- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-29
- نوشتهها
- 123
- پسندها
- 847
- امتیازها
- 93
خواست از آشپزخانه خارج شود که با صدای مادرشوهرش ایستاد. برگشت و سوالی به صورت مضطربش چشم دوخت. ستارهخانم، دَستمال درون دستش را روی کابینت رها کرد و خودش را پشت میز نشاند. صدای نفس بالا آمدهاش، به گوش دخترک رسید. کمی دلواپس شد. نزدیک رفت و از پشت، دست روی شانهاش گذاشت.
- چیزی شده؟ نگرانم کردین.
مستأصل سر بالا گرفت. به نظر دستپاچه میرسید و انگار در گفتن حرفی مردد بود. دستی به گوشههای روسری ساتن قهوهایش کشید و لبخند بیروحی زد که تضاد بدی با چهرهی همانند گچ و چشمان بیفروغش داشت. آشوب دل ماهبانو شدت پیدا کرد، کنارش روی صندلی کناری جا گرفت.
- حرفی هست که میخواین به من بزنین؟
انگار با خودش در حال کشمکش و جنگ بود. به آرامی نگاهش کرد و دستش را گرفت، از سردیاش چشمانش گشاد شد. فرصت حرف...
- چیزی شده؟ نگرانم کردین.
مستأصل سر بالا گرفت. به نظر دستپاچه میرسید و انگار در گفتن حرفی مردد بود. دستی به گوشههای روسری ساتن قهوهایش کشید و لبخند بیروحی زد که تضاد بدی با چهرهی همانند گچ و چشمان بیفروغش داشت. آشوب دل ماهبانو شدت پیدا کرد، کنارش روی صندلی کناری جا گرفت.
- حرفی هست که میخواین به من بزنین؟
انگار با خودش در حال کشمکش و جنگ بود. به آرامی نگاهش کرد و دستش را گرفت، از سردیاش چشمانش گشاد شد. فرصت حرف...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.