♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.
زمین خیس و گِل‌آلود زیر پایشان می‌لغزید؛ اما هیچ‌کدام لحظه‌ای توقف نکردند. هرچه از رودخانه دورتر می‌شدند، نفس‌هایشان آرام‌تر می‌شد؛ اما هنوز خطر را در نزدیکی‌شان حس می‌کردند. آن طرف رود، سایه‌هایی که تعقیبشان می‌کردند دیگر دیده نمی‌شدند؛ اما رادین می‌دانست که آن‌ها هنوز تسلیم نشده‌اند.
- دیگه نمی‌تونیم به این راحتی وایستیم، باید سریع‌تر حرکت کنیم.
صدای نفس‌های بریده‌ی هلیا بلند شد.
- نمی‌تونیم برای همیشه فرار کنیم، باید بدونیم که مقصد کجاست.
رادین مکثی کرد. واقعیت این بود که مقصدشان هنوز نامعلوم بود. تنها چیزی که داشتند، همان نقشه‌ی مچاله‌ای بود که سامیار نشانشان داده بود.
مهرانا که تا آن لحظه آرام بود، گفت:
- اونا از رد شدن از رودخونه منصرف شدن، چرا؟
سامیار چهره‌ی نگرانش را میان تاریکی پنهان کرد.
- نمی‌دونم؛ ولی این اصلاً نشونه‌ی خوبی نیست.
رادین نگاهی به اطراف انداخت. جنگل این‌جا کمی بازتر شده بود، درختان فاصله‌ی بیشتری از هم داشتند؛ اما حس سنگینی در فضا وجود داشت. گویا این طرف رود هم بی‌خطر نبود.
هلیا با تردید گفت:
- اگه این جنگل منطقه‌ی اونا باشه چی؟ اگه اصلاً این رودخونه خط قرمزشون بوده باشه؟
رادین فکش را روی هم فشرد. این احتمال، هرچند ترسناک؛ اما منطقی بود.
- اگه این‌طور باشه، باید بفهمیم چرا.
سامیار با عجله گفت:
- نمی‌دونم شما چی‌کار می‌خواید بکنید؛ ولی من منتظر نمی‌مونم که بفهمم، باید از این‌جا بریم.
مهرانا، که هنوز آرام به نظر می‌رسید، گفت:
- یه چیزی عجیبه، حس می‌کنم این‌جا ساکت‌تر از اون طرف جنگله!
رادین تازه متوجه شد. جنگل این‌سو کاملاً بی‌صدا بود. هیچ صدای پرنده‌ای، هیچ خش‌خشی در میان شاخ و برگ‌ها، انگار که تمام طبیعت این‌جا مرده باشد. ناگهان، صدایی در دوردست پیچید. صدایی که با صدای باد فرق داشت؛ صدای زوزه‌ای بلند.
همه ایستادند. هلیا با چشمانی وحشت‌زده گفت:
- اون چی بود؟
سامیار زیرلب زمزمه کرد:
- ما نباید این‌جا می‌موندیم.
رادین دست مهرانا را گرفت و به آرامی گفت:
- هرچی که هست، نمی‌خوام بفهمم، باید حرکت کنیم، همین حالا!
آن‌ها دوباره به راه افتادند؛ اما حالا، سایه‌ی خطری جدید، در این‌سو از رودخانه انتظارشان را می‌کشید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صدای زوزه‌ای که در میان جنگل پیچید، سکوت سنگین فضا را شکست. رادین لحظه‌ای خشکش زد. چیزی در آن صدا بود که باعث شد موهای تنش سیخ شود. نه مثل زوزه‌ی یک گرگ معمولی، نه شبیه صدای حیوانات وحشی‌ای که قبلاً شنیده بود. انگار جنگل خودش ناله می‌کرد.
مهرانا کمی به رادین نزدیک‌تر شد و آرام گفت:
- تو هم شنیدی؟
رادین نفس عمیقی کشید و سر تکان داد.
- آره. و نمی‌خوام بفهمم چی بود. باید حرکت کنیم.
هلیا با نگرانی به اطراف نگاه کرد. مه غلیظی که روی جنگل نشسته بود، دیدن مسیر را سخت کرده بود. سامیار بی‌قرار به پشت سرشان نگاهی انداخت، جایی که رودخانه مثل یک مرز، آن‌ها را از تعقیب‌کنندگانشان جدا کرده بود.
- شاید اونا نمی‌خواستن از رود رد بشن، چون این طرف، چیزی هست که ازش می‌ترسن.
سامیار این را گفت و نگاهش را به سایه‌های بلند درختان دوخت. صدایش آرام بود، اما وحشت در آن موج می‌زد.
هلیا عصبی جواب داد:
- تو که گفتی این نقشه رو از یکی از آدمای توی شهر گرفتی! نگفت اینجا چی در انتظارمونه؟
سامیار شانه بالا انداخت.
- فقط گفت که این طرف امن‌تره. شاید منظورش این بوده که امن‌تر از دست اون گروه آدمای وحشی توی جنگله، نه اینکه واقعاً امن باشه!
رادین دیگر منتظر بحث آن‌ها نماند.
- دیگه مهم نیست. هر چیزی که هست، باید قبل از اینکه نزدیک‌تر بشه از اینجا دور شیم.
مهرانا سر تکان داد.
- مسیری که باید بریم رو می‌دونی؟
رادین نگاهی به نقشه‌ی مچاله‌شده در دستش انداخت. نور مهتاب به سختی از میان مه عبور می‌کرد و نقشه را روشن می‌کرد.
- اگه درست باشه، باید از میان یه دره‌ی کم‌عمق عبور کنیم. بعدش، به یه ویرانه می‌رسیم که شاید همون پناهگاه باشه.
هلیا با شک و تردید پرسید:
- و اگه دروغ باشه؟
رادین اخم کرد.
- اون‌وقت، برای زنده موندن مجبوریم یه راه دیگه پیدا کنیم.
بدون حرف بیشتر، گروه دوباره حرکت کرد.
قدم‌هایشان روی زمین نمناک جنگل صدا می‌داد، اما این صدا در برابر سکوت وهم‌آلود اطرافشان، مثل فریادی در شب بود. هر چند دقیقه یک‌بار، صدای زوزه‌ای کوتاه از دوردست به گوش می‌رسید، اما انگار هیچ‌چیز درون این جنگل تکان نمی‌خورد.
بعد از چند دقیقه، به لبه‌ی یک دره رسیدند. مه پایین دره را پوشانده بود و معلوم نبود که آن‌جا چه چیزی در انتظارشان است.
سامیار به آرامی گفت:
- مطمئنی باید از اینجا رد بشیم؟
رادین به نقشه نگاهی انداخت و با قطعیت گفت:
- آره، تنها راهه.
مهرانا دستش را روی بازوی رادین گذاشت.
- پس حرکت کنیم.
اما درست همان لحظه، از میان مه، صدایی جدید بلند شد.
صدای شکستن شاخه‌ای زیر پای چیزی سنگین.
همه سر جایشان خشکشان زد.
هلیا به‌آرامی نجوا کرد:
- فکر کنم تنها نیستیم.
رادین چاقوی کوچکش را در دستش فشرد. نفسش تند شده بود، اما نمی‌توانست بگذارد وحشت آن‌ها را فلج کند.
- هرچی که هست، نباید وایسیم.
سامیار چهره‌ای نگران داشت.
- اگه اونایی که ازشون فرار کردیم این طرف باشن چی؟
رادین نگاهش را به سمت مه دوخت.
- پس باید زودتر ازشون جلو بزنیم.
بدون مکث، به سمت پایین دره حرکت کرد. مهرانا پشت سرش، هلیا و سامیار هم با دقت مسیر را دنبال کردند.
اما هنوز چند قدم پایین نرفته بودند که صدای خش‌خش در میان مه شدیدتر شد.
چیزی آنجا بود.
و حالا، دیگر فقط در حال تماشا کردن نبود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوای دره سردتر از جنگل بود. مه سنگین‌تر شده و دیدشان را محدود کرده بود. صدای خش‌خش شاخه‌های خشک هنوز از پشت سرشان شنیده می‌شد. چیزی یا کسی در میان سایه‌ها حرکت می‌کرد.
رادین نفسش را حبس کرد و گوش‌هایش را تیز کرد. قدم‌هایی که از دور می‌آمد، حالا نزدیک‌تر شده بودند، اما همچنان دیده نمی‌شدند.
- باید سریع‌تر حرکت کنیم.
صدایش آرام بود، اما در تاریکی طنین انداخت. مهرانا بدون حرف سر تکان داد و با احتیاط از میان سنگ‌های لغزنده‌ی دره عبور کرد. هلیا پشت سر او حرکت می‌کرد و سامیار که هنوز چهره‌ای نگران داشت، آخر از همه آمد.
مه به قدری غلیظ شده بود که دیگر نمی‌توانستند بیشتر از چند متر جلوتر را ببینند. اما ناگهان، مهرانا ایستاد.
- یه چیزی اونجاست.
رادین متوقف شد. او نمی‌توانست چیزی ببیند، اما مهرانا همیشه در تاریکی، بهتر از بقیه حس می‌کرد.
- چی؟ کسی اونجاست؟
مهرانا نفس عمیقی کشید.
- نمی‌دونم... ولی انگار یه دیواره، یه چیز سنگی...
رادین جلوتر رفت و دستش را به جلو دراز کرد. لحظه‌ای بعد، انگشتانش به سطحی سخت و ناهموار برخورد کرد.
یک دیوار سنگی.
هلیا به سمتش آمد و با تعجب گفت:
- اینجا یه ساختمونه؟
رادین نگاهی به اطراف انداخت. مه کم‌کم کنار می‌رفت و حالا می‌توانستند چیزی را که روبه‌رویشان بود، واضح‌تر ببینند.
بقایای یک ساختمان نیمه‌ویران. دیوارهای سنگی آن با خزه پوشیده شده بودند و بخش‌هایی از سقفش فرو ریخته بود.
سامیار با حیرت زمزمه کرد:
- فکر کنم پیداش کردیم... پناهگاه.
رادین هنوز مردد بود. اینجا به نظر متروکه می‌آمد، اما آیا واقعاً امن بود؟ یا این هم تله‌ای دیگر بود که در دل جنگل انتظارشان را می‌کشید؟
هلیا با صدای آهسته‌ای گفت:
- ما یه پناهگاه پیدا کردیم، اما اینجا چرا این‌قدر ساکته؟
رادین هنوز به سایه‌هایی که در مه پشت سرشان می‌جنبید فکر می‌کرد. اگر قرار بود جایی بمانند، باید اول مطمئن می‌شدند که اینجا امن است.
- قبل از اینکه داخل بریم، باید مطمئن بشیم کسی اینجا نیست.
مهرانا سر تکان داد.
- یا چیزی اینجا نیست...
سکوت کوتاهی برقرار شد. همه می‌دانستند که خطر، هنوز تمام نشده است.
و این تازه، آغاز ماجرا بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رادین نفس عمیقی کشید و قدمی جلوتر رفت. سطح خشن دیوار سنگی را لــ.ـــمس کرد. خزه‌های نمناک روی آن، نشان می‌داد که این ساختمان سال‌ها متروکه بوده است. اما آیا هنوز هم کسی اینجا بود؟
مهرانا سرش را کمی خم کرد، انگار که سعی داشت چیزی را بشنود که بقیه قادر به شنیدنش نبودند.
- سکوتش ترسناکه... انگار هیچ‌چیز اینجا نفس نمی‌کشه.
هلیا با تردید جلوتر آمد.
- اگه این پناهگاه باشه، یعنی دیگه باید امن باشه، درسته؟
سامیار که هنوز نگاهی مضطرب داشت، آرام زمزمه کرد:
- نه لزوماً... اگه کسی قبل از ما اینجا رو پیدا کرده باشه چی؟
رادین به‌آرامی از لبه‌ی یکی از پنجره‌های شکسته داخل را نگاه کرد. تاریکی سنگینی درون ساختمان پخش شده بود و چیزی دیده نمی‌شد. بوی کهنگی، خاک و رطوبت در هوا پیچیده بود.
- فقط یه راه هست که بفهمیم.
او بدون مکث از ورودی شکسته‌ی ساختمان عبور کرد. قلبش در سینه‌اش می‌کوبید، اما چهره‌اش سرد و مصمم بود. مهرانا، هلیا و سامیار هم دنبالش رفتند.
داخل، همه‌جا پر از ویرانی بود. دیوارها ترک برداشته بودند، سقف در بعضی قسمت‌ها فرو ریخته بود و زمین، پر از تکه‌های چوب و آجر شکسته بود.
هلیا آرام گفت:
- به نظرتون... اینجا قبلاً چی بوده؟
سامیار شانه بالا انداخت.
- شاید یه پایگاه، یه انبار، یا حتی خونه‌ی یه گروه از بازمانده‌ها.
مهرانا که دستش را روی دیوار کشید، زمزمه کرد:
- یا یه زندان...
رادین به‌آرامی جلوتر رفت. حواسش به هر صدا، به هر سایه‌ای که در تاریکی تکان بخورد، بود. آن‌ها هنوز نمی‌دانستند اینجا چه چیزی انتظارشان را می‌کشد.
ناگهان، صدایی از گوشه‌ی ساختمان بلند شد.
یک تق، مثل افتادن سنگی روی زمین.
همه خشکشان زد.
هلیا با صدای خفه‌ای گفت:
- اون چی بود؟
سامیار به سمت صدا برگشت، چشم‌هایش از وحشت باز شده بودند.
رادین نفسش را آرام بیرون داد و چاقویش را از جیبش بیرون کشید.
- تنها نیستیم.
همه به هم نگاه کردند. نفس‌هایشان در سکوت سنگین ساختمان شنیده می‌شد.
و بعد، در تاریکی، سایه‌ای تکان خورد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سایه در تاریکی تکان خورد. نفس‌های رادین در سینه‌اش حبس شد. دستش محکم دور چاقویی که در دست داشت، حلقه شد. مهرانا، هلیا و سامیار بی‌حرکت ایستاده بودند، نگاهشان به جایی بود که صدا از آن آمده بود.
هیچ‌کس حرفی نزد. سکوتی نفس‌گیر فضای ساختمان را پر کرده بود. تنها صدای قطره‌های آب که از سقف چکه می‌کردند، در گوششان می‌پیچید.
رادین با صدایی آرام اما محکم گفت:
- هر کی هستی، بیا بیرون.
سایه لحظه‌ای متوقف شد. سپس صدای کشیده شدن پا روی زمین شنیده شد.
چیزی از گوشه‌ی تاریک بیرون آمد.
یک پسر.
لاغر، با لباس‌هایی که پاره و خاکی بود. چشمانش گود افتاده بودند و نگاهش بین وحشت و التماس در نوسان بود. دست‌هایش را بالا آورده بود تا نشان دهد که سلاحی ندارد.
- لطفاً... به من حمله نکنید.
سامیار اولین کسی بود که ل*ب باز کرد.
- تو کی هستی؟
پسر آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من... من کیانم. قسم می‌خورم که نمی‌خواستم بترسونمتون. فقط... من اینجا پنهان شده بودم.
رادین کمی نزدیک‌تر شد، اما هنوز دستش را روی چاقویش نگه داشته بود.
- چند وقته اینجایی؟
کیان نگاهش را پایین انداخت.
- نمی‌دونم... شاید یه هفته، شاید بیشتر. زمان از دستم در رفته.
هلیا اخم کرد.
- تنها بودی؟
کیان مکث کرد. صورتش رنگ باخت.
- نه... اولش تنها نبودم.
مهرانا، که تا آن لحظه فقط گوش داده بود، آرام گفت:
- بقیه چی شدن؟
کیان چشم‌هایش را بست. نفسش لرزید.
- اونا... رفتن. یا شاید هم...
سکوت کرد. نیازی نبود که جمله را کامل کند. همه فهمیدند که منظورش چیست.
رادین نگاهی به مهرانا انداخت. او همیشه بهتر از هر کسی حقیقت را درک می‌کرد. انگار که حس ششمش از چشمان بسته‌اش قوی‌تر بود.
- اونایی که تو رو دنبال می‌کردن، از اینجا می‌ترسن. تو می‌دونی چرا؟
کیان لحظه‌ای به در خیره شد، انگار که مطمئن نبود جواب بدهد یا نه. بعد، با صدایی آرام و لرزان گفت:
- چون اینجا نفرین‌شده‌ست.
سکوتی سنگین حکم‌فرما شد. هلیا نفسش را در سینه حبس کرد. سامیار با تردید به اطراف نگاه کرد.
رادین اما، اخم کرد.
- این یعنی چی؟
کیان ل*ب‌های خشکش را تر کرد.
- نمی‌دونم... فقط اینو می‌دونم که هرکی اینجا بمونه، یا ناپدید می‌شه، یا دیگه مثل قبلش برنمی‌گرده.
مهرانا دستش را روی دیوار کشید. چیزی در فضا بود که او را هم ناآرام می‌کرد.
- تو چی؟ چرا هنوز اینجایی؟
کیان شانه‌هایش را بالا انداخت.
- شاید چون من قبلاً همه‌چیزمو از دست داده بودم. دیگه چیزی نمونده که اینجا ازم بگیره.
سامیار یک قدم به عقب رفت.
- اگه اینجا واقعاً خطرناک باشه، پس نباید بمونیم.
هلیا چشمانش را تنگ کرد.
- پس کجا بریم؟ بیرون که آدمایی دنبال ما هستن که معلوم نیست چی توی سرشونه.
رادین که هنوز به کیان خیره شده بود، گفت:
- ما دنبال یه پناهگاه بودیم. فکر می‌کردیم اینجا یه نقطه‌ی امن باشه.
کیان پوزخند تلخی زد.
- امن؟ اینجا امن‌ترین جای جنگله. ولی امن‌ترین جا، همیشه بهترین جا نیست.
رادین احساس کرد که دوباره چیزی سنگین در دلش فرود آمد.
حالا، سؤال این بود:
آن‌ها باید اینجا می‌ماندند... یا فرار می‌کردند؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سکوت سنگینی میان آن‌ها افتاده بود. تنها صدای وزش باد که از میان پنجره‌های شکسته عبور می‌کرد، فضای خالی و تاریک ساختمان را پر کرده بود. مهرانا دستش را روی دیوار کشید، انگار که سعی داشت چیزی را که بقیه نمی‌توانستند ببینند، حس کند.
- نفرین‌شده؟
صدای آرام و خسته‌اش در فضای متروکه پیچید.
کیان نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- نمی‌دونم این فقط یه قصه‌ست، یا واقعیت داره... ولی هرکی که اینجا مونده، یا دیگه دیده نشده، یا وقتی برگشته... آدم قبل نبوده.
سامیار با عصبانیت دست‌هایش را روی زانو زد.
- این چه حرفیه؟ یعنی چی آدم قبل نبوده؟ اینا فقط حرفای یه مشت آدم ترسوعه که نمی‌خوان ازشون جلو بزنیم.
کیان آهی کشید.
- شاید. ولی اینو بدون که اونا خودشونم هیچ‌وقت جرئت نکردن اینجا بمونن. فقط از دور نگاش کردن.
رادین که هنوز به دیوارهای ترک‌خورده و سقف نیمه‌فروریخته‌ی ساختمان خیره شده بود، آرام گفت:
- پس چرا تو هنوز اینجایی؟
کیان شانه بالا انداخت.
- چون راهی برای رفتن نداشتم. وقتی اینجا رسیدم، زخمی بودم و جایی برای پنهان شدن نداشتم. همین‌جا موندم... و زنده موندم.
هلیا نگاه تندی به او انداخت.
- زنده موندی، ولی تنها. بقیه چی؟ اونا چرا نموندن؟
کیان سکوت کرد. انگار که نخواست چیزی بگوید.
سامیار به رادین نگاه کرد.
- پس چی؟ می‌خوای بمونیم؟
رادین لحظه‌ای چیزی نگفت. نفس عمیقی کشید و دوباره به کیان نگاه کرد.
- چیزی که گفتی هرچقدر هم که ترسناک باشه، اما اینجا تنها جاییه که داریم. بیرون یه مشت آدم مسلح منتظرن که ما رو بکشن. پس اگه قرار باشه بین یه خطر شناخته‌شده و یه خطر ناشناخته یکی رو انتخاب کنیم، من ترجیح می‌دم جایی باشم که حداقل یه سقف بالای سرمون باشه.
مهرانا که تا آن لحظه چیزی نگفته بود، آرام زمزمه کرد:
- چیزی اینجا اشتباهه... ولی نمی‌دونم چیه.
رادین به او نگاه کرد.
- حسش می‌کنی؟
مهرانا سر تکان داد.
- نه... نه به اون شکل. ولی انگار اینجا... یه جورایی خالی نیست.
سکوت عمیقی میانشان افتاد.
هلیا به اطراف نگاه کرد و با اکراه گفت:
- ولی فعلاً جای دیگه‌ای نداریم. اگه مجبور باشیم، می‌تونیم امشب رو اینجا بمونیم.
سامیار هنوز ناراضی به نظر می‌رسید، اما چیزی نگفت.
رادین نگاهی به کیان انداخت.
- راهی هست که بشه ساختمونو بررسی کنیم؟
کیان به سمت راهروی باریکی که به اتاق‌های پشت ساختمان می‌رفت، اشاره کرد.
- اونجا چندتا اتاقه. اگه قراره بمونید، بهتره اول مطمئن شید که تنها هستید.
رادین چاقویش را محکم‌تر در دست گرفت و به سمت راهرو رفت.
- من می‌رم ببینم اوضاع چطوره. شما همین‌جا بمونید.
مهرانا لحظه‌ای دستش را روی بازوی رادین گذاشت.
- مراقب باش.
رادین لبخند کمرنگی زد.
- همیشه هستم.
و بعد، در حالی که مهتاب از میان پنجره‌های شکسته روی دیوارهای ترک‌خورده می‌تابید، او قدم به دل تاریکی گذاشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رادین آرام و محتاط در راهروی باریک قدم گذاشت. هوای داخل ساختمان سنگین بود، انگار که سال‌ها کسی در این فضا نفس نکشیده بود. دیوارهای ترک‌خورده، زمین پوشیده از گرد و خاک و بوی نم و چوب پوسیده، همگی حس ناخوشایندی به او می‌دادند.
چاقویش را محکم‌تر در دست گرفت و گوش‌هایش را تیز کرد. سکوت، بیش از حد عمیق بود.
به اولین در رسید. لحظه‌ای مکث کرد، بعد دستگیره‌ی زنگ‌زده را گرفت و با احتیاط در را باز کرد.
داخل، اتاقی کوچک و متروکه بود. قفسه‌هایی شکسته، چند میز وارونه و یک پنجره‌ی باریک که نور ضعیفی از مهتاب از آن عبور می‌کرد. هیچ نشانه‌ای از زندگی دیده نمی‌شد.
نفسش را بیرون داد و جلوتر رفت. دستش را روی یکی از میزها کشید، گرد و خاک روی آن بلند شد. اینجا سال‌ها بود که کسی لمسش نکرده بود.
در همان لحظه، صدای خفیفی از گوشه‌ی اتاق بلند شد.
رادین بلافاصله چرخید و چاقو را بالا آورد.
چیزی در سایه‌ها حرکت کرده بود.
قلبش در سینه‌اش کوبید. چند قدم جلوتر رفت و با احتیاط به گوشه‌ی اتاق نگاه کرد.
موش بود.
یک موش کوچک که از میان چوب‌های شکسته فرار کرد و از زیر در خارج شد.
رادین ل*ب‌هایش را فشرد. نفس راحتی نکشید، چون هنوز احساس می‌کرد که چیزی در این ساختمان درست نیست.
به سمت در دوم رفت. این یکی نیمه‌باز بود. با نوک انگشت آن را هل داد. لولاهای زنگ‌زده با صدایی ناخوشایند ناله کردند.
داخل اتاق، تنها یک تخت چوبی شکسته و بقایای یک کمد قدیمی دیده می‌شد. دیوارها پر از خراش‌هایی بودند که انگار با چاقو یا چیزی تیز رویشان کشیده شده بود.
رادین به آن‌ها نزدیک شد.
خطوط نامنظم و درهم. بعضی از آن‌ها شبیه به کلمات نصفه‌ونیمه بودند.
او دستش را روی یکی از خراش‌ها کشید.
"هیچ‌کس از اینجا زنده نمی‌ره."
رادین نفسش را حبس کرد. حس سرمایی در ستون فقراتش دوید.
چیزی در این ساختمان اشتباه بود. خیلی اشتباه.
صدای پای سبکی از پشت سرش آمد. بلافاصله چرخید و چاقو را بالا برد.
مهرانا بود.
آرام و بدون صدا در چارچوب در ایستاده بود.
- چی پیدا کردی؟
رادین لحظه‌ای نگاهش را از او گرفت و به دیوار اشاره کرد.
مهرانا با دقت انگشتش را روی یکی از خراش‌ها کشید.
- کسی اینجا چیزی نوشته.
رادین با صدای گرفته‌ای گفت:
- آره... و به نظر نمی‌رسه که آدمای اینجا، داوطلبانه رفتن.
مهرانا سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
- من از اول هم حس خوبی به اینجا نداشتم.
رادین چاقویش را در غلافش فرو برد.
- باید بریم بقیه‌ی ساختمون رو بررسی کنیم. اینجا شاید تنها جایی باشه که بتونیم امشب رو توش سر کنیم، ولی باید مطمئن بشیم واقعاً تنها هستیم.
مهرانا لحظه‌ای مکث کرد.
- فکر می‌کنی واقعاً تنها باشیم؟
رادین جواب نداد. فقط چهره‌اش جدی‌تر شد و از اتاق خارج شد.
او نمی‌دانست اینجا چه چیزی انتظارشان را می‌کشد.
اما حس می‌کرد که چیزی، یا کسی، هنوز در این ساختمان حضور دارد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رادین و مهرانا از اتاق خارج شدند. راهروی باریک، با نور ضعیف مهتابی که از میان شکاف‌های دیوار عبور می‌کرد، حالتی شبح‌وار به خود گرفته بود. سایه‌ها روی دیوارها می‌رقصیدند و سکوت، هر لحظه سنگین‌تر می‌شد.
هلیا و سامیار هنوز در سالن اصلی منتظر بودند. وقتی آن دو برگشتند، هلیا بلافاصله پرسید:
- چی پیدا کردید؟
رادین نگاهش را بین آن‌ها چرخاند.
- چند تا اتاق خالی، ولی روی دیوار یکی از اون‌ها نوشته شده بود که کسی از اینجا زنده بیرون نمی‌ره.
چهره‌ی سامیار درهم رفت.
- این شوخیه دیگه، نه؟
مهرانا با صدای آرامی گفت:
- نه. اون نوشته سال‌ها پیش روی دیوار حک شده بود. کسی اینجا گیر افتاده بوده. شاید هم بیشتر از یه نفر.
هلیا مضطرب به اطراف نگاه کرد.
- شاید این نوشته‌ها فقط کار یه آدم دیوونه بوده. شاید اصلاً مهم نباشه.
رادین اخم کرد.
- شاید. ولی هیچ‌چیزی اینجا حس خوبی نداره.
کیان که تا آن لحظه ساکت بود، گفت:
- اگه اینجا رو انتخاب کردید، باید تا صبح صبر کنیم. بیرون رفتن، اون هم توی این تاریکی، احمقانه‌ست.
سامیار با بی‌اعتمادی به او نگاه کرد.
- تو چرا انقدر اصرار داری که ما اینجا بمونیم؟
کیان شانه بالا انداخت.
- چون من قبلاً این اشتباه رو کردم.
هلیا چشمانش را ریز کرد.
- یعنی چی؟
کیان آهی کشید و به دیوار ترک‌خورده‌ی پشت سرش تکیه داد.
- یه بار، وقتی فکر کردم که چیزی اینجا هست، از ساختمون زدم بیرون و توی جنگل دویدم. ولی هرچقدر جلوتر می‌رفتم، بیشتر گم می‌شدم. انگار که این جنگل یه دایره‌ی بی‌پایانه، هر جا بری، باز برمی‌گردی سر جای اولت.
مهرانا آرام گفت:
- مثل یه تله.
کیان به او خیره شد.
- دقیقاً.
سکوت سنگینی برقرار شد. انگار که همه فهمیده بودند در وضعیتی گیر افتاده‌اند که راه خروجی از آن وجود ندارد.
رادین نفس عمیقی کشید.
- پس حداقل باید جایی پیدا کنیم که بشه تا صبح توش موند.
او به گوشه‌ی سالن اشاره کرد.
- اون اتاق بزرگ‌تره، درش هم قفل می‌شه. بهتر از اینه که توی این راهروهای تاریک پخش بشیم.
سامیار هنوز ناراضی بود، اما مخالفتی نکرد.
هلیا زیرلب گفت:
- فقط امیدوارم فردایی هم باشه که از اینجا بریم.
آن‌ها به سمت اتاق حرکت کردند. رادین آخر از همه داخل شد و قبل از اینکه در را ببندد، برای آخرین بار به راهروی تاریک پشت سرش نگاه کرد.
برای لحظه‌ای، احساس کرد که چیزی در آن تاریکی تکان خورد.
پلک زد. دیگر چیزی نبود.
اما می‌دانست که آن حس، واقعی بود.
و این یعنی، آن‌ها در این ساختمان تنها نبودند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رادین در را بست و با دقت قفل زنگ‌زده‌ی آن را چرخاند. صدای کلیک ضعیفی در سکوت اتاق پیچید. حالا آن‌ها در فضای کوچک و نیمه‌ویرانی که انتخاب کرده بودند، محبوس شده بودند. نور مهتاب از شکاف‌های دیوار عبور می‌کرد و روی زمین خاک‌گرفته، سایه‌های کمرنگی می‌انداخت.
مهرانا کنار دیوار نشست و دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد.
- چقدر تا صبح مونده؟
سامیار که نزدیک در ایستاده بود، از لای شکاف آن به راهروی تاریک نگاه کرد.
- نمی‌دونم، ولی حس می‌کنم این شب تمومی نداره.
هلیا کنارش نشست و زمزمه کرد:
- باید یکی نگهبانی بده. من می‌تونم نوبت اول رو بگیرم.
رادین چاقویش را محکم‌تر در دستش گرفت و گفت:
- نه، من بیدار می‌مونم. شما استراحت کنید.
کیان که در گوشه‌ای نشسته بود، نگاهش را از روی زمین برداشت.
- اگه چیزی شنیدی، بهم بگو.
رادین سری تکان داد اما چیزی نگفت.
هلیا سرش را روی دیوار تکیه داد و نفسش را آهسته بیرون داد. مهرانا آرام پلک زد، انگار که می‌خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد.
دقایقی گذشت. سکوت، نفس‌های آرامشان را سنگین‌تر کرده بود.
اما درست وقتی که همه‌چیز داشت آرام می‌شد، صدایی از بیرون اتاق بلند شد.
یک صدای خفیف.
مثل کشیده شدن چیزی روی زمین.
رادین فوراً از جا بلند شد. مهرانا سرش را بلند کرد.
سامیار با صدای لرزانی گفت:
- اون چی بود؟
هلیا نفسش را حبس کرد.
- شاید باد بود...
کیان آرام اما محکم گفت:
- اینجا باد نمیاد.
سکوت.
رادین به‌آرامی به سمت در رفت و گوشش را روی آن گذاشت. صدای خفیف دوباره تکرار شد.
کسی یا چیزی در راهرو حرکت می‌کرد.
مهرانا ل*ب‌هایش را تر کرد و آرام گفت:
- تنها نیستیم.
سامیار نفسش را با وحشت بیرون داد.
- لعنتی، این دیگه چیه؟
رادین دستش را روی قفل در گذاشت اما باز نکرد. عقلش می‌گفت که نباید آن بیرون را ببیند، اما قلبش چیز دیگری می‌گفت.
هلیا با صدای خفه‌ای گفت:
- شاید توهمه... شاید فقط از خستگی داریم خیال می‌بینیم.
اما ناگهان، صدای دیگری آمد.
این‌بار، یک تقه‌ی آرام به در.
همه‌ی آن‌ها یخ زدند.
کسی، یا چیزی، پشت در بود.
رادین نمی‌دانست باید در را باز کند یا نه.
اما این را می‌دانست که، هر چیزی که آن بیرون بود، می‌دانست آن‌ها اینجا هستند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تقه‌های آرام روی در هنوز در گوششان می‌پیچید. انگار کسی، یا چیزی، در آن سوی دیوار منتظر بود. هیچ‌کس نفس نمی‌کشید. نگاه‌هایشان به در قفل‌شده دوخته شده بود، گویی اگر لحظه‌ای پلک می‌زدند، چیزی از شکاف‌ها به درون نفوذ می‌کرد.
رادین دستش را محکم دور چاقو فشرد. هلیا به دیوار تکیه داده بود، چشم‌هایش روی سایه‌های در حال لرزش روی زمین قفل شده بود. سامیار دست‌هایش را مشت کرده بود، نفس‌های بریده‌اش نشان می‌داد که آماده‌ی دویدن است، اما به کجا؟ اینجا محبوس بودند.
مهرانا آرام اما با قطعیت زمزمه کرد:
- هنوز اونجاست. حسش می‌کنم.
رادین به آرامی سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. او هم می‌دانست که آن صدا توهم نبود.
صدای کشیده شدن چیزی روی زمین بلند شد. این‌بار کمی دورتر، انگار که آن چیز دور اتاق می‌چرخید.
سامیار ل*ب‌های خشکش را تر کرد.
- شاید... شاید فکر کنه ما رفتیم.
هلیا چشمانش را ریز کرد.
- مگه اینجا راه خروج دیگه‌ای داره؟
سکوت.
صدای آرامی، مانند نفس کشیدن، از پشت در شنیده شد.
کیان که تا آن لحظه ساکت بود، سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- این چیزیه که می‌خواد فکر کنیم.
رادین با اخم به او نگاه کرد.
- تو قبلاً همچین چیزی رو اینجا دیدی؟
کیان لحظه‌ای مکث کرد، بعد با صدایی لرزان گفت:
- ندیدم. ولی شنیدم. همیشه یه چیزی توی این راهروها هست. می‌چرخه، منتظر می‌مونه. بعضی شب‌ها صدای نفس کشیدنش رو می‌شنیدم، ولی هیچ‌وقت درو باز نکردم که ببینم چیه. و اونم هیچ‌وقت سعی نکرد داخل بیاد.
هلیا به در زل زد.
- یعنی اگه ما آروم باشیم و درو باز نکنیم، ممکنه بره؟
کیان شانه بالا انداخت.
- شاید. یا شاید هم منتظره تا ما تسلیم شیم.
مهرانا آرام نفس کشید.
- اینجا امن نیست.
رادین نگاهش را به اطراف انداخت. دیوارها، سقف نیمه‌ریخته، کف چوبی که صدای هر قدمشان را چند برابر می‌کرد.
او همیشه با دشمنانی روبه‌رو شده بود که می‌توانست ببیند، که می‌توانست با آن‌ها بجنگد. اما حالا... این چیست؟
چیزی که حتی نمی‌دانست چه شکلی است؟
لحظاتی گذشت. صدایی شنیده نشد.
سامیار به‌آرامی ل*ب باز کرد:
- شاید رفته باشه.
اما همان لحظه، تقه‌ی دیگری، این‌بار محکم‌تر، به در خورد.
رادین چاقویش را بالا برد و زمزمه کرد:
- نه. هنوز اونجاست.
مهرانا سرش را پایین انداخت.
- و می‌دونه که ما هم اینجاییم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    خاکستر های امید راشای رمان رمان تراژدی رمان خاکسر های امید علی برادر خدام خسروشاهی علی خسروشاهی
  • عقب
    بالا