♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.
سکوتی سنگین فضای پناهگاه را پر کرده بود. تنها صدایی که شنیده می‌شد، نفس‌های حبس‌شده‌ی آن‌ها بود. مهرانا دستش را روی دهانش گذاشته بود تا مبادا کوچک‌ترین صدایی از او شنیده شود. رادین به آرامی چاقویش را جابه‌جا کرد. نگاهش روی در قفل‌شده دوخته شده بود، گویی انتظار داشت هر لحظه باز شود و آن چیز که پشتش بود، خود را نشان دهد.
سامیار قدمی به عقب برداشت و پشت سرش به قفسه‌ی زنگ‌زده‌ای برخورد کرد. صدای خفیفی در فضا پیچید. قلب همه‌شان هم‌زمان فرو ریخت.
لحظه‌ای بعد، تقه‌ای دیگر به در خورد. این‌بار محکم‌تر.
کیان نفسش را حبس کرد.
- نباید اینجا بمونیم. اگه اون چیز بفهمه راه فراری نداریم، میاد تو.
هلیا به آرامی سرش را تکان داد.
- ولی چجوری بریم؟ در که بسته‌ست. اگه بازش کنیم، ممکنه همون لحظه حمله کنه.
رادین اخم کرد. به اطرافش نگاهی انداخت. هیچ راه فراری نبود. تنها مسیر، همان دری بود که پشتش، چیزی در تاریکی انتظارشان را می‌کشید.
ناگهان مهرانا زمزمه کرد:
- سقف.
همه به سمت او برگشتند. مهرانا دستش را به تیرهای قدیمی چوبی که روی دیوار امتداد یافته بودند، گرفت.
- اگه بتونیم از این‌ها بالا بریم، شاید یه راه خروجی پیدا کنیم. اینجا یه پناهگاه قدیمیه، معمولا همچین جاهایی دریچه‌ی تهویه دارن.
سامیار نگاهی به تیرها انداخت.
- اگه بشکنن چی؟
- از اینجا موندن که بدتر نیست!
صدای دیگری از بیرون آمد. این‌بار، نفس کشیدنی بلند و عمیق، انگار که آن چیز، درست پشت در ایستاده باشد و گوش بدهد.
وقت تصمیم‌گیری نبود.
رادین جلو رفت و به سرعت از تیرها بالا کشید. چوب کمی صدا داد، اما تحمل وزنش را داشت. با دست‌هایش سقف را بررسی کرد و بعد از لحظاتی، بالاخره چیزی را حس کرد. یک شبکه‌ی فلزی، قدیمی و زنگ‌زده، اما هنوز سالم.
- یه دریچه اینجاست!
مهرانا سریع‌تر از بقیه بالا رفت. به رادین کمک کرد شبکه را باز کند. خاک و زنگ آهن روی صورتشان ریخت، اما اهمیتی نداشت.
هلیا و سامیار هم یکی‌یکی بالا کشیدند. اما درست وقتی که کیان داشت از تیرها بالا می‌رفت، صدای مهیبی بلند شد.
در از جا کنده شد.
چیزی در تاریکی ایستاده بود.
رادین تنها یک لحظه آن را دید. یک سایه‌ی کشیده، با چشمانی که مانند دو نقطه‌ی کوچک، قرمز می‌درخشیدند.
- کیان، بجنب!
اما او مثل مجسمه یخ زده بود. پاهایش روی تیرها ثابت مانده بود، دست‌هایش می‌لرزیدند.
آن موجود یک قدم جلو آمد.
لحظه‌ای بعد، چیزی مانند بادی سنگین، اتاق را پر کرد. کیان که انگار نیرویی نامرئی به او ضربه زده باشد، ناگهان تعادلش را از دست داد.
رادین فریاد زد:
- نــه!
اما دیگر دیر شده بود. کیان با وحشتی وصف‌ناپذیر پایین افتاد. موجود در تاریکی به سمتش هجوم برد، و در کسری از ثانیه، او را به درون سایه‌ها کشید.
آخرین چیزی که از کیان دیده شد، دست‌هایی بود که برای نجات در هوا تقلا می‌کردند. و بعد... هیچ.
هلیا جیغ خفه‌ای کشید. رادین دندان‌هایش را روی هم فشرد، نگاهش برای لحظه‌ای با آن چشم‌های قرمز تلاقی کرد.
بعد، در یک حرکت سریع، دریچه را بست.
همه در سکوتی سنگین نفس‌هایشان را حبس کردند.
از پایین، دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد. نه ناله‌ای، نه صدای پا، و نه حتی نفس کشیدن. انگار که آن چیز، بعد از گرفتن طعمه‌اش، در تاریکی محو شده بود.
اما رادین می‌دانست.
آن چیز هنوز آنجا بود. و آن‌ها را زیر نظر داشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا درون دریچه‌ی تهویه سنگین بود. بوی زنگ‌زدگی و گرد و غبار گلویشان را می‌سوزاند، اما هیچ‌کس جرئت نداشت صدایی دربیاورد. قلب‌هایشان هنوز با وحشت اتفاقی که برای کیان افتاده بود، دیوانه‌وار می‌تپید.
رادین جلوتر حرکت می‌کرد، نور کم‌جان چراغ‌قوه‌ی کوچکش فقط چند قدم جلوتر را روشن می‌کرد. مسیر تنگ بود، زانوهایشان مدام به دیواره‌های فلزی برخورد می‌کرد و هلیا با هر صدای جیرجیر ضعیفی که از بدنه‌ی زنگ‌زده‌ی دریچه بلند می‌شد، نفسش را در سینه حبس می‌کرد.
- این لعنتی ته نداره؟
زمزمه‌ی خفه‌ی سامیار میان سکوت پخش شد. رادین جواب نداد. او فقط جلو می‌رفت، نگاهش به هر شکاف و پیچ دریچه بود. باید راه خروجی پیدا می‌کردند.
ناگهان، هوا تغییر کرد.
مهرانا اولین کسی بود که حسش کرد.
- وایسا... یه چیزی اینجا عجیبه.
رادین لحظه‌ای مکث کرد و پشت سرش را نگاه کرد.
- چی؟
مهرانا انگشتانش را به دیواره‌ی فلزی کشید. سرد بود. غیرعادی سردتر از چند لحظه قبل.
سامیار با اضطراب زمزمه کرد:
- حس می‌کنید؟ انگار... انگار یه نفر داره نفس می‌کشه.
هلیا سرش را تکان داد.
- توهمه... داریم خودمونو می‌ترسونیم.
اما قبل از اینکه جمله‌اش تمام شود، صدایی در فضا پیچید. صدایی آرام، خفه، و کشیده. انگار که چیزی درون همان دریچه با آن‌ها حرکت می‌کرد.
یک زمزمه.
زمزمه‌ای که کلماتی نامفهوم را به گوششان می‌چسباند.
مهرانا دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما رادین انگشتش را روی ل*ب‌هایش گذاشت.
هرچه بود، فهمیده بود آن‌ها آنجا هستند.
لحظاتی که گذشت، مانند یک قرن طول کشید. اما بعد... صدا قطع شد. دیگر چیزی شنیده نمی‌شد.
رادین نفسش را بیرون داد.
- باید سریع‌تر حرکت کنیم.
هیچ‌کس مخالفت نکرد. همه به سرعت، با زانوهای خراش‌خورده و نفس‌هایی مقطع، از میان دریچه عبور کردند.
چند دقیقه بعد، بالاخره به یک خروجی رسیدند. یک پنجره‌ی کوچک و شکسته که به جنگل منتهی می‌شد.
رادین بدون لحظه‌ای درنگ از آن عبور کرد. هوای سرد بیرون روی صورتش خورد و بوی شبنم درختان را حس کرد.
یکی‌یکی، همه از دریچه بیرون آمدند و روی زمین خیس جنگل افتادند. دیگر جایی برای ماندن نبود.
- حالا چی؟
هلیا این را گفت، درحالی‌که دست‌هایش را دور خودش حلقه کرده بود.
رادین به تاریکی جنگل خیره شد. هنوز خطر از بین نرفته بود. آن چیز هنوز آن بیرون بود.
اما آن‌ها دیگر نمی‌توانستند بایستند.
- حالا... فقط باید بدویم.
و در سکوت، قدم‌هایشان را در تاریکی برداشتند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سکوت جنگل سنگین بود. نسیم سردی که میان شاخه‌ها می‌پیچید، بوی خاک مرطوب و پوسیدگی را با خود حمل می‌کرد. ماه، نیمه‌پنهان پشت ابرهای تیره، نور ضعیفی روی درختان می‌پاشید.
رادین با دقت اطراف را زیر نظر داشت. قدم‌هایشان را آهسته و کنترل‌شده برمی‌داشتند تا مبادا صدایی باعث جلب‌توجه چیزی شود که شاید هنوز در تعقیبشان بود.
- فکر می‌کنی اون چیز لعنتی هنوز دنبالمونه؟
زمزمه‌ی مهرانا در میان تاریکی محو شد. سامیار نگاهی به پشت سر انداخت. هیچ حرکتی دیده نمی‌شد، اما این باعث نمی‌شد احساس امنیت کند.
- نمی‌دونم... ولی حس می‌کنم باید از اینجا دور بشیم.
هلیا که نفسش به شماره افتاده بود، دستش را روی تنه‌ی درختی گذاشت و چند لحظه مکث کرد.
- نمی‌تونم... دیگه نمی‌تونم...
رادین بدون اینکه بایستد، آرام گفت:
- چند دقیقه‌ی دیگه... فقط چند دقیقه دیگه باید ادامه بدیم.
اما قبل از اینکه هلیا جوابی بدهد، ناگهان شاخه‌ای در نزدیکی‌شان شکست.
همه خشکشان زد. نفس‌ها در سینه حبس شد.
چشمان رادین در تاریکی می‌چرخید. صدا از کجا آمده بود؟ چه چیزی آن بیرون بود؟
ناگهان، صدای نفس کشیدن کسی از لابه‌لای درختان شنیده شد. سنگین. نامنظم. انگار که یک نفر، یا چیزی، در فاصله‌ی نزدیکی از آن‌ها ایستاده باشد.
سامیار آرام دستش را روی قبضه‌ی چاقویش فشرد.
- لعنتی... کی اونجاست؟
هیچ جوابی نیامد. فقط همان نفس‌های کش‌دار، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شدند.
هلیا با وحشت پشت سر مهرانا پناه گرفت. رادین آرام سرش را برگرداند.
و آن را دید.
میان سایه‌های درختان، یک جفت چشم درخشیدند.
قرمز.
بی‌روح.

سکوت بینشان مثل یک چاقوی تیز برنده شد. آن چیز فقط ایستاده بود و نگاهشان می‌کرد.
مهرانا آهسته زمزمه کرد:
- این... این چیه؟
سامیار به سختی آب دهانش را قورت داد.
- نمی‌دونم... ولی نمی‌خوام بفهمم.
چشم‌ها حرکت کردند.
به سمتشان.

رادین بی‌معطلی گفت:
- بدوید!
و همه، بدون فکر، به سمت اعماق جنگل دویدند. شاخه‌ها صورتشان را خراش می‌دادند، زمین لغزنده بود، اما هیچ‌کس نمی‌توانست بایستد.
پشت سرشان، آن چیز از میان درختان گذشت.
به دنبالشان می‌آمد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سرد شبانه در لابه‌لای درختان می‌پیچید و صدای خش‌خش برگ‌ها فضای سکوت‌آمیز جنگل را پر کرده بود. از دوردست، زوزه‌ای ضعیف شنیده می‌شد، شاید باد بود، شاید هم چیزی دیگر.
رادین، مهرانا و هلیا بی‌صدا در مسیر باریک بین درختان پیش می‌رفتند. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت، انگار همه در دلشان سنگینی نامرئی‌ای را احساس می‌کردند. تاریکی به قدری عمیق بود که حتی سایه‌ها هم در آن گم شده بودند.
چند دقیقه‌ای می‌گذشت که رادین ایستاد. دستش را به نشانه سکوت بلند کرد. نفسش را حبس کرد و با دقت به اطراف گوش داد.
- چیزی شده؟ مهرانا با صدای آرامی پرسید.
رادین دستش را پایین آورد، اما هنوز به اطراف نگاه می‌کرد.
- صدای قدم‌هایی شنیدم.
هلیا هم گوش‌هایش را تیز کرد. اما هیچ‌چیز، به جز صدای معمول جنگل، به گوش نمی‌رسید. شاید توهمی ناشی از خستگی بود؟ شاید هم نه.
شاید حیوانی چیزی بوده... -
- نه. رادین به سرعت جواب داد.
- این صدای پاهای انسان بود. قدم‌هایی آهسته... انگار که کسی نمی‌خواست ما متوجه بشیم.
همه‌شان ناخودآگاه به هم نزدیک‌تر شدند. مهرانا چشم‌هایش را ریز کرد و به دل تاریکی خیره شد. انگار چیزی در میان درختان حرکت می‌کرد.
لحظاتی بعد، صدای خش‌خش دیگری آمد. این بار نزدیک‌تر.
قلب رادین به تپش افتاد. او تنها کسی نبود که متوجه حضور آن چیز شده بود. هلیا و مهرانا هم حس کرده بودند. هر سه نفسشان را در سینه حبس کردند. سکوت بینشان سنگین شد.
سایه‌ای بین درختان لغزید. لحظه‌ای به نظر رسید که چیزی—یا کسی—بین شاخه‌ها پنهان شده است.
رادین قدمی جلوتر رفت، سعی کرد در تاریکی چیزی ببیند. نفسش را آرام بیرون داد.
- هر کسی که اونجاست، بیا بیرون.
هیچ پاسخی نیامد. تنها صدای باد، خش‌خش برگ‌ها و ضربان تند قلبشان باقی ماند.
اما ناگهان، دو نور سرخ رنگ در دل تاریکی درخشیدند.
چشم‌ها.
چشم‌هایی که در سکوت به آن‌ها خیره شده بودند.
مهرانا حس کرد که خون در رگ‌هایش یخ زده است. هلیا ناخودآگاه دست رادین را گرفت.
- این چیه؟
صدای هلیا لرزان بود.
رادین قدمی عقب گذاشت، گلویش خشک شده بود. نور قرمز رنگ بی‌حرکت میان درختان مانده بود، انگار صاحبش می‌خواست اول آن‌ها را خوب تماشا کند.
بعد، در یک لحظه، آن دو چشم تکان خوردند.
حرکتی سریع. آن‌قدر سریع که فقط سایه‌ای مبهم در تاریکی مشخص شد.
قلب رادین به شدت می‌کوبید.
- باید بریم. همین الان.
اما هنوز از جای خود تکان نخورده بودند که صدای شکستن شاخه‌ای درست از پشت سرشان بلند شد.
هر سه به سرعت برگشتند. اما هیچ‌کس، هیچ‌چیز، آنجا نبود.
یا شاید هم بود.
آن‌ها تنها نبودند. این را حالا دیگر مطمئن بودند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مهرانا با صدای شکستن شاخه درجا یخ زد. قلبش چنان محکم می‌کوبید که حس می‌کرد هر لحظه ممکن است سینه‌اش را بشکافد. هلیا هم دست رادین را محکم گرفته بود. چشم‌های قرمز ناپدید شده بودند، اما حضورشان را هنوز حس می‌کردند.
- سامیار کجاست؟! - صدای مهرانا از نگرانی لرزید.
همه‌شان وحشت‌زده به اطراف نگاه کردند. سامیار درست پشت سرشان بود، اما حالا اثری از او نبود.
رادین به سمت درختان برگشت و با صدای خفه‌ای گفت:
- سامیار؟ کجایی؟ این شوخی‌ها اصلاً خنده‌دار نیست.
جواب نیامد. سکوتی کشدار بینشان حاکم شد. فقط صدای وزش باد میان برگ‌های خشک به گوش می‌رسید.
هلیا یک قدم جلو رفت. گلویش خشک شده بود.
- شاید... شاید عقب مونده.
رادین نفسش را با عصبانیت بیرون داد. نمی‌توانست قبول کند که سامیار همین‌طور غیب شده باشد. مگر می‌شد؟
- باید برگردیم دنبالش.
اما همان لحظه، صدایی از سمت چپشان بلند شد. نفس‌های سنگین، مثل کسی که بعد از دویدن طولانی ایستاده باشد.
سایه‌ای از پشت یکی از درختان بیرون آمد. سامیار بود.
اما حال و روزش عجیب به نظر می‌رسید. نفس‌نفس می‌زد، موهایش پریشان بود و عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته بود. چشمانش هراسان به این‌سو و آن‌سو می‌چرخیدند.
- سامیار! - هلیا به سمتش رفت، اما او دستش را بالا آورد و عقب‌تر رفت.
- نه... نه... بیاین از اینجا بریم. زود باشین.
هلیا متوجه لرزش صدایش شد.
- چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟
سامیار آب دهانش را قورت داد، نگاهش به نقطه‌ای نامرئی در دل تاریکی خیره ماند.
- یه نفر اونجاست...
سکوت سنگینی بینشان افتاد.
هلیا به درخت‌هایی که سامیار از بینشان بیرون آمده بود، نگاه کرد. تاریکی مطلق بود. هیچ‌چیز دیده نمی‌شد.
- مطمئنی؟ شاید...
- گفتم یه نفر اونجاست! - سامیار این بار بلندتر گفت. ترس در صدایش آشکار بود. - یه نفر که نمی‌دونم کیه، ولی داشت دنبالم میومد.
رادین اخم کرد.
- چی؟!
سامیار سرش را پایین انداخت، هنوز نفسش نامنظم بود.
- داشتم پشت سر شما میومدم که صدا شنیدم. مثل صدای قدم‌های یه آدم. برگشتم ببینم کیه، ولی هیچ‌کس نبود. خواستم دوباره راه بیفتم که حس کردم یکی داره نگام می‌کنه.
نگاهش را به بقیه دوخت.
- و بعد... یه جفت چشم قرمز دیدم تو تاریکی.
هلیا به سختی آب دهانش را قورت داد.
- یعنی همون چیزی که ما هم دیدیم...
سامیار سرش را تکان داد.
- بله، ولی فرقش اینه که اون دنبال من اومد. آروم... بی‌صدا... ولی حس می‌کردم یه نفر پشت سرمه.
رادین سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. اما در ذهنش یک سؤال می‌چرخید:
آن شخص چه کسی بود؟ و چرا سامیار را تعقیب می‌کرد؟
مهرانا دست‌هایش را دور خودش حلقه کرد.
- باید از اینجا بریم. همین حالا.
رادین به اطراف نگاه کرد. جنگل مثل یک هیولای خفته، بی‌حرکت و مرموز، دورشان را گرفته بود.
- باشه. ولی باید حواسمون باشه. شاید هنوز دنبالمونه.
همه با سرعت بیشتری حرکت کردند. حالا دیگر نمی‌توانستند ترسشان را پنهان کنند.
اما هنوز نمی‌دانستند که این، تازه شروع ماجرا بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سرد جنگل همچنان در میان درختان می‌پیچید و صدای خش‌خش برگ‌ها سکوت سنگین شب را در هم می‌شکست. سکوتی که حالا دیگر عادی به نظر نمی‌رسید. نفس‌های بریده‌ی آن‌ها در تاریکی گم شده بود.
رادین، مهرانا، هلیا و سامیار ایستاده بودند، چشم‌هایشان به فضای روبه‌رو دوخته شده بود. آن دو چشم سرخ که لحظاتی پیش در تاریکی درخشیده بودند، هنوز در ذهنشان زنده بود.
سامیار که تا آن لحظه ساکت مانده بود، بالاخره ل*ب باز کرد:
- این دیگه چیه؟ کسی اونجاست؟
هیچ پاسخی نیامد. تنها صدای باد و خش‌خش برگ‌های زیر پایشان باقی مانده بود. اما چیزی در آن اطراف حضور داشت، این را همه‌شان حس کرده بودند.
رادین دستش را مشت کرد و نگاهش را از تاریکی گرفت و به بقیه دوخت:
- باید از اینجا بریم، همین الان.
مهرانا که نفس‌هایش نامنظم شده بود، با صدای لرزان گفت:
- ولی اون... اون چشم‌ها... یعنی ممکنه یه آدم باشه؟
سامیار ل*ب‌هایش را روی هم فشار داد و به اطراف نگاه کرد. انگار منتظر بود چیزی از تاریکی بیرون بزند.
- آدم؟ - سامیار پوزخند کوتاهی زد، اما ته صدایش خالی از استرس نبود. - اگه آدمم باشه، کسی که توی جنگل این موقع شب قایم می‌شه، قطعا آدم خوبی نیست.
هلیا دست‌هایش را دور خودش جمع کرد. از سرما، از ترس، یا شاید هر دو.
- پس معطل چی هستیم؟ بریم!
رادین سری تکان داد و به همه اشاره کرد تا حرکت کنند. سعی کردند قدم‌هایشان را آرام بردارند تا صدای خش‌خش برگ‌ها کم‌تر جلب توجه کند. اما هر چه جلوتر می‌رفتند، حس سنگینی در هوا بیشتر می‌شد.
چند قدمی که برداشتند، صدای خش‌خش از پشت سرشان بلند شد. همگی سر جایشان خشک شدند.
سامیار به آرامی سرش را چرخاند و زیرلب گفت:
- لعنتی... داره میاد.
این بار دیگر شکی نبود. چیزی در دل تاریکی قدم برمی‌داشت، آهسته، حساب‌شده، انگار که می‌خواست آن‌ها را بترساند.
رادین نفسش را حبس کرد. گلویش خشک شده بود.
- ندویید. آروم... آروم حرکت کنید.
اما همین که اولین قدم را برداشتند، شاخه‌ای در پشت سرشان شکست. انگار چیزی عمداً باعث آن شده بود.
ناگهان، سایه‌ای بلند از میان درختان بیرون جهید. فقط یک لحظه دیدندش. قامتش کشیده و حرکاتش غیرطبیعی بود، اما آنچه بیشتر از هر چیزی هراس در دلشان انداخت، آن دو چشم سرخ درخشان بود که در تاریکی می‌درخشیدند.
هلیا جیغ خفه‌ای کشید و سامیار به سرعت دستش را گرفت تا او را به عقب بکشد.
- بدو!
رادین بدون لحظه‌ای تردید، بازوی مهرانا را گرفت و کشید. همه‌شان شروع به دویدن کردند، در حالی که پشت سرشان، صداهای شکستن شاخه‌ها و خش‌خش برگ‌ها، ثابت می‌کرد آن چیز هم در تعقیبشان است.
آن‌ها نمی‌دانستند به کجا می‌روند، فقط می‌دویدند. اما یک چیز کاملاً واضح بود.
آن‌ها تنها نبودند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت سی و ششم


صدای قدم‌هایشان روی برگ‌های خیس و شاخه‌های شکسته با صدای تق‌تق دنبال‌کننده‌شان قاطی شده بود. نفس‌های بریده، پاهای خسته و دید محدود، همه دست به دست هم داده بودند تا این فرار، بیشتر به کابوس شبیه باشد.
سامیار از پشت سر فریاد زد:
- سمت چپ! از بین درختا رد شید، اونجا شیب داره، شاید از دنبالمون دست برداره!
رادین مهرانا را کنار خودش نگه داشته بود. با هر قدم، سعی می‌کرد مسیر را صاف کند تا پای او به چیزی گیر نکند.
- محکم بیا. من جلو رو نگاه می‌کنم، تو فقط صدامو دنبال کن
مهرانا، با دلی پر از ترس اما مطیع، فقط گفت:
- باشه، نذار گمم شم رادین
هلیا با نفس‌نفس زدن از کنارشان رد شد. صدایش لرزان بود.
- صداش هنوزم میاد. داره نزدیک‌تر می‌شه
پشت سرشان صدای چیزی بود که دیگر شباهتی به پای انسان نداشت. سنگین، نامنظم، اما دقیق. انگار دنبال نمی‌کرد، هدایت‌شان می‌کرد.
رادین ناگهان ایستاد
- وایسا! وایسا همه!
همه با ترمز ناگهانی ایستادند. تاریکی دورشان را گرفته بود. ماه کاملاً پشت ابر رفته بود و تنها نور خفیف از افق دور، شکلی از جنگل را نشان می‌داد.
- گوش بدید، اون دیگه صدا نمی‌ده
چند ثانیه سکوت. هیچ‌چیز نبود. نه نفس، نه قدم، نه خش‌خش.
- چرا ساکت شد؟
سامیار با صدایی نیمه‌زمزمه گفت:
- یعنی گممون کرده؟
هلیا آرام گفت:
- یا شاید داره منتظر می‌مونه ما چی کار می‌کنیم
رادین اطراف را وارسی کرد. درخت‌ها به هم فشرده‌تر شده بودند و هوا سنگین‌تر. حتی اگر می‌خواستند فرار کنند، مسیر زیادی برای دویدن نداشتند.
- باید جایی پنهان بشیم. تا هوا روشن شه یا تا مطمئن شیم که دیگه تنها نیستیم.
سامیار به اطراف نگاه کرد و گفت:
- اون سمته. انگار یه سنگر قدیمی باشه، یا یه گودال. خاک نرم به نظر می‌رسه.
آن‌ها به آن سمت رفتند. میان شاخه‌ها و تنه‌ی چند درخت افتاده، یک فرورفتگی طبیعی در زمین بود. پناه خوبی برای چند ساعت. نه راحت، نه مطمئن، اما بهتر از ایستادن در فضای باز.
رادین اول مهرانا را پایین فرستاد.
- آروم بیا، فقط لیز نخوری.
هلیا و سامیار هم دنبالش رفتند. وقتی همه داخل گودال پنهان شدند، رادین ایستاد. برای لحظه‌ای پشت سر را نگاه کرد. تاریکی مطلق بود. هیچ‌چیز دیده نمی‌شد.
اما او قسم می‌خورد چیزی هنوز آنجا ایستاده. شاید یک نفر. شاید فقط سایه. اما چیزی بود.
- برو پایین رادین
صدای مهرانا با نگرانی آمد. او پایین پرید و در کنار بقیه نشست. هیچ‌کس چیزی نگفت. همه خیره در تاریکی، گوش به زوزه‌ی باد، و ذهن درگیر تنها سوالی که هنوز بی‌جواب مانده بود:
اون کی بود؟
و چرا دنبالشان بود؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت سی و هفتم

هوا ساکن مانده بود. آن‌قدر ساکن که حتی صدای نفس کشیدن اطرافیان هم سنگین به گوش می‌رسید. گودال کم‌عمق بین درختان، حالا برای چهار نفر خسته و هراسان، حکم سنگری را داشت که فقط به اندازه‌ی چند ساعت زنده ماندن وقت می‌خرید.
سامیار زانوهایش را بــــغـ.ـــل گرفته بود. چشم‌هایش به نقطه‌ای ثابت خیره مانده بود، اما ذهنش انگار کیلومترها دورتر از اینجا می‌چرخید.
- اگه دوباره پیداش بشه چی؟ اگه وایساده باشه تا ما خوابمون ببره؟
صدایش مثل پتک روی اعصاب بقیه فرود آمد.
هلیا، بی‌حوصله و خسته، پچ‌پچ‌کنان گفت:
- اگه قرار باشه پیدامون کنه، تا الان کرده بود.
رادین چیزی نگفت. چشم‌هایش به فضای بالای گودال دوخته شده بود، به شاخه‌هایی که روی هم افتاده بودند و نوری نمی‌گذاشتند از ماه به زمین برسد.
مهرانا کنار او نشسته بود. صدایش آرام بود، اما لرزش ظریفش از گوش رادین پنهان نماند.
- تا حالا همچین چیزی رو دیدی؟ همچین آدمی رو؟
رادین لحظه‌ای سکوت کرد، بعد گفت:
- نه. ولی اینم آدم نبود. یه جور رفتار می‌کرد که انگار می‌خواست فقط بترسیم. نه اینکه حمله کنه.
- یعنی دنبال یه دلیل دیگه‌ست؟ دنبال بازی دادن؟
رادین نفسی عمیق کشید.
- یا داره نگاه می‌کنه ببینه کی از هم می‌پاشیم.
مهرانا ساکت شد. از دور، صدایی نمی‌آمد. نه خش‌خشی، نه قدمی. انگار جنگل تصمیم گرفته بود برای چند ساعت خفه بماند.
هلیا دوباره گفت:
- چقدر باید اینجا بمونیم؟
سامیار جواب نداد. چشم‌هایش به دستش بود که می‌لرزید. بی‌اختیار. خودش هم فهمیده بود.
- ما نباید وایسیم. باید از جنگل بریم بیرون.
رادین آرام گفت:
- تا هوا روشن نشه، حرکت نمی‌کنیم. اگه راه بیفتیم، گم می‌شیم، یا بدتر روبه‌روش قرار می‌گیریم.
مهرانا به آهستگی گفت:
- هنوز حسش می‌کنم. نزدیکمونه. نمی‌دونم کجاست، ولی هست.
کسی حرفی نزد. ترسی که در صدای مهرانا بود، از جنس خیال یا توهم نبود.
همه می‌دانستند. دشمن، این‌بار فقط در تاریکی نبود. در ذهنشان هم رخنه کرده بود.
و تا وقتی که ندانند او کیست، یا چه می‌خواهد، هیچ‌کدام واقعاً در امان نبودند.
هوا هنوز تاریک بود. خیلی تاریک.
اما هیچ‌کدام چشم از اطراف برنمی‌داشتند.
نه به امید،
بلکه به انتظار.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت سی و هشتم

ساعتی گذشته بود. شاید کمتر، شاید بیشتر. زمان در تاریکی کش‌دار می‌شود، بی‌وزن، بی‌جهت. کسی نمی‌دانست چقدر مانده تا طلوع. فقط می‌دانستند باید زنده بمانند تا آن لحظه برسد.
رادین هنوز بیدار بود. تکیه داده به دیواره‌ی گودال، با چاقو در مشت. چشم‌هایش به سیاهی بالای سر دوخته شده بود، اما ذهنش دور می‌زد.
مهرانا به پهلو دراز کشیده بود. بیدار بود، اما حرف نمی‌زد. گوش سپرده بود. به صداهایی که نمی‌آمدند.
سامیار در سکوت سرش را میان دستانش گرفته بود. از وقتی نشسته بود، حتی پلک نزده بود. فقط یک‌بار آرام زمزمه کرده بود:
- اون چشم‌ها هنوز جلو چشامن...
هلیا آرام‌تر بود. ظاهراً. ولی ل*ب‌هایش را به هم فشار می‌داد که از ترس نلرزد. هر از گاهی انگشتش را روی خاک می‌کشید، بی‌هدف.
- کسی بیداره؟
صدای آهسته‌ی مهرانا در دل شب شکست.
- بیدارم. -
صدای رادین محکم بود، اما خسته.
- منم... هنوز اینجام.
صدای هلیا آمد:
- معلومه که بیدارم. مگه می‌شه خوابید وقتی اون چیز... اون مرد، اون هرچی که بود، هنوز بیرونه؟
لحظه‌ای سکوت بینشان ماند. بعد مهرانا گفت:
- صدای نفس کشیدنش رو شنیدم. وقتی ایستاده بود... پشت درخت.
رادین آرام برگشت طرف او.
- مطمئنی؟
- آره. سنگین بود. کند. مثل یه آدم خسته. ولی نه طبیعی. انگار می‌خواست ما بفهمیم اونجاست.
سامیار با صدایی که انگار از ته چاه می‌اومد گفت:
- شاید روانیه. شاید یکیه که سال‌هاست تو جنگل زندگی می‌کنه. آدمایی که زیاد تنها بمونن، عقلشونو از دست می‌دن.
هلیا نفسش را بیرون داد
- آره ولی روانی‌ها دنبال آدم نمی‌افتن تو دل شب با چشمای قرمز.
رادین گفت:
- چشم قرمز می‌تونه بازتاب نور باشه. شاید چراغ کوچیکی رو صورتش بسته بود.
هلیا گفت:
- شاید. ولی این مهم نیست. مهم اینه که چرا دنبالمونه. چی می‌خواد؟
مهرانا آرام گفت:
- شاید ما فقط گذریم براش. شاید منتظره یه چیزی ببینه. یا یه نفر رو دنبال می‌کنه.
سامیار سرش را بلند کرد
- یعنی یکی از ما؟
رادین سریع گفت:
- نه. نذارید مغزتون بازی بخوره. اونه که داره مارو به هم می‌ریزه. تنها شانس ما اینه که کنار هم بمونیم.
هوا هنوز تاریک بود.
اما از دل سکوت، صدایی آمد. صدای حرکت. نه دور، نه نزدیک. درست ل*ب گودال.
همه منجمد شدند.
هیچ‌کس نفس نمی‌کشید.
و بعد، صدای آرامی از بالا آمد؛ مردانه، خشک، بی‌حس.
- بالاخره پیداتون کردم.
تمام خون از صورت رادین پرید.
سامیار زیر ل*ب گفت:
- خودش بود... اون لعنتی اینجاست.
مهرانا فقط نفس زد، تند، اما بی‌صدا. هلیا دستانش را مشت کرد.
و صدای مرد دوباره آمد.
- صداتونو می‌شنوم. پنهون شدن فایده‌ای نداره. هر وقت خسته شدید، خودتون میاین بیرون.
سکوت و بعد، صدای قدم‌هایی که دور شد.
اما همه‌شان می‌دانستند که او هنوز آنجا بود.
فقط ایستاده بود.
و گوش می‌داد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت سی و نهم


هیچ‌کس تکان نمی‌خورد. نفس نمی‌کشید. نمی‌دانستند چقدر گذشته، اما صدای قدم‌های مرد که از گودال دور می‌شد، هنوز در ذهنشان می‌کوبید. مثل صدای تیک‌تیک یک بمب، فقط زمان انفجارش معلوم نبود.
سامیار زیر ل*ب گفت:
- اون مریضه. یه روانیه تمام‌عیار. بازی می‌کنه باهامون.
هلیا دندان‌هایش را به هم فشار داد
- صدای پاش چقدر آروم بود، انگار حوصله داره. عجله نداره.
رادین چاقو را محکم‌تر گرفت. گلویش خشک بود
- این آدم معمولی نیست. خیلی وقته این اطرافه. راه گم نمی‌کنه. تاریکی براش مثل روز روشنه. این یعنی اینجا رو خوب بلده.
مهرانا با صدایی آهسته گفت:
- صدای پاش دور شد، ولی حس می‌کنم هنوز همون‌جاست. هنوز داره گوش می‌ده.
رادین نفسش را آهسته بیرون داد
- شاید داره امتحانمون می‌کنه. ببینه کی از هم می‌پاشیم.
هلیا نگاهش را پایین انداخت
- اگه از گودال بیایم بیرون چی؟ مستقیم روبرومون نمی‌ایسته؟
سامیار پوزخند زد.
- اون‌قدر مطمئنه که نیازی نداره ما رو بدوه دنبال. خودش می‌دونه بالاخره خودمون مجبور می‌شیم بریم سمتش.
رادین به سمت دیواره‌ی گودال خم شد. چند ثانیه گوش داد. هیچ صدایی نمی‌آمد.
- باید بفهمیم چند نفریم. اون تنهایی نمی‌تونه تو همه‌ی جهات دیده‌بان بذاره.
هلیا سرش را بلند کرد
- یعنی تنها نیست؟
رادین سکوت کرد. کسی چیزی نگفت. فکر اینکه شاید آن مرد تنها نباشد، بدتر از حضور خودش بود.
صدای سامیار می‌لرزید:
- اگه گروه باشن، اگه مدت‌هاست توی این جنگل زندگی می‌کنن و دنبال آدم‌ها می‌گردن که... نمی‌دونم، سرگرم شن یا... هرچی...
- ما این‌جا نمی‌مونیم. به محض این‌که هوا کم‌کم روشن بشه، از این جنگل می‌زنیم بیرون. مستقیم. سریع. فقط مسیر خروج. - رادین
- ولی کدوم طرف؟ ما حتی نمی‌دونیم شمال کجاست؟ - هلیا
رادین رو به مهرانا کرد
- تو هنوز اون جریانی رو حس می‌کنی؟ اون صدای هوا... همونی که گفتی یه طرفش انگار بازتره
مهرانا برای چند لحظه سکوت کرد. گوش‌هایش را تیز کرد. بعد سرش را به آرامی تکان داد
- بله. یه سمت مشخصه که صدا کمتر منعکس می‌شه. حس می‌کنم اون ور بازتره.
- همون طرف می‌ریم. -
لحظه‌ای سکوت بینشان ماند. نفس‌ها آرام شد، اما فشار همچنان روی قفسه‌ی سینه‌شان سنگینی می‌کرد.
و درست وقتی که رادین می‌خواست کلمه‌ای دیگر بگوید، صدای چیزی از بالا افتاد داخل گودال.
همه‌شان وحشت‌زده عقب پریدند.
یک شیء فلزی بود. یک قوطی کنسرو خالی.
اما روی بدنه‌اش با تیغ چیزی کنده شده بود.
"راهی نیست."
مهرانا با صدایی خشک گفت:
- داره باهامون بازی می‌کنه. حتی نمی‌خواد مستقیم نزدیک شه. فقط داره ما رو خرد می‌کنه آروم و قدم‌به‌قدم.
رادین نگاهی به قوطی انداخت. چشم‌هایش برای لحظه‌ای بسته شد.
- اون می‌خواد باور کنیم گیر افتادیم. اما این فقط یه بازیه. بازی‌ای که تا وقتی ذهنمونو نبازه، هنوز زنده‌ایم.
سامیار بلند گفت:
- و اگه ببازه چی؟
رادین گفت:
- اگه ببازه، دیگه باهامون بازی نمی‌کنه. مستقیم میاد سراغمون.
لحظه‌ای هیچ‌کس چیزی نگفت. هوا هنوز تاریک بود. ولی ذهنشان حالا تاریک‌تر و این، تازه شروع بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    خاکستر های امید راشای رمان رمان تراژدی رمان خاکسر های امید علی برادر خدام خسروشاهی علی خسروشاهی
  • عقب
    بالا