پارت پنجاهم
راهرویی باریک، با دیوارهای فلزی سرد و خطوط زرد رنگی که روی زمین کشیده شده بود. نه صدای قدمها، نه صدای نفسها؛ فقط سکوت، و آن نور سفید یخزدهای که از چراغهای ردیفی سقف میتابید.مهرانا، هلیا و سامیار پشت سر هم راه میرفتند. کسی چیزی نمیگفت.
تا اینکه مهرانا ایستاد.
- وایسا. یه چیزی اینجا عوض شده. حس نمیکنید؟
هلیا برگشت، چهرهاش بیرنگ شده بود.
- چیو؟
- نمیدونم. انگار... انگار دیگه تعقیب نمیشیم. هیچ سایهای نیست. نه نگاه، نه تهدید.
سامیار سرش را بالا گرفت. به سقف خیره شد، بعد به دوربین کوچکی که گوشهی دیوار نصب بود.
- نه. تعقیب نمیشیم. ولی هنوز دیده میشیم. فقط بازی عوض شده.
هلیا آرام گفت:
- یا ما دیگه سوژهی اصلی نیستیم...
- چون رادین رفته. حالا ما فقط یه واکنشیم به غیبت اون.
مهرانا دستش را به دیوار کشید.
- نه. ما بیشتر از اینیم. اگه قرار بود فقط رادین مهم باشه، هیچوقت این در برامون باز نمیشد.
صدای بلندی در ادامهی راهرو پیچید. یک درِ کشویی به آهستگی کنار رفت. نور زردرنگ، گرمتر از قبل، از اتاق روبهرو بیرون زد.
سه نفر جلو رفتند. قدمبهقدم.
اتاق، دایرهای شکل بود. وسطش یک میز گرد فلزی، با چهار صندلی. سهتا خالی. و یکی
پُر.
هلیا ایستاد. چشمانش باز مانده بود، گیج، مشکوک.
- رادین؟
مردی پشت به آنها نشسته بود. شانههایش مثل همیشه نبود. ساکت، بیحرکت.
سامیار با تردید گفت:
- این نمیتونه اون باشه. رادین جلو ما وارد راهروی دیگه شد. ما دیدیم در بسته شد.
مهرانا یک قدم جلو رفت.
- یا ما دیدیم، یا فقط فکر کردیم که دیدیم.
مرد بهآرامی برگشت. چهرهاش شبیه رادین بود. خیلی شبیه. اما چیزی در چشمهایش نبود. نه نگاه، نه عمق.
فقط پوچی.
او ل*ب زد، آرام، مکانیکی:
- نشستن یا رفتن، فرقی نداره. فقط انتخاب کن.
هلیا زمزمه کرد:
- این یه نسخهست. یه بازسازی از رادینه.
سامیار عقب کشید.
- پس رادین واقعی چی؟ اون الان کجاست؟
مهرانا نفسش را آهسته بیرون داد.
- شاید هنوز زندهست. شاید پشت درِ بعدیست. ولی اینجا، اومدن ما رو به چیزی وادار کنن. اینکه تصمیم بگیریم. با یه تصویر قلابی ادامه بدیم یا رد شیم.
مرد-رادین، دستش را به صندلی کناری زد.
- هنوز سه صندلی خالیه. اگه بنشینید، بازی به پایان میرسه. راحتی، غذا، سکوت... تا ابد.
هلیا با سردی گفت:
- و اگه نَشینیم؟
مرد پلک نزد.
- در باز میمونه. ولی هیچی معلوم نیست. بیرون، تاریکه. خطرناکه. تنها.
چند ثانیه سکوت.
مهرانا نگاهش را از آن صورت بیروح گرفت.
- من نمیشینم. من نمیخوام کنار نسخهی بدلِ کسی که حاضر شد خودش رو قربانی کنه، ادامه بدم.
سامیار گفت:
- منم همینطور. ترجیح میدم با ترس بمیرم تا با توهم زندگی کنم.
هلیا فقط سر تکان داد. بهسمت درِ دیگر رفت.
دری دیگر، آنطرف اتاق، بهآرامی باز شد.
نور گرم، کمکم جایش را به تاریکی داد. اما دیگر از آن تاریکیهای قبلی نبود. این یکی…
خالص بود. واقعی. انسانی.
و آنها
سهتایی، بیهیچ ترسی
وارد تاریکی شدند.
بدون بازگشت.
و شاید، فقط شاید
با شروعی تازه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: