♦ رمان در حال تایپ ✎ در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
در حصار سایه
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، جنایی، معمایی، اجتماعی
دلتنگی زمانی زبانه کشید که نگاهم به میدان آزادی شهرم افتاد. به برج میلاد و خیابان های شلوغی که گوشه به گوشه‌اش خاطره داشتم. در تاکسی که نشسته بودم تازه فهمیدم که دلتنگ همین معطل شدن های طولانی پشت چراغ قرمز های تهران نیز شده بودم. نمی‌دانم؛ شاید هم در حقیقت، دلتنگ آزادی بودم.
شال مشکی رنگم را کمی جلو کشیدم. رخت عزا باید بر تن می‌کردم، اما نه فقط به خاطر سروش عزیزم، بلکه به خاطر نیمه‌ای از وجودم که آن را در فرانسه رها کرده بودم. اثر بی حسی تمام شده بود، حالا باید درد می‌کشیدم.
هم زمان با وارد شدن راننده به کوچه، نفسم نیز حبس شد. مقابل درب خانه‌مان که توقف کرد، با حالی خراب کرایه را حساب کردم و انگار که راننده نیز متوجه حال وخیم شده بود که متعجب نگاهم می کرد. با پاهایی لرزان پیاده شدم و مسخ شده به درب سفید رنگ خانه‌مان نگریستم. چه مدت بود که این جا نبودم؟
مگر چند ماه بیشتر نبود و پس چرا انگار که سالیان سال در این شهر و خانه نبوده‌ام.
جان کندم تا خودم را به آیفون رساندم و دستم را بالا بردم و دکمه‌ی رنگ و رو رفته‌ی آن را فشردم. پاسخی عایدم نشد و مجبوراً دوباره فشردم که این بار صدای او در گوشم پیچید. اویی که مسبب جوان مرگ شدن سروش و تمام بدبختی‌هایم بود. چهره‌ام را به خاطر تصویری بودن آیفون دیده بود و بهت کلامش به وضوح مشخص بود.
- ن..نفس؟!
انگشتانم روی دستگیره‌ی ال مانند درب محکم شد و با خشمی فرو خورده منتظر باز شدن درب ماندم. درب با صدای تیک کوتاهی باز شد و با مکث آن را به داخل هل دادم. نگاهم در فضای سرد و بی روح حیاط چرخید و قلبم تیر کشید چرا که می‌دانستم این حیاط و این درختان به خاطر نبود صاحب‌شان به این روز افتاده‌اند. آخ که اگر پدرم این جا بود...
او را که در مقابل ورودی خانه دیدم، خشمم عصیان کرد. ناباور و خشک شده درحالی که سر تا پا مشکی پوشیده بود با رنگ و رویی پریده نگاهم می‌کرد و من چه حیف که مجبور شدم برای پیدا کردن آدرس بیمارستان دوباره او را ببینم.
- نفس خودتی مادر؟
خنجری در قلبم با شنیدن آن کلمه فرو رفت. دلم می‌خواست تمام این خانه را بر سرش خراب کنم. برای در آغـ.ـوش گرفتنم به سمتم دوید اما با حرفی که بر زبان آوردم خشکش زد.
- اون کلمه‌ رو اصلا به زبون نیار که خنده‌م می گیره!
چشمانش پر شد و مبهوت ل*ب زد اما کلمه‌ای از دهانش خارج نشد. با فکی منقبض و دستی که مشت شده بود قدم برداشتم.
- با خودم کلی کلنجار رفتم، کلی فکر کردم و دنبال تنها یه جواب برای سوالم بودم! که چرا؟! چرا این کارو با بابام کردی! چ..چرا بهش خیانت کردی؟!
بغضم تا گلویم بالا می‌آمد و من مدام قورتش می‌دادم. او ناباور عقب رفت و پایش به تکه‌ای از زمین که موزاییکش شکسته بود گیر کرد و زمین خورد. دلم برایش نسوخت.مگر او دلش برای من، پدرم و سروش سوخته بود؟
- ت..تو..از..ک..کجا..
پوزخندی صداداری زدم و در مقابلش روی یک زانو نشستم. چیزی نمانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزنند. معلوم بود خیلی وقت است که دیگر موهایش را رنگ نکرده و ریشه‌ی موهایش درآمده بود.
- چیه فکر کردی ماه همیشه پشت ابر می‌مونه؟!
اشک هایش به سرعت روان شدند و او می‌‌لرزید. در یک ثانیه انگار تمام خاطرات کودکی که با او داشتم نابود شده بود و دیگر او را نمی‌شناختم‌. او مادر من نبود! فریبرز هم پدرم نبود!
- من به جوابم رسیدم!
پر نفرت ادامه دادم:
- تو به خاطر اموال پدرم ازش جدا نشدی! با این که مشکل از پدرم بود و بچه‌دار نمی‌شدین اما موندی و حاضر شدی با دروغ نگه داری پایه های این خونه‌ای که خیلی وقته آوار شده!
دلم برای پدرم سوخت، آتش گرفت و کباب شد. آه که حقیقت چه قدر تلخ و دردناک بود. آه که سروش حقش نبود الان زیر خاک آرمیده باشد.
سرش را به چپ و راست تکان داد و لبانش را روی هم می‌فشرد. چنگی به یقه‌ی پیراهنش زدم و با غیظ ل*ب زدم:
- فقط بگو بابام کدوم بیمارستانه!
نام بیمارستان را که به سختی گفت از خداخواسته بلند شدم و به سمت درب دویدم. قبل از این که از خانه خارج شوم به سمتش برگشتم و انگشتم را تهدیدوار بالا گرفتم.
- بابام سالم به این خونه برمی‌گرده و من هنوز حسابم‌و باهات صاف نکردم پروین فتوحی!

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بابا همیشه می‌گفت باید انسان ها را ببخشم. هرکس به نوبه‌ی خودش ممکن است مرتکب خطایی شود و ما با بخشش نه تنها به او، بلکه به خودمان نیز کمک می‌کنیم.
اما من، هر چه قدر با خودم کلنجار می‌روم نمی توانم او را ببخشم. مغزم را به در و دیوار می‌کوبانم اما نمی‌توانم. او عمرش را برای من گذاشت اما من می‌دانم که هر کسی لیاقت واژه‌ی مادر را ندارد. می‌گویند بهشت زیر پای مادران است اما نه، جهنم زیر پای اوست! او را نمی‌توانم ببخشم..
بالش را پشت سرش مرتب کردم و درحالی که لبه‌ی لیوان پلاستیکی را به لبانش نزدیک می‌کردم، به روی او لبخندی پاشیدم. کمی از آبمیوه را که نوشید سرش را عقب کشید.
- دستت درد نکنه بابا جان، نمی خورم دیگه!
نگران دستم را پایین آوردم و کلافه نفسم را فوت کردم.
- بابا جونم آخه تو که از صبح تاحالا هیچی نخوردی!
سرفه‌ای کرد و تکیه‌اش را به بالشتش داد.
- خوبم دخترم...
خوب نبود؛ اشتهایش کم شده بود و رنگ به رو نداشت. پاکت آب پرتقال را در یخچال کوچک اتاق قرار دادم، شالم را که روی شانه ام افتاده بود بر سرم برگرداندم و به سمت درب رفتم.
- کجا میری گل دختر؟!
دستم روی دستگیره خشک شد و لبخند کم جانی زدم. در این یک هفته‌ای که برگشته بودم، حتی لحظه‌ای اجازه نمی‌داد از او دور شوم و طاقت نداشت. انگار که هنوز می‌ترسید دوباره آن اتفاق بیفتد.
- زود میام.
به قدم هایم در راهرو سرعت بخشیدم. دلشوره به جانم افتاده بود و سرگیجه رهایم نمی‌کرد. نگاهم به یکی از پرستاران بخش افتاد که این روز ها با او جور شده بودم. سرش را از روی پرونده‌ای که در دستش بود بلند کرد و لبخندی زد. جواب لبخندش را دادم و پر استرس ل*ب زدم:
- دکتر صامتی هستش دریا جون؟
قسمتی از موهایش را که به تازگی رنگ کرده بود به داخل مقنعه‌اش فرستاد.
- اره عزیزم.
سری تکان دادم و به درب اتاق دکتر که رسیدم نفسی گرفتم و تقه‌ای به درب زدم.
با شنیدن «بفرمایید»آرام او وارد اتاق شدم و او را پشت میزش دیدم. با دیدنم لبخندی زد و دستش را به سمت صندلی مقابلش گرفت.
- خوبی نفس جان؟ بیا بشین منتظرت بودم!
دلشوره‌ام بیشتر شد و بعد از بستن درب اتاق، به سمت صندلی رفتم و نشستم.
پرونده‌ای که مقابلش بود را بست و عینکش را روی چشمانش جا به کرد. جوان بود و شاید یکی از خوشتیپ ترین پزشک های این بیمارستان بود.
جان کندم تا حرفی که می‌خواستم بزنم را گفتم.
- چ..چیزی شده دکتر؟! اومده بودم بپرسم که کی بابام مرخص میشه...
لبخندش را تمدید کرد. نگاهم روی موهای لخت و قهوه‌ای رنگش که به سختی و با کمک تافت و ژل به سمت بالا هدایت شده بود گیر کرد. دستش را به سمت پارچ آب برد و بعد از پر کردن یک لیوان، آن را به دستم داد.
- حرف می‌زنیم باهم..
نتوانستم بیشتر از یک جرئه بخورم و لرزش دستانم مشهود بود.
- خواهش می‌کنم بگید چی‌ شده دکتر! چرا بابام مرخص نمیشه؟! مگه نگفته بودین بهتر شده، مگه نگفتین خطر سکته‌ی مجدد رفع شده...
با خونسردی تکیه‌اش را به پشتی صندلی‌اش داد و دست به سینه شد. حالا دیگر نگاهش جدی شده بود.
- میگم ولی قبلش باید بهم قول بدی خونسردیت‌و حفظ کنی!
با حرفش بیشتر استرس گرفتم و رنگم مانند گچ شد. چه اتفاقی افتاده بود؟! وای خدایا... نکند پدرم... با درد پلک بستم و لیوان را روی میز قرار دادم.
- ق...قول میدم!
نفسش را فوت کرد. همان طور که دست به سینه بود، یک دستش را چندبار روی بازویش کشید.
- ببین نفس من تمام جواب آزمایشات پدرت رو چک کردم. همه چیز نرمال بود به غیر جواب آزمایش آخری...
یخ زدن خون در رگ هایم را حس کردم. جانم را به ل*ب آورد چرا حرفش را کامل نمی‌گفت؟
- خ...خب؟!
با مکث ادامه داد.
- علائم سرطان دیده شده!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چشمانم تار می‌دیدند و دیوار های راهروی بیمارستان قصد بلعیدنم را داشتند.
دکتر چه گفته بود؟ سرطان؟
پدر من سرطان گرفته بود؟!
چشمانم که سیاهی رفتند، دستی دور بازویم حلقه شد و گیج به دریا نگاه کردم.
چشمان عسلی‌اش با نگرانی صورتم را می‌کاوید.
- خوبی نفس جان؟!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و بی توجه به او که صدایم می‌زد به راهم ادامه دادم. حرف های دکتر در سرم زنگ می‌زدند. او گفته بود پدر دچار سرطان معده شده است. او گفته بود برای درمان باید به خارج از کشور برویم.
حرف های او را باور نکرده بودم تا قبل از این که با چشمان خودم جواب آن آزمایش لعنتی را دیدم.
قطره‌ی اشکم فرو ریخت.
دلم می‌خواست گوشه‌ای بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. چرا این جغد شوم بدبختی رهایمان نمی‌کرد؟!
از پروین و فریبرز در این یک هفته خبری نداشتم. درست شب همان روزی که به ایران برگشته بودم، او تمام وسایلش را جمع کرده بود و برای همیشه رفته بود.
حالا فقط من مانده بودم و بابا.
درب اتاقش را که باز نمودم، با دیدنم پلک باز کرد و لبخندی زد.
لبخندش بغضم را ترکاند و چانه‌ام لرزید.
آخ چه قدر بدبخت بودیم ما...
نگاهش که نگران شد، دلم می‌خواست دست در حلقم فرو ببرم و این بغض کهنه و لعنتی را بیرون بکشم.
- نفس؟ داری گریه می‌کنی بابا جان؟!
محکم دستم را چندبار روی چشمانم کشیدم و لبخند مسخره ای بر ل*ب نشاندم. لبخندی که تضاد فاحشی با چشمانم داشت.
- نه بابایی، رفته بودم تو حیاط باد که اومد خاک رفت تو چشمام.
باور نکرد که ابرو در هم کشید.
از جایش که به یک باره نیم خیز شد، هول به سمتش رفتم.
- چی کار می‌کنی!
دستم را پس زد و قلبم درد گرفت.
- برو کنار، خسته شدم از این تخت و بیمارستان. چه اون دکتر مرخصی بده چه نده من میرم خونه! برو لباسام‌و بیار دختر!
مایع ترشی در معده ام جوشید تا گلویم بالا آمد و گلویم را سوزاند. استرس حالا بر بدنم تاثیر گذاشته بود.
- ولی بابایی...
- گفتم چی کار کن نفس؟!
با درد پلک بستم و تنها به چشم کوتاهی بسنده کردم. حرف او یکی بود! کسی نمی‌توانست روی حرفش حرف بزند.
نام «دکتر فرهاد آذرمنش» چندبار در سرم اکو شد.
او خودش پزشک بود و این فکر که او تا به الان خودش متوجه علائمش شده قلبم را می‌لرزاند.
ناچار به سمت لباس هایش رفتم و کمکش کردم تا آن ها را بپوشد.
انگار فندکی بر روی معده ام گرفته بودند که این قدر می‌سوخت.
قطره‌ی اشک لجوجی روی گونه ام سر خورد و من به یاد این افتادم که او هنوز قضیه‌ی خیانت همسرش را نمی‌داند.
او هنوز خبری از نامردی برادرش ندارد و من، چه قدر بیچاره بودم و پدرم چه قدر گناه داشت که باید هم خبر بیماری‌اش را و هم خبر خیانت همسر و برادرش را به او می‌دادم.
حرف های دکتر چندبار از اول در سرم پلی می‌شد.
«من خودم پیشنهادم کشور فرانسه یا آلمان هستش، پزشک های حاذق و توانمندی دارن! اما باز هم میل با خودتونه...»
تصمیمم را گرفته بودم. او ممکن بود مخالفت کند، ولی من پا پس نمی‌کشیدم.
من برای او جانم را می‌دادم!
اما قطعا اولویتم آن کشور طلسم شده نبود... همان کشوری که شب ها کابوسش را می‌دیدم. کابوس یک سایه، یک پوشه‌ی قرمز و صدای تیراندازی ممتد...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
📌 آغاز نقد رمان

سلام و احترام خدمت نویسنده‌ی گرامی 🌸

با سپاس از اعتماد شما به تیم آنالیز راشای، به اطلاع می‌رسانم که فرآیند نقد رمان شما آغاز شده است.
خواهشمندیم جهت حفظ انسجام روند تحلیل، تا پایان نقد از ارسال پست جدید در این تاپیک خودداری فرمایید.
پس از اتمام بررسی ویرایش نقد، امکان پست‌گذاری مجدد برای شما فراهم خواهد شد.

با آرزوی موفقیت و درخشش در مسیر نویسندگی 🌸✨


تیم آنالیز راشای | موسس راشای
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا