♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Nargess86
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
◀ نام رمان
تلازم
◀ نام نویسنده
سیده نرگس مرادی خانقاه
◀نام ناظر
Zara
◀ ژانر / سبک
عاشقانه.

Nargess86

عضو راشای
عضو راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-30
نوشته‌ها
35
پسندها
179
امتیازها
33
محل سکونت
مشهد
نام رمان: تَلازُم.
نویسنده:سیده نرگس مرادی خانقاه.
ژانر:عاشقانه.
ناظر: @ZaRa

خلاصه: عشق، چه ساده و بی‌رحمانه در قلبش جای گرفت! مهنا، دختر قصه‌ ما، روزگاری گمان می‌کرد که عشق چیزی بیهوده و گذراست، اما اکنون پنج سال است که درگیر آن شده و نمی‌تواند از آن رهایی یابد. او خود را در کنار پسرعمویی تصور می‌کند که پانزده سال از او بزرگ‌تر است و در این میان، اشک‌هایش برای رویایی می‌ریزد که هرگز به حقیقت نخواهد پیوست. با مواجهه با حوادثی که همچون گردباد به جانش می‌افتند، او در تلاش است تا با این احساسات و چالش‌ها دست و پنجه نرم کند.


مقدمه:
به تنهایی‌ات سرک می‌کشم
سطری ناخوانده را
با خیالت می‌نویسم
راهی نمانده...
تا به تصویرهای گمشده‌ات برگردم
تنهابوی بهار است
که دست‌های مرا
به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg

« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
(فصل اول)
دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و داشت از پنجره کافه، خیابان‌ها را نگاه می‌کرد که صدای کشیدن پایه صندلی را شنید.
به کسی که این‌ کار را انجام داده بود، خیره شد.
شیما بود، دوست هم ‌دانشگاهی و همکارش... .
کسی که برای مهنا خواهر بود... .
شیما با لبخند می‌گوید:
- حقا که واقعاً یه دکتری مهنا.
لبخند تبسمی برایش زد:
- دلم می‌خواد زودتر ببینمش شیما.
شیما کلافه شده بود؛ چرا که هروز حرف شهاب را پیش و رویش قرار می‌داد.
- مهنا؟ میشه دیگه فراموشش کنی؟ کمی درباره‌ی کار و بیمارستان حرف بزنیم،این‌طوری بهتره.
مهنا اصلا حرف‌های او را متوجه نشده بود:
- شیما، من خیلی دوسش دارم؛ نمی‌تونم ازش بگذرم.
اما بعد با گیجی گفت:
- اِ! چی گفتی؟
شیما کلافه، دستی به صورتش کشید:
- میگم، میشه درباره کار و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
لبخندی از ته دل زد و مادرش را از پشت سرش در آغـ.ـوش گرفت.
مادرش شوکه شد؛ برگشت به طرف کسی که او را بــــغـ.ـــل کرده‌است.
مهنا را دید که با لبخند او را بــــغـ.ـــل کرده است و چشمانش هم بسته است.
پلکی زد و با لبخند تبسمش گفت:
- تویی مادر؟
با خوشحالی وصف‌ناپذیر گفت:
- آره مامان، منم.
از بــــغـ.ـــل مادرش دل کند و با ابروهایش به قیمه‌ای که در حال پختن بود، اشاره کرد:
- امشب مهمون کیه که زینب خانم در حال درست کردن اون غذای خوشمزه‌اس؟
مادرش با ذوق وصف‌ناشدنی گفت:
- زن‌عمو حسنِت و پسرش شهاب.نمی‌دونم چرا عموت نمیاد!
با آوردن اسم شهاب، دلتنگش شد.
با غمی فراوان، نگاهش به قیمه بادمجان‌هایی افتاد که در حال قُل زدن بودند.
با یک باشه، به طرف اتاقش حرکت کرد و لباس‌هایش را از تنش خارج کرد.
بغض سد راه گلویش شده بود و این بدترین...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
گوشی‌اش را از جیب مانتوی سفیدش خارج نمود و با خواهر بزرگش تماس گرفت.
با دو بوق برداشت:
- الو سلام مهنا، خوبی؟
لبخندی از تهِ‌دل زد:
- سلام بر مهسا کماندو.
می‌دانست مهسا از این حرف‌ متنفر است؛ اما نمی‌توانست جلوی شیطنت‌ش را بگیرد. چند لحظه صدایی از مهسا خارج نشد.
مهنا گوشی را وصل کرد و گفت:
- الو مُردی؟
مهسا یهو مانند کوه آتش‌فشان فوران کرد:
- مرگ مُردی، درد مُردی. الهی سر قبرت رو بشورم؛ چرا اون‌قدر شیطنت می‌کنی؟
مهنا خنده سرسری زد:
- اگر تونستی بیا بشور. دیگه این بنده به شیطنت علاقه داره؛ چی‌کار کنم؟
مهسا با حرص، بحث را عوض کرد:
- بیشعوری دیگه؛ حالا چی‌کار داشتی منو؟
مهنا جدی شد:
- می‌خواستم بگم که پس‌فردا ماه محرمِ، بیای خونه پدربزرگ؛ چون‌که اول ماه محرم پدربزرگ دیگِ شله‌زرد داره.
مهسا...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
همان‌طور که می‌آمد، یهو کسی سد راهش شد.
ایستاد. روبه‌رویش قرار گرفته بود. دستش را فرو در صورت مهنا کرد.
با نفرت به مهنا زل زد.
- چرا دست از سر شهاب بر‌نمی‌داری؟
با چشمانی گُنگ و سری که بر اثر کنجکاوی کج شده بود، نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟ سانیا تو چی می‌خوای به من بگی؟
دست مهنا را کشید و او را به جایی خلوت برد.
با حرص گفت:
- خفه‌شو! من عاشق شهابم.
انگشت اشاره‌اش را جلوی مهنا قرار داد:
- فقط ببینم دور و ور شهاب بپلکی، من می‌دونم با تو... گرفتی؟
مسخره به نظر می‌آمد، حالا یکی عاشق شهاب شده بود و این عذابی که در دلش رخنه کرده بود؛ ولی الان برایش مهم نبود کی عاشق شهاب شده است... .
اخمی در پیشانی‌اش جا خوش می‌کند:
- این‌که تو عاشق پسرعموم باشی برام مهم نیست. من عاشق شهابم؛ چون که خیلی وقته دوسش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
شیما به سختی، بلندش کرد و با چشمانی که از آن غم می‌بارید به مهنا خیره شد.
- درکت می‌کنم... منو ببین مهنا.
مهنا به چشمان قهوه‌ای سوخته، شیما خیره شد.
شیما از فرصت استفاده کرد و حرف اصلی را در پیش گذاشت:
- بسپارش به‌‌ خدا. اون بهتر درست می‌کنه. صبر چیزیه که به آدم قدرت می‌ده.
مهنا چشمانش را محکم بست و هنوز بغض قبلی را داشت.
- شیما... تو مثل خواهرمی. همکلاسیم بودی، الانم با هم همکاریم. از راز همدیگه‌مون هم خبر داری. شهاب... شهاب... اون منو نگاه نمی‌کنه. احساس می‌کنم که دختر‌عموش نیستم.
شیما به سختی، مهنا را به اتاقش برد.
او را درک می‌کرد؛ چون او هم عاشق شده و برایش خیانت شده بود. ازدواجی که با خیانت آغاز شده بود. از اتاق مهنا خارج شد و خواست که به طرف اتاق خودش برود، که کسی سد راه او را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
همه داخل عمارت بودند و فقط او و شهاب تنها در خانه‌ی عمارت بودند.
بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.
گوشی را از اُپن برداشت و به خواهرش مهسا پیام داد:
- مهسا کماندو، من اینجا گیر افتادم. شهاب‌ اینجاست. میشه بیای نجاتم بدی؟
روی ارسال که زد، نفسش را آزاد کرد و چشمانش را بست. احساس کرد کسی پشت سر او قرار دارد.
برگشت و با لبخند شهاب غافلگیر شد. با تعجب نگاهش کرد. هرگز او را توی این موقعیت پیش آمده ندیده بود. ضربان قلبش در حال اوج بود.
هنوز شهاب خیره نگاهش می‌کرد و او با تعجب.
به خود آمد و با تته‌پته گفت:
- اتفاق... اتفاقی افتاده؟
شهاب کمی سرش را به طرف کج متمایل کرد:
- آره.
مهنا خنده‌ی سرسری زد و سرش را پایین انداخت:
- چه اتفاقی؟
شهاب کمی جلو آمد که مهنا حس ترس برایش غلبه کرد. سرش را بالا آورد و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مهنا می‌خواست گوشی‌اش را بردارد که دید شهاب دستش را روی اُپن کنار گوشی‌اش گذاشته است. دستش یک‌هو لرزید. شهاب چهره‌اش را با تعجب برانگیخت.
مهنا گوشی را که برداشت، لبخند سرسری زد و از خانه‌ی عمارت خارج شد.
مهسا دم‌در منتظرش بود. با دیدن مهنا، با حرص مُشتی حواله بازوانش کرد و گفت:
- یک ساعت اون تو چی‌کار می‌کنی احمق؟!
سرش را پایین انداخت و با غم بزرگ گفت:
- هیچی. بریم.
مهسا بیخیال حرفش شد و با ذوق وصف‌ناپذیر گفت:
- بیا بریم شله‌زرد هم بزنیم تا حاجتت برآورده بشه.
مهنا لبخندی زد و با خواهرش به طرف دیگِ شله‌زرد حرکت کردند.
به دیگ که رسیدند، کفگیر را از دست هانیه دخترعمویش گرفت و شروع به هم زدن شله‌زردی شدند که برای امام‌حسین(ع) بود.
چشم‌هایش را آرام بست و در دلش زمزمه‌وارانه آن هم با حسرت گفت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اشک‌هایش را پاک کرد و عصبی تمام وسایل میزش را بهم ریخت.
- خدا لعنتت کنه شهاب! چرا نامزدیت رو مخفی کردی از خانواده‌ت؟
فریاد زد:
- چرا؟
صدای باز شدن کلید خانه و بعد صدای مادرش که با عصبانی و طعنه که می‌گفت:
- سهیلا خجالت نمی‌کشه؟ جلوی ما دختره رو آورده و میگه این نامزد شهابه. انگار ما غریبه بودیم که نگفته اینا دو روزه صیغه شدن.
نوچ‌نوچ مادرش به راه شد و دیگر صدایی از او خارج نشد. مهنا با چشمان اشکی، خودش را در آینه‌ دید. چشمانش را محکم بست و یک‌‌دفعه قیچی را از کشوی پایین میزش برداشت و خواست موهایش را قیچی کند که باز شدن در همانا و قیافه مهسا همانا. با تعجب نگاهش کرد و روی گونه‌اش زد.
- خاک تو سرت مهنا! چرا موهات رو می‌خواستی کوتاه کنی؟
بی‌اهمیت از حرفش خواست دسته قیچی را به حرکت در آورد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا