♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.

پارت پنجاهم

راهرویی باریک، با دیوارهای فلزی سرد و خطوط زرد رنگی که روی زمین کشیده شده بود. نه صدای قدم‌ها، نه صدای نفس‌ها؛ فقط سکوت، و آن نور سفید یخ‌زده‌ای که از چراغ‌های ردیفی سقف می‌تابید.
مهرانا، هلیا و سامیار پشت سر هم راه می‌رفتند. کسی چیزی نمی‌گفت.
تا اینکه مهرانا ایستاد.
- وایسا. یه چیزی این‌جا عوض شده. حس نمی‌کنید؟
هلیا برگشت، چهره‌اش بی‌رنگ شده بود.
- چیو؟
- نمی‌دونم. انگار... انگار دیگه تعقیب نمی‌شیم. هیچ سایه‌ای نیست. نه نگاه، نه تهدید.
سامیار سرش را بالا گرفت. به سقف خیره شد، بعد به دوربین کوچکی که گوشه‌ی دیوار نصب بود.
- نه. تعقیب نمی‌شیم. ولی هنوز دیده می‌شیم. فقط بازی عوض شده.
هلیا آرام گفت:
- یا ما دیگه سوژه‌ی اصلی نیستیم...
- چون رادین رفته. حالا ما فقط یه واکنشیم به غیبت اون.
مهرانا دستش را به دیوار کشید.
- نه. ما بیشتر از اینیم. اگه قرار بود فقط رادین مهم باشه، هیچ‌وقت این در برامون باز نمی‌شد.
صدای بلندی در ادامه‌ی راهرو پیچید. یک درِ کشویی به آهستگی کنار رفت. نور زردرنگ، گرم‌تر از قبل، از اتاق روبه‌رو بیرون زد.
سه نفر جلو رفتند. قدم‌به‌قدم.
اتاق، دایره‌ای شکل بود. وسطش یک میز گرد فلزی، با چهار صندلی. سه‌تا خالی. و یکی
پُر.
هلیا ایستاد. چشمانش باز مانده بود، گیج، مشکوک.
- رادین؟
مردی پشت به آن‌ها نشسته بود. شانه‌هایش مثل همیشه نبود. ساکت، بی‌حرکت.
سامیار با تردید گفت:
- این نمی‌تونه اون باشه. رادین جلو ما وارد راهروی دیگه شد. ما دیدیم در بسته شد.
مهرانا یک قدم جلو رفت.
- یا ما دیدیم، یا فقط فکر کردیم که دیدیم.
مرد به‌آرامی برگشت. چهره‌اش شبیه رادین بود. خیلی شبیه. اما چیزی در چشم‌هایش نبود. نه نگاه، نه عمق.
فقط پوچی.
او ل*ب زد، آرام، مکانیکی:
- نشستن یا رفتن، فرقی نداره. فقط انتخاب کن.
هلیا زمزمه کرد:
- این یه نسخه‌ست. یه بازسازی از رادینه.
سامیار عقب کشید.
- پس رادین واقعی چی؟ اون الان کجاست؟
مهرانا نفسش را آهسته بیرون داد.
- شاید هنوز زنده‌ست. شاید پشت درِ بعدی‌ست. ولی اینجا، اومدن ما رو به چیزی وادار کنن. اینکه تصمیم بگیریم. با یه تصویر قلابی ادامه بدیم یا رد شیم.
مرد-رادین، دستش را به صندلی کناری زد.
- هنوز سه صندلی خالیه. اگه بنشینید، بازی به پایان می‌رسه. راحتی، غذا، سکوت... تا ابد.
هلیا با سردی گفت:
- و اگه نَشینیم؟
مرد پلک نزد.
- در باز می‌مونه. ولی هیچی معلوم نیست. بیرون، تاریکه. خطرناکه. تنها.
چند ثانیه سکوت.
مهرانا نگاهش را از آن صورت بی‌روح گرفت.
- من نمی‌شینم. من نمی‌خوام کنار نسخه‌ی بدلِ کسی که حاضر شد خودش رو قربانی کنه، ادامه بدم.
سامیار گفت:
- منم همین‌طور. ترجیح می‌دم با ترس بمیرم تا با توهم زندگی کنم.
هلیا فقط سر تکان داد. به‌سمت درِ دیگر رفت.
دری دیگر، آن‌طرف اتاق، به‌آرامی باز شد.
نور گرم، کم‌کم جایش را به تاریکی داد. اما دیگر از آن تاریکی‌های قبلی نبود. این یکی…
خالص بود. واقعی. انسانی.
و آن‌ها
سه‌تایی، بی‌هیچ ترسی
وارد تاریکی شدند.
بدون بازگشت.
و شاید، فقط شاید
با شروعی تازه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و یکم

درِ فلزی پشت سرشان بسته شد. این‌بار نه با صدا، نه با تهدید، نه با آن حس سرد همیشگی.
آرام، بی‌صدا، مثل پرده‌ای که روی یک صحنه‌ی خالی کشیده می‌شود.
مهرانا، هلیا و سامیار حالا در تاریکی مطلق ایستاده بودند. نه نوری، نه صدایی، نه حتی وزش هوا. فقط حس یک فضای وسیع، خالی، بی‌جهت.
سامیار گفت:
- این دیگه کجاست؟ حتی صدا هم نمی‌پیچه... مثل اینکه اطرافمون دیوار نیست.
مهرانا آهسته گفت:
- نه دیوار هست، نه سقف، نه زمین، ولی ما هنوز ایستاده‌ایم. یعنی یه چیزی هست که ما رو نگه داشته.
هلیا نفس عمیقی کشید. سعی کرد قدمی بردارد، اما انگار پاهایش در جایی فرو نمی‌رفتند. زمین نرمی نبود. سخت هم نبود. اصلاً زمین نبود.
- این‌جا حس فضا رو می‌گیره. حس وزن رو. انگار هیچ‌چیز قطعی نیست. نه بالا، نه پایین.
صدایی ناگهانی، مثل نفس‌کشیدن عمیق، فضا را شکست. اما این‌بار نه مثل صدای مرد قبلی. نه مصنوعی، نه مرموز.
صادق. خسته. آشنا.
مهرانا تند گفت:
- رادین؟
صدایی آهسته، از جایی نامعلوم پاسخ داد
- هنوز این‌جام.
قلب سه‌نفر در سینه‌شان کوبید.
رادین ادامه داد:
- من وارد شدم. تنهایی. و فکر کردم اینجا قراره همه‌چیز روشن شه، ولی این‌جا فقط آینه‌ست. هرچی با خودت بیاری، می‌ذاره جلوت.
سامیار به اطراف نگاه کرد.
- پس چرا ما این‌جاییم؟ ما انتخاب نشده بودیم.
- شاید چون انتخاب، یه دروغ بود. شاید قرار بود همه‌مون برسیم این‌جا. فقط هرکسی از یه مسیر.
نور، آرام آرام پدیدار شد. نه از سقف، نه از دیوار. از خودشان.
بدن‌هایشان در تاریکی می‌درخشید. انگار تمام آنچه در مسیرشان اتفاق افتاده بود، حالا روی پوست‌شان نوشته شده بود: زخم، خاطره، انتخاب، سکوت، ترس، فداکاری.
هلیا به نور روی دستش نگاه کرد:
- پس این پایانشه؟
رادین گفت:
- نه. این نقطه‌ی صفره. بعدِ همه‌چیز، وقتشه که تصمیم واقعی رو بگیریم.
مهرانا سر بلند کرد:
- یعنی چی؟
نورها محو شدند. جایشان را به منظره‌ای دیگر دادند. دیواری شیشه‌ای در فاصله‌ی ده قدمی‌شان ظاهر شد. آن‌سوی شیشه، شهری بود.
خراب، بی‌صدا، با آسمانی ابری.
اما در میان آن خرابی، چند چراغ روشن بود. کوچک، لرزان، ولی روشن.
- این شهر، هنوز تموم نشده. این آینده‌ست. نه برای فرار، برای ساختن.
سامیار پرسید:
- و ما قراره چی‌کار کنیم؟
- اگه برید بیرون، بازی تموم می‌شه. نه از نوعی که بمیرید یا فرار کنید بلکه به‌خاطر اینکه دیگه بازیگر نیستید. می‌شید سازنده.
مهرانا آهسته گفت:
- ما هنوز زخمی‌ایم. شکسته. نمی‌دونم واقعاً می‌تونیم بسازیم یا نه.
رادین گفت:
- برای همینه که هنوز با هم‌ایم. چون تنهایی هیچ‌کدوم از ما کاری نمی‌تونست بکنه.
سه نفر نگاه کردند. به شیشه. به آن شهر. به نورها.
و بعد، بدون هیچ‌کلمه‌ای، قدم برداشتند.
شیشه ناپدید شد. هوا تغییر کرد. زمین، زیر پایشان سفت شد.
و در افق، جایی میان ویرانی، چیزی شروع شد.
نه پایان یک داستان،
بلکه آغاز چیزی که دیگر نوشته نشده بود.
آزادی.
اما این‌بار، با چشم باز.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و دوم

صدای پاهایشان روی خاک مرطوب و سنگ‌های شکسته می‌پیچید. هیچ در و دریچه‌ای از آن فضا باز نشده بود، اما آن‌ها حالا بیرون بودند. بیرون از ایستگاه، بیرون از بازی، بیرون از ذهنیات دست‌کاری‌شده‌ای که مدام بین واقعیت و توهم کشیده می‌شدند.
خورشید، پشت تکه‌های ابر خاکستری، بالا آمده بود. نوری نرم روی صورت‌شان می‌نشست. آن‌قدر واقعی بود که هلیا ناخودآگاه پلک زد و گفت:
- دیگه ساختگی نیست؛ این نور واقعی‌ـه.
سامیار ایستاد، گردنش را به آسمان گرفت، نفس عمیقی کشید.
- بعد از اون‌همه سکوت مصنوعی؛ این صداهای معمولی عجیب قشنگه. صدای باد، برگا و حتی بوی خاک.
مهرانا با پاهایی آرام‌تر، چند قدم جلوتر رفت. دستش را از روی خاک برداشت و آرام گفت:
- این‌جا پایان نیست. این فقط یه زمین خالیه. مثل یه صفحه‌ی سفید. ما باید انتخاب کنیم روش چی بنویسیم.
صدایی از پشت سرشان آمد. آرام، نفس‌گیر، اما آشنا.
رادین.
- ما حالا فقط زنده نیستیم بلکه حالا آزاده‌ایم. حالا می‌تونیم بدون اجبار، بدون چشم‌های قرمز، بدون صداهایی که انتخاب‌هامون رو می‌ساختن تصمیم بگیریم.
سامیار با نگاهی هنوز مردد گفت:
- یعنی دیگه هیچ‌کس نیست که بخواد از بالا نگاه‌مون کنه؟ هیچ دیگه‌ای؟ هیچ بازیگر پنهانی؟
رادین سرش را پایین انداخت. سکوت کرد. بعد به آرامی گفت:
- شاید همیشه یکی باشه. یه سیستم، یه ذهن، یه کنترل‌کننده.
ولی فرقش اینه که حالا ما می‌دونیم اون وجود داره. حالا می‌تونیم برعکسش عمل کنیم.
هلیا جلو آمد.
- حالا که بیرونیم حالا که همه‌چی از اول شروع شده، می‌دونیم با خودمون چی آوردیم؟ با همه‌ی اون چیزهایی که از بین رفت؟
مهرانا لبخند زد.
- ما با خودمون فقط یه چیز آوردیم که اون‌ها هیچ‌وقت نداشتن "باور به همدیگه".
رادین آرام گفت:
- برای همین شکست خوردن. چون ما قرار نبود قوی‌تر باشیم. قرار بود تنها نمونیم.
سکوتی کوتاه. نه از ترس، نه از بلاتکلیفی. از احترام.
سپس همه‌شان، بی‌نیاز از نقشه یا مسیر، به راه افتادند. میان درخت‌هایی که حالا دیگر دیوار نبودند، میان سنگ‌هایی که دیگر مانع نبودند.
و در پشت سرشان، ایستگاهی متروکه باقی ماند. خاموش. بی‌صدا. بدون دوربین. بدون ناظر.
در جایی که یک بازی پایان یافته بود،
زندگی، بی‌سروصدا،
دوباره شروع شد.

پایان فصل اول
خاکسترهای امید
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و سوم


(آغاز فصل دوم: زیر پوست آرامش)


شش روز گذشته بود. نه از جنس ترس و تعقیب، نه در دل تاریکی و پناهگاه.
شش روز زندگی در هوای آزاد، زیر آسمانی که هیچ چشم پنهانی از آن مراقبت نمی‌کرد. یا اگر هم می‌کرد، آن‌ها دیگر نمی‌ترسیدند
رادین روی تخته‌سنگی نشسته بود و به دودی که از آتش کوچکی بالا می‌رفت نگاه می‌کرد. هلیا کنار رود نشسته بود، پاهایش را در آب فرو برده و چیزی نمی‌گفت. سامیار کمی دورتر، در حال بریدن شاخه‌هایی برای ساختن سقفی موقت بود.
و مهرانا، همان‌طور که همیشه گوش می‌داد، حالا داشت گوش می‌سپرد به صدای واقعی زمین. صدای پرنده‌ها. ترکیدن دانه‌ها زیر خاک. صدای آب. صدای نفس کشیدن رادین.
- دیگه از اون مدل سکوت خبری نیست. – گفت، آرام، مطمئن. – این یکی، مال زندگیه.
رادین سر بلند کرد.
- اما می‌دونی چی عجیبه؟ بدنمون هنوز عادت نکرده. می‌خوابه، ولی انگار منتظره هر لحظه دوباره یه در باز شه. یا یه صدا بگه «آماده‌ای برای مرحله‌ی بعد؟»
سامیار از دور گفت:
- ما خیلی وقته آماده‌ایم. فقط اونا نمی‌تونستن بپذیرن.
هلیا بلند شد. پاهای خیسش را در خاک خشک تکاند و گفت:
- ما برگشتیم به جهان، ولی جهانی که دیگه مثل قبل نیست. یا شاید ما مثل قبل نیستیم.
سکوتی کوتاه نشست.
بعد مهرانا پرسید:
- شما به اونایی که بعد ما میان چی می‌گین؟
رادین گفت:
- به کی؟
- به اونایی که هنوز تو اون سیستم گیرن. هنوز تو اون بازی. اونایی که هنوز بین چشم قرمز و در خروجی معلقن.
سامیار شاخه‌ها را روی زمین انداخت. جدی شد.
- اگه یه روزی پیدامون کنن، اگه اونایی که دنبال فرار از اون دنیان به ما برسن، ما فقط یه انتخاب داریم: یا مثل اونا می‌شیم یا راهو براشون باز می‌کنیم.
هلیا به افق نگاه کرد. جایی که تپه‌ای خاکستری‌رنگ باقیمانده‌ی یک روستای ویران‌شده را قاب گرفته بود.
- شاید این بار، نجات فقط در رد شدن از بازی نباشه. شاید نجات تو ساختن یه چیز جدیده. حتی وسط این ویرونی.
رادین با دستش خاک را کنار زد. زیرش چند ریشه‌ی نازک جوانه زده بود.
- اینا رو ببین. یه ذره نور که رسید، از زیر خاکستر دراومدن. انگار می‌فهمن وقتش رسیده.
مهرانا دستش را روی زمین گذاشت.
- حالا نوبت ماست. نوبت زنده موندن نیست. نوبت ساختنه.
سامیار گفت:
- پس این‌جا، این نقطه، همین پناه کوچیک، بذار باشه نقطه‌ی شروع.
و کسی چیزی نگفت.
اما همه می‌دانستند:
فصل جدید شروع شده.
نه با شلیک. نه با فریاد.
بلکه با سکوتی از جنس امید.
و خاکستری که بالاخره قرار بود جوانه بزند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و چهارم


روز هفتم.
آسمان ابری بود، اما نه از جنس تهدید. سایه‌هایی آرام روی زمین افتاده بود، نسیمی خنک از لابه‌لای درخت‌ها می‌گذشت و صدای حشره‌ها جایگزین سوت‌های مکانیکی پناهگاه شده بود.
سامیار از صبح زود بیدار شده بود. مشغول تقویت سقف سرپناه با شاخه‌های تازه‌جمع‌آوری‌شده بود. عرق روی پیشانی‌اش می‌نشست، اما ل*ب‌هایش بسته بود. کار می‌کرد، چون برای اولین‌بار، کار کردن به معنی زنده‌ ماندن نبود. معنی داشتن بود.
رادین نزدیک شد، یک تکه سنگ صاف به دستش گرفت و با لبخند گفت:

- محکم‌کاری لازم نیست، این سقف از همه‌مون قوی‌تر شده.
سامیار نیم‌لبخندی زد.
- اون‌قدر جنگیدیم که دیگه عادت کردیم برای چیزی آماده باشیم. حتی وقتی خطری نیست:
مهرانا در فاصله‌ای نزدیک نشسته بود، دستش روی خاک، در حال شناسایی مسیر ریشه‌هایی که روز قبل دیده بودند.
- توی خاک همیشه حرکت هست. فقط ما نمی‌شنویمش. فقط وقتی آروم می‌شی، تازه متوجه می‌شی که زندگی چطور خودش رو ادامه می‌ده.
هلیا سطل فلزی کوچکی برداشت که از پناهگاه قبلی همراه‌شان مانده بود. پر از آب تمیز رودخانه بود. برگشت سمت دیگران و گفت:
- امروز باید یه جای بلندتر پیدا کنیم. اگه قرار باشه تا چند روز دیگه از اینجا رد شن، باید دیده بشیم.
رادین سر تکان داد:
- یا حداقل علامت بگذاریم. حتی اگه نبیننمون، بدونن این مسیر کسی رو بلعید و بالاخره کسی برگشت.
سامیار نفسش را بیرون داد:
- هنوز فکر می‌کنی قراره آدمایی بیان؟ از اون مسیر؟ از اون درها؟
هلیا گفت:
- اگه سیستم هنوز فعاله، آره. بازی هنوز قربانی لازم داره. ولی شاید ما بتونیم زنجیر آخرش باشیم.
مهرانا بلند شد. با صدایی آرام گفت:
- من دیشب یه خواب دیدم.
همه ساکت شدند.
- خواب دیدم توی همون ایستگاه بودیم. همون اتاق‌های فلزی. ولی این‌بار، ما پشت شیشه بودیم و یه گروه دیگه داشت بازی رو شروع می‌کرد. داشتن دنبال در می‌گشتن، دنبال صدا، دنبال رهایی. ولی ما فقط نگاه می‌کردیم. هیچ‌کاری نمی‌تونستیم بکنیم.
هلیا گفت:
- یعنی قراره فقط تماشاچی باشیم؟
مهرانا سر تکان داد.
- نه. این خواب نبود. یه هشدار بود. ما فقط وقتی برنده‌ایم که بازی بعدی رو نذاریم شکل بگیره.
رادین به افق نگاه کرد.
- باید نشونه بذاریم. راه‌بلد. نشونه‌ای که اونا بفهمن قراره از سیستم خارج شن، نه اینکه یه سطح جدید وارد شن.
سامیار پرسید:
- با چی؟ با یه سطل آب و یه تکه چوب؟
هلیا گفت:
- با خودمون. با کاری که می‌کنیم. با مسیرهایی که رد نمی‌شیم، تا برای اونا باز بمونه. با چیزی که می‌سازیم.
مهرانا آرام گفت:
- و با اینکه بین ویرانه‌ها... چیزی بکاریم.
همه نگاه‌ها رفت سمت دست‌های مهرانا. میان انگشتانش، نه خاک بود، نه چاقو، نه زغال.
فقط چند دانه‌ی خشک‌شده، کوچک، کم‌رنگ.
رادین خیره شد.
- اینا رو از کجا آوردی؟
- از ته کیفم. مونده بودن از قبل، از وقتی که هنوز جنگ نبود. وقتی هنوز چیزها طعم خون نگرفته بودن.
هیچ‌کس چیزی نگفت.
بعد، سامیار زمین را کنار زد. رادین آب آورد. هلیا نگاهی به تپه‌ی خاکستری انداخت که دوردست می‌درخشید.
و مهرانا، دانه‌ها را کاشت. یکی‌یکی. با دو انگشت.
مثل چیزی مقدس.
نه برای زنده‌ ماندن.
نه برای نجات.
بلکه برای این‌که کسی اگر آمد، بداند که پیش از او، امیدی این‌جا گذاشته شد.
خاکسترها حالا دیگر فقط خاطره نبودند.
داشتند بستر می‌شدند.
برای شروعی دیگر.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و پنجم

سه روز از کاشت دانه‌ها گذشته بود.
آفتاب دیگر پشت ابرها نمی‌ماند. پرنده‌ها به منطقه برگشته بودند. صدای بال‌زدن، جیرجیرهای دور، و گه‌گاهی رد صدای رودخانه‌ای کم‌عمق، جایگزین سکوت کش‌دار هفته‌های قبل شده بود.
اما با آمدن زندگی، سایه‌ی احتیاط هم برگشت.
رادین از بالای تپه به پایین نگاه می‌کرد. کنجکاوی‌اش بی‌جهت نبود. آن صبح، رد پایی در لبه‌ی خاک نرم دیده بود که هیچ‌کدام از آن‌ها به‌جا نگذاشته بودند. تازه بود. و سنگین.
هلیا پایین ایستاده بود، تکه‌سنگی در دست، آماده برای علامت دادن در صورت دیدن چیزی غیرعادی.
مهرانا کنار باغچه‌ی کوچک نشسته بود. جایی که سه دانه‌ی کاشته‌شده، حالا جوانه زده بودند. کوچک، شکننده، اما زنده.
سامیار نزدیک پناهگاه نیمه‌ساخته، با تبر دستی، مشغول بریدن شاخه بود. چهره‌اش مثل همیشه آرام نبود. چشم‌هایش بارها به همان سمت کشیده می‌شد. جایی پشت درخت‌ها. همان‌جا که رادین هم به آن خیره شده بود.
- رادین. – صدای آرام و کوتاه مهرانا – تو هم حس کردی، نه؟
رادین از بالای تپه گفت:
- بله. چیزی این اطرافه. نه حیوونه، نه صداش از طبیعته. داره سعی می‌کنه ما رو نبینه، ولی خیلی دیر رسیده.
سامیار تبر را گذاشت زمین و رفت سمت آن‌ها.
- باید باهاش روبه‌رو شیم. نه مثل قبلاً. نه با ترس. با حرف. با حقیقت.
هلیا گفت:
- اگه دنبال بازی جدید باشن چی؟ اگه اومده باشن ما رو دوباره وارد سیستم کنن؟
رادین پایین آمد. جدی. بی‌تردید.
- این‌بار کسی وارد بازی نمی‌شه، مگر اینکه خودش بخواد. ما حالا بلدیم زمین بسازیم. نه فقط بمونیم.
در همان لحظه، صدایی آمد. آرام، ضعیف، با لهجه‌ای خسته:
- شما همونایی هستید که برگشتن؟
چهار نفر ایستادند. از میان درختان، دختری با لباس‌های پاره و چهره‌ای خاک‌آلود بیرون آمد. جوان، تنها، چشم‌ها پر از چیزی میان ترس و حیرت.
مهرانا آرام گفت:
- بیا نزدیک. نمی‌ترسیم.
دختر یک قدم جلو آمد. آب دهانش را قورت داد.
- من فرار کردم. از اون جهنم. صداها قطع نمی‌شدن. درا بسته نمی‌شدن. یکی گفت "تو انتخاب شدی"، ولی من فقط دویدم.
رادین با صدایی آرام گفت:
- این‌جا بازی‌ای در کار نیست. تموم شده. یا بهتر بگم، ما تمومش کردیم.
دختر اشک در چشم داشت.
- یعنی دیگه لازم نیست تصمیم بگیرم که کی بمونه و کی بره؟
هلیا جلو رفت، دستش را دراز کرد.
- نه. این‌جا همه می‌مونن. تا وقتی خودشون بخوان.
سامیار زیر ل*ب گفت:
- اولین‌ش رسید. حالا واقعاً باید آماده باشیم.
مهرانا به سمت جوانه‌ها برگشت.
- اولین نور، همیشه نشون می‌ده که خاک زنده‌ست. حالا باید مراقب باشیم که این خاک دیگه خاکستر نشه.
همه با هم، برگشتند سمت دختری که حالا نشسته بود، کنار باغچه‌ی کوچک.
نگاهش روی جوانه‌ها بود.
و چشم‌هایش، شاید برای اولین‌بار، بدون لرزش.
در دل آن ویرانی، میان خاک‌های بی‌جان، جایی پیدا شده بود که می‌شد با آن،
دوباره انسان شد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و ششم


غروب، رنگ متفاوتی داشت. نه از جنس آتش و انفجار، نه مثل چراغ‌های نئون پناهگاه‌های قبلی که چشم را می‌زدند.
این‌یکی طبیعی بود. نارنجی کم‌رمق، پخش روی تنه‌ی درخت‌ها، افتاده روی پوست صورت‌هایی که برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها، به چیزی غیر از زنده‌ ماندن فکر می‌کردند.
دختر تازه‌وارد، کنار آتش نشسته بود. اسمش «رؤیا» بود.
کم‌حرف، اما با چشم‌هایی که بیشتر از سنش دیده بودند.
رادین به او چای داغی داد.
- از کدوم مسیر اومدی؟ اون سیستم هنوز فعاله؟
رویا نگاهش را به آتش دوخت.
- فعال نیست، ولی مُرده هم نیست. خاموشه. مثل یه حیوان زخمی. هنوز نفس می‌کشه، ولی نمی‌تونه حرکت کنه. فقط منتظره یه فرصت دوباره.
مهرانا کنار او نشست.
- تو خودت چطور فرار کردی؟ کسی کمک‌ت کرد؟
- نه. ولی انگار یکی انتظارم رو می‌کشید. در درست لحظه‌ای باز شد که از نفس افتاده بودم. کسی حرفی نزد. فقط یه جمله روی دیوار دیدم:
"راه خروج، همون راه وروده… فقط باید برگردی با چشم باز."
هلیا به آرامی گفت:
- این جمله رو خودمون نوشتیم. روی تکه‌ای فلز، و چسبوندیم به دیوار یکی از راهروها.
رویا برای لحظه‌ای سر بلند کرد.
- پس شماها بودید؟ صدای امید، همون‌جا شروع شد.
سامیار تکیه داد به تنه‌ی درخت.
- حالا که رسیدی این‌جا، می‌خوای بمونی؟ می‌دونی این‌جا خونه نیست. فقط یه نقطه‌ی شروعه. همه‌چی باید از نو ساخته شه.
رویا مکثی کرد. بعد گفت:
- من خونه نمی‌خوام. من فقط جایی می‌خوام که توش کسی تصمیم منو نگیره. جایی که اگر ترسیدم، یکی باشه که نترسوند. اگر شک کردم، یکی باشه که نگه "خودت فکر کن".
رادین لبخند کمرنگی زد.
- پس درست اومدی. این‌جا، ما فقط به یه چیز باور داریم: هیچ‌کس برای هیچ‌کس تصمیم نمی‌گیره.
باد شبانه بلند شد. صدای برگ‌ها آرام شد. آتش آرام‌تر سوخت.
مهرانا به آرامی گفت:
- فردا باید فکر کنیم که چطور این نقطه رو نگه داریم. حالا که یکی پیدامون کرده، یعنی می‌تونن باز هم برسن. و اینجا باید برای اونا هم جا داشته باشه.
هلیا اضافه کرد.
- یه نقطه‌ی آزاد. بی‌قانونی کور، بی‌سلطه، بی‌دستور. فقط آدمایی که از خاکستر برگشتن و دیگه نمی‌خوان بسوزونن.
سامیار به جوانه‌ها نگاه کرد که حالا سر از خاک بیرون آورده بودند، خم نشده، قوی‌تر.
پس اسم این‌جا باید یه معنی داشته باشه. یه نشونه برای اونی که گم می‌شه، ولی هنوز امید داره.
رویا گفت:
- "پناه نیست، ولی شروعه." این اسم خوبیه.
و همه، بی‌صدا، قبول کردند.
بی‌نیاز از رأی‌گیری. بی‌نیاز از دستور.
آتش تا نیمه‌شب روشن ماند.
اما چیزی در دل شب روشن‌تر از آن سوخت:
فهم این حقیقت که آن‌ها دیگر فقط بازمانده نبودند.
آن‌ها حالا نشانه بودند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و هفتم

(فصل دوم – ادامه‌ی "زیر پوست آرامش")
صبح با صدای پرنده‌ها شروع شد، نه با زنگ خطر، نه با قدم‌های شتاب‌زده‌ی نگهبانان، نه با صدای درهایی که پشت سر بسته می‌شدند.
این‌بار، زندگی خودش را به آرامی معرفی کرد. با نور زرد ملایم که از لابه‌لای شاخه‌ها عبور می‌کرد و روی صورت‌های خسته، نرم می‌نشست.
رؤیا زودتر از بقیه بیدار شده بود. کنار باغچه نشسته بود، دستش را روی خاک گذاشته و آرام با جوانه‌ها حرف می‌زد. نه از سر خرافه. بلکه از سر احترامی که انگار حالا برای همه‌چیز پیدا کرده بود.
سامیار با صدای خش‌خش برگ‌ها به او نزدیک شد.
- شب خوب خوابیدی؟
رؤیا با لبخند کوتاهی گفت:
- بهتر از همه‌ی شب‌هایی که یادم میاد. چون این‌جا، حتی تو خواب هم کسی دنبالِ انتخاب نبود.
سامیار نشست کنارش. خاک را نگاه کرد.
- تو برگشتی، چون راهو پیدا کردی. ولی خیلیا هنوز تو اون سیستم گیرن.
رؤیا سرش را پایین انداخت.
- اونا نمی‌دونن همچین جایی هست. اگه بدونن، شاید... شاید جرئت کنن بیان.
هلیا از سمت چپ پناهگاه نزدیک شد.
- برای همینه که باید یه راه مشخص بسازیم. یه مسیر. یه علامت. یه رد پایی که بشه دنبالش رفت، بدون اینکه ترس خوراک هر قدم باشه.
رادین از پشت سرشان آمد. کوله‌اش بسته شده بود. چاقو و طناب به کمر، نگاهش جدی‌تر از همیشه.
- من می‌رم.
همه ایستادند.
مهرانا، که از راه رسیدن صدا را شنیده بود، گفت
- کجا؟
رادین ایستاد. مستقیم به آن‌ها نگاه کرد.
- ما دیروز تصمیم گرفتیم این‌جا رو حفظ کنیم. "شروع"، نه پناه. اما اگه قرار باشه فقط بشینیم تا یکی‌یکی پیدامون کنن، هیچ‌وقت نقطه نمی‌شیم. باید خودمون راه بکشیم. از این‌جا تا اون‌جا که هنوز مردم تو بازی‌ان.
هلیا پرسید:
- تنهایی؟ این خطرناکه رادین.
رادین لبخند محوی زد.
- تنهایی می‌رم چون سبک‌تره. فقط برای شناسایی. وقتی برگشتم، نقشه داریم. رد مشخص داریم و بعدش، شاید یه پل واقعی بسازیم.
رؤیا آرام گفت:
- اگه نتونی برگردی چی؟
- اون‌وقت، شما ادامه می‌دید. نه برای نجات من. برای این‌که قراره نقطه‌ باشیم، نه دیوار.
مهرانا جلو رفت، دستش را روی بازوی رادین گذاشت.
- ما این‌جا می‌مونیم. مسیر رو نگه می‌داریم. ولی تو قول بده اگه دیدی دوباره بازی شروع شده... از وسطش رد نشی. فقط علامت بذار و برگرد.
رادین گفت:
قول می‌دم.
و بی‌صدا، به سمت جنگل رفت. از همان مسیری که رؤیا آمده بود. کوله‌اش سنگین نبود، اما هر قدمش وزنی داشت.
و آن سه نفر ماندند. به همراه رؤیا.
با باغچه‌ای کوچک، آتشی رو به خاموشی، و تصمیمی روشن‌تر از همیشه:
این‌جا دیگر فقط محل فرار نبود.
قرار بود مقصد شود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت پنجاه و هشتم


(فصل دوم – ادامه‌ی "زیر پوست آرامش")


دو روز از رفتن رادین گذشته بود.
هوا گرم‌تر شده بود، آسمان گاهی ابرهای ضخیم می‌آورد، اما هنوز باران نباریده بود. آن‌ها یاد گرفته بودند با همین سکوت، همین نور، همین خرده‌ابزارها، روز را شب کنند؛ بی‌انتظار نجات، بی‌اضطراب تعقیب.
اما نبود رادین، مثل باری نامرئی بینشان پخش شده بود. نه آن‌قدر سنگین که زمین‌گیرشان کند، نه آن‌قدر سبک که فراموش شود. بیشتر شبیه فقدان صدایی بود که تا پیش از آن، بخشی از پس‌زمینه‌ی هر لحظه‌شان شده بود.
مهرانا، بیشتر وقتش را با جوانه‌ها می‌گذراند. هر روز لــ.ـــمس‌شان می‌کرد، گاهی با آن‌ها حرف می‌زد، و اغلب ساکت به زمین خیره می‌ماند؛ انگار خاک چیزی برای گفتن داشت که زبان آدمی از درکش ناتوان بود.
رؤیا از روز دوم، داوطلبانه نگهبانی اطراف را بر عهده گرفته بود. ساکت، اما دقیق. حتی صدای افتادن شاخه‌ای خشک را هم می‌شنید و گزارش می‌داد.
هلیا مشغول ساختن تابلویی شده بود. با چوب‌های صاف‌شده، و زغال باقی‌مانده از آتش، سعی داشت پیامی بنویسد که ساده باشد، صریح و مستقیم؛ برای هرکس که روزی از آن مسیر عبور می‌کند.
سامیار اما، کم‌حرف‌تر شده بود. دور نمی‌شد، اما از جمع فاصله می‌گرفت. شب‌ها دیرتر می‌خوابید، صبح‌ها زودتر بیدار می‌شد، و اغلب به مسیر خروجی‌ای که رادین از آن رفته بود، زُل می‌زد.
عصر روز دوم، وقتی همه جمع بودند، سامیار گفت:
- ما الان چهار نفریم. ولی وقتی رادین برگرده، پنج‌تا می‌شیم.
سکوت.
- منظورم اینه... اگه برگشت.
مهرانا سر بلند کرد.
- اون برمی‌گرده.
سامیار مکثی کرد.
- اگه نکرد چی؟ اگه پیداش نکردیم؟ اگه یه روز، فقط صداش از یه بلندگو پخش شد و گفت "آزمایش تمام شد"؟ اون موقع چی؟
هلیا چکش را گذاشت زمین.
- اون موقع می‌ریم دنبالش. نه برای نجات. برای اینکه باید کنار هم تمومش کنیم.
رؤیا آرام از لبه‌ی تپه پایین آمد.
- من یه خواب دیدم دیشب.
همه برگشتند سمتش.
- خواب دیدم یه پل چوبی رو به شرق کشیده شده. رادین اون طرف بود. صورتش رو نمی‌دیدم، اما یه چیزی پرت کرد این سمت. افتاد کنار همین باغچه. وقتی بلندش کردم، یه مشته دونه بود...
همونایی که مهرانا کاشته بود. ولی اینا... جوونه زده بودن.
زنده بودن. توی دستم.
مهرانا نگاهش را به باغچه انداخت.
- یعنی هرجایی که بره، داره همون کاری رو می‌کنه که ما این‌جا کردیم. خاکستر رو به جوانه تبدیل می‌کنه.
سامیار آرام گفت:
- پس منتظر نمی‌مونیم. آماده می‌شیم. اگه صداش نیومد، اگه نشونی نیومد... ما می‌ریم ردش رو پیدا می‌کنیم. حتی اگه بازی دوباره شروع شده باشه.
هلیا از جا بلند شد. به تابلوی نیمه‌کاره‌اش نگاه کرد. با انگشت، جمله‌ای را کامل کرد.
روی آن، حالا با زغال سیاه، نوشته شده بود:
"اگر دنبال راهی، این‌جا نه مقصد است، نه عبور؛
اینجا تصمیم است."

خورشید پایین می‌رفت.
شب نزدیک بود.
اما در دل همه‌شان، نوری روشن‌تر از روز داشت شکل می‌گرفت.
نوری که دیگر از بیرون نمی‌آمد.
بلکه از خودشان می‌تابید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت پنجاه و نهم

(فصل دوم – ادامه‌ی "زیر پوست آرامش")
صبح زود، قبل از طلوع کامل خورشید، هوا بوی تغییر می‌داد. نسیمی از شرق می‌وزید که با نسیم‌های روزهای قبل فرق داشت. سردتر نبود، گرم‌تر هم نه. فقط… زنده‌تر بود.
رؤیا اولین کسی بود که از خواب پرید. در چشم‌هایش چیزی بود که خواب نتوانسته خاموشش کند. سریع از پناهگاه بیرون زد، نگاهش را به افق دوخت، به همان مسیری که رادین از آن رفته بود.
چیزی دیده نمی‌شد، اما نگاهش خالی هم نبود.
مهرانا با قدم‌هایی آهسته از راه رسید. چهره‌اش آرام بود، ولی بیداری‌اش شبیه بیداری‌های قبلی نبود.

- حسش می‌کنی؟ – رؤیا پرسید.
- بله… یه اتفاق داره می‌افته.
سامیار هم بالاخره از پشت پناهگاه بیرون آمد. دستی به گردنش کشید و گفت:
- همه بیدارید یا فقط من خواب موندم و هنوز دارم خواب می‌بینم؟
هلیا با تابلویی که حالا کامل شده بود، قدم‌زنان نزدیک شد و بی‌مقدمه گفت:
- یه شب مونده به بارون. این هوا، همیشه قبل بارونه.
رؤیا نفسش را بیرون داد
- یا قبل از یه برگشت.
سکوت سنگینی بینشان افتاد. از آن سکوت‌هایی که صدا ندارد، اما هزار جمله نگفته در خودش دارد.
مهرانا نشست کنار باغچه. جوانه‌ها کمی بلندتر شده بودند، اما هنوز ضعیف. دستش را به خاک زد.
- هنوز هیچ نشونه‌ای از رادین نیست. اما خاک اینو می‌گه که کسی داره برمی‌گرده.
سامیار اخم کرد.

- یعنی چی "خاک می‌گه"؟ یعنی داریم به نشونه‌ها دل خوش می‌کنیم یا واقعاً یه چیزی هست که ما نمی‌فهمیم؟
هلیا آرام گفت:
- از وقتی از اون سیستم بیرون اومدیم، دیگه نباید هیچ‌چیزی رو دست‌کم بگیریم. نه حس، نه نشونه، نه خواب، نه خاک.
رؤیا چشم دوخت به درخت‌ها.
- فقط امیدوارم اگه رادین داره برمی‌گرده، چیزی با خودش نیاره که دوباره مجبور شیم دفاع کنیم. من دیگه نمی‌خوام بجنگم. نه برای بقا، نه برای فرار.
مهرانا ل*ب زد:
- اگه چیزی باهاشه، با خودش میاره چون نمی‌خواد تنها باهاش روبه‌رو شه. چون می‌دونه اینجا، یه جاییه که هنوز آدم بودن ممکنه.
چند ساعت بعد، ظهر شده بود.
همه در سکوت به کارهای روزانه‌شان برگشتند. جمع کردن چوب، جوش دادن سقف پناهگاه، صاف‌کردن مسیر اطراف باغچه، ساختن مخزن آب.
تا اینکه صدای زوزه‌ای از دور بلند شد. نه شبیه باد. نه شبیه حیوان.
همه ایستادند.
چند ثانیه بعد، صدای پای کسی روی خاک شنیده شد. منظم، اما سنگین.
هلیا چوب‌دستی‌اش را محکم‌تر گرفت. سامیار جلو رفت. مهرانا بلند شد. رؤیا ایستاد پشت باغچه، چشمش به درخت‌ها.
و بعد، صدایی آمد. خسته، گرفته، اما زنده:
- من برگشتم.
رادین بود.
اما تنها نبود.
پشت سرش، دو نفر دیگر بودند.
یک زن.
یک پسر نوجوان.
هر دو خاک‌آلود، رنگ‌پریده، اما ایستاده.
رادین گفت:
- پیداشون کردم. اونا بازی رو شروع نکردن. فقط دنبال یه راه بودن. مثل خودمون.
سکوت شکست. نه با حرف،
بلکه با نفس آسوده‌ی جمعی که حالا
نه فقط یک نقطه،
که یک پناه واقعی شده بود.

 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    خاکستر های امید راشای رمان رمان تراژدی رمان خاکسر های امید علی برادر خدام خسروشاهی علی خسروشاهی
  • عقب
    بالا