×متوقف شده× تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Nargess86
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Nargess86

عضو راشای
عضو راشای
نام رمان: تَلازُم.
نویسنده:سیده نرگس مرادی خانقاه.
ژانر:عاشقانه.
ناظر: @ZaRa

خلاصه: عشق، چه ساده و بی‌رحمانه در قلبش جای گرفت! مهنا، دختر قصه‌ ما، روزگاری گمان می‌کرد که عشق چیزی بیهوده و گذراست، اما اکنون پنج سال است که درگیر آن شده و نمی‌تواند از آن رهایی یابد. او خود را در کنار پسرعمویی تصور می‌کند که پانزده سال از او بزرگ‌تر است و در این میان، اشک‌هایش برای رویایی می‌ریزد که هرگز به حقیقت نخواهد پیوست. با مواجهه با حوادثی که همچون گردباد به جانش می‌افتند، او در تلاش است تا با این احساسات و چالش‌ها دست و پنجه نرم کند.


مقدمه:
به تنهایی‌ات سرک می‌کشم
سطری ناخوانده را
با خیالت می‌نویسم
راهی نمانده...
تا به تصویرهای گمشده‌ات برگردم
تنهابوی بهار است
که دست‌های مرا
به کشف حس تو برمی‌گرداند
چقدر برایت دوست داشتن‌
راه می‌روم و
کوچه تمام نمی شود!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg


« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
(فصل اول)
دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و داشت از پنجره کافه، خیابان‌ها را نگاه می‌کرد که صدای کشیدن پایه صندلی را شنید.
به کسی که این‌ کار را انجام داده بود، خیره شد.
شیما بود، دوست هم ‌دانشگاهی و همکارش... .
کسی که برای مهنا خواهر بود... .
شیما با لبخند می‌گوید:
- حقا که واقعاً یه دکتری مهنا.
لبخند تبسمی برایش زد:
- دلم می‌خواد زودتر ببینمش شیما.
شیما کلافه شده بود؛ چرا که هروز حرف شهاب را پیش و رویش قرار می‌داد.
- مهنا؟ میشه دیگه فراموشش کنی؟ کمی درباره‌ی کار و بیمارستان حرف بزنیم،این‌طوری بهتره.
مهنا اصلا حرف‌های او را متوجه نشده بود:
- شیما، من خیلی دوسش دارم؛ نمی‌تونم ازش بگذرم.
اما بعد با گیجی گفت:
- اِ! چی گفتی؟
شیما کلافه، دستی به صورتش کشید:
- میگم، میشه درباره کار و بیمارستان سخن بگیم؟
مهنا سرش را پایین انداخت:
- راست میگی؛ شیما جلسه پیوند قلب کی هست؟
نگاهی به ساعت شیشه‌ای و مارک‌ دارش انداخت:
- بیست دقیقه دیگه.
هول‌زده، سراسیمه کیفش را از روی میز برداشت و چادرش را هم روی سرش درست کرد:
- بریم شیما که خیلی دیر شده... .
شیما از عجله‌ای که به مهنا دست داده بود، بر او هم دست داد:
- آره، بریم... .
هردو از کافه خارج شدند و راهی بیمارستان شدند.
وقتی که رسیدند، مهنا به اتاقش رفت و روپوش سفیدرنگ را بر تنش کرد و به سمت اتاق جلسه حرکت کرد.
تقه‌ای به در زد و وارد اتاق جلسه شد.
روی صندلی کنار شیما جا باز کرد و نشست.
صحبت‌های آقای مسعودی به گوشش فرا رسید:
- این هفته خانم افروزی و آقای افروزی پیوند قلب رو داشته‌باشن، مینا دختریِ که ۵ سالشه و قراره فردا پیوند قلب داشته‌باشه و آرزوشِ که زنده از اتاق عمل بیرون بیاد.
مهنا و شهاب هم‌زمان سرشان را بالا آورند و با تعجب به چشمان همدیگر خیره شدند.
هر چند که تا الان یک‌بار با ‌همدیگر عمل پیوند قلب داشته‌اند.
جلسه که به اتمام رسید، مهنا تنهایی راه خانه را در پیش گرفت.
دَرِ خانه را با کلید باز کرد و وارد شد.
مادرش درحال درست کردن قیمه ‌بادمجان برای مهمانان شب بود که داشت برایشان مُهیا می‌کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
لبخندی از ته دل زد و مادرش را از پشت سرش در آغـ.ـوش گرفت.
مادرش شوکه شد؛ برگشت به طرف کسی که او را بــــغـ.ـــل کرده‌است.
مهنا را دید که با لبخند او را بــــغـ.ـــل کرده است و چشمانش هم بسته است.
پلکی زد و با لبخند تبسمش گفت:
- تویی مادر؟
با خوشحالی وصف‌ناپذیر گفت:
- آره مامان، منم.
از بــــغـ.ـــل مادرش دل کند و با ابروهایش به قیمه‌ای که در حال پختن بود، اشاره کرد:
- امشب مهمون کیه که زینب خانم در حال درست کردن اون غذای خوشمزه‌اس؟
مادرش با ذوق وصف‌ناشدنی گفت:
- زن‌عمو حسنِت و پسرش شهاب.نمی‌دونم چرا عموت نمیاد!
با آوردن اسم شهاب، دلتنگش شد.
با غمی فراوان، نگاهش به قیمه بادمجان‌هایی افتاد که در حال قُل زدن بودند.
با یک باشه، به طرف اتاقش حرکت کرد و لباس‌هایش را از تنش خارج کرد.
بغض سد راه گلویش شده بود و این بدترین اتفاقی بود که برایش افتاده بود.
موهایی که بافت داده بودِشان را باز کرد و خودش را روی تختش پرت کرد و شروع به گریه شد:
- نمی‌تونم فراموشش کنم خداجون چطوری؟ پنج سالِ که دارم از این درد و غم می‌سوزم.
هق زد:
- می‌تونی کُمکم کنی؟ ماه محرم نزدیکِ، خواهش می‌کنم کاری کن من دیگه بهش فکر نکنم... .
***
- قیچی... .
قیچی را به دستش داد و نگاه دقیقش را به شهاب جدی، سوق داد.
دلش را برده‌بود و او نمی‌توانست طاقت بیاورد که او در مقابل شهاب قرار گرفته است.
عمل که تمام شد، شهاب از اتاق عمل خارج شد و مهنا بلاخره توانست نفس آسوده‌ای از رفتنش بکشد و چشمانش را آهسته ببندد.
دستکش‌هایش را از دستانش خارج نمود و آن‌ها را به سطل‌ زباله انداخت و دستانش را زیر شیر آب قرار داد.
از اتاق عمل بیرون آمد و به سمت اتاقش حرکت کرد... .
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
گوشی‌اش را از جیب مانتوی سفیدش خارج نمود و با خواهر بزرگش تماس گرفت.
با دو بوق برداشت:
- الو سلام مهنا، خوبی؟
لبخندی از تهِ‌دل زد:
- سلام بر مهسا کماندو.
می‌دانست مهسا از این حرف‌ متنفر است؛ اما نمی‌توانست جلوی شیطنت‌ش را بگیرد. چند لحظه صدایی از مهسا خارج نشد.
مهنا گوشی را وصل کرد و گفت:
- الو مُردی؟
مهسا یهو مانند کوه آتش‌فشان فوران کرد:
- مرگ مُردی، درد مُردی. الهی سر قبرت رو بشورم؛ چرا اون‌قدر شیطنت می‌کنی؟
مهنا خنده سرسری زد:
- اگر تونستی بیا بشور. دیگه این بنده به شیطنت علاقه داره؛ چی‌کار کنم؟
مهسا با حرص، بحث را عوض کرد:
- بیشعوری دیگه؛ حالا چی‌کار داشتی منو؟
مهنا جدی شد:
- می‌خواستم بگم که پس‌فردا ماه محرمِ، بیای خونه پدربزرگ؛ چون‌که اول ماه محرم پدربزرگ دیگِ شله‌زرد داره.
مهسا گوشی‌اش را به گوش دیگرش برد و گفت:
- مهنا؟
با لبخند جوابش را می‌دهد:
- جانم آبجی؟
صدای مهسا غمگین بود:
- مراقب قلبت باش. بسپارش به خدا؛ باشه؟
مهنا با درد، چشمانش را بست.
دلش می‌خواست با خواهرش تا اذان صبح صحبت کند تا خالی شود؛ اما الان وقتش نبود تا حرف‌هایش را به او بزند.
- مهسا؟ میشه دیگه درباره‌اش حرف نزنی؟ یه وقت دیگه باهات حرف می‌زنم.
مهسا حال خواهرش را می‌فهمید؛ عشق بود دیگر؛ چیزی که همه مبتلایش می‌شدند. سکوتی در گوشی ایجاد شده بود که مهنا مجبور شد، صدایش را شنگول کند و بگوید:
- خب دیگه مهسا کماندو، من دیگه برم. ظهره، باید برم نماز. اذان هم که گفتن... .
مهسا با جیغ‌های بنفشش خداحافظی کرد.
تلفن را که قطع کرد، بغضی که در گلویش مانده بود را آزاد کرد:
- یعنی میشه فراموشش کنم خدا؟
شانه‌هایش از شدت گریه، تکان می‌خوردند و این برایش دردناک‌ترین یادگاری از خودش بود.
اشک‌هایش را پاک کرد و به سمت وضوخانه بیمارستان حرکت کرد تا وضو بگیرد.
***
تشهد و سلام را که به اتمام رساند، از نمازخانه بیمارستان بیرون آمد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
همان‌طور که می‌آمد، یهو کسی سد راهش شد.
ایستاد. روبه‌رویش قرار گرفته بود. دستش را فرو در صورت مهنا کرد.
با نفرت به مهنا زل زد.
- چرا دست از سر شهاب بر‌نمی‌داری؟
با چشمانی گُنگ و سری که بر اثر کنجکاوی کج شده بود، نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟ سانیا تو چی می‌خوای به من بگی؟
دست مهنا را کشید و او را به جایی خلوت برد.
با حرص گفت:
- خفه‌شو! من عاشق شهابم.
انگشت اشاره‌اش را جلوی مهنا قرار داد:
- فقط ببینم دور و ور شهاب بپلکی، من می‌دونم با تو... گرفتی؟
مسخره به نظر می‌آمد، حالا یکی عاشق شهاب شده بود و این عذابی که در دلش رخنه کرده بود؛ ولی الان برایش مهم نبود کی عاشق شهاب شده است... .
اخمی در پیشانی‌اش جا خوش می‌کند:
- این‌که تو عاشق پسرعموم باشی برام مهم نیست. من عاشق شهابم؛ چون که خیلی وقته دوسش دارم؛ هرکاری که می‌خوای باهام بکنی بکن؛ اما من تا ابد شهاب تو قلبمه.

سانیا با تمسخر نگاهش می‌کند:
- باشه خودت خواستی خانم دکتر عاشق!
عاشق را با طعنه می‌گوید و از مهنا دور می‌شود... .
با رفتنش، مهنا با بغض با دو پا روی زمین می‌افتد. شیما با بدو خودش را می‌رساند و به مهنا می‌گوید:
- پاشو دختر، برات مهم نباشه حرفای این برج‌ زهرمارُ.
یک قطره اشک از گوشه‌ی گونه‌اش پایین می‌افتد:
- سانیا هیچ‌وقت نمی‌فهمه عشق چیه شیما... هیچ‌وقت !فقط کسانی می‌دونن که واقعا اونو چشیده باشن... .

شیما دستان گرمش را بین دستان مهنا، گم کرد.
لبخندی برایش زد تا مهنا دلش از حرف‌هایش گرم شود:
- تو حرفت واقعاً درسته... تو باید براش صبر کنی.
فریادی می‌زند که صدایش به پژواک در می‌آید:
- ۵ ساله که صبر کردم، دیگه نمی‌تونم... .
یقه مانتوی سفید شیما را گرفت و صورتش را به او نزدیک کرد:
- می‌فهمی؟ دیگه نمی‌تونم... خسته شدم؛ از این زجر و درد و غم خسته شدم... .
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
شیما به سختی، بلندش کرد و با چشمانی که از آن غم می‌بارید به مهنا خیره شد.
- درکت می‌کنم... منو ببین مهنا.
مهنا به چشمان قهوه‌ای سوخته، شیما خیره شد.
شیما از فرصت استفاده کرد و حرف اصلی را در پیش گذاشت:
- بسپارش به‌‌ خدا. اون بهتر درست می‌کنه. صبر چیزیه که به آدم قدرت می‌ده.
مهنا چشمانش را محکم بست و هنوز بغض قبلی را داشت.
- شیما... تو مثل خواهرمی. همکلاسیم بودی، الانم با هم همکاریم. از راز همدیگه‌مون هم خبر داری. شهاب... شهاب... اون منو نگاه نمی‌کنه. احساس می‌کنم که دختر‌عموش نیستم.
شیما به سختی، مهنا را به اتاقش برد.
او را درک می‌کرد؛ چون او هم عاشق شده و برایش خیانت شده بود. ازدواجی که با خیانت آغاز شده بود. از اتاق مهنا خارج شد و خواست که به طرف اتاق خودش برود، که کسی سد راه او را بست.
به کسی که این‌کار را کرده بود، خیره شد.
سانیا بود.کسی که دشمن خونی‌اش بود.
با پوزخند به شیما گفت:
- رفیقت خیلی حواسش به خودش باشه؛ وگرنه بلایی سرش میارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن.
و از قصد تنه‌ای به شانه‌ی شیما زد و رفت... .
از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد.
زیرلب غرید:
- غلط می‌کنه دختره‌ی زپرشک و زشت.
رفتن شیما باعث شد که مهنا دوباره شروع به گریه بُکند.
چادرش را از جالباسی برداشت و آن را بر سرش نهاد.
کیفش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت.
***
روبه‌روی شهاب نشسته بود و داشت به آن فکر می‌کرد که چگونه با او حرف بزند.
امروز روزی بود که پدبزرگش دیگِ شله‌زرد داشت و شهاب داشت با گوشی‌اش چت می‌کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
همه داخل عمارت بودند و فقط او و شهاب تنها در خانه‌ی عمارت بودند.
بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.
گوشی را از اُپن برداشت و به خواهرش مهسا پیام داد:
- مهسا کماندو، من اینجا گیر افتادم. شهاب‌ اینجاست. میشه بیای نجاتم بدی؟
روی ارسال که زد، نفسش را آزاد کرد و چشمانش را بست. احساس کرد کسی پشت سر او قرار دارد.
برگشت و با لبخند شهاب غافلگیر شد. با تعجب نگاهش کرد. هرگز او را توی این موقعیت پیش آمده ندیده بود. ضربان قلبش در حال اوج بود.
هنوز شهاب خیره نگاهش می‌کرد و او با تعجب.
به خود آمد و با تته‌پته گفت:
- اتفاق... اتفاقی افتاده؟
شهاب کمی سرش را به طرف کج متمایل کرد:
- آره.
مهنا خنده‌ی سرسری زد و سرش را پایین انداخت:
- چه اتفاقی؟
شهاب کمی جلو آمد که مهنا حس ترس برایش غلبه کرد. سرش را بالا آورد و به چشمان قهوه‌ای شهاب خیره شد. شهاب هنوز لبخندش را به خوبی داشت.
- اومدم ازت آب بخوام. میشه بدی؟
مهنا نفس آسوده‌ای زد و به طرف یخچال رفت.
بطری شیشه‌ای آب را از یخچال خارج کرد و آن را داخل لیوان ریخت؛ اما یک لحظه ایستاد.
چگونه آن را به شهاب بدهد در حالی نگاه خیره شهاب را روی خودش حس می‌کرد.
به خودش نهیب زد که:
- مهنا حضورشو بیخیال شو. انگار که اینجا حضور نداره.
بعد لبخندی زد تا از عقلش پیروی کند.
برگشت و لیوان آب را به دست شهاب داد.
- بفرمایید پسرعمو.
شهاب لیوان را گرفت و آب را سر کشید و از مهنا تشکر کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مهنا می‌خواست گوشی‌اش را بردارد که دید شهاب دستش را روی اُپن کنار گوشی‌اش گذاشته است. دستش یک‌هو لرزید. شهاب چهره‌اش را با تعجب برانگیخت.
مهنا گوشی را که برداشت، لبخند سرسری زد و از خانه‌ی عمارت خارج شد.
مهسا دم‌در منتظرش بود. با دیدن مهنا، با حرص مُشتی حواله بازوانش کرد و گفت:
- یک ساعت اون تو چی‌کار می‌کنی احمق؟!
سرش را پایین انداخت و با غم بزرگ گفت:
- هیچی. بریم.
مهسا بیخیال حرفش شد و با ذوق وصف‌ناپذیر گفت:
- بیا بریم شله‌زرد هم بزنیم تا حاجتت برآورده بشه.
مهنا لبخندی زد و با خواهرش به طرف دیگِ شله‌زرد حرکت کردند.
به دیگ که رسیدند، کفگیر را از دست هانیه دخترعمویش گرفت و شروع به هم زدن شله‌زردی شدند که برای امام‌حسین(ع) بود.
چشم‌هایش را آرام بست و در دلش زمزمه‌وارانه آن هم با حسرت گفت:
- یا امام‌حسین(ع) چرا هر چی انتظار می‌کشم، تمومی نداره؟ نکنه انتظار یک کابوس بدبختی رو دارم؟
همچنان که هم می‌زد، دعا می‌کرد و در دلش شهاب را می‌خواست.
چشمانش را آرام باز نمود که با کمال تعجب شهاب را روبه‌روی خود دید.
مهسا در کنارش نبود و کنار شوهرش ایستاده بود و داشت با او حرف می‌زد.
چشمانش را به سختی از او گرفت و دعای آخرش را خواند و کفگیر را به طرفش گرفت.
شهاب با ریتم و آهسته دو عدد پلکش را باز و بسته کرد و کفگیر را از او گرفت.
بغض در راه گلویش سد شد. حس می‌کرد قرار است دیگر او را نبیند. سرش را پایین انداخت و به طرف مادرش حرکت کرد. کنار او نشست و نگاهی به جمعیت کرد.
هانیه در حال حرف‌زدن با پدربزرگش بود. مهسا در حال خندیدن با شوهرش بود و عمه‌هایش هم در حال غیبت بودند.
این وسط خودش بود که تنها در میدان بود. در دلش پوزخندی زد و نگاهش را به جمعیت بزرگ پدریش داد.
یک‌هو گوشی‌اش زنگ خورد. بی‌اهمیت به کسی که زنگ زده بود، روی آیکون سبز دست کشید و جواب داد:
- بله؟
صدای دختری که آن‌هم نازک بود، باعث شد اخمی از کنجکاوی کرد:
- شما مهنا افروزی هستید؟
با صدای متعجب و کنجکاوش می‌گوید:
- بله خودم هستم. شما؟
دخترک کمی به تته‌پته افتاد؛ اما گفت:
- من... من... نامزد پسرعموتون هستم.
شوکه، چشمانش گشاد می‌شود و به شهابی که در حال هم‌زدن شله‌زرد بود، نگاه کرد.
بغض کرد و یک قطره اشک از چشمانش کنار گونه‌اش سُر خورد.
امکان نداشت چنین اتفاقی برایش بی‌افتد.
تنفری در دلش ایجاد شد. این پسر آخرش کارش را کرد.
ایجاد تنفری که باعث و بانی‌اش خودش بود، باعث شد مهنا از او متنفر شود.
از جایش برخواست و با پاهای بلندش تندتند به طرف خانه‌ی عمارت به راه افتاد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اشک‌هایش را پاک کرد و عصبی تمام وسایل میزش را بهم ریخت.
- خدا لعنتت کنه شهاب! چرا نامزدیت رو مخفی کردی از خانواده‌ت؟
فریاد زد:
- چرا؟
صدای باز شدن کلید خانه و بعد صدای مادرش که با عصبانی و طعنه که می‌گفت:
- سهیلا خجالت نمی‌کشه؟ جلوی ما دختره رو آورده و میگه این نامزد شهابه. انگار ما غریبه بودیم که نگفته اینا دو روزه صیغه شدن.
نوچ‌نوچ مادرش به راه شد و دیگر صدایی از او خارج نشد. مهنا با چشمان اشکی، خودش را در آینه‌ دید. چشمانش را محکم بست و یک‌‌دفعه قیچی را از کشوی پایین میزش برداشت و خواست موهایش را قیچی کند که باز شدن در همانا و قیافه مهسا همانا. با تعجب نگاهش کرد و روی گونه‌اش زد.
- خاک تو سرت مهنا! چرا موهات رو می‌خواستی کوتاه کنی؟
بی‌اهمیت از حرفش خواست دسته قیچی را به حرکت در آورد که مهسا زود خودش را رساند و قیچی را با عصبانیت از او قاپید.
- احمق! تو از کجا فهمیدی که نامزد داره؟
فریاد زد:
- ولم کن مهسا! حالم خوب نیست تو بدترش نکن. الان هم قیچی رو بهم بده وگرنه میرم خودم رو می‌کشم!
هیستریک‌وارانه پوزخندی زد و گفت:
- تو غلط می‌کنی!
با ابروهای بالا رفته‌اش گفت:
- تو هم غلط کردی که قیچی رو از دستم گرفتی!
مهسا اخمی از مسخر‌گی برایش زد و سری تأسف برایش تکان داد.
- برات متأسفم! چون تو لیاقت نداری تا خودت رو ثابت کنی.
گنگ نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟
پوزخندی زد.
- دختره اصلاً نامزدش نیست! یه جورایی مثل خودش دکتری خونده بود و صیغه‌اش شده بود. اونم دو روز پیش.
یک لحظه حس کرد سانیا یک چیزی در گوشش فرا خواند:
- فقط ببینم دور و بر شهاب بپلکی، من می‌دونم با تو! گرفتی؟
تند گفت:
- اسمش چیه؟
با ابروهای بالا رفته‌اش گفت:
- سانیا.
دنیا روی سرش خراب شد. چیزی که در انتظارش بود، بالاخره به سرش آمد. خودش برای مهنا خط و نشان کشید. حالا باید این رنج و غربت را تحمل نماید.
- صیغه چند ساله؟
- سه ماه.
با تعجب چند‌بار پلک زد.
- مهسا اون سانیای لعنتی واسه‌م نقشه کشیده تا بتونه منو نابود کنه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا