♦ رمان در حال تایپ ✎ در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
در حصار سایه
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، مافیایی
دلتنگی زمانی زبانه کشید که نگاهم به میدان آزادی شهرم افتاد. به برج میلاد و خیابان های شلوغی که گوشه به گوشه‌اش خاطره داشتم. در تاکسی که نشسته بودم تازه فهمیدم که دلتنگ همین معطل شدن های طولانی پشت چراغ قرمز های تهران نیز شده بودم. نمی‌دانم؛ شاید هم در حقیقت، دلتنگ آزادی بودم.
شال مشکی رنگم را کمی جلو کشیدم. رخت عذا باید بر تن می‌کردم، اما نه فقط به خاطر سروش عزیزم، بلکه به خاطر نیمه‌ای از وجودم که آن را در فرانسه رها کرده بودم. اثر بی حسی تمام شده بود، حالا باید درد می‌کشیدم.
هم زمان با وارد شدن راننده به کوچه، نفسم نیز حبس شد. مقابل درب خانه‌مان که توقف کرد، با حالی خراب کرایه را حساب کردم و انگار که راننده نیز متوجه حال وخیم شده بود که متعجب نگاهم می...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
بابا همیشه می‌گفت باید انسان ها را ببخشم. هرکس به نوبه‌ی خودش ممکن است مرتکب خطایی شود و ما با بخشش نه تنها به او، بلکه به خودمان نیز کمک می‌کنیم.
اما من، هر چه قدر با خودم کلنجار می‌روم نمی توانم او را ببخشم. مغزم را به در و دیوار می‌کوبانم اما نمی‌توانم. او عمرش را برای من گذاشت اما من می‌دانم که هر کسی لیاقت واژه‌ی مادر را ندارد. می‌گویند بهشت زیر پای مادران است اما نه، جهنم زیر پای اوست! او را نمی‌توانم ببخشم..
بالشت را پشت سرش مرتب کردم و درحالی که لبه‌ی لیوان پلاستیکی را به لبانش نزدیک می‌کردم، به روی او لبخندی پاشیدم. کمی از آبمیوه را که نوشید سرش را عقب کشید.
- دستت درد نکنه بابا جان، نمی خورم دیگه!
نگران دستم را پایین آوردم و کلافه نفسم را فوت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
چشمانم تار می‌دیدند و دیوار های راهروی بیمارستان قصد بلعیدنم را داشتند.
دکتر چه گفته بود؟ سرطان؟
پدر من سرطان گرفته بود؟!
چشمانم که سیاهی رفتند، دستی دور بازویم حلقه شد و گیج به دریا نگاه کردم.
چشمان عسلی‌اش با نگرانی صورتم را می‌کاوید.
- خوبی نفس جان؟!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و بی توجه به او که صدایم می‌زد به راهم ادامه دادم. حرف های دکتر در سرم زنگ می‌زدند. او گفته بود پدر دچار سرطان معده شده است. او گفته بود برای درمان باید به خارج از کشور برویم.
حرف های او را باور نکرده بودم تا قبل از این که با چشمان خودم جواب آن آزمایش لعنتی را دیدم.
قطره‌ی اشکم فرو ریخت.
دلم می‌خواست گوشه‌ای بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. چرا این جغد شوم بدبختی رهایمان نمی‌کرد؟...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا