دلتنگی زمانی زبانه کشید که نگاهم به میدان آزادی شهرم افتاد. به برج میلاد و خیابان های شلوغی که گوشه به گوشهاش خاطره داشتم. در تاکسی که نشسته بودم تازه فهمیدم که دلتنگ همین معطل شدن های طولانی پشت چراغ قرمز های تهران نیز شده بودم. نمیدانم؛ شاید هم در حقیقت، دلتنگ آزادی بودم.
شال مشکی رنگم را کمی جلو کشیدم. رخت عزا باید بر تن میکردم، اما نه فقط به خاطر سروش عزیزم، بلکه به خاطر نیمهای از وجودم که آن را در فرانسه رها کرده بودم. اثر بی حسی تمام شده بود، حالا باید درد میکشیدم.
هم زمان با وارد شدن راننده به کوچه، نفسم نیز حبس شد. مقابل درب خانهمان که توقف کرد، با حالی خراب کرایه را حساب کردم و انگار که راننده نیز متوجه حال وخیم شده بود که متعجب نگاهم می کرد. با پاهایی لرزان پیاده شدم و مسخ شده به درب سفید رنگ خانهمان نگریستم. چه مدت بود که این جا نبودم؟
مگر چند ماه بیشتر نبود و پس چرا انگار که سالیان سال در این شهر و خانه نبودهام.
جان کندم تا خودم را به آیفون رساندم و دستم را بالا بردم و دکمهی رنگ و رو رفتهی آن را فشردم. پاسخی عایدم نشد و مجبوراً دوباره فشردم که این بار صدای او در گوشم پیچید. اویی که مسبب جوان مرگ شدن سروش و تمام بدبختیهایم بود. چهرهام را به خاطر تصویری بودن آیفون دیده بود و بهت کلامش به وضوح مشخص بود.
- ن..نفس؟!
انگشتانم روی دستگیرهی ال مانند درب محکم شد و با خشمی فرو خورده منتظر باز شدن درب ماندم. درب با صدای تیک کوتاهی باز شد و با مکث آن را به داخل هل دادم. نگاهم در فضای سرد و بی روح حیاط چرخید و قلبم تیر کشید چرا که میدانستم این حیاط و این درختان به خاطر نبود صاحبشان به این روز افتادهاند. آخ که اگر پدرم این جا بود...
او را که در مقابل ورودی خانه دیدم، خشمم عصیان کرد. ناباور و خشک شده درحالی که سر تا پا مشکی پوشیده بود با رنگ و رویی پریده نگاهم میکرد و من چه حیف که مجبور شدم برای پیدا کردن آدرس بیمارستان دوباره او را ببینم.
- نفس خودتی مادر؟
خنجری در قلبم با شنیدن آن کلمه فرو رفت. دلم میخواست تمام این خانه را بر سرش خراب کنم. برای در آغـ.ـوش گرفتنم به سمتم دوید اما با حرفی که بر زبان آوردم خشکش زد.
- اون کلمه رو اصلا به زبون نیار که خندهم می گیره!
چشمانش پر شد و مبهوت ل*ب زد اما کلمهای از دهانش خارج نشد. با فکی منقبض و دستی که مشت شده بود قدم برداشتم.
- با خودم کلی کلنجار رفتم، کلی فکر کردم و دنبال تنها یه جواب برای سوالم بودم! که چرا؟! چرا این کارو با بابام کردی! چ..چرا بهش خیانت کردی؟!
بغضم تا گلویم بالا میآمد و من مدام قورتش میدادم. او ناباور عقب رفت و پایش به تکهای از زمین که موزاییکش شکسته بود گیر کرد و زمین خورد. دلم برایش نسوخت.مگر او دلش برای من، پدرم و سروش سوخته بود؟
- ت..تو..از..ک..کجا..
پوزخندی صداداری زدم و در مقابلش روی یک زانو نشستم. چیزی نمانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزنند. معلوم بود خیلی وقت است که دیگر موهایش را رنگ نکرده و ریشهی موهایش درآمده بود.
- چیه فکر کردی ماه همیشه پشت ابر میمونه؟!
اشک هایش به سرعت روان شدند و او میلرزید. در یک ثانیه انگار تمام خاطرات کودکی که با او داشتم نابود شده بود و دیگر او را نمیشناختم. او مادر من نبود! فریبرز هم پدرم نبود!
- من به جوابم رسیدم!
پر نفرت ادامه دادم:
- تو به خاطر اموال پدرم ازش جدا نشدی! با این که مشکل از پدرم بود و بچهدار نمیشدین اما موندی و حاضر شدی با دروغ نگه داری پایه های این خونهای که خیلی وقته آوار شده!
دلم برای پدرم سوخت، آتش گرفت و کباب شد. آه که حقیقت چه قدر تلخ و دردناک بود. آه که سروش حقش نبود الان زیر خاک آرمیده باشد.
سرش را به چپ و راست تکان داد و لبانش را روی هم میفشرد. چنگی به یقهی پیراهنش زدم و با غیظ ل*ب زدم:
- فقط بگو بابام کدوم بیمارستانه!
نام بیمارستان را که به سختی گفت از خداخواسته بلند شدم و به سمت درب دویدم. قبل از این که از خانه خارج شوم به سمتش برگشتم و انگشتم را تهدیدوار بالا گرفتم.
- بابام سالم به این خونه برمیگرده و من هنوز حسابمو باهات صاف نکردم پروین فتوحی!
***
شال مشکی رنگم را کمی جلو کشیدم. رخت عزا باید بر تن میکردم، اما نه فقط به خاطر سروش عزیزم، بلکه به خاطر نیمهای از وجودم که آن را در فرانسه رها کرده بودم. اثر بی حسی تمام شده بود، حالا باید درد میکشیدم.
هم زمان با وارد شدن راننده به کوچه، نفسم نیز حبس شد. مقابل درب خانهمان که توقف کرد، با حالی خراب کرایه را حساب کردم و انگار که راننده نیز متوجه حال وخیم شده بود که متعجب نگاهم می کرد. با پاهایی لرزان پیاده شدم و مسخ شده به درب سفید رنگ خانهمان نگریستم. چه مدت بود که این جا نبودم؟
مگر چند ماه بیشتر نبود و پس چرا انگار که سالیان سال در این شهر و خانه نبودهام.
جان کندم تا خودم را به آیفون رساندم و دستم را بالا بردم و دکمهی رنگ و رو رفتهی آن را فشردم. پاسخی عایدم نشد و مجبوراً دوباره فشردم که این بار صدای او در گوشم پیچید. اویی که مسبب جوان مرگ شدن سروش و تمام بدبختیهایم بود. چهرهام را به خاطر تصویری بودن آیفون دیده بود و بهت کلامش به وضوح مشخص بود.
- ن..نفس؟!
انگشتانم روی دستگیرهی ال مانند درب محکم شد و با خشمی فرو خورده منتظر باز شدن درب ماندم. درب با صدای تیک کوتاهی باز شد و با مکث آن را به داخل هل دادم. نگاهم در فضای سرد و بی روح حیاط چرخید و قلبم تیر کشید چرا که میدانستم این حیاط و این درختان به خاطر نبود صاحبشان به این روز افتادهاند. آخ که اگر پدرم این جا بود...
او را که در مقابل ورودی خانه دیدم، خشمم عصیان کرد. ناباور و خشک شده درحالی که سر تا پا مشکی پوشیده بود با رنگ و رویی پریده نگاهم میکرد و من چه حیف که مجبور شدم برای پیدا کردن آدرس بیمارستان دوباره او را ببینم.
- نفس خودتی مادر؟
خنجری در قلبم با شنیدن آن کلمه فرو رفت. دلم میخواست تمام این خانه را بر سرش خراب کنم. برای در آغـ.ـوش گرفتنم به سمتم دوید اما با حرفی که بر زبان آوردم خشکش زد.
- اون کلمه رو اصلا به زبون نیار که خندهم می گیره!
چشمانش پر شد و مبهوت ل*ب زد اما کلمهای از دهانش خارج نشد. با فکی منقبض و دستی که مشت شده بود قدم برداشتم.
- با خودم کلی کلنجار رفتم، کلی فکر کردم و دنبال تنها یه جواب برای سوالم بودم! که چرا؟! چرا این کارو با بابام کردی! چ..چرا بهش خیانت کردی؟!
بغضم تا گلویم بالا میآمد و من مدام قورتش میدادم. او ناباور عقب رفت و پایش به تکهای از زمین که موزاییکش شکسته بود گیر کرد و زمین خورد. دلم برایش نسوخت.مگر او دلش برای من، پدرم و سروش سوخته بود؟
- ت..تو..از..ک..کجا..
پوزخندی صداداری زدم و در مقابلش روی یک زانو نشستم. چیزی نمانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزنند. معلوم بود خیلی وقت است که دیگر موهایش را رنگ نکرده و ریشهی موهایش درآمده بود.
- چیه فکر کردی ماه همیشه پشت ابر میمونه؟!
اشک هایش به سرعت روان شدند و او میلرزید. در یک ثانیه انگار تمام خاطرات کودکی که با او داشتم نابود شده بود و دیگر او را نمیشناختم. او مادر من نبود! فریبرز هم پدرم نبود!
- من به جوابم رسیدم!
پر نفرت ادامه دادم:
- تو به خاطر اموال پدرم ازش جدا نشدی! با این که مشکل از پدرم بود و بچهدار نمیشدین اما موندی و حاضر شدی با دروغ نگه داری پایه های این خونهای که خیلی وقته آوار شده!
دلم برای پدرم سوخت، آتش گرفت و کباب شد. آه که حقیقت چه قدر تلخ و دردناک بود. آه که سروش حقش نبود الان زیر خاک آرمیده باشد.
سرش را به چپ و راست تکان داد و لبانش را روی هم میفشرد. چنگی به یقهی پیراهنش زدم و با غیظ ل*ب زدم:
- فقط بگو بابام کدوم بیمارستانه!
نام بیمارستان را که به سختی گفت از خداخواسته بلند شدم و به سمت درب دویدم. قبل از این که از خانه خارج شوم به سمتش برگشتم و انگشتم را تهدیدوار بالا گرفتم.
- بابام سالم به این خونه برمیگرده و من هنوز حسابمو باهات صاف نکردم پروین فتوحی!
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: