دو پسر جوان همراه پدرشان که انگار هر سه پزشک بودند، از بیمارستانی بزرگ خارج شدند و شروع به گپ و گفت کردند.
پسر، آنها را با دقت نگاه میکرد، که گلبرگها درون دستانش ظاهر شدند.
- پس بالاخره آرزو کردی! میدونستم به حرفم گوش میدی.
پسر، تبسمی زیبا بر گونههایش نمایان شد و آنجا را به سمت خانه ترک کرد.
صبح زود، دختر از خواب بیدار شد.
صبحانهاش را میل کرد و سپس دوباره به اتاقش برگشت.
پسر جوان، کاترین را احضار کرد.
او خودش را به پسر رساند.
درحالی که طبق معمول در کتابخانه بود.
- آقا، مطمئن هستی که خودشه؟
- شکی ندارم که خودشه! وگرنه چرا اینا ظاهر شدن؟
پسر، دستانش را بالا برد و ناخنهای سیاه شدهاش را نشان داد.
- بله، یونا هم برام تعریف کرد، اما به نظرم باید بهش بگی که چه اتفاقی افتاده.
پسر، کتابش را بست و روی میز گذاشت؛ سپس از جایش بلند شد و عینکش را برداشت.
- نه، فعلاً نمیشه؛ باید بیشتر آمادهاش کنم!
یونا کلنگ سنگینی را از باغ به اتاقش آورده بود و یکی از کلاه های کاترین را به سر کرده تا گرد و خاک موهایش را کثیف نکند.
- خب امروز میفهمیم اینجا چه خبره.
دختر جوان این دفعه درب اتاقش را برای جلوگیری از مزاحمت، قفل کرده است.
او شروع به کلنگ زدن به دیوار کرد؛ سپس آیینه را از جلوی آن برداشت.
آنقدر محکم به دیوار کوبید تا اینکه کاغذ دیواری پاره شد و درب چوبی قدیمی بیرون افتاد.
دختر با دست، عرقش را پاک کرد و به عقب قدم برداشت.
دربی به بزرگی یک درخت روبهروی او قرار داشت.
- اوه خدای من! پس تو اینجا قایم شده بودی؛ نه؟ باید بازت کنم تا بفهمم چی اون پشت قایم شده!
- هی کاترین! توام این صداها رو میشنوی؟ این اطراف دارن خونه میسازن؟
- نه آقا! صدا از بالا میاد.
- چی؟ یونا داره چیکار میکنه؟
پسر، سراسیمه به طبقه بالا به سمت اتاق یونا رفت.
دیگر دیر شده بود؛ نمیتوانست جلوی سرنوشت را بگیرد.
یونا دستش را دراز کرد، درب را باز کرد و با صح*نهای مواجه شد که حتی نمیتوانست تصورش را کند.
گلدانی با گلهایی همانند گلهای رز باغچه در آن اتاقک قرار داشت که هر گلبرگ آن به رنگی متفاوت آغشته شده بود.
پسرجوان دستگیرهی درب را میچرخاند و محکم درب را تکان میداد.
- یونا! اگه اون در رو پیدا کردی و بازش کردی اشکالی نداره! فقط دستت رو سمتش نبر، باشه؟
یونا، صدای پسر را میشنید؛ اما تکان نمیخورد و با خودش فکر میکرد که این درب را چرا از او پنهان کرده.
دستش را به سمت گلها برد، اما خارهای گل، دست او را گزید.
پسر ناگهان در اتاق ظاهر شد.
یونا با دیدن او گیج شده بود؛ فریاد کشید.
- همین الان بهم بگید اینجا چه خبره؟
صدایی از بوتههای گل بیرون آمد.
- بهش گفتی که یک هیولا هستی؟ اورال!
- چیشد؟ این صدا از کجا بود؟
پسر چشمانش را بست و لبانش را گ*از گرفت.
#آنتروس
#آینازاولادی
پسر، آنها را با دقت نگاه میکرد، که گلبرگها درون دستانش ظاهر شدند.
- پس بالاخره آرزو کردی! میدونستم به حرفم گوش میدی.
پسر، تبسمی زیبا بر گونههایش نمایان شد و آنجا را به سمت خانه ترک کرد.
صبح زود، دختر از خواب بیدار شد.
صبحانهاش را میل کرد و سپس دوباره به اتاقش برگشت.
پسر جوان، کاترین را احضار کرد.
او خودش را به پسر رساند.
درحالی که طبق معمول در کتابخانه بود.
- آقا، مطمئن هستی که خودشه؟
- شکی ندارم که خودشه! وگرنه چرا اینا ظاهر شدن؟
پسر، دستانش را بالا برد و ناخنهای سیاه شدهاش را نشان داد.
- بله، یونا هم برام تعریف کرد، اما به نظرم باید بهش بگی که چه اتفاقی افتاده.
پسر، کتابش را بست و روی میز گذاشت؛ سپس از جایش بلند شد و عینکش را برداشت.
- نه، فعلاً نمیشه؛ باید بیشتر آمادهاش کنم!
یونا کلنگ سنگینی را از باغ به اتاقش آورده بود و یکی از کلاه های کاترین را به سر کرده تا گرد و خاک موهایش را کثیف نکند.
- خب امروز میفهمیم اینجا چه خبره.
دختر جوان این دفعه درب اتاقش را برای جلوگیری از مزاحمت، قفل کرده است.
او شروع به کلنگ زدن به دیوار کرد؛ سپس آیینه را از جلوی آن برداشت.
آنقدر محکم به دیوار کوبید تا اینکه کاغذ دیواری پاره شد و درب چوبی قدیمی بیرون افتاد.
دختر با دست، عرقش را پاک کرد و به عقب قدم برداشت.
دربی به بزرگی یک درخت روبهروی او قرار داشت.
- اوه خدای من! پس تو اینجا قایم شده بودی؛ نه؟ باید بازت کنم تا بفهمم چی اون پشت قایم شده!
- هی کاترین! توام این صداها رو میشنوی؟ این اطراف دارن خونه میسازن؟
- نه آقا! صدا از بالا میاد.
- چی؟ یونا داره چیکار میکنه؟
پسر، سراسیمه به طبقه بالا به سمت اتاق یونا رفت.
دیگر دیر شده بود؛ نمیتوانست جلوی سرنوشت را بگیرد.
یونا دستش را دراز کرد، درب را باز کرد و با صح*نهای مواجه شد که حتی نمیتوانست تصورش را کند.
گلدانی با گلهایی همانند گلهای رز باغچه در آن اتاقک قرار داشت که هر گلبرگ آن به رنگی متفاوت آغشته شده بود.
پسرجوان دستگیرهی درب را میچرخاند و محکم درب را تکان میداد.
- یونا! اگه اون در رو پیدا کردی و بازش کردی اشکالی نداره! فقط دستت رو سمتش نبر، باشه؟
یونا، صدای پسر را میشنید؛ اما تکان نمیخورد و با خودش فکر میکرد که این درب را چرا از او پنهان کرده.
دستش را به سمت گلها برد، اما خارهای گل، دست او را گزید.
پسر ناگهان در اتاق ظاهر شد.
یونا با دیدن او گیج شده بود؛ فریاد کشید.
- همین الان بهم بگید اینجا چه خبره؟
صدایی از بوتههای گل بیرون آمد.
- بهش گفتی که یک هیولا هستی؟ اورال!
- چیشد؟ این صدا از کجا بود؟
پسر چشمانش را بست و لبانش را گ*از گرفت.
#آنتروس
#آینازاولادی