Saba molodi
نظارت رمان + کارآگاه پرونده
کادر مدیریت راشای
▐◆ نظارت رمان ◆ ▐
نویسنده راشای
دلنگار راشای
☠ کارآگاه پرونده ☠
پارت:۲۰
صدایی را شنیدم.- نورا، بیدارشو!
چشمانم را ریز و درشت کردم. آقای جانسون بود.
- شما اینجا چی کار میکنین!
- باید بریم، نباید اینجا باشیم.
نگاهی به ساعتم انداختم، اگر اشتباه نکرده باشم الان ساعت ده صبح بود.
یاد لورا جانسون افتادم.
- لورا جانسون کیه؟
حرفی نزد و فقط به من خیره شده بود. بعداز لحظهای گفت:
- پاشو.
صدایم را بالا بردم.
- من از اینجا نمیرم تا حقیقت رو کشف نکنم آقای جانسون. شما از یه چیزایی خبر دارین اما به من نمیگین. لورا کیه؟
عصبانی شد و او هم صدایش را بالابرد و جواب داد:
- لورا دخترم بود.
شگفت زده شدم به آرامی گفتم:
- چی؟! دختر شما!
آقای جانسون سرش را پایین انداخت و اشک از چشمانش جاری شد:
- من...من نمیخوام توهم مثل اون بمیری.
- آقای جانسون بخاطر لورا هم که شده باید راز رو کشف کنم، اگه شماهم کمکم کنین...
- نه! نباید این کارو بکنی.
- لورا نتونست که راز گورستان رو کشف کنه، اون به من کمک میکنه. ببینین، من این کارو میکنم حتی اگه به قیمت جونمم باشه. از شما خواهش میکنم هر چیزی رو که ميدونين به منم بگین.
آقای جانسون لحظهای ساکت ماند، انگار در حال مبارزه با خودش بود! چشمانش پر از درد و تردید بود. بالاخره نفس عمیقی کشید و با صدایی که از خستگی و غم سنگین شده بود، گفت:
- نورا، تو نمیفهمی با چی طرف هستی. این فقط یه راز ساده نیست. این... این یه نیروی تاریکه که هرکی بهش نزدیک شده، نابودش کرده!
- توی دفترچه لورا، نوشته شده گورستان باید آتیش بگیره.
- چی؟ اما این ممکنه؟
- نمیدونم. آقای جانسون، لطفا تمام چیز هایی که میدونین رو تعریف کنین. شاید بتونم سرنخ جدیدی پیدا کنم.
- باشه همه چیو تعریف میکنم.
آخرین ویرایش: