♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
زخمه‌ی خُلقان
◀ نام نویسنده
لیلا مرادی
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
درام
خواست از آشپزخانه خارج شود که با صدای مادرشوهرش ایستاد. برگشت و سوالی به صورت مضطربش چشم دوخت. ستاره‌خانم، دَستمال درون دستش را روی کابینت رها کرد و خودش را پشت میز نشاند. صدای نفس بالا آمده‌اش، به گوش دخترک رسید. کمی دلواپس شد. نزدیک رفت و از پشت، دست روی شانه‌اش گذاشت.
- چیزی شده؟ نگرانم کردین.
مستأصل سر بالا گرفت. به نظر دستپاچه می‌رسید و انگار در گفتن حرفی مردد بود. دستی به گوشه‌‌های روسری ساتن قهوه‌ایش کشید و لبخند بی‌روحی زد که تضاد بدی با چهره‌ی همانند گچ و چشمان بی‌فروغش داشت. آشوب دل ماه‌بانو شدت پیدا کرد، کنارش روی صندلی کناری جا گرفت.
- حرفی هست که می‌خواین به من بزنین؟
انگار با خودش در حال کشمکش و جنگ بود. به آرامی نگاهش کرد و دستش را گرفت، از سردی‌اش چشمانش گشاد شد. فرصت حرف...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ستاره‌جون هم او را تشویق به بلند شدن کرد. تکانی به بدن خشک شده‌اش داد و زیر چشم‌غره‌ی غلیظ حسام از جایش برخاست. ر*ق*ص ایرانی‌اش خوب بود، اما به پای مهسا نمی‌رسید. چشمش به نگاه ه*یز فاتح افتاد که لم داده روی مبل همان‌طور که شربت می‌نوشید، رقصشان را تماشا می‌کرد. نمی‌دانست به او خیره شده‌است یا حنانه! متوجه‌ی سنگینی نگاهی شد، سر برگرداند که چهره‌ی سرخ‌ شده از خشم حسام، پیش رویش رنگ گرفت. طبق معمول یک دستش را کنار پایش مشت کرده‌ بود و معلوم بود به زور جلوی خودش را گرفته‌ است تا میهمانی را به آشوب نکشد. این همه عصبانیت از کجا نشأت می‌گرفت؟ اصلاً چرا این‌قدر به خودش فشار می‌آورد؟ شاید هم داشت جلوی بقیه ادای مردهای عاشق و غیرتی را درمی‌آورد‌. بی‌خیال مشغول ادامه‌ی رقصش شد. در این مدت خوب...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
با این جمله خونش به جوش آمد. سریع شال حر*یرش را به سر گذاشت و طعنه روی زبانش جنبید:
- هنر دست خودته! بذار همه بدونن با چه دیوونه‌ای دارم سر می‌کنم.
زبان بی‌پروایش همچون مار افعی چنان نیش می‌زد که بدتر از صد تا سیلی بود.
حسام این‌بار سعی کرد بدون داد و هوار قائله را بخواباند. جسم نحیف دخترک را تنگ در آ*غ*و*ش کشید و سرش را در چند میلی‌متری صورتش نگه داشت. زیر گوشش آرام، اما با هشدار نجوا کرد:
- تو می‌خوای جلوی روم وایستی جوجه؟! مثل این‌ که زیادی بهت بها دادم. توی اون مطب کوفتی کار می‌کنی یا فقط زبونت دراز شده؟
با حرص و کلافگی گوشه‌ی ل*بش را جوید. دلش نمی‌خواست نگاهش کند، قلبش از بغض و کینه انباشته شده‌ بود.
- تو هم که هر چی میشه کار بیچاره‌‌ام رو میاری وسط. من حرف بدی یا کار خطایی نکردم که...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
ماه‌بانو، ناباورانه به چهره‌ی درهمش خیره شد که با حرص خاصی این جمله را ادا کرد. بالاخره حرف دلش را زد، اگر نمی‌گفت که می‌مرد! دردش رقصیدنش بود. این همه مقدمه‌ چیده‌ بود که باز خوی تسلط اربابی‌اش را به رخ بکشد. در حالی که بلند میشد، هم‌زمان لباسش را مرتب کرد و گفت:
- من واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم، تو با همه چیز مشکل داری. ر*ق*ص و شادی و خنده هم از نظرت جرمه؟
اخم محوی بین دو ابروانش نشست. از جا برخاست و دست به جیب حالت مغرورانه‌ای به خودش گرفت.
- معلومه که نه؛ اما وقتی یه عوضی هیزبازی درمیاره، تو باید رفتارت رو کنترل کنی.
در ادامه‌ی حرفش به یقه‌ی نازک و توری لباسش اشاره کرد و پوزخند زد. باید مثل همیشه یک جواب دندان‌شکن درون کاسه‌اش می‌گذاشت، اما انگار لبانش را با مهر و موم دوخته باشند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
تا نزدیک به نیمه‌شب دورهمی ادامه پیدا کرد. حسام لیوان حاوی شربت آلبالو را از دستش گرفت. بین هم آتش‌بس کرده‌ بودند؛ اما ماه‌بانو چندان تحویلش نمی‌گرفت تا به اشتباهاتش پی ببرد. با صدای دست جمع، حواسش معطوف بقیه شد. نوبت به بریدن و خوردن کیک بود؛ یک کیک بزرگ ستاره‌ای شکل سفید، با رویه‌ی خامه‌ و شکلات. قبل از این‌ که حنانه شمع‌ها را فوت کند، مهسا عین قاشق نشسته به میان پرید و با لحن نچسب و جیغ‌جیغومانندش گفت:
- وایسا، اول آرزو!
همه جا را سکوت فرا گرفت. حنانه با لبخند شیرینی سرش را عقب برد و چشم بست. حس فضولی‌اش گل کرد تا بداند چه آرزویی کرده‌ است. بعد از بریدن کیک، زیر گوشش آهسته گفت:
- بگو کلک! آرزوت چی بود؟
او هم که بدش نمی‌آمد حرصش بدهد، ابرویی برایش بالا انداخت و گوشه‌ی پیشانی‌اش را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
دو روزی از شب میهمانی گذشته‌ بود که مادرش بی‌خبر به خانه‌اش آمد. تا درب را به رویش باز کرد و خواست به داخل دعوتش کند، سریع مثل مرغ سر کنده کنارش زد و در مقابل چشمان متعجبش وارد سالن شد. از درب فاصله گرفت و به سمتش چرخید.
- چه عجب از این طرف‌ها؟
رنگ‌پریده و مثل جزام دیده‌ها، روی مبل وا رفت و نگاهی به در و دیوار خانه انداخت.
- شوهرت که خونه نیست؟
کمی نگران شد. سری به معنی نه تکان داد که گره روسری‌‌ ضخیمش را باز کرد و نفسی تازه کرد.
- یه آب بده گلوم خشک شده دختر! چرا اون‌جا وایسادی؟
سریع به خودش آمد و سوی آشپزخانه قدم برداشت. بعد از چند لحظه، با لیوانی بهارنارنج، در حالی که چند قطره آب‌لیمو درونش ریخته‌ بود کنارش نشست.
- یکم از این بخورین. اتفاقی افتاده مامان؟
چند قلوپ از شربت را خورد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
در حین صحبت، به سوی راهروی اتاق‌‌ها قدم برداشت.
- یعنی‌ها، روت رو برم‌! نشسته من رو به حرف گرفته، بعد یه چیز هم طلب‌کاره. برو، برو که باید به کارهام برسم.
با خنده از هم خداحافظی کردند. وارد اتاق شد و درب کمد را گشود. داخل یکی از رگال‌ها لباس مورد نظرش را بیرون کشید. کلی کار نکرده داشت که باید انجام می‌داد. حسام فکر می‌کرد امروز در مطب است؛ او هم چیزی نگفت، دنبال دردسر نمی‌گشت. یک روز خوشی که از او کم نمی‌شد. در این دو ماه، کی مثل تازه عروس و دامادها بیرون رفتند و شام خوردند؟ حسام فقط در تخت‌خواب روی مهربانش را نشان می‌داد و گهگاهی نازش را می‌خرید که البته آن هم مدتی بود دیگر شور اولیه را نداشت. بعد آقای دکتر برای دوستش تولد می‌گرفت. از بچگی روی پیشانی‌اش مهر بدشانسی زده‌ بودند، وگرنه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
کمی جلو رفت، ناباور چشم در صورت ماستش گرداند. از چهره‌اش فهمید که او هم انتظار این دیدار ناگهانی و شوکه‌کننده را نداشت. هر دو مثل مجسمه، با نگاهی حاکی از حیرت به هم خیره بودند. سیامک که از برخورد آن دو متعجب بود، شقیقه‌اش را کمی خاراند و کنجکاوانه پرسید:
- شماها چتونه؟ دیر شد، بلیط به ما نمی‌رسه‌ها!
در آغاز معنی حرفش را درک نکردند و بعد از اندکی تأمل، تازه به واقعه‌ی اتفاق افتاده پی بردند. حنانه به خودش آمد و نگاه بهت‌زده‌اش را به سیامک داد.
- چرا... چرا نگفتی؟
ماه‌بانو طوطی‌وار حرفش را تکرار کرد:
- چرا نگفتین آقای دکتر؟
از همه‌جا بی‌خبر، دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و به دفاع از خود پرداخت.
- یکی‌یکی بپرسید. چی رو باید می‌گفتم؟
حنانه آب دهانش را فرو داد و نگاه دزدید؛ اما ماه‌بانو...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا