♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
زخمه‌ی خُلقان
◀ نام نویسنده
لیلا مرادی
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
درام
مردمک چشمان قشنگش از نم اشک می‌درخشید.
- ماه‌بانو، تو رو خدا به حسام نگو، بفهمه دیوونه میشه.
اخم کرد و هر دو دستش را گرفت.
- چند بار بگم حنا، بی‌خودی داری واسه خودت استرس می‌تراشی. بعدش هم، مگه مغز خر خوردم به حسام بگم؟! تازه از خداش هم باشه همچین کسی خواهرش رو دوست داره.
آن‌قدر مصمم با او صحبت کرد که کمی آرام شد و در حالی که سرش را تکان می‌داد، با خودش زیر ل*ب تکرار می‌کرد:
- آره درست میگی، درست میگی.
سری به تأسف تکان داد و ابروهایش را به طرز بامزه‌ای بالا برد که بالاخره لبخند شیرینی روی لبانش نشست.
- نگاهش کن، به خاطر خانم چشم‌هام داشت از حدقه بیرون می‌زد.
لبخندش تبدیل به قهقهه شد. بعد از ب*وس*یدن صورتش گفت:
- تو بهترین خواهر دنیایی.
چیزی نگفت و با هم به سیامک ملحق شدند. تا تاریکی هوا...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
یک تای ابرویش بالا رفت. تا به خودش بیاید، درون سورتمه، کنار حنانه نشسته‌ بود. سیامک هم در واگن جلویی بود. آن ارتفاع و جاده‌های پر پیچ و خم، موهای تنش را سیخ می‌کرد. چشم بسته جیغ می‌کشید. حنانه برعکس او نمی‌ترسید و وقتی بد و بیراه می‌داد، به او خنده می‌کرد‌. دخترک بی‌شعور! چند تا عکس یادگاری هم از خودشان انداخت که حال و روزش در عکس‌ها دیدنی بود. در مقابل اصرارشان برای رفتن به شهربازی، پیشنهادشان را محکم رد کرد.
- نه دیگه، بهتره تنها باشین. باید برم خونه، کلی کار سرم ریخته.
سیامک از این مخالفت سریعش تعجب کرد. حنانه در حالی که به زور خنده‌اش را کنترل می‌کرد، چشمکی به رویش زد.
- آره خب، بالاخره شوهرداری سخته! یه شام خوشمزه واسه داداشم درست کن. لاغر شده آبجی، حسام این‌جوری نبود ها!
پاهایش از...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ماه‌بانو با دو مرد بازاری زندگی کرده‌ بود؛ اما در این مدت به متفاوت بودن حسام پی‌ برده‌ بود. بازاری جماعت، خدای نکرده سیری‌ناپذیر و طمع‌کار باشد، چشمش تا آخر عمر به مال دنیا است. در این وضعیت تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که آرامش کند. دستش را از روی میز گرفت. تکان خفیفی خورد و خواست چیزی بگوید که سریع پیش‌دستی کرد.
- نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده، نیازی هم نیست بهم بگی؛ اما اگه کارت قانونی و درست باشه نباید از چیزی بترسی.
در سکوت با یک تای ابروی بالا رفته فقط نگاهش کرد، شاید چون انتظار این حرف را از جانبش نداشت. لبخند آرامش‌بخشی به رویش پاشید و از روی صندلی بلند شد.
- چاییت رو بخور تا سرد نشده، بهتره فکرت رو زیاد درگیر نکنی.
این را گفت و در مقابل نگاه پر سوالش از آشپزخانه خارج شد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
حال غریبی داشت. بودن در کنار این مرد و دیدنش را نمی‌خواست، حتی از صدایش هم می‌گریخت. این ماه‌بانو برای خودش هم ناشناخته بود. رفت و بانو گفتن‌هایش بی‌جواب ماندند. از آن پارک فرار کرد و خودش را به جدول کنار خیابان رساند. بغضش ترکید و اشک‌هایش یکی پس از دیگری برای خود مسابقه دادند. مغزش گنجایش فکری نداشت. تن بی‌رمقش را بلند کرد و بی‌توجه به نگاه کنجکاو و متعجب عابرین راه خانه را در پیش گرفت. حرف‌های امیر در ذهنش رژه می‌رفت. چرا سعی داشت این‌قدر حسام را بد جلوه دهد؟ خوب می‌دانست که اهل دغل‌بازی و دروغ نیست و همین به آشوب درونی‌اش بیشتر دامن می‌زد. وارد حیاط شد. پاهایش از خستگی گزگز می‌کردند. دیگر از عطر خوش گل‌های یاس و محمدی باغچه‌ی کوچک چسبیده به حصار بلند و سنگی خانه، سرمست نمی‌شد. دنیای...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
از میان شلوغی و همهمه گذشت تا به بازار پارچه‌فروشان رسید. عرق پیشانی‌اش را با دست خشک کرد. نگاهش سمت میدان قدیمی بازار کشیده شد و ذهنش به گذشته‌ها پر کشید. آن زمان‌‌ها فواره درون آب‌نمای فیروزه‌ایش جریان نداشت. او و حسام چه کشتی‌هایی که کنارش نمی‌گرفتند! مردم هم حلقه‌‌زنان معرکه‌شان را تماشا می‌کردند. آهی کشید و در حالی که از بین کسبه و بازاری‌ها می‌گذشت، هر چهره‌ی آشنایی که می‌دید دست بر سینه می‌نهاد و سرش را برای ادای احترام خم می‌کرد. بالای پله‌های حجره، مش‌صفر را دید که انگار تازه کار نظافتش تمام شده‌ بود. مرد لاغر و کهن‌سالی که از زمان کودکی‌شان، وقتی با پدرهایشان به بازار می‌آمدند، آن دو را می‌شناخت. چقدر بیچاره را اذیت می‌کردند. یک دفعه که حاج‌حسین مشغول سر و کله زدن با چند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
برگشت برود که با صدایش از حرکت ایستاد.
- مهم نبود نمی‌اومدم. در مورد کاره، باید گوش بدی.
اگر باز هم مخالفت می‌کرد، امیرعلی سماجت به خرج می‌داد. امروز آمده‌ بود حرفش را بزند و برود، نباید بی‌نتیجه از بازار خارج میشد. حسام برای لحظاتی کلافه نگاهش کرد. انگار قرار نبود به این راحتی از دستش خلاص شود. دست بین موهایش کشید و بی‌حوصله جلوتر از او به حجره رفت. امیرعلی هم دقایقی بعد، با لبخندی پیروزمندانه پشت سرش وارد شد و درب را باز گذاشت. همان‌طور که روی مبل تکی می‌نشست به دور و اطراف خیره شد. برخلاف حجره‌های دیگر، بافت قدیمی و سنتی نداشت و شبیه به غرفه‌های امروزی می‌ماند. مش‌صفر با سینی چای و ظرف کیک یزدی نزدشان آمد. استکان خود را با تشکر برداشت و روی میز گذاشت تا سرد شود. حسام اما چای نبات...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا