♦ رمان در حال تایپ ✎ در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
در حصار سایه
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، مافیایی
سروش ۱۲ ساله بود که زن عمو بر اثر سکته قلبی فوت کرد و حضور او در خانواده‌ی ما پررنگ شد.
از همان روزها از کل هفته،هفت روزش را خانه‌ی ما بود و حتی اتاق جداگانه‌ای نیز داشت. عمو فریبرز با این مسئله چندان مشکلی نداشت و هرزگاهی به ما سر می‌زد.
تا اینکه او برخلاف مخالفت عمو فریبرز،شغل پلیسی را برگزید و ماموریت هایش بین ما فاصله انداخت.
حالا او به رسم گذشته اینجا بود.
در کنار ما و در همان آلاچیق کوچک گوشه‌ی حیاط، مشغول صبحانه خوردن بود.
-بابا هنوز باورم نمیشه که چیزی درمورد اومدن سروش نگفتی!
بابا درحالی که لقمه‌‌ای از نان سنگک داغ و پنیر می‌گرفت،به رویم لبخند زد.
-خود سروش خواست که سوپرایزت کنه بابا جان!
به سروش که مشغول کندن پوست تخم مرغ پخته بود و چشمکی تحویلم داد،چشم غره‌ای رفتم.
مامان...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
دستم را به سمت ضبط بردم و صدای موزیک را بیشتر کردم. همراه با موزیک رقصیدم و با آن همخوانی کردم.

《 بدو بدو بیا فرفری جونم
تو که می‌دونی می‌ترکونم
من می‌دونم تو خیلی باحالی
این‌و بزار همه بدونن
معلومه که تو مال منی
بدون تو خل و دیوونم 》

ماشین سروش که رو به روی دانشگاه توقف کرد و صدای موزیک را قطع کرد معترضانه صدایش زدم،اما او لپم را کشید:
-شیطونی بسه دیگه الان وقت کسب علم و دانشه!
کلاست تموم شد پیام بده میام دنبالت!
برخلاف میل باطنی‌ام کوله‌ام را روی دوشم انداختم و از ماشین پیاده شدم. هنگام بستن درب ماشین چشمکی حواله‌ام کرد.
-موفق باشی خانم پرستار!
عقب گرد کردم و با صدای تقریبا بلندی جوابش را دادم.
-بای آقا پلیسه!
هنوز چند قدم دور نشده‌ام که صدایم زد و به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
-فکر نکرده بودم بهش!
گاز دیگری به ساندویچش زد و با دهان پر ل*ب جنباند.
-به چی؟!
اخم هایم در هم رفتند و او بی‌خیال سس قرمز را روی ساندویچش زد.
-زهرمار خب،با دهن پر حرف نزن!
به سختی محتویات دهانش را قورت داد و خندید.
-خب توام زر نزن بذار غذامو بخورم!
پوف کلافه‌ای کشیدم و به دانشجویانی که دور هم نشسته بودند و می‌خندیدند نگاه کردم. احتمالا ترم اولی بودند و نمی‌دانستند تا چند ترم دیگر این اکیپ دچار فروپاشی خواهد شد. باید قدر این روز ها را می‌دانستند...!
-نگفتی! به چی فکر نکرده بودی؟!
به چشمان آبی رنگش زل زدم.
-به کیوان!
از وقتی سروش اومد به کل فراموش کردم!
الان نمی‌دونم چجوری سروش‌و بپیچونم!
جرئه‌ای از نوشابه‌اش را نوشید و ابرو بالا انداخت.
-چقدر سختش می‌کنی بابا!
نیم ساعت میری میای دیگه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
نغمه هم با اشاره‌ی من بیرون رفت و تنها من و او در کلاس ماندیم.
لبخندش را تمدید کرد و جزوه را روی دسته‌ی صندلی قرار داد.
-قابلی که نداشت..!
ولی خب می‌تونستی شب بهم بدیش!
لبم را با زبانم تر کردم.
- می‌خواستم در مورد همین موضوع باهات صحبت کنم!
دست به سینه شد و به دسته‌ی صندلی تکیه داد.
-در خدمتم!
نفس عمیقی کشیدم و به چشمانش که منتظر نگاهم می‌کرد خیره شدم.
-ببین کیوان، بزار باهات روراست باشم!
من از حست نسبت به خودم با خبرم،و همین‌طور هم از دل خودم!
من نه می‌خوام بازیت بدم و اذیتت کنم و نه می‌خوام که وارد رابطه بشم!
دوست دارم رابطمون در حد همین همکلاسی باقی بمونه!
دلیلش رو نپرس و ممنون می‌شم درکم کنی!
نگاهش کدر شد و لبانش برای گفتن حرفی تکان خورد اما به او مهلت ندادم و عقب گرد کردم.
لحظه‌ای...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.
مشت سروش بر صورت کیوان فرود آمد و جیغ کشیدم.
در حالی که توجه دیگر دانشجویان به ما جلب شد بود،یقه‌‌اش را به چنگ گرفت و او را به دیوار آجری پشت سرش کوباند.
-گ*ه می‌خوری بهش دست می‌زنی!
بشکونم اون دستت‌و احمق که هرز نره؟!
با گریه به سمتش رفتم و سعی کردم بازویش را بگیرم اما سرش را برگرداند و خشمگین فریاد زد:
-گمشو برو تو ماشین نفس!
از فریادش تکان سختی خوردم. از اویی که تا به حال کمتر از گل به من نگفته بود و حالا این گونه با من صحبت می‌کرد خشکم زد.
کیوان که صورتش از درد جمع و لبش پاره شده بود،سعی کرد دستان سروش را از یقه‌اش جدا کند:
-ولم کن! سر پیازی یا ته پیاز؟! به تو چه اصلا!
کاش کیوان ساکت می‌شد. کاش برای نجات جان خودش حداقل ساکت می‌شد.
سروش جری تر شد و با...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
بر روی تاب محبوبم نشستم و از هوای مطلوب اردیبهشت ماه لذت بردم.
بوی خاک خیس خورده روحم را تازه کرد و دم عمیقی گرفتم.
همیشه برایم سوال بود چرا ما انسان ها این بو را دوست داریم؟! چون خودمان نیز از خاک آفریده شده ایم؟!
چشم که در حیاط گراندم،خاطرات من و سروش در مقابلم زنده شد.
بر روی دوچرخه‌ی صورتی رنگم دور تا دور حیاط پدال می‌زدم و سروش هلم می‌داد. هرچقدر جیغ می‌زدم که خودم می‌خواهم بازی کنم فایده‌ای نداشت و معتقد بود 《 باید مراقبت باشم》.
غرق در افکار خودم بودم که با قرار گرفتن دستانی روی شانه‌هایم، مانند برق گرفته ها تکان خوردم و هین کشیدم.
-هیس! منم نفس نترس!
با شنیدن صدای سروش پشت سرم،نفس راحتی کشیدم و دستم را روی قلبم قرار دادم.
-ترسوندیم سروش!
آرام و نرم زمزمه کرد:
-ببخشید! نمی‌خواستم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
چشمانم از فرط تعجب گرد شدند.
با بهت ل*ب زدم:
-چی؟!
به سمت یخچال رفت و درب آن را باز کرد.
-گفتم زنگ زدم به عمو فریبرزت!
از روی صندلی بلند شدم و با صدای قیژ به عقب کشیده شد. به سمتش رفتم و نالیدم:
-آخه مامان تو که می‌دونی رابطه‌شون با سروش خوب نیست،چرا گفتی؟!
ابروهای نازکش در هم رفتند و درب یخچال را محکم بست. طلبکارانه ل*ب زد:
-دلش براش تنگ شده بیچاره می‌خواست ببینتش! مشکلش چیه؟!
بحث کردن با او فایده‌ای نداشت.انگار که آب در هاون می‌کوبیدی!پوف کلافه‌ای کشیدم و ظرف گوجه ها را برمی‌‌داشتم و زیر ل*ب غر زدم.
-از دست تو مامان!
به سمت حیاط رفتم و با دیدن بابا و سروش، با تعجب در چهارچوب در ایستادم.
هر دو مشغول کباب کردن جوجه ها،با سر خوشی می‌خواندند:
《امشب شب مهتابه،حبیبم رو میخوام》
《حبیبم اگر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
-پشمام حاجی! جدی کیوان رو گرفت به باد کتک؟!
به علامت تأیید سری برای او تکان دادم و دهانش هر بار از تعجب باز می‌شد. شب پیش، سروش آن‌قدر دیر به خانه برگشت که تمام تلاشم برای بیدار ماندن فایده‌ای نداشت و در خواب و بیداری صدای باز و بسته شدن درب خانه را شنیدم. بدون او ، شام را در سکوت خوردیم و عمو فریبرز نیز به خانه‌اش برگشت.
دست‌هایم را روی شقیقه‌هایم گذاشتم و به صورتی دورانی ماساژ دادم تا شاید بتوانم از سردردی که امانم را بریده بود،بکاهم.
بعد از چارت بندی اطلاعات بیماران و پایان شیفت،همراه با نغمه لباس هایمان را تعویض کردیم و به سمت آسانسور قدم بر داشتیم.
دکمه‌ی آسانسور را زدم و با نغمه وارد آن شدیم.نغمه درحالی که با دستش خودش را باد می‌زد رو به من کرد:
-ماشین هنوز تعمیرگاهه؟!
از آسانسور...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
موزیک ملایمی در رستوران در حال پخش بود و سروش آرام تکه‌ای از کباب درون بشقاب مقابلش را در دهانش قرار داد و جوید.
نگاهش به من که با غذایم بازی می‌کردم افتاد و مشکوک پرسید:
-خوبی نفس؟! چرا غذات‌‌و نمی‌خوری؟!
سعی کردم لبخندی بزنم و به زور قاشقم را از برنج و کباب پر نمودم و در دهانم قرار دادم.
قاشق و چنگالش را در بشقابش قرار داد و دستانش را با دستمال بنفش رنگ پاک کرد.
دستش از روی میز لغزید و دست یخ زده‌ام را گرفت و این بار با لحن ملایم تری ل*ب زد:
-چیزی شده که به من نمیگی عزیزم؟!
دلم می‌خواست با او درد‌ و دل کنم. از مشاجرات مامان و بابا بگویم. بگویم که هنوز مانند قبل دعوا می‌کنند و عذابم می‌دهند. بگویم که هنوز صلح در خانه‌ی ما برقرار نشده است!
اما با این فکر که الان درگیر پرونده‌اش و حوصله‌ی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
درحالی که سینه‌اش از حرص بالا پایین می‌شد، گوشی‌ام را مقابل چشمانم گرفت و پیامک کیوان مبنی بر اینکه عذر خواهی کرده بود، با آن نام مضحک ذخیره‌ شده برایش بر روی صفحه نهیب زد. از اینکه فراموش کرده بودم آن را ویرایش کنم، خودم را لعنت فرستادم.
فریاد دوباره‌اش مرا به شدت تکان داد.
-این کیه نفس‌؟!ها؟! این کیه؟! فقط نگو که اون همکلاسی احمقته!
سرم را به طرف او چرخاندم و به چشمان خونینش نگاه کردم. مردمک‌هایش گشاد شدند و با بهت زمزمه کرد:
-ن..نکنه دوسش داری..! وای.. وای نفس!
دهانم برای دفاع از خودم باز شد، اما طولی نکشید که سیلی او بر صورتم لالم کرد. به جای صورتم، قلبم درد گرفت. شوکه دستم را به لبم که پاره شده بود کشیدم و سروش با دیدن خون روی انگشتانم انگار تازه فهمید که چه کرده است. ناباور به او...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا