pegah.reaisi
کاندیدای نظارت رمان
کادر مدیریت راشای
𓆩♡𓆪 یاقوت پرسوناژ 𓆩♡𓆪
کاندید مدیریت
نویسنده راشای
سروش ۱۲ ساله بود که زن عمو بر اثر سکته قلبی فوت کرد و حضور او در خانوادهی ما پررنگ شد.
از همان روزها از کل هفته،هفت روزش را خانهی ما بود و حتی اتاق جداگانهای نیز داشت. عمو فریبرز با این مسئله چندان مشکلی نداشت و هرزگاهی به ما سر میزد.
تا اینکه او برخلاف مخالفت عمو فریبرز،شغل پلیسی را برگزید و ماموریت هایش بین ما فاصله انداخت.
حالا او به رسم گذشته اینجا بود.
در کنار ما و در همان آلاچیق کوچک گوشهی حیاط، مشغول صبحانه خوردن بود.
-بابا هنوز باورم نمیشه که چیزی درمورد اومدن سروش نگفتی!
بابا درحالی که لقمهای از نان سنگک داغ و پنیر میگرفت،به رویم لبخند زد.
-خود سروش خواست که سوپرایزت کنه بابا جان!
به سروش که مشغول کندن پوست تخم مرغ پخته بود و چشمکی تحویلم داد،چشم غرهای رفتم.
مامان...
از همان روزها از کل هفته،هفت روزش را خانهی ما بود و حتی اتاق جداگانهای نیز داشت. عمو فریبرز با این مسئله چندان مشکلی نداشت و هرزگاهی به ما سر میزد.
تا اینکه او برخلاف مخالفت عمو فریبرز،شغل پلیسی را برگزید و ماموریت هایش بین ما فاصله انداخت.
حالا او به رسم گذشته اینجا بود.
در کنار ما و در همان آلاچیق کوچک گوشهی حیاط، مشغول صبحانه خوردن بود.
-بابا هنوز باورم نمیشه که چیزی درمورد اومدن سروش نگفتی!
بابا درحالی که لقمهای از نان سنگک داغ و پنیر میگرفت،به رویم لبخند زد.
-خود سروش خواست که سوپرایزت کنه بابا جان!
به سروش که مشغول کندن پوست تخم مرغ پخته بود و چشمکی تحویلم داد،چشم غرهای رفتم.
مامان...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش: