهر لورا باشه. اینطور نیست؟ یا شایدم ملیسا.
صدای قدم های کسی را شنیدم. به سرعت کارتن را بستم و خودمان را در گوشه ای قایم کردیم.
ترسیده بودیم، جسیکا دستم را محکم گرفته بود، قلبم تندتر و تندتر می‌زد. صدا قطع شد، به راهرو نگاهی انداختم ولی کسی آنجا نبود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت: ۱۱​

نفسم را حبس کرده بودم و به جسیکا اشاره کردم که ساکت بماند. راهرو تاریک بود و فقط صدای تپش قلبم در گوشم می‌پیچید. گردنبند نقره‌ای هنوز در مشتم بود، سرد و سنگین، انگار داشت نبض می‌زد. جسیکا با چشمهای پر از وحشت به من نگاه کرد و با صدای لرزان زمزمه کرد:
- امیلیا، باید از اینجا بریم. همین حالا.
سرم را تکان دادم. حق داشت. این زیرزمین دیگر فقط یک جای متروکه نبود؛ انگار زنده بود، انگار دیوارهایش نفس می‌کشید و چیزی در سایه‌ها منتظر ما بود. با احتیاط از گوشه‌ای که قایم شده بودیم بیرون آمديم. نور گوشی‌ام هنوز سوسو می‌زد و باتری اش کم‌کم تمام می‌شد. باید سریع‌تر حرکت می‌کردیم.
- بیا از همون راهی که اومدیم برگردیم.
سعی کردم صدایم آرام باشد.
جسیکا سرش را تکان داد و دستم را محکم‌تر گرفت. راهرو را به سمت پله‌های سنگی که ما را به طبقه بالا می‌رساند، طی کردیم. هر قدم در سکوت سنگین زیرزمین، مثل کوبیدن میخ در تابوت، صدا می‌داد. وقتی به پله‌ها رسیدیم، یک لحظه احساس کردم چیزی پشت سرم حرکت کرد. برگشتم، ولی فقط تاریکی بود.
- چیزی دیدی؟
- نه... فکر کنم فقط خیال بود.
ولی نبود. می‌دانستم چیزی آنجا بود. همان حس سرد و سنگینی که از وقتی گردنبند را برداشتم، در وجودم رخنه کرده بود.
بالاخره به در ورودی زیرزمین رسیدیم. دستگیره را چرخاندم، ولی در باز نشد. انگار قفل شده بود. قلبم ریخت.
- چرا باز نمی‌شه؟
جسیکا با وحشت به در کوبید.
- مگه تو قفلش کردی؟
- نه! اصلاً کلید نداشتم!
دوباره تلاش کردم، ولی در انگار با ما لج کرده بود. جسیکا عقب رفت و به دیوار تکیه داد. چشمانش پر از اشک بود.
- امیلیا... فکر کنم نباید اون گردنبند رو برمی‌داشتی.
به گردنبند که در دستم بود، نگاه کردم. حالا که دقیق‌تر شدم، انگار حکاکی‌هایش در نور کمرنگ گوشی‌ام تکان می‌خوردن. مثل خطوطی که دارند یک چیزی زمزمه می‌کنند. سریع در جیبم گذاشتم. نمی‌خواستم بیشتر از این به آن فکر کنم.
- باید راه دیگه‌ای پیدا کنیم. شاید یه در دیگه یا پنجره‌ای چیزی باشه.
- یه کمی دیگه تلاش کن شاید باز شد.
سنگی کنار در بود، آن را برداشتم و محکم به در زدم، در باز شده بود، لبخندی زدم و نفسی تازه کردم.
- بریم جسیکا.
بعداز چند دقیقه وارد اتاقمان شدیم.
- میگم خوب شد عمه...
مکث کردم جسیکا چهره اش مثل قبل نبود. سیاه تر، دندان های سیاه و زشت، موهای پراکنده، این طبیعی نبود.
- قیافت چرا این شکلیه؟!
- بخاطر زیرزمینه، انتظار داری پرنسس باشم؟
- اما... اما این غیر طبیعیه. پس چرا من این شکلی نشدم؟
- میرم حموم، مزخرفات نگو.
- باشه ولی...
جسیکا به حمام رفت، من هم کمی خودم را درست کردم تا عمه چیزی نفهمد. از اتاق خارج شدم، عمه روی صندلی نشسته بود وقتی من را دید گفت:
- امیلیا خوبین؟
- آره عمه خوبیم.
می خواستم حقیقت را به او بگویم.
- عمه، میگم شما لورا و ملیسا رو می‌شناسید؟
تعجب کرد.
- چی؟ خب اونا...بله تو اینو از کجا میدونی؟
- دفترچه رو پیدا کردم. ما زیرزمین بودیم، عمه لطفا سعی نکنید که به من دروغ بگین.
صدایم را کمی بالا بردم.
- شماها حرف من رو گوش ندادین؟ مگه نگفتم...
- جواب سوالم رو بدین.
- اگه موضوع رو بفهمین اتفاقی براتون می‌افته.
- پس چرا شما سالمین؟
- منم چیز زیادی نمیدونم.
صدای فریاد جسیکا را شنیدم، دویدم به سمت اتاق، عمه هم همینطور.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۲​

جسیکا چهره اش خیلی ترسناک شده بود. چشمانی خونی، دندان هایی مثل جادوگران، موهای پریشان و لباس های پاره شده. جیغ زدم.
- عمه... عمه این چرا اینطوریه؟
- امیلیا کمکم کن ببریمش زیرزمین.
- جسیکا خودتی؟
عمه فریاد زد:
- امیلیا! گفتم کمک کن ببریمش.
-چرا؟
- حرف نزن.
جسیکا خیلی سرسختی می‌کرد، اما هرجوری شد ما او را به زیرزمین بردیم و روی صندلی بستیم.
- بریم.
- عمه!
- برات توضیح می‌دم.
روی مبل نشستم گریه‌ام گرفته بود.
- چرا؟
- جسیکا، توسط روح ملیسا و لورا طلسم شده.
از جا پریدم.
- چی؟! اون... اون که حالش از منم بهتر بود.
- دختر، اونا که نمیگن ما می‌خوایم جسیکا رو طلسم کنیم.
- حالا چی میشه؟
- من یه فکرایی دارم، درستش می‌کنم، نگران نباش!
- اونا کین؟
عمه چیزی نگفت، فقط من را بــــغـ.ـــل کرد.
بعداز چند لحظه به اتاقم برگشتم، صدای عمه را می‌شنیدم که با شخصی، تلفنی صحبت می‌کرد. روی تخت دراز کشیدم، کلافه بودم. گوشی ام را برداشتم و موزیکی ملایم پخش شد. کم کم به خواب می‌رفتم تا اینکه صدای گریه های عمه راشنیدم.
سریع، بلندشدم و به سمتش رفتم.
- بخاطر جسیکا ناراحتین؟
- چیزی نیست عزیزم.
- حرفی زدن؟ آخه داشتین با تلفن حرف می زدین.
- برو استراحت کن، امروز خسته شدی.
- اول بزارین کمکتون کنم به تخت و خوابتون برین.
عمه را به اتاقش بردم، خودم هم همینطور.
روی صندلی ام نشستم و به فکر فرو رفتم. اول باید می دانستم که لورا و ملیسا کی هستند و این کار کمی سخت بود، چون عمه حاضر نبود درمورد آن ها حتی یک کلمه هم به من بگوید. دفترچه را دوباره باز کردم. صفحه ای از آن نوشته شده بود: اگه گردنبند رو پیدا کردی یعنی می‌تونی احضارم کنی!
گردنبند؟!
من آن را پیدا کرده بودم، پس می‌توانستم روح لورا یا ملیسا را احضار کنم، ولی از این کار می‌ترسیدم.
لپتاپ را باز کردم و درمورد چگونگی احضار روح تحقیق کردم.
درحال خواندن بودم که صدایی از زیرزمین بلند شد، توجه ای به آن نکردم، اما دوباره صدا آمد، این بار بلندتر!
پیش عمه رفتم. اما خواب بود.
تصمیم گرفتم خودم به زیرزمین بروم.
چراغ قوه ام را برداشتم و با احتیاط به سمت زیرزمین رفتم.
همینطور که از پله ها پایین می‌رفتم. یک دفعه جسیکا را دیدم.
دوباره جیغ زدم، او به سمتم آمد تا من را بگیرد، من هم تندتند حرکت می‌کردم و عمه را صدا می‌زدم. ناگهان پایم به سنگ خورد و به زمین افتادم.
جسیکا من را گرفت و داشت من را خفه می‌کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۳​


یک دفعه عمه با یک چوب، به سر جسیکا ضربه زد و او بیهوش شد.
- حالت خوبه امیلیا؟
- آره.
- چرا اونو باز کردی‌؟
- من بازش نکردم، اون خودش طناب رو باز کرده بود.
- خیلی خوب.
دوباره جسیکا را بستیم، ولی این‌بار محکم تر از قبل.
وقتی به خانه رفتیم عمه گفت:
- امیلیا! می‌خوام باهات صحبت کنم.
- اتفاقی افتاده؟
سرش را تکان داد. ترسیدم، چه شده بود؟
- امروز از آلمان به من زنگ زدن. گفتن که...خونواده تو و جسیکا... فوت کردن.
- چی؟!
سرم گیج رفت و روی زمین افتادم.
وقتی بهوش آمدم،درتخت وخوابم بودم. بدنم کوفته بود و سرم درد می‌کرد. سعی کردم اتفاقاتی که افتاده بود را به یاد بیاورم: جسیکا... عمه... تصادف... مرگ. انگار همه‌اش یک کابوس وحشتناک بود، ولی متأسفانه واقعیت داشت.
از تخت پایین آمدم و به سمت آینه رفتم. رنگم پریده بود و چشم‌هایم پف کرده بودند. دیگر آن امیلیای سابق نبودم. یک تیکه از وجودم را از دست داده بودم.
آهسته از اتاق بیرون رفتم. خانه ساکت و سوت و کور بود. انگار همه‌ی شادی و زندگی از اینجا رفته بود. عمه را روی مبل پذیرایی پیدا کردم. چشمانش قرمز و ورم کرده بود. وقتی من رادید، یک لبخند تلخ زد.
- امیلیا، عزیزم... بیدار شدی؟
- عمه... این واقعیه؟ همه‌شون رفتن؟
عمه بغضش ترکید و دوباره شروع به گریه کرد. منم نتوانستم جلوی اشکاهایم رابگیرم. رفتم کنارش نشستم و همدیگر رابغل کردیم.درآن لحظه، فقط همدیگر راداشتیم.
- آره عزیزم... متأسفانه واقعیت داره. پدر و مادر تو و جسیکا... دیگه پیش ما نیستن.
- عمه... حالا ما چیکار کنیم؟
- هنوز نمی‌دونم عزیزم. باید صبر کنیم و ببینیم چی میشه. ولی خیالت راحت باشه، من پیشتم. تنهات نمی‌ذارم.
حرف‌های عمه کمی به من آرامش داد، ولی بازم غم و اندوه درقلبم سنگینی می‌کرد. آینده نامعلوم بود و پر از ترس. ولی چیزی را می‌دانستم، باید قوی باشم. بایدبه خاطر جسیکا و به خاطر خودم، قوی باشم.
هوا تاریک شده بود، وقت شام بود و برای نهار هم هیچ چیزی نخورده بودیم، اما باز هم اشتهایی نداشتم.
کمی همبرگر در یخچال بود آنها را بیرون آوردم و برای عمه و جسیکا سرخ کردم.
- عمه شام حاضره بیاین.
- ممنونم عزیزم!
- راستی، برای جسیکا هم غذا آماده کردم ببرم براش؟ لطفاً!
- خودم براش می‌برم.
- باشه.
- امیلیا! نمی‌خوای یری آلمان؟
- درموردش می‌خواستم باهاتون صحبت کنم، حالا امشب نه عمه، خستم.
- باشه مشکلی نیست. فردا حرف می‌زنیم. بریم پایین.
بعداز بردن غذا برای جسیکا، عمه برگشت و گفت:
- حالش خوبه، نمی خواد نگرانش باشی.
- ممنون که گفتین، من میرم بخوابم.
- پس شام چی؟
- اشتها ندارم، شب خوش.
امشب، شب سختی بود، روی تختم دراز کشیدم و عکس خانوادگی من و جسیکا را بــــغـ.ـــل کردم و خوابیدم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۴​

صبح روز بعد با صدای پرنده‌ها از خواب بیدار شدم. نور خورشید از پنجره به داخل اتاق می‌تابید، اما هیچ گرمایی در آن نبود. انگار دنیا هنوز در غم و سکوت غرق بود. عکس خانوادگی را که دیشب در آغوشم بود، روی میز کنار تخت گذاشتم و به چهره‌های خندان پدر و مادرم نگاه کردم. دلم تنگ شده بود، اما دیگر اشکی برای ریختن نداشتم.
از اتاق بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم. عمه آنجا بود، مشغول آماده کردن صبحانه. بوی قهوه فضا را پر کرده بود، اما حتی این بو هم نمی‌توانست حالم را بهتر کند.
- صبح به خیر، امیلیا.
- صبح به خیر، عمه.
سعی کردم لبخند بزنم، اما ل*ب‌هایم فقط کمی تکان خوردند.
- رفتین پیش جسیکا؟
- آره، خوابه. دیشب خیلی عصبانی بود ولی صبح آروم شد.
- می‌تونم برم ببینمش؟
- مراقب باش، ولی اول یه چیزی بخور. نمی‌خوام ضعف کنی.
مجبور شدم یک تکه نان تست با کره بخورم، هرچند هیچ مزه‌ای احساس نمی‌کردم. بعد از صبحانه، عمه یک لیوان آب پرتقال برایم ریخت و گفت:
- امیلیا، دیروز درمورد آلمان حرف زدیم... اما نه خیلی. آماده‌ای الان صحبت کنیم؟
نفس عمیقی کشیدم.
- می‌خوام برم آلمان عمه. برای فردا سعی می‌کنم یه بلیط به آلمان پیدا کنم.
- خوبه.
- راستی، از کدوم بیمارستان زنگ زده بودن؟
- بیمارستان شاریته، تو برلینه.
- بله می‌دونم. من برم.
- مراقب باش، خطرناکه!
- اون نمیتونه به من آسیب بزنه.
چراغ قوه‌ای که روی میز بود را برداشتم و در را پشت سرم بستم، از پله های زیرزمین پایین آمدم.
نور چراغ را به سمتش گرفتم، اوبیدار شده بود.
- سلام جسیکا.
غرید و نگاهی به من کرد. چشمان قرمزش من را وحشت زده می‌کرد.
- نمی‌خوام اذیتت کنم.
او درحال تلاش برای باز کردن طناب بود، صحبت با جسیکا بی‌فایده بود.
به آرامی گفتم:
- دوست دارم جسیکا.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
اشک‌هایم را پاک کردم و به عمه گفتم:عمه، من باید به آلمان برم. باید بفهمم چرا تصادف کردن؟
عمه با دلسوزی گفت:فکر خوبیه عزیزم، اما تصادف که پیش میاد.تو زیادی به موضوعات مشکوکی! با تردید پرسیدم: اگه عادی نباشه چی؟چون بابا دکتر خیلی خوبی بود وخیلی به او حسودی می‌کردن برای همین ممکنه که دشمناش اینکارو کرده باشن.خودتون که میدونید.
عمه آهی کشید و محکم‌تر بغلم کرد. بعد از چند لحظه به اتاقم برگشتم، لباس‌هایم را جمع کردم و از طریق گوشی بلیط گرفتم.
دلم برای خانواده‌ام خیلی تنگ شده بود،حس می‌کردم خیلی خیلی تنها شدم. روی تختم دراز کشیدم و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
در خواب، پدر و مادرم را دیدم. با نگرانی پرسیدم: “بابا، مامان، شما حالتون خوبه؟ فکر کردم مردید!” خواستم به سمتشان بروم، اما هرچقدردویدم به آن‌ها نرسیدم.
با صدای عمه از خواب پریدم.کنارم نشسته بود. لیوان آبی به دستم داد. آب سرد و خنک بود و کمی حالم را بهتر کرد.
عمه پرسید: الان بهتری؟
سرم را تکان دادم.
عمه:
-برو یه آبی به دست و صورتت بزن،بعدش شام
می خوریم.غذایی که دوست داری برات درست کردم.
من:
-ساندویچ مرغ؟
عمه:
-درسته!
از رفتارعمه تعجب زده بودم،چون برادرش و مادرم که مثل دوخواهر بودنداز دنیا رفتند،وهیچ عکس‌العملی از خود نشان نمی‌دهد!
چطورحوصله درست کردن ساندویچ بامرغ رادارد؟
برای همین گفتم:پدرمن برادرشمابود.شما دارین خودتون رو گول می‌زنین،عمه!
عمه به آرامی جوابم را داد:توفکر می کنی من ازاین موضوع خیلی خوشحالم؟من دارم تورو دلداری میدم!بعضی از آدم ها هادردرون خیلی ناراحتن اما بخاطربقیه خودشون رو کنترل میکنن،میفهمی؟
اشک از چشمانش سرازیر شد...
من باناراحتی و پشیمانی گفتم:عمه،منظورم این نبود که خوشحال هستین،من...من فقط...از رفتار تون تعجب کردم که چقدرتوصبوری،باور کن!
عمه اشک‌هایش را پاک کرد و نفسی تازه کردو گفت:زندگی به ما خیلی چیزارویادمیده!همیشه بایدصبوربود،الانم میرم شام رو آماده کنم توهم پاشو...
لبخندی زدم و از جایم بلندشدم،صورتم را شستم و به خودم درآینه نگاه کردم.
به خودم گفتم:من میتونم...
صدای عمه به گوشم رسید:شام حاضره!
من:
- اومدم.
نفس عمیقی کشیدم و به سراغ شام خوشمزه رفتم.
من:
- وای عمه چه بویی!
لبخندی زدوگفت:بفرمایید،اینم از ساندویچ مرغ.
همینطور که غذایمان را می خوردیم پرسیدم:چه کسی خبر فوت خونواده هامون روآورد؟
عمه:
- از بیمارستان شاریته در برلین زنگ زدن و...
سرم راتکان دادن و گفتم:پس باید به برلین برم.
بعداز خوردن شام به اتاقم برگشتم،همه چیز را آماده کرده بودم.ساعتم را کوک کردم و عکسی که خانواده من و جسیکا باهم داشتیم رابغل کردم
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت:7
سفر به آلمان
صبح با صدای ساعتم ازخواب بیدارشدم، پرده اتاقم را کنار زدم نور خورشید اتاقم را روشن کرده بود صورتم را شستم و لباسم راعوض کردم. چمدان و کیفم را برداشتم وازاتاق خارج شدم. به آشپز خانه رفتم که صبحانه بخورم،عمه بیدار شده بود.
من:
- صبح بخیر عمه.
عمه:
- صبح بخیر عزیزم بشین صبحانه رو باهم میخوریم. راستی پروازت چه ساعتیه،دیشب یادم رفت ازت بپرسم.
من:
- ساعت هشت پرواز دارم.
عمه نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:اوه،پس باید زود فرودگاه باشی، الان ساعت پنج و نیم برای صبحانه کمی وقت داری.
من:
- درسته.
بعداز خوردن صبحانه ام تاکسی را خبر کردم تا من را به فرودگاه برساند.
عمه با چهره ای غمیگن گفت:دخترم،اگه جسیکا حالش اینطوری نبود حتما می اُمدم.
لبخندی زدم: می‌دونم عمه!مراقب خودتون باشید،خداحافظ.
سوار تاکسی شدم ورفتم...
بعداز نیم ساعت به فرودگاه رسیدم و کارهای که داشتم را انجام دارم.
وارد هواپیما شدم نگاهی به شماره صندلی ام کردم.شماره ۵۰بود.
صندلی ام را پیدا کردم ونشستم.کمی درمورد هواپیما وبخش های مختلف آن خوانده بودم که صندلی‌های عقب، به ویژه صندلی‌های وسط، ممکن است در حوادث هوایی کمترین میزان تلفات را داشته باشند. با این حال، به این معنا نیست که سایر صندلی‌ها ناامن هستند.
مهماندار هواپیما:خانم ها و آقایان خوش آمدید به پرواز...
مهماندار توضیحاتی درمورد پرواز،ایمنی و...داد.
درآخر گفت:امیدواریم ازپروازخود لذت ببرید.
کمربند ایمنی ام رابستم و هدفونم را که دور گردنم بود،درگوش‌هایم گذاشتم،چشمانم رابستم وموسیقی بی کلام ویولن پخش شد.
همینطور که در موسیقی غرق شده بودم،دستی به شانه ام خورد،مهماندار بود.هدفونم را ازگوشم درآوردم.
من:
- بله؟
مهماندار:
- چیزی میل داریدخانم؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت:۸
من:
- قهوه لطفاً.
مهماندار:
- بله حتما!
خانمی کنارمن نشسته بود،فکرکنم باید پنجاه‌سالش باشد،یاشایدبیشتر!
خانم:
-ببخشید،ساعت چنده؟
من:
- ساعت؟اوه
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم وگفتم:۹:۳۰دقیقه.
خانم لبخندی زد:
- ممنونم.
احساس بدی داشتم چون خیلی وقت بود نشسته بودم،مهمانداری رادیدم که ازبقیه افراد سوال می‌پرسید که به چه چیزی نیاز دارند؟
من:
- خانم مهماندار؟
مهماندار:
- بله؟
من:
- خیلی وقتکه نشستم وهیچ تحرکی ندارم خسته شدم،جایی هست که کمی راه برم؟
مهماندار:
- بله،روبه روتون یه در،اونجا راهرو هست میتونید قدم بزنید.
من:
- ممنون
ازجایم بلندشدم و به راهرو رفتم تاکمی قدم بزنم.ازپنجره های بیضی شکل نگاهی به ابرهای سفید وآسمان آبی کردم وبعدازچندلحظه به صندلی ام بازگشتم.قهوه ام روی میزبودکمی ازآن رانوشیدم سردشده بود،به همین دلیل مهماندارراصدازدم وگفتم:میشه قهوه ام را عوض کنید؟سرد شده.
مهمانداربالبخندی محبت آمیزجواب داد:البته!
سپس فنجانم رابرداشت.خانمی که قبلا ازمن سوال پرسیده بود،گفت:میگم اولین باره که سوارهواپیما میشی؟
من:
- نه.
خانم:
- چرا می‌خوای به آلمان بری؟
باناراحتی گفتم:خونواده ام درآلمان فوت کردن ومن برای این موضوع می‌خوام به اونجابرم.
خانم،چهره اش کمی ناراحت به نظر آمد.انگارمی خواست بامن همدردی کند.
خانم:
- اوه متأسفم.راستی چندسالته؟
معلوم بودآن خانم که پیرزن بود خیلی اهل گفت وگو وفضولی بود،ولی با او سعی کردم باحوصله رفتارکنم،چون سوال های مسخره ای می‌پرسید.
مهمانداردرآن لحظه ازراه رسید.
مهماندار:
- بفرمایید،قهوه تون آمده شد.
ازاوتشکرکردم وصورتم را به طرف خانم چرخاندم و جواب سؤالش رادادم.
من:
- بیست و دوسالمه.
پیرزن سرش راتکان داد.قبلا ازاینکه سوال دیگری بپرسد هدفونم را روی گوشم گذاشتم وقهوه ام رانوشیدم.
صدای ملایم ویولن،باعث شد که به خواب عمیقی بروم.دوباره صدایی مرا ازخواب شیرین بیدارکرد.
مهماندار:
- خانم لطفا بیدارشین وقت نهاره!
من:
- قهوه لطفاً.
مهماندار:
- بله حتما!
خانمی کنارمن نشسته بود،فکرکنم باید پنجاه‌سالش باشد،یاشایدبیشتر!
خانم:
-ببخشید،ساعت چنده؟
من:
- ساعت؟اوه
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم وگفتم:۹:۳۰دقیقه.
خانم لبخندی زد:
- ممنونم.
احساس بدی داشتم چون خیلی وقت بود نشسته بودم،مهمانداری رادیدم که ازبقیه افراد سوال می‌پرسید که به چه چیزی نیاز دارند؟
من:
- خانم مهماندار؟
مهماندار:
- بله؟
من:
- خیلی وقتکه نشستم وهیچ تحرکی ندارم خسته شدم،جایی هست که کمی راه برم؟
مهماندار:
- بله،روبه روتون یه در،اونجا راهرو هست میتونید قدم بزنید.
من:
- ممنون
ازجایم بلندشدم و به راهرو رفتم تاکمی قدم بزنم.ازپنجره های بیضی شکل نگاهی به ابرهای سفید وآسمان آبی کردم وبعدازچندلحظه به صندلی ام بازگشتم.قهوه ام روی میزبودکمی ازآن رانوشیدم سردشده بود،به همین دلیل مهماندارراصدازدم وگفتم:میشه قهوه ام را عوض کنید؟سرد شده.
مهمانداربالبخندی محبت آمیزجواب داد:البته!
سپس فنجانم رابرداشت.خانمی که قبلا ازمن سوال پرسیده بود،گفت:میگم اولین باره که سوارهواپیما میشی؟
من:
- نه.
خانم:
- چرا می‌خوای به آلمان بری؟
باناراحتی گفتم:خونواده ام درآلمان فوت کردن ومن برای این موضوع می‌خوام به اونجابرم.
خانم،چهره اش کمی ناراحت به نظر آمد.انگارمی خواست بامن همدردی کند.
خانم:
- اوه متأسفم.راستی چندسالته؟
معلوم بودآن خانم که پیرزن بود خیلی اهل گفت وگو وفوضولی بود،ولی با او سعی کردم باحوصله رفتارکنم،چون سوال های مسخره ای می‌پرسید.
مهمانداردرآن لحظه ازراه رسید.
مهماندار:
- بفرمایید،قهوه تون آمده شد.
ازاوتشکرکردم وصورتم را به طرف خانم چرخاندم و جواب سؤالش رادادم.
من:
- بیست ودوسالمه.
پیرزن سرش راتکان داد. قبلا ازاینکه سوال دیگری بپرسد هدفونم را روی گوشم گذاشتم وقهوه ام رانوشیدم.بعدازگذاشتن آن روی میز،چشمانم رادوباره بستم وبه خوابی عمیق فرورفتم.
آنقدر،که خواب دیدم، دریک جنگل دورافتاده دخترکی داردویولن می‌نوازد، آرام آرام شروع شد وبعد، صدایی ترسناک را به وجودآورد.
باصدای مهماندارازخواب بیدارشدم.
مهماندار:
- خانم وقت نهارشده.
دوباره نگاهی به ساعتم انداختم ساعت یک وسی دقیقه بود.
مهماندار ازمن پرسید که چه چیزی میل دارم؟
من هم که غذای موردعلاقم لازانیا و ساندویچ مرغ بود.ازبین آن دو لازانیارا انتخاب کردم،که خداراشکر درمنوی غذایی آنها بود.بعد،ازپیرزن پرسیدم که چند ساعته خوابیدم؟
پیرزن:
- تقریبا دوساعته که خوابیدی.
من:
- ممنونم خانم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت:۹
حوصله ام سررفته بود،داخل کیفم یک کتاب توسعه فردی سبزرنگ بود.آن رابرداشتم وشروع به خواندن آن کردم. هرفصل کتاب درمورد موضوعی متفاوت بود اما یک شباهت داشت،آن هم این بودکه برای توسعه فردی مناسب بودند.
فصل اول رابازکردم،درمورد اعتماد به نفس توضیح می‌داد،وقتی که چندصفحه راخواندم غذایم راحاضرکردند و با نوشیدنی قرمزرنگ که بنظرم طعم آن آلوبالو بود روی میز قراردادند.
من:
- ببخشید،نوشیدنی فقط همینه؟
مهماندار:
- مگه شما این غذا نوشیدنی روسفارش ندادید؟
من:
- ازمن نپرسیدید که نوشیدنی چی مخوام؟
فکرکنم اشتباهی آوردید.
مهماندار:
- اوه،فکرکنم ما نوشیدنی رو اشتباه آوردیم،معذرت می‌خوایم خانم،لطفا بگید نوشیدنی تون چطوری باشه؟
من لبخندی زدم وگفتم:مشکلی نیست،اگه میشه یه دلسترباطعم انگورباشه.
مهماندار:
- حتما.
مهماندار بعداز لحظه ای نوشیدنی ام را آورد.کتابم را روی میزقراردادم وغذایم راخوردم.
وقتی غذای همه تمام شد،یکی ازمهمانداران صحبت کردوگفت:
- مسافران گرامی پرواز ماطولانی است وبه همین دلیل،می‌توانید از مهمانداران ما،خوراکی و نوشیدنی درخواست کنید؛باتشکر ازتمامی مسافران.
حس کردم باید به سرویس بهداشتی مراجعه کنم،بلند شدم و به آنجا رفتم.وبعدازآنجا،به صندلی ام برگشتم.
به خانواده ام وخاطرات شیرین زندگی باآنها فکرمی کردم. زمانی که من وجسیکا باهنرهای موسیقی ونقاشی های زیبایمان جایزه های زیادی گرفتیم وکلاس موسیقی گذاشته بودیم،که باعث خوشحالی خانواده هایمان بود.همینطورکه فکرمی کردم یادم افتاد که خیلی وقت است پیانو،ویولن،نقاشی باآبرنگ وگواش و...انجام نداده بودیم. آهی را ازته دلم کشیدم واشک ازچشمانم سرازیر شد،پیرزن که حال من را دید گفت:می‌میدونم دلت گرفته ولی زندگی همینه.
سرم را روی شانه اش گذاشتم،درآن لحظه دوست داشتم ویولن بنوازم...
من:
- من میرم راهرو تاکمی قدم بزنم.
خانم سرش راتکان داد.
وقتی که به آنجا رفتم،خیلی خلوت بود.به دیوار تکیه دادم،هدفون را روی گوشم قرار دادم وموسیقی ملایم،که ترکیبی ازویولن وپیانو بودراگوش دادم.
همانطور که چشمان بسته بود،خاطرات قدیم دوباره در ذهنم زنده شد. یاد روزهایی افتادم که جسیکا و من با هم ساز می‌زدیم و نقاشی می‌کشیدیم. آن روزها، هر دو عاشق موسیقی و هنر بودیم؛ او ویولن می‌نواخت و من پیانو می‌زدم وبرعکس. شب‌هایی که در کنار هم، قطعاتی را تمرین می‌کردیم،احساس می‌کردیم دنیا مال ماست. جسیکا همیشه می‌گفت: موسیقی، زبان دل است و با هر نت، احساسات عمیق‌تری را بیان می‌کند.
موسیقی را خاموش کردم،گوشی ام را بازکردم وبه سراغ تلگرام رفتم.پیامی رادیدم که ازعمه مری بود.
آن رابازکردم نوشته بود:سلام امیلیا،الان داخل هواپیما هستی؟
من نوشتم:بله.

عمه آنلاین بودوبرای همین پیام من رادید.
من:
- جسیکا حالش چطوره؟
عمه:
- همون جوری هست که دیده بودی،ولی من الان درتلاشم که کاری کنم حالش خوب بشه.
من:
- چطوری؟
عمه:
- مادرم دریادداشت هاش چیزایی درمورد این موضوعات نوشته.
من:
- واقعا؟
عمه:
- آره عزیزم،امیدورام عمل کنه.
من:
- راستی عمه،دراونجا اتفاقی نیفتاده،منظورم درمورد لورا و...
عمه:
- نه،تونگران این چیزانباش.
من:
- خداروشکر،خداحافظ عمه
سپس گوشی ام راخاموش کردم واز راهرو خارج شدم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    انجمن راشای جنایی رمان ترسناک رمان:خانه نفرین شده سبامولودی معمایی
  • عقب
    بالا