- تاریخ ثبتنام
- 2025-06-05
- نوشتهها
- 66
- پسندها
- 316
- امتیازها
- 53
پارت:۹
عمه به زیرزمین آمده بود و دنبال ما میگشت،نور گوشی ام را خاموش کردم تا او مارا نبیند.- بچه میدونم اینجایین بیاین بیرون اینجا خطرناکه.
من در گوش جسیکا زمزمه کردم:
- برای اینکه ما رو پیدا نکنه بیا راه بیفتیم.
- چی؟! نه خواهش میکنم، میترسم اونجا بدتر باشه.
داشتم از عصبانیت می ترکیدم ولی سعی کردم آرام باشم:
- از اولم نباید باخودم می آوردمت، جسیکا میدونم ترسیدی منم همینطور، اما...اما باید راز رو کشف کنم، تو تا اینجا خیلی کمکم کردی، کافیه! ادامش رو خودم میمیرم تو اینجا بمون. باشه؟
- اینقدر هم بی عرضه نیستم، باهات میام.
- پس بریم تا عمه پیدامون نکرده.
نور گوشی ام را دوباره روشن کردم، اما اینبار صفحه پشت گوشی را طوری در دستانم قرار دادم تا زیاد زیرزمین روشن...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش: