
رویا در تاریکی کارگاه ایستاده بود، دستهایش مشت شده بود.
سایه با آن نگاه سرد و نیمهمرموز، منتظر پاسخ بود.
دلش آشوب داشت؛ بین ترس و کنجکاوی گیر کرده بود.
«باید به ساحل برگردم؟» صدایش شکست خورده بود.
سایه نگاهی عمیق به او انداخت، گفت: «آره، اما بدون که بازگشت آسان نیست.»
رویا نفس عمیقی کشید. اشتیاقی در درونش شعلهور شد.
«اگر برگردم، چی انتظارم رو میکشه؟»
سایه لبخندی تلخ زد: «حقیقت. همه آنچه پنهان کردهای و همه آنچه فراموش کردهای.»
رویا لحظهای به یاد چهرهی آیین افتاد، آن لبخند پر از اندوه و امید.
چشمانش را بست و خودش را برای بازگشت آماده کرد.
وقتی باز کرد، در مقابلش مه سفید و سردی قرار داشت؛ انگار وارد دنیای دیگری شده بود.
صدای موج و باد سرد گوشش را نوازش میکرد.
قدم به جلو گذاشت؛ ساحل پر از خاطرات بود؛ هم آرامش و هم درد.
و در دوردست، سایهای دیگر به انتظارش نشسته بود.
رویا میدانست این سفر، آغاز پایان است.