pegah.reaisi
کاندیدای نظارت رمان
کادر مدیریت راشای
𓆩♡𓆪 یاقوت پرسوناژ 𓆩♡𓆪
کاندید مدیریت
نویسنده راشای
دلتنگی زمانی زبانه کشید که نگاهم به میدان آزادی شهرم افتاد. به برج میلاد و خیابان های شلوغی که گوشه به گوشهاش خاطره داشتم. در تاکسی که نشسته بودم تازه فهمیدم که دلتنگ همین معطل شدن های طولانی پشت چراغ قرمز های تهران نیز شده بودم. نمیدانم؛ شاید هم در حقیقت، دلتنگ آزادی بودم.
شال مشکی رنگم را کمی جلو کشیدم. رخت عذا باید بر تن میکردم، اما نه فقط به خاطر سروش عزیزم، بلکه به خاطر نیمهای از وجودم که آن را در فرانسه رها کرده بودم. اثر بی حسی تمام شده بود، حالا باید درد میکشیدم.
هم زمان با وارد شدن راننده به کوچه، نفسم نیز حبس شد. مقابل درب خانهمان که توقف کرد، با حالی خراب کرایه را حساب کردم و انگار که راننده نیز متوجه حال وخیم شده بود که متعجب نگاهم می...
شال مشکی رنگم را کمی جلو کشیدم. رخت عذا باید بر تن میکردم، اما نه فقط به خاطر سروش عزیزم، بلکه به خاطر نیمهای از وجودم که آن را در فرانسه رها کرده بودم. اثر بی حسی تمام شده بود، حالا باید درد میکشیدم.
هم زمان با وارد شدن راننده به کوچه، نفسم نیز حبس شد. مقابل درب خانهمان که توقف کرد، با حالی خراب کرایه را حساب کردم و انگار که راننده نیز متوجه حال وخیم شده بود که متعجب نگاهم می...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش: