♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.

پارت پنجاهم

راهرویی باریک، با دیوارهای فلزی سرد و خطوط زرد رنگی که روی زمین کشیده شده بود. نه صدای قدم‌ها، نه صدای نفس‌ها؛ فقط سکوت، و آن نور سفید یخ‌زده‌ای که از چراغ‌های ردیفی سقف می‌تابید.
مهرانا، هلیا و سامیار پشت سر هم راه می‌رفتند. کسی چیزی نمی‌گفت.
تا اینکه مهرانا ایستاد.
- وایسا. یه چیزی این‌جا عوض شده. حس نمی‌کنید؟
هلیا برگشت، چهره‌اش بی‌رنگ شده بود.
- چیو؟
- نمی‌دونم. انگار... انگار دیگه تعقیب نمی‌شیم. هیچ سایه‌ای نیست. نه نگاه، نه تهدید.
سامیار سرش را بالا گرفت. به سقف خیره شد، بعد به دوربین کوچکی که گوشه‌ی دیوار نصب بود.
- نه. تعقیب نمی‌شیم. ولی هنوز دیده می‌شیم. فقط بازی عوض شده.
هلیا آرام گفت:
- یا ما دیگه سوژه‌ی اصلی نیستیم...
- چون رادین رفته...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و یکم

درِ فلزی پشت سرشان بسته شد. این‌بار نه با صدا، نه با تهدید، نه با آن حس سرد همیشگی.
آرام، بی‌صدا، مثل پرده‌ای که روی یک صحنه‌ی خالی کشیده می‌شود.
مهرانا، هلیا و سامیار حالا در تاریکی مطلق ایستاده بودند. نه نوری، نه صدایی، نه حتی وزش هوا. فقط حس یک فضای وسیع، خالی، بی‌جهت.
سامیار گفت:
- این دیگه کجاست؟ حتی صدا هم نمی‌پیچه... مثل اینکه اطرافمون دیوار نیست.
مهرانا آهسته گفت:
- نه دیوار هست، نه سقف، نه زمین، ولی ما هنوز ایستاده‌ایم. یعنی یه چیزی هست که ما رو نگه داشته.
هلیا نفس عمیقی کشید. سعی کرد قدمی بردارد، اما انگار پاهایش در جایی فرو نمی‌رفتند. زمین نرمی نبود. سخت هم نبود. اصلاً زمین نبود.
- این‌جا حس فضا رو می‌گیره. حس وزن رو. انگار هیچ‌چیز...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و دوم

صدای پاهایشان روی خاک مرطوب و سنگ‌های شکسته می‌پیچید. هیچ در و دریچه‌ای از آن فضا باز نشده بود، اما آن‌ها حالا بیرون بودند. بیرون از ایستگاه، بیرون از بازی، بیرون از ذهنیات دست‌کاری‌شده‌ای که مدام بین واقعیت و توهم کشیده می‌شدند.
خورشید، پشت تکه‌های ابر خاکستری، بالا آمده بود. نوری نرم روی صورت‌شان می‌نشست. آن‌قدر واقعی بود که هلیا ناخودآگاه پلک زد و گفت:
- دیگه ساختگی نیست؛ این نور واقعی‌ـه.
سامیار ایستاد، گردنش را به آسمان گرفت، نفس عمیقی کشید.
- بعد از اون‌همه سکوت مصنوعی؛ این صداهای معمولی عجیب قشنگه. صدای باد، برگا و حتی بوی خاک.
مهرانا با پاهایی آرام‌تر، چند قدم جلوتر رفت. دستش را از روی خاک برداشت و آرام گفت:
- این‌جا پایان نیست...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و سوم


(آغاز فصل دوم: زیر پوست آرامش)


شش روز گذشته بود. نه از جنس ترس و تعقیب، نه در دل تاریکی و پناهگاه.
شش روز زندگی در هوای آزاد، زیر آسمانی که هیچ چشم پنهانی از آن مراقبت نمی‌کرد. یا اگر هم می‌کرد، آن‌ها دیگر نمی‌ترسیدند
رادین روی تخته‌سنگی نشسته بود و به دودی که از آتش کوچکی بالا می‌رفت نگاه می‌کرد. هلیا کنار رود نشسته بود، پاهایش را در آب فرو برده و چیزی نمی‌گفت. سامیار کمی دورتر، در حال بریدن شاخه‌هایی برای ساختن سقفی موقت بود.
و مهرانا، همان‌طور که همیشه گوش می‌داد، حالا داشت گوش می‌سپرد به صدای واقعی زمین. صدای پرنده‌ها. ترکیدن دانه‌ها زیر خاک. صدای آب. صدای نفس کشیدن رادین.
- دیگه از اون مدل سکوت خبری نیست. – گفت، آرام، مطمئن. –...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و چهارم


روز هفتم.
آسمان ابری بود، اما نه از جنس تهدید. سایه‌هایی آرام روی زمین افتاده بود، نسیمی خنک از لابه‌لای درخت‌ها می‌گذشت و صدای حشره‌ها جایگزین سوت‌های مکانیکی پناهگاه شده بود.
سامیار از صبح زود بیدار شده بود. مشغول تقویت سقف سرپناه با شاخه‌های تازه‌جمع‌آوری‌شده بود. عرق روی پیشانی‌اش می‌نشست، اما ل*ب‌هایش بسته بود. کار می‌کرد، چون برای اولین‌بار، کار کردن به معنی زنده‌ ماندن نبود. معنی داشتن بود.
رادین نزدیک شد، یک تکه سنگ صاف به دستش گرفت و با لبخند گفت:

- محکم‌کاری لازم نیست، این سقف از همه‌مون قوی‌تر شده.
سامیار نیم‌لبخندی زد.
- اون‌قدر جنگیدیم که دیگه عادت کردیم برای چیزی آماده باشیم. حتی وقتی خطری نیست:
مهرانا در فاصله‌ای نزدیک نشسته...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و پنجم

سه روز از کاشت دانه‌ها گذشته بود.
آفتاب دیگر پشت ابرها نمی‌ماند. پرنده‌ها به منطقه برگشته بودند. صدای بال‌زدن، جیرجیرهای دور، و گه‌گاهی رد صدای رودخانه‌ای کم‌عمق، جایگزین سکوت کش‌دار هفته‌های قبل شده بود.
اما با آمدن زندگی، سایه‌ی احتیاط هم برگشت.
رادین از بالای تپه به پایین نگاه می‌کرد. کنجکاوی‌اش بی‌جهت نبود. آن صبح، رد پایی در لبه‌ی خاک نرم دیده بود که هیچ‌کدام از آن‌ها به‌جا نگذاشته بودند. تازه بود. و سنگین.
هلیا پایین ایستاده بود، تکه‌سنگی در دست، آماده برای علامت دادن در صورت دیدن چیزی غیرعادی.
مهرانا کنار باغچه‌ی کوچک نشسته بود. جایی که سه دانه‌ی کاشته‌شده، حالا جوانه زده بودند. کوچک، شکننده، اما زنده.
سامیار نزدیک پناهگاه نیمه‌ساخته،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و ششم


غروب، رنگ متفاوتی داشت. نه از جنس آتش و انفجار، نه مثل چراغ‌های نئون پناهگاه‌های قبلی که چشم را می‌زدند.
این‌یکی طبیعی بود. نارنجی کم‌رمق، پخش روی تنه‌ی درخت‌ها، افتاده روی پوست صورت‌هایی که برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها، به چیزی غیر از زنده‌ ماندن فکر می‌کردند.
دختر تازه‌وارد، کنار آتش نشسته بود. اسمش «رؤیا» بود.
کم‌حرف، اما با چشم‌هایی که بیشتر از سنش دیده بودند.
رادین به او چای داغی داد.
- از کدوم مسیر اومدی؟ اون سیستم هنوز فعاله؟
رویا نگاهش را به آتش دوخت.
- فعال نیست، ولی مُرده هم نیست. خاموشه. مثل یه حیوان زخمی. هنوز نفس می‌کشه، ولی نمی‌تونه حرکت کنه. فقط منتظره یه فرصت دوباره.
مهرانا کنار او نشست.
- تو خودت چطور فرار کردی؟ کسی کمک‌ت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و هفتم

(فصل دوم – ادامه‌ی "زیر پوست آرامش")
صبح با صدای پرنده‌ها شروع شد، نه با زنگ خطر، نه با قدم‌های شتاب‌زده‌ی نگهبانان، نه با صدای درهایی که پشت سر بسته می‌شدند.
این‌بار، زندگی خودش را به آرامی معرفی کرد. با نور زرد ملایم که از لابه‌لای شاخه‌ها عبور می‌کرد و روی صورت‌های خسته، نرم می‌نشست.
رؤیا زودتر از بقیه بیدار شده بود. کنار باغچه نشسته بود، دستش را روی خاک گذاشته و آرام با جوانه‌ها حرف می‌زد. نه از سر خرافه. بلکه از سر احترامی که انگار حالا برای همه‌چیز پیدا کرده بود.
سامیار با صدای خش‌خش برگ‌ها به او نزدیک شد.
- شب خوب خوابیدی؟
رؤیا با لبخند کوتاهی گفت:
- بهتر از همه‌ی شب‌هایی که یادم میاد. چون این‌جا، حتی تو خواب هم کسی دنبالِ...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا