♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ سایه‌ای میان ما | ارغوان حمیده دل| راشای

سایه‌ای میان ما | ارغوان حمیده دل| راشای
📖 پارت دهم: «تصمیمی که در مه گم شد»

رویا در تاریکی کارگاه ایستاده بود، دست‌هایش مشت شده بود.
سایه با آن نگاه سرد و نیمه‌مرموز، منتظر پاسخ بود.
دلش آشوب داشت؛ بین ترس و کنجکاوی گیر کرده بود.
«باید به ساحل برگردم؟» صدایش شکست خورده بود.
سایه نگاهی عمیق به او انداخت، گفت: «آره، اما بدون که بازگشت آسان نیست.»
رویا نفس عمیقی کشید. اشتیاقی در درونش شعله‌ور شد.
«اگر برگردم، چی انتظارم رو می‌کشه؟»
سایه لبخندی تلخ زد: «حقیقت. همه آنچه پنهان کرده‌ای و همه آنچه فراموش کرده‌ای.»
رویا لحظه‌ای به یاد چهره‌ی آیین افتاد، آن لبخند پر از اندوه و امید.
چشمانش را بست و خودش را برای بازگشت آماده کرد.
وقتی باز کرد، در مقابلش مه سفید و سردی قرار داشت؛ انگار وارد دنیای دیگری شده بود.
صدای موج و باد سرد گوشش را نوازش می‌کرد.
قدم به جلو گذاشت؛ ساحل پر از خاطرات بود؛ هم آرامش و هم درد.
و در دوردست، سایه‌ای دیگر به انتظارش نشسته بود.
رویا می‌دانست این سفر، آغاز پایان است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
📖 پارت یازدهم: «ساحلِ خاطره‌ها»

مه هنوز مثل پرده‌ای نرم روی ساحل کشیده شده بود، اما صدای موج‌ها واضح‌تر می‌شد.
رویا قدم‌هایش را آهسته روی شن‌ها گذاشت؛ هر گام مثل شکستن سکوتی بود که سال‌ها در دلش انباشته شده بود.
نگاهش به دوردست‌ها دوخته شد، جایی که خورشید کم‌کم داشت طلوع می‌کرد.
و آنجا، کنار صخره‌های نمناک، سایه‌ای نشسته بود؛ کسی که رویا می‌شناخت اما نمی‌توانست باور کند.
آیین با نگاه خسته اما پر از عشق به او لبخند زد.
«آمدی.»
رویا نفس عمیقی کشید، اشک در چشمانش حلقه زد.
«نمی‌تونستم بیام… اما حالا فهمیدم که باید بیام.»
آیین دستش را دراز کرد.
«این بار، من با تو هستم. نه به عنوان سایه، بلکه به عنوان کسی که هنوز می‌تونه دوستت داشته باشه.»
رویا دستش را گرفت و برای اولین بار پس از مدت‌ها، احساس کرد زمین زیر پایش محکم است.
باد آرامی وزید، و خاطرات، مثل موج‌هایی که به ساحل می‌خورند، یکی یکی به یادش آمدند.
لحظه‌ای که زندگی و مرگ دست در دست هم داده بودند، و عشقی که هیچگاه نمی‌مرد...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
📖 پارت دوازدهم: «گذشته‌ای که در امواج شناور است»

رویا و آیین کنار ساحل قدم می‌زدند، هر دو در سکوتی پر از حرف‌های ناگفته.
صدای موج‌ها مثل زمزمه‌ای نرم، خاطرات را به یاد می‌آورد.
آیین گفت: «یادته اون شب، قبل از اینکه همه‌چی خراب بشه؟»
رویا سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، اما کلمات در گلوش گیر کرده بودند.
«تو اون لحظه، داشتیم برای همیشه خداحافظی می‌کردیم، اما هیچ‌کدوممون جرات نداشت بگه.»
آیین نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«مرگ من، فقط بخشی از حقیقت بود. چیزی که نمی‌دونستی، اون نیمه‌ی دیگه‌ی من، هنوز زنده‌ست.»
رویا به آیین نگاه کرد، چشم‌هایش پر از سوال و ترس بود.
«یعنی تو… هنوز کامل نمردی؟»
آیین لبخندی تلخ زد: «نه، اما بین دنیاها گرفتارم. این دلیلیه که سایه‌ام برگشت.»
رویا به موج‌ها نگاه کرد که آرام آرام روی شن‌ها می‌خوردند.
«پس باید کمک کنم تا هر دو تورو آزاد کنم.»
آیین دستش را گرفت و گفت: «با هم می‌تونیم این کار رو بکنیم. فقط باید به عمق گذشته بریم.»
رویا قلبش تند زد، چون می‌دانست سفر به گذشته، سخت‌ترین و خطرناک‌ترین بخش ماجراست...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
📖 پارت سیزدهم: «دروازه‌ی شکسته‌ی زمان»

باد شدت گرفته بود، شن‌ها دور پاهای‌شان می‌چرخیدند و آسمان ابری‌تر می‌شد.
آیین دست رویا را گرفت و گفت:
«در این ساحل، یه دروازه هست… نه واقعی، نه خیالی. جایی بین حافظه و رؤیا.»
رویا پرسید: «کجاست؟»
آیین با سر به نقطه‌ای اشاره کرد؛ جایی که تخته‌سنگی شکسته و پوشیده از خزه در کنار دریا بیرون زده بود.
«اون‌جا. آخرین جایی که ما با هم بودیم، قبل از اینکه همه‌چی محو بشه.»
رویا قدم برداشت.
نزدیک که شدند، موجی بالا زد و کنار صخره، ردی از خطوطی با جوهر محو نمایان شد؛
کلماتی روی سنگ، با خطی که انگار خودش نوشته بود:
«فراموشی گاهی رحمته… اما عشق، هرگز خاموش نمی‌مونه.»
آیین با صدایی آرام گفت: «تو خودت نوشتی، شب قبل از اون اتفاق. وقتی من تصمیم گرفتم برم.»
رویا گفت: «کجا می‌خواستی بری؟»
آیین ل*ب‌هاشو به هم فشرد. «به دنیای مردگان. اما نه برای مردن… برای بردن کسی که جای من مرد.»
رویا لرزید. باد سردتر شده بود.
«یعنی من… اون شب مرده بودم؟»
آیین به چشمانش خیره شد.
«تو رو بردن، رویا. من به جاشون رفتم… اما حافظه‌ت، برنگشت.»
ناگهان، موجی تند با صدایی مهیب به صخره خورد.
صدای قدیمی از میان دریا پیچید:
«اگر دروازه باز شه، باید تا آخرش بری. حتی اگه حقیقت، ویرانت کنه.»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
📖 پارت چهاردهم: «قدم در تاریکی»

رویا مقابل تخته‌سنگ ایستاد. هوا سنگین‌تر از همیشه بود، مثل لحظه‌ای قبل از طوفان.
آیین کنارش بود، اما حس می‌کرد فاصله‌ی بین‌شون با هر نفس کشیدن، بیشتر می‌شه.
آیین گفت: «از اینجا به بعد، تو تنها باید بری. من فقط تا آستانه‌اش می‌تونم بیام.»
رویا به خطوط روی سنگ نگاه کرد. با انگشت رد آخرین واژه را لــ.ـــمس کرد.
«حقیقت...»
ناگهان تخته‌سنگ شروع کرد به لرزیدن.
شن‌ها کنار رفتند و دهانه‌ی باریکی در زیر زمین گشوده شد. بوی نم و خاک کهنه بالا زد.
صداهایی مبهم از زیرزمین به گوش می‌رسید؛ خنده‌ها، جیغ‌ها، و صدای خودش که گریه می‌کرد.
آیین گفت: «اون پایین، تو با سه چیز روبه‌رو می‌شی: اونچه واقعاً اتفاق افتاد… اونچه دوست داشتی اتفاق بیفته… و اونچه که باعث شد خودتو فراموش کنی.»
رویا گفت: «اگه بخوام برگردم چی؟»
آیین سکوت کرد. بعد آهسته گفت: «اگه برگردی… من ناپدید می‌شم. چون من فقط توی حافظه‌ی ناقص تو زنده‌م.»
رویا برای لحظه‌ای مردد شد. اما بعد نفس عمیقی کشید و به سمت دهانه خم شد.
صدایش لرزید: «پس باید تمومش کنم… حتی اگه تو رو از دست بدم.»
و قدم اول را گذاشت. تاریکی او را بلعید.
در آخرین نگاه، آیین گفت:
«فراموشم نکن، حتی اگه یادم بیاد چی شد.»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
📖 پارت پانزدهم: «آن‌سوی حافظه»

پایین رفتن مثل عبور از لایه‌های زمان بود. هر قدم، صدایی را بیدار می‌کرد.
صداهای قدیمی، آشنا، اما تغییر شکل‌ یافته.
صدای مادرش، که زمزمه می‌کرد:
«همیشه از عشق بترس، رویا… همیشه.»
نور نارنجی لرزانی از دیوارهای مرطوب تونل منعکس می‌شد.
رویا دستش را به دیوار کشید، حس کرد سنگ‌ها نفس می‌کشند.
در انتهای راهرو، در چوبی بود. پوسیده، اما هنوز سرپا.
رویا در را باز کرد… و ناگهان، خودش را در یک اتاق دید.
اما نه هر اتاقی . این، اتاق خودش بود. شانزده‌سالگی.
تمام جزئیات مثل گذشته: آینه ترک‌خورده، دفتر شعر، قاب عکس آیین.
و روی تخت، دختری نشسته بود؛ خودش.
موهایش شانه‌نشده، چشم‌هایش خالی از امید.
رویا نزدیک شد. دختر سر بلند کرد و گفت:
«تو دیر کردی. خیلی دیر.»
رویا ل*ب زد: «تو… منی؟»
دخترک سر تکان داد. «اون شب، من مردم. تو فقط ادامه دادی بدون اینکه بدونی کی هستی.»
رویا اشک در چشمانش جمع شد. «من فقط می‌خواستم آیینو نجات بدم…»
دختر آه کشید: «برای نجاتش، اول باید خودتو نجات بدی.»
و آینه‌ی روبرو شروع به لرزیدن کرد. تصویر آیین، میان شیشه‌ها، گیر افتاده بود.
رویا جلو رفت، دست بر آینه گذاشت.
صدای آیین پیچید:
«تو اومدی… حالا فقط کافیه واقعیتو باور کنی.»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
📖 پارت شانزدهم: «شبِ شکسته»

رویا دستش را روی آینه نگه داشت؛ شیشه سرد بود اما نفس می‌کشید.
تصویر آیین درون آن، آرام با او حرف می‌زد:
«وقتی حقیقت رو ببینی، دیگه راهی برای فراموشی نمی‌مونه.»
نورِ آینه ترک برداشت و ترک‌ها مثل رگ‌های سرخ، گسترش پیدا کردند.
با شکستن شیشه، دنیا عوض شد.
رویا خودش را وسط ساحلی دید… ولی نه همان ساحل حال.
همه‌چیز جوان‌تر بود، روشن‌تر، زنده‌تر.
و آنجا بود… آیین، پشت به او ایستاده بود و موج‌ها را نگاه می‌کرد.
رویا ل*ب زد: «آیین…»
او آرام برگشت، لبخندی در چهره‌اش، اما در چشم‌هایش اندوه عجیبی موج می‌زد.
«تو بالاخره اومدی، رویا.»
رویا به او نزدیک شد، اما سایه‌ای از دل مه بیرون زد — همان چهره‌ی نیمه‌سوخته، همان صدای زمزمه‌گر:
«تو نمی‌تونی هر دو ما رو داشته باشی.»
رویا میان دو تصویر گیر کرده بود: آیینی که دوست داشت، و سایه‌ای که بخشی از او بود.
آیین گفت: «اون هم بخشی از منه… همون نیمه‌ای که من جا گذاشتم تا تو نجات پیدا کنی.»
رویا صدایش لرزید: «پس تو برای من مردی؟ نه برای خودت؟»
سایه فریاد زد: «و حالا باید انتخاب کنی، رویا! یا من… یا اون!»
زمین زیر پایش شروع به لرزیدن کرد. گذشته، حال، رؤیا… همه با هم ترکیب می‌شدند.
و رویا باید یک تصمیم می‌گرفت. تنها یک تصمیم…
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
📖 پارت هفدهم: «انتخاب»

باد وزید. ماسه‌های ساحل مثل تیغ، به صورت رویا خورد.
دو تصویر روبه‌رویش ایستاده بودند:
آیین، با چشمانی پر از عشق، و سایه، با نگاهی سرشار از درد و زخم.
سایه فریاد زد: «من اون بخشی‌ام که تو همیشه سرکوب کردی! همه ترسهات، همه خشمات، همه چیزایی که بهشون پشت کردی…»
رویا زمزمه کرد: «تو… همون منی که شکست…»
آیین آرام گفت: «و من همون تویی‌ام که دوست داشت، جنگید، و آخرش سکوت کرد.»
قلب رویا تند می‌زد.
باید یکی را انتخاب می‌کرد… اما هر دو واقعی بودند، هر دو بخشی از وجودش.
اشک در چشم‌هایش حلقه زد.
قدم برداشت، نزدیک سایه رفت، دستش را لــ.ـــمس کرد؛ پوستش داغ و سوزان بود.
سایه گفت: «نترس. اگه منو بپذیری، قوی می‌شی. ولی سرد، خالی… بی‌عشق.»
بعد به سمت آیین برگشت. او ایستاده بود، دست‌هایش باز، آماده‌ی بخشیدن.
رویا نفس عمیقی کشید.
با صدایی لرزان گفت:
«من نمی‌خوام انتخاب کنم بین تاریکی و نور… چون هردوش منم.»
و دستانش را به سوی هر دو دراز کرد.
لحظه‌ای بعد، نوری نرم از دل بدنش بیرون زد.
سایه شروع کرد به حل شدن در باد. آیین، یک قدم نزدیک‌تر آمد.
سایه آرام گفت: «تو… منو دیدی. همینه که مهمه.»
و با لبخندی محو، ناپدید شد.
رویا در آغـ.ـوش آیین فرو رفت، انگار بعد از سال‌ها، خودش را در آغـ.ـوش گرفته بود...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
📖 پارت هجدهم: «حقیقت پشت پرده»

نور فرو نشست. سکوتی عمیق، ساحل را بلعید.
رویا هنوز در آغـ.ـوش آیین بود… اما بدنش سبک شده بود، مثل اینکه چیزی از وجودش کم شده باشه.
آیین عقب رفت، به چشمانش نگاه کرد. «تو واقعاً منو دیدی، رویا. و از اون مهم‌تر… خودتو دیدی.»
رویا گفت: «ولی یه چیز هنوز هست. یه چیزی که نگفتی.»
لبخند آیین محو شد.
«تو می‌دونی، مگه نه؟ می‌دونی که من… هیچ‌وقت برنگشتم.»
رویا عقب رفت، نفسش برید.
«یعنی… تو هنوز… مرده‌ای؟»
آیین سر تکون داد. «من فقط توی ذهن تو زنده‌ام. تو منو با قدرت عشقت ساختی، به‌جای فراموشی، با رؤیات حفظم کردی.»
رویا اشک ریخت. «ولی… این‌همه لــ.ـــمس، این‌همه حرف، این‌همه امید… واقعی بودن، نه؟»
آیین دستش را به گونه‌ی او کشید. «واقعی‌تر از خیلی چیزها. چون از دلت اومد. از بخش‌هایی که حتی خودت ازشون ترسیدی.»
او آرام ادامه داد:
«ولی حالا وقتشه من برم. دیگه نیازی به من نیست.»
رویا نالید: «من هنوز آماده نیستم تنها باشم…»
آیین گفت: «تو هیچ‌وقت تنها نبودی. خودت رو پیدا کردی… اون یعنی من همیشه باهاتم.»
باد وزید. شن‌ها دوباره شروع به چرخیدن کردند. تصویر آیین شروع به محو شدن کرد.
قبل از ناپدید شدن، یک جمله گفت —
«حالا برو… به زندگی‌ات برگرد. و عاشق شو… برای خودت، نه برای سایه‌ها.»
و با لبخندی آرام، از میان نور ناپدید شد.
رویا ایستاد. تنها، اما نه خالی.
و برای اولین بار، واقعاً نفس کشید...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
📖 پارت نوزدهم: «بازگشت»

نور آرام آرام محو شد، و رویا چشم باز کرد.
زمین زیر پایش دوباره خاکی و خیس بود. صدای موج‌ها، واقعی‌تر از همیشه.
اما دیگر خبری از آیین نبود.
لباسش خاکی شده بود. هوا گرگ و میشِ غروب.
همان ساحل، اما… انگار هزار سال گذشته بود.
آرام ایستاد. احساس کرد سبک‌تر است، اما تهِ قلبش هنوز چیزی می‌سوخت.
در دوردست، صدای کسی آمد.
«خانم! حال‌تون خوبه؟!»
برگشت. مردی جوان، با چهره‌ای آشنا… اما ناشناس، به او نزدیک می‌شد.
رویا آهسته گفت: «من… نمی‌دونم.»
او دستش را گرفت، محکم و گرم. «شما از صبح اینجا بودید. بی‌هوش. کسی همرا‌تون نبود.»
رویا سرش را پایین انداخت. «نه… دیگه کسی همراهم نیست.»
مرد گفت: «ببخشید… این گردنبند مال شماست؟»
و گردنبند نقره‌ای شکسته‌ای را نشان داد که میان ماسه‌ها پیدا کرده بود.
رویا خیره شد. آویز قلب شکسته… همان که آیین همیشه به گردن داشت.
لبخندی کمرنگ نشست روی لبش. «آره… ولی فکر کنم دیگه لازمم نیست.»
گردنبند را در دست او گذاشت.
«برای شما. شاید یادآور چیزی خوب باشه.»
مرد لبخند زد.
«اسم من سامانه. اگه کمکی خواستید…»
رویا زمزمه کرد: «من دیگه دنبال کمک نمی‌گردم… دارم از نو شروع می‌کنم.»
و برای اولین‌بار، با خودش قدم برداشت؛ نه برای آیین، نه برای سایه…
برای خودش...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا