پارت:۳۷
وقتی پیام را دیدم، از ترس به خودم لرزیدم.
این کی بود که داشت من را تهدید میکرد؟... شایدم هشدار!
خیلی سریع با کارآگاه تماس گرفتم.
دوباره چند بوق و بعد صدای کارآگاه:
- بله بفرمایین.
- الوکارآگاه منم نورا.
صدایش واضع نمیآمد، معلوم بود که از خواب بيدارش کردهام.
- معذرت میخوام، اما یه مشکلی پیش اومده.
- چه اتفاقی پیش اومده؟
- تلفنی نمیشه، باید ببینمتون. ساعت سه تویه اداره چطوره؟ آخه میخوام اون ماسکدارهارو هم ببینم.
- اوه! باشه پس میبینمت.
- فعلاً.
مادرم در اتاقم را زد.
- دخترم، میتونم بیام داخل؟
- بله مامان.
- عزیزم، یه نامه برات اومده، پستچی منتظرته.
- نامه؟!
- آره، میگه باید به خودت تحویل بده.
- باشه پس.
به سمت در خانه رفتم، یک پستچی با لباس گرم و سیاه پشت به من ایستاده بود.
- سلام آقا، من نورا هاروی هستم.
رویش را برگرداند و گفت:
- وقت بخیر خانم، این نامه برای شماست، لطفا اینجارو امضا کنین.
خودکار سیاه رنگش را دردستم گرفتم و امضایم را زدم.
- ممنونم، خدانگهدار.
در را بستم و به پاکت خیره شدم.
مامانم از آشپزخانه گفت:
- پاکت از طرف کیه؟
- نمیدونم مامان، اسمی روش ننوشته.
مادرم با نگرانی پیشم آمد:
- نکنه راجب اون موضوع لعنتیه؟
- مامان! من درس خوندم تا بشم یه کارآگاه، معلومه خطراتی هم داره و من برای هر خطری آمادم.
- از اولم گفتم نباید تو اون رشته رو بخونی.
عصبانی شده بود، کم کم داشت اشک از چشمانش سرازیر میشد.
به آرامی گفتم:
- من به این کار علاقه دارم... نمیخوام این راهی رو که رفتم نصفه نیمه ولش کنم. الانم دخترت از یه سفر پر خطر برگشته، نباید لبخند قشنگ مامانشو ببینه؟
نمیخواستم به گریهاش بندازم!
- خيلی خوب دیگه بسه... لوس نشو. الانه که غذام بسوزه.
- من میرم تو اتاقم کاری داشتی بگو.
در اتاقم را بستم و به آن تکیه دادم و کاغذ را پاره کردم.
چند عکس از من و کسانی که با آنها بودهام.
پشت یکی از عکس ها نوشتهای بود:《مراقبت هستم.》
به احتمال زیاد همان کسی هست که تهدیدم کرده بود.