♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ آوای گور | سبا مولودی | راشای

آوای گور | سبا مولودی | راشای
◀ نام داستان کوتاه
آوای گور
◀ نام نویسنده
سبا مولودی
◀ ژانر / سبک
جنایی_ معمایی_ترسناک

پارت:۳۰​

ناگهان چوبی به پشتم خورد و از هوش رفتم.
چشمانم را که باز کردم، چند ماسک دار را دیدم.
با بی‌حالی گفتم:
- اینجا چه خبره؟!
سر دسته آنها که لباسی کاملاً سیاه به تن داشت، جواب داد:
- فکر کردی می‌تونی مارو گول بزنی؟!
- هنوز مونده تا منو بکشین.
- ازت ممنونم که یادآوری کردی.
صندلی دیگری آورد و روبروی من نشست.
فریاد زد و به تندی گفت:
- احمق! چی تو خودت دیدی که می‌خوای مثل لورا مارو نابود کنی؟ البته این تویه ذهنته، نمی‌تونی گورستان رو به آتیش بکشی!
- تو کی هستی؟ رئیس تموم اینا؟
- تو خنگی؟
با تعجب جواب دادم:
- چی؟
- هنوز نفهمیدی که اینجا تو سوال نمی پرسی؟
- خیلی خب فردا بکشینش.
ماسک‌دار به دونفر پشت سرش اشاره کرد تا مراقب من باشند.
دیگر امیدی نبود، آقای جانسون من را پیدا نمی‌کرد، حالا من فردا می‌مردم!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۳۱​

گرسنگی و تشنگی مثل سایه‌ای سنگین بر جسمم چنبره زده بود. ل*ب‌هام خشک شده بود و گلویم از تشنگی می‌سوخت. با ناله‌ای ضعیف گفتم:
- بهم یه چیزی بدین. تشنمه!
یکی از آنها با بی‌اعتنایی فریاد زد:
- ساکت شو، اینجا چیزی نیست!
ولی یکی از ماسک‌دارها، با صدایی که زیر ماسکش خفه به نظر می‌رسید، به نفر دوم زمزمه کرد:
- بهتره یه چیزی بهش بدیم، من یه کم آب همرام هست.
سرش را تکان داد، انگار راضی شده بود. لحظه‌ای بعد، بطری آب کوچکی را به سمتم گرفتند. آب سرد و خنک بود. جرعه‌ای نوشیدم، اما گشنم هم بود، می‌دانستم که حرفم را گوش نمی‌دهند، برای همین چیزی نگفتم.
ماسک‌دارها یک جا نشسته بودند. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. آب کمی به بدنم نیرو داده بود، و ذهنم به لورا و سرنخ ها کشیده شد.
همینطور که به فکر فرو رفته بودم کم کم خوابم برد...
صبح روز بعد با صدای خشنی بیدار شدم.
- بیدار شو نورا. وقته مُردنه.
سردسته بود! بدنم به لرزش درآمد. پس آقای جانسون کجا بود؟ تا حالا باید می‌رسیدند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۳۲​


طنابی را که با آن من را بسته بودند باز کردند.
شبیه دیوانه ها رفتار می‌کردم و فریاد می‌زدم.
- ولم کنین، خواهش می‌کنم. بسه!
یک دفعه در انباری محکم باز شد و آقای جانسون با صدای بلند گفت:
- دستاتونو ببرین بالا، سریع!
اسلحه‌اش را روی سر ماسک داری قرار داد که من را گرفته بود.
- ولش کن! زود باش!
دستان ماسک دار می‌لرزید، معلوم بود ترسیده!
من خيلی سریع به سمت گروه رفتم.
یکی از آن‌ها گفت:
- بیا بریم بیرون، اینجا نباشی بهتره.
سرم را تکان دادم.
وارد ماشین شدیم و آنجا منتظرشان ماندیم.
تقریبا یک ساعت طول کشید تا از انباری بیرون بيايند. حالا همه را دستگیر کرده بودند و دیگر نوبت آخرین کار بود، یعنی آتش زدن گورستان!
آقای جانسون با کنارم آمد.
- حالت خوبه نورا؟
- من خوبم، ممنونم از اینکه نجاتم دادین.
- خوشحالم، گورستان رو من آتیش بزنم یا خودت این کارو می‌کنی؟
- من انجامش میدم.
از ماشین پیاده شدم، چوبی را آوردم و یک پارچه را دورش بستم.
- آقای جانسون شما نفت همراهتون هست؟
- بله.
نفت را از آقای جانسون گرفتم و با دقت پارچه دور چوب را خیس کردم. دستانم هنوز از هیجان و ترس کمی می‌لرزیدند، ولی حس می‌کردم این لحظه، پایان راه لورا هست. فندک را از جیبم درآوردم و با نگاهی به گورستان ساکت، جرقه‌ای زدم. شعله کوچک، اول آرام روشن شد و بعد با وزش باد، پارچه کامل فرا گرفت.
مقدار باقیمانده نفت را به اطراف پاشیدم.
آقای جانسون کنار من ایستاده بود و با صدایی آرام گفت:
- مطمئنم روح لورا الان در آرامشه.
کم کم آتش همه جای گورستان را فرا می‌گرفت.
- باید از اینجا بریم.
همه وارد ماشین ها شدیم و رفتیم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۳۳​

وارد ماشین آقای جانسون شدم.
صندلی سرد بود. آقای جانسون گفت:
- سردته؟
- آره.
- خداروشکر که دستگیر کردنشون زیاد سخت نبود.
- درسته.
- ببینم تو چیزی خوردی؟ اصلا یادم نبود بهت بدم. کیک و آبمیوه تو داشبورد هست اونو برای تو گذاشتم.
وقتی این حرف را زد، خیلی خوشحال شدم. چون چیزی نخورده بودم. نفس عمیقی کشیدم و به داشبورد نگاه کردم.
بخاری ماشین آرام آرام روشن شد، هوای گرم مثل موجی ملایم در کابین پخش شد و سردی صندلی را از بدنم دور کرد. عطر ضعیف کیک از داشبورد آمد و شکمم که از گرسنگی می‌پیچید کمی آرام شد.

ماشین با صدای نرم موتور حرکت کرد، چرخ‌ها روی خاک نرم گورستان می‌غلتید و صدای خش‌خش برگ‌های خشک زیرش می‌پیچید. از پنجره به انباری خیره شدم که دود کمرنگ ازآن بلند شده بود، سایه‌های بلند آتش هنوز در تاریکی صبح معلق بودند. دستم را به سمت داشبورد دراز کردم و یک بسته کیک و یک بطری آبمیوه برداشتم. کاغذ کیک را پاره کردم، بوی شیرینش بینی‌ام را پر کرد و اولین لقمه را با ولع خوردم. آبمیوه سرد که در گلویم ریخت، مثل نعمت بود و تشنگی را کم کرد.
با دهنی پر گفتم:
- مرسی، واقعاً گرسنه بودم.
آقای جانسون خندید و جواب داد:
- خواهش میکنم.
ماشین از گورستان خارج شد، جاده خاکی پر از چاله بود و هر ضربه، بدنه را تکان می‌داد. نور کمرنگ خورشید از پشت ابرها خودش را نشان می‌داد و شهر از دور مثل یک تابلوی روشن در مه دیده می‌شد. در ماشین، صدای ضعیف رادیو با آهنگ قدیمی قاطی شده بود، ولی ذهنم هنوز در گورستان بود. ناگهان، یک لرزش کم‌رنگ زیر ماشین حس کردم، انگار زمین هنوز دارد زمزمه می‌کند. به آقای جانسون نگاه کردم، ولی او فقط به جاده خیره شده بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۳۴​

من هم نخواستم چیزی بگویم.
حالا یک روز باید در جاده به سر می‌بردیم.
گوشی‌ام را بیرون آوردم و به پیام و تماس ها خیره شده بودم.
ده تماس بی‌پاسخ از طرف پدر و مادرم!
- آقای جانسون شما از پدرومادرم خبری دارین؟
- چند روز پیش پدر تو دیدم، نگرانت بود.
- خب چی بهش گفتین؟
- حقیقتو.
- حقیقتو؟! چی دارین می‌گین؟
- بالاخره باید می‌فهمیدن...البته بهشون گفتم که حالت خوبه.
- الان می‌تونم بهشون زنگ بزنم؟
- نیم ساعته دیگه می‌تونی.
- باشه.
به شیشه خیره شده بودم که ناگهان چهره لورا را دیدم.
تعجب زده شدم.سریع گفتم:
- میشه نگهدارین؟
- چیزی شده نورا؟
- شما هم دیدینش؟
- چی رو؟ نکنه فکر می‌کنی لورا این‌جاست؟!
- نه...یعنی...آره، میشه وایسی؟
لورا کم کم ازمن دور می‌شد، اما هنوز لبخند مرموزش را می‌توانستم ببینم.
- نورا اون مرده! قبلا هم گفته بودی که لورا رو ملاقات کردی اما شک داشتم.
- اما من باهاش حرف زدم. روح رو فقط می‌تونه یه نفر ببینه نه همزمان دونفر رو!
- آره درسته! اما بهتره نیست که فراموشش کنی؟ اینطوری منم حالم بدتر میشه.
آه سردی کشیدم. چشمانم را بستم و تلاش کردم که به چیزی فکر نکنم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۳۵​

باصدای ماشین از خواب پریدم.
آقای جانسون که دید بیدار شده‌ام گفت:
- چیزی نیست، فقط یه چوب کلفت جلوی تایر ماشین بود.
جاده تاریک بود، انگار کسی با مداد سیاه کل دنیا را خط‌خطی کرده بود. فقط نور ضعیف چراغ های ماشین و یک ماه نصفه که از پشت ابرهای پاره‌پاره سرک می‌کشید، کمی روشنایی می‌داد. بوی خاک از پنجره می‌آمد.
نگاهی به آقای جانسون کردم، فقط دستایش را سفت روی فرمان چسبانده بود. انگار می‌ترسید اگر یک لحظه شل کند، جاده ما را قورت بدهد. من هم تکیه داده بودم به صندلی، چشمانم به تاریکی، ولی فکرم جای دیگر بود.
نگاهی به ساعتم انداختم، دوازده بود.
با بی حوصلگی گفتم:
- هنوز خیلی راه مونده برسیم شهر، خسته شدن... میشه یکم اینجا وایسیم؟
- اگه وقتو تلف کنیم ممکنه حتی دیرتر برسیم. راستی! پس کی می‌خوای به خونوادت زنگ بزنی؟
- اوه یادم رفت، الان زنگ می‌زنم.
صفحه گوشی‌ام را باز کردم و با پدرم تماس گرفتم.
چند بوق و بعد صدای پدرم:
- الو...نورا تویی؟
- سلام بابا، درسته منم نورا!
- تو حالت خوبه؟
- آره بد نیستم. مامان چطوره؟
- از وقتی که موضوع رو فهمیده حالش زیاد خوب نیست، اما الان خونم گوشی دستت باشه میدم به مادرت.
می‌دانستم حال مادرم الان چگونه هست، چشمانم پر از اشک شده بود.
صدای گریه های مادرم را شنیدم:
- دخترم... تو خوبی؟ چیزیت که نشده؟ درسته؟
- مامان! من خوبم، هیچ صدمه‌ای ندیدم. فردا برمی‌گردم پیشتون.
کمی با پدر و مادرم صحبت کردم و بعد موبایلم را خاموش کردم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۳۶​

صبح روز بعد، وقتی رسیدیم به شهر، انگار همه‌چیز غریب بود. شهر کوچک بود، با خانه‌های قدیمی که انگار صد سال پیش جامانده بودند. خیابان ها خلوت و فقط چندتا پیرمرد و پیرزن با سبد خریدشان این‌ور و آن‌ور می‌رفتند.
آقای جانسون به آرامی گفت:
- برو خونه و استراحت کن، بقیشو بسپار به ما.
- اما من هنوز خیلی سوال دارم، خواهش می‌کنم بزارین تو پرونده کمکتون کنم، این بازی رو هرکی شروع کرده من تمومش می‌کنم.
- اما نورا...
- من میرم خونه، پیش مامان و بابام، اما بعداً برمی‌گردم.
آهی کشیدن و گفتن:
- توهم مثل لورایی و نمی‌تونم حریف کنجکاویت شم.
لبخندی زدم و با یک حس سنگینی از ماشین پیاده شدم.
- خداحافظ نورا.
دستی برایش تکان دادم و به طرف خانه رفتم.

خانه ما چندتا کوچه آن طرف‌تر بود.
یک خانه دوطبقه با دیوارهای آجری که رنگشان داشت می‌ریخت. دلم تنگ شده بود برای خانواده و خانه‌یمان!
کلید را در قفل چرخواندم و در را باز کردم. بوی لازانیا و گوشت کل خانه را پر کرده بود. هنوز چند قدم نرفته بودم که مادرم از آشپزخانه دوید بیرون و محکم بغلم کرد. چشمانش پر اشک بود، ولی لبخند می‌زد.
- نورا! خدا رو شکر برگشتی!
- دلم تنگ شده بود.
پدرم از پشت سرش آمد، اخم هایش در هم بود اما معلوم بود خیالش راحت شده.
- کجا بودی؟
- بابا، لطفا اصرار نکین... اینو نمی‌تونم بگم.
ببخشین، دیگه قول می‌دم تکرار نشه.
- دخترم، برو یکم استراحت کن، حتما خیلی خسته شدی.
- اهم.
به اتاقم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. سقف اتاق هنوز همان ترک های قدیمی را داشت. یک لحظه چشمایم را بستم و دوباره چهره لورا آمد جلوی چشم. لبخندش، انگار داشت به من می‌گفت: «نورا، نذار اینا قسر در برن.»

گوشی‌ام رابرداشتم و پیامی از یک شماره ناشناس دیدم. بازش کردم:
《تو کار اشتباهی کردی نورا، حالا باید تاوانش رو پس بدی.》
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۳۷​

وقتی پیام را دیدم، از ترس به خودم لرزیدم.
این کی بود که داشت من را تهدید می‌کرد؟... شایدم هشدار!
خیلی سریع با کارآگاه تماس گرفتم.
دوباره چند بوق و بعد صدای کارآگاه:
- بله بفرمایین.
- الوکارآگاه منم نورا.
صدایش واضع نمی‌آمد، معلوم بود که از خواب بيدارش کرده‌ام.
- معذرت می‌خوام، اما یه مشکلی پیش اومده.
- چه اتفاقی پیش اومده؟
- تلفنی نمیشه، باید ببینمتون. ساعت سه تویه اداره چطوره؟ آخه می‌خوام اون ماسک‌دارهارو هم ببینم.
- اوه! باشه پس می‌بینمت.
- فعلاً.
مادرم در اتاقم را زد.
- دخترم، می‌تونم بیام داخل؟
- بله مامان.
- عزیزم، یه نامه برات اومده، پستچی منتظرته.
- نامه؟!
- آره، میگه باید به خودت تحویل بده.
- باشه پس.
به سمت در خانه رفتم، یک پستچی با لباس گرم و سیاه پشت به من ایستاده بود.
- سلام آقا، من نورا هاروی هستم.
رویش را برگرداند و گفت:
- وقت بخیر خانم، این نامه برای شماست، لطفا اینجارو امضا کنین.
خودکار سیاه رنگش را دردستم گرفتم و امضایم را زدم.
- ممنونم، خدانگهدار.
در را بستم و به پاکت خیره شدم.
مامانم از آشپزخانه گفت:
- پاکت از طرف کیه؟
- نمیدونم مامان، اسمی روش ننوشته.
مادرم با نگرانی پیشم آمد:
- نکنه راجب اون موضوع لعنتیه؟
- مامان! من درس خوندم تا بشم یه کارآگاه، معلومه خطراتی هم داره و من برای هر خطری آمادم.
- از اولم گفتم نباید تو اون رشته رو بخونی.
عصبانی شده بود، کم کم داشت اشک از چشمانش سرازیر می‌شد.
به آرامی گفتم:
- من به این کار علاقه دارم... نمی‌خوام این راهی رو که رفتم نصفه نیمه ولش کنم. الانم دخترت از یه سفر پر خطر برگشته، نباید لبخند قشنگ مامانشو ببینه؟
نمی‌خواستم به گریه‌اش بندازم!
- خيلی خوب دیگه بسه... لوس نشو. الانه که غذام بسوزه.
- من میرم تو اتاقم کاری داشتی بگو.
در اتاقم را بستم و به آن تکیه دادم و کاغذ را پاره کردم.
چند عکس از من و کسانی که با آنها بوده‌ام.
پشت یکی از عکس ها نوشته‌ای بود:《مراقبت هستم.》
به احتمال زیاد همان کسی هست که تهدیدم کرده بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    آوای گور انجمن راشای ترسناک جنایی داستان کوتاه سبا مولودی معمایی واحد ادبیات
  • عقب
    بالا