✾ دفتر اپیزود ✎ گوشه‌های تاریک دل | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
گوشه‌های تاریک دل | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای
◀ نام مجموعه اپیزود
گوشه‌های تاریک دل
◀ نام دل‌نگار
ملیکا قائمی
◀ ژانر / سبک
ادبیات روانشناختی، درام

TifanI

☆شّکّسّتّـّہّ پَّّرّ↻
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
v053644_2.jpg

نام: گوشه‌های تاریک دل
ژانر: ادبیات روانشناختی، درام
نویسنده: تیفانی

مقدمه:

در هر قلبی گوشه‌ای تاریک وجود دارد، جایی که نه نور به آن می‌رسد و نه کلمات می‌‌‌توانند آن را روشن کنند. این گوشه‌ها پر از رازهایی هستند که در سکوت عمیق دل جای گرفته‌اند، رازهایی که گاهی خودمان هم از آن‌ها بی‌خبریم. شاید این دل‌ها در بیرون آرام و بی‌حرکت به نظر برسند، اما در اعماق‌شان دنیایی از احساسات بی‌صدا و پیچیده در جریان است.

مجموعه‌ی «گوشه‌های تاریک دل»، سفر به درون این گوشه‌هاست. جایی که انسان‌ها با تمام زخم‌ها، رنج‌ها و شک‌های خود تنها هستند و هر تصمیم، هر حرکت، از عمق تاریکی‌های درون‌شان برمی‌خیزد. در این مجموعه، رازهای پنهان و احساسات عمیق، در دنیایی از سکوت و درام روان‌شناختی به تصویر کشیده می‌شود. اینجا، هیچ‌چیز آن‌طور که به نظر می‌رسد، نیست. هر قدمی که برداشته می‌شود، هر کلمه‌ای که گفته می‌شود، به شکلی پنهان و پیچیده در تاریکی‌های دل نهفته است.
این نوشته‌ها در تلاشند تا دروازه‌ای باز کنند به سوی آنچه در دل پنهان است، به آنچه که شاید هیچ‌گاه به زبان نیاید، اما همواره در سایه‌ها و زیر پوسته‌ها وجود دارد. گاهی باید به تاریکی نگاه کرد، تا در نهایت روشنایی را در درون خود پیدا کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
IMG_3565.jpeg


در گوشه‌ای که کسی سرک نمی‌کشد

گاهی وقت‌ها، دلم می‌خواهد بپرسم: اگر سکوت زبان داشت، برایم چه می‌گفت؟
اگر سایه‌ها می‌توانستند از آنچه دیده‌اند سخن بگویند، آیا هنوز هم این‌قدر تاریک باقی می‌ماندند؟
اما هیچ‌کس پاسخی ندارد. هیچ‌کس حتی نمی‌داند این سوال‌ها در ذهنم جریان دارند. چون همیشه یاد گرفته‌ام که وقتی زخمی می‌شوی، وقتی درونت چیزی ترک می‌خورد، نباید آن را نشان بدهی. نباید دردت را مثل پرچمی در باد تکان بدهی که مبادا کسی آن را ببیند، مبادا کسی بفهمد که درونت چه آشوبی برپاست.
همیشه گفته‌اند «زمان همه‌چیز را درست می‌کند.» اما من از این جمله می‌ترسم. چون گاهی درست شدن، یعنی فراموش شدن. یعنی چیزی که روزی برایت مهم بوده، چیزی که روزی هر شب از دردش بیدار می‌شدی، یک روز صبح دیگر برایت اهمیتی ندارد. نه به این خاطر که حل شده، بلکه فقط چون آن‌قدر روی زخمت خاک نشسته که دیگر خودت هم به یاد نمی‌آوری دقیقاً کجا درد می‌کرده.
اما این بی‌تفاوتی، شفاست؟ یا فقط شکلی از تسلیم شدن؟
گاهی وقت‌ها دلم می‌خواهد در را باز کنم، از این چهاردیواریِ تنگ ذهنم بیرون بروم و فریاد بزنم که: “من هنوز اینجام! هنوز زنده‌ام! هنوز حس می‌کنم!” اما هیچ‌کس صدای ذهن آدم را نمی‌شنود.
و راستش را بخواهی، فکر می‌کنم اگر هم کسی بشنود، ترجیح می‌دهد نشنیده بگیرد. آدم‌ها از چیزی که نمی‌فهمند، می‌ترسند. از احساساتی که عمیق‌تر از سطح روزمره‌اند، فاصله می‌گیرند. آن‌ها با دردهایی که بتوانند یک جمله‌ی آماده برایشان پیدا کنند، راحت‌تر کنار می‌آیند. “نگران نباش، می‌گذرد.” “باید قوی باشی.” “زندگی همینه.” اما هیچ‌کدام از این‌ها واقعاً معنی ندارد، نه؟
نمی‌دانم این‌ها را برای چه کسی می‌نویسم. شاید برای تویی که مثل من در گوشه‌ای از دنیایت گیر افتاده‌ای و دنبال چیزی می‌گردی که خودت هم نمی‌دانی چیست. یا شاید برای خودم، برای روزی که دوباره این کلمات را بخوانم و ببینم که آنقدرها هم تنها نبودم.
شاید روزی این تاریکی‌ها معنای دیگری پیدا کنند. شاید روزی وقتی به این گوشه‌ها نگاه کنم، دیگر پر از سایه نباشند. اما تا آن روز، فقط سکوتی هست که باید تحملش کنم. فقط خودم هستم و گوشه‌هایی که هیچ‌کس به آن‌ها سر نمی‌کشد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
IMG_3564.jpeg


سکوتی که از آنِ من است

سکوت، تنها ارثیه‌ای‌ست که از این دنیا برایم مانده؛ میراثی که نه می‌توانم از آن بگریزم؛ نه جرأت شکستن آن را دارم.
واژه‌ها همیشه ناکافی‌اند، ناتوان از توصیف آنچه در تاریکیِ درونم مدفون شده است. آن‌ها مثل تکه‌های شیشه‌ای شکسته‌اند که هرچقدر هم ماهرانه کنار هم بچینم، باز هم تصویری کامل نمی‌سازند. اما سکوت… سکوت نیازی به ترمیم ندارد. خودش به تنهایی کافی‌ست، سنگین و دست‌نخورده، با هزاران حرفِ ناگفته که در خلأِ میان نفس‌هایم معلق مانده‌اند.
در این خلأ، هر رازی زنده است. خاطراتی که هرگز جرأت به زبان آوردنشان را نداشتم، در دلِ همین سکوت زمزمه می‌شوند. هر احساسی که سرکوب شد، هنوز در گوشه‌ای از روحم نفس می‌کشد. گویی فقط منتظر لحظه‌ای غفلت است تا دوباره زنده شود.
کاش می‌شد گاهی از این سکوت بیرون بیایم. کاش می‌شد حصارهایش را در هم بشکنم و از میان این دیوارهای بی‌صدا عبور کنم. اما هر بار که ل*ب‌هایم را از هم باز می‌کنم، چیزی برای گفتن ندارم. انگار تمام کلماتی که در ذهنم جاری بودند؛ در لحظه‌ای که باید به زبان می‌آمدند، محو می‌شوند، مثل موجی که پیش از رسیدن به ساحل، در دریا گم می‌شود.
شاید حقیقت این است که من خودم را مدت‌هاست در این سکوت دفن کرده‌ام.
و شاید، در اعماق این سکوت، آنچه که واقعاً هستم، هنوز زنده است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
IMG_3563.jpeg


در سرزمینی که هیچ‌کس نمی‌بیند

هیچ‌کس نمی‌داند که درون من سرزمینی پنهان است؛ جایی که هیچگاه خورشید بر آن نتابیده و نورِ امید هرگز جرأت نزدیک شدن نداشته است. سرزمینی که در آن، سایه‌ها بلندتر از هر حقیقتی بر زمین افتاده‌اند و تاریکی، حکمروای بی‌رحم شب‌های بی‌پایانش است. اینجا هیچ روزی آغاز نمی‌شود و هیچ شبی به پایان نمی‌رسد. زمان در حصار خاطراتی که هرگز بیان نشدند، گیر افتاده است؛ زمزمه‌هایی که دیوارهای ذهنم را خراش می‌دهند و هر دم مرا به گذشته‌ای دور می‌کشانند.
در این سرزمین خاموش، هر درد و دل ناگفته‌ای، پژواکی بی‌صدا دارد. صداهایی که از عمق زخم‌هایی برخاسته‌اند که سال‌هاست مرهمی نیافته‌اند. هر گامی که در این تاریکی برمی‌دارم، صدای خش‌خش خاطراتی است که زیر پا له می‌شوند؛ خاطراتی که هرگز اجازه نیافتند شنیده شوند، اشک‌هایی که بی‌صدا ریخته شدند و فریادهایی که در سینه‌ام حبس ماندند.
گاهی با خود فکر می‌کنم اگر کسی می‌توانست به این سرزمین قدم بگذارد، اگر کسی می‌توانست این تاریکی را لــ.ـــمس کند و حس کند که چگونه نفس کشیدن در هوای سنگینِ اینجا دشوار است، شاید می‌توانستم بگویم که خسته‌ام… که دیگر توان ادامه دادن ندارم. شاید می‌توانستم پرده‌ها را کنار بزنم و اعتراف کنم به هزارتوی ترس‌ها و تردیدهایی که درونم ریشه دوانده‌اند.
اما حقیقت این است که این سرزمین تنها از آنِ من است. حصاری دارد که هیچ‌کس هرگز از آن عبور نخواهد کرد؛ دیواری از سکوت و انزوا که خودم آن را بنا کرده‌ام. اینجا جایی است که لبخندها دروغین‌اند و اشک‌ها در پنهان‌ترین گوشه‌ها جاری می‌شوند. جایی که هیچ نوری راهی به آن ندارد و هیچ صدایی به بیرون نمی‌رسد.
شاید روزی این دیوارها فرو بریزد، شاید روزی کسی صدای خفه‌ی این زمزمه‌ها را بشنود. اما تا آن روز، این سرزمین تاریک و خاموش، تنها برای من باقی خواهد ماند؛ پناهگاهی و در عین حال زندانی که خودم برای خودم ساخته‌ام.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
IMG_3562.jpeg


زخم‌هایی که دیده نمی‌شوند

برخی زخم‌ها روی پوست نیستند؛ در عمق جان ریشه دوانده‌اند، درست همان‌جا که هیچ دستی به آن‌ها نمی‌رسد و هیچ مرهمی تسکینشان نمی‌دهد. زخم‌هایی که مثل شب‌های بی‌پایان‌اند؛ تاریک و سرد، جایی که حتی خواب هم در دام کابوس‌ها گرفتار می‌شود و رویاها پیش از تولد می‌میرند.
هر بار که تلاش می‌کنم از آن‌ها بگریزم، می‌بینم که در تار و پود وجودم تنیده شده‌اند. مثل سایه‌ای که هرکجا بروم همراهم است؛ بخشی از من که نمی‌توانم از آن جدا شوم. عجیب است، نه؟ گاهی درد چنان عمیق در جانت نفوذ می‌کند که دیگر خودت را بدون آن نمی‌شناسی؛ گویی زخم‌ها هویتت را تعریف کرده‌اند، تو را شکل داده‌اند و نام تو را فریاد می‌زنند.
این زخم‌های ناپیدا مثل درختی کهن در جانم ریشه کرده‌اند؛ شاخه‌هایشان در تمام خاطراتم پیچیده و هر برگشان یادی از گذشته‌ای است که فراموش نمی‌شود. هر نفس که می‌کشم، بوی تلخ این زخم‌ها را حس می‌کنم؛ بویی که مثل عطری ناخواسته در جانم ماندگار شده است.
شاید درد هم گاهی سرپناه می‌شود. مثل لباسی که به تنت دوخته‌اند و نمی‌توانی از آن رها شوی. گاهی حتی فراموش می‌کنی که زخمی هست؛ فکر می‌کنی همین است که هست. اما ناگهان، در سکوتی نیمه‌شب یا در میان خنده‌ای کوتاه، تیر درد از میان تاریکی عبور می‌کند و یادت می‌اندازد که زخمی هستی که هنوز خون‌چکان است.
آری، برخی زخم‌ها دیده نمی‌شوند؛ اما هرگز فراموش نمی‌شوند. چون بخشی از تو شده‌اند، چون در تاریکی وجودت لانه کرده‌اند، چون تو را تعریف می‌کنند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
IMG_3566.jpeg


سایه‌هایی که نامرئی‌اند

می‌دانی؟ بعضی آدم‌ها سایه دارند، اما نامرئی‌اند.
نه اینکه سایه‌شان روی زمین نیفتد یا نور از تنشان عبور کند… نه.
آن‌ها با همه‌ی حضورشان، با لبخندهایی که تمرین کرده‌اند، با واژه‌هایی که از حفظ گفته‌اند، درست در مرکزِ دیدِ جهان ایستاده‌اند؛ اما انگار نیستند.
انگار نَفَس می‌کشند بی‌آن‌که دیده شوند، راه می‌روند بی‌آن‌که ردّی بر خاک بگذارند. چیزی در آن‌ها گم شده؛ چیزی که حضور را معنا می‌دهد، چیزی که بودن را از صرفِ زنده بودن جدا می‌کند.
من یکی از همان سایه‌ها هستم.
یکی از آن‌هایی که در میان جمعیت شنا می‌کنند، اما در درون خود غرق شده‌اند. صدایم شنیده می‌شود، اما هیچ‌کس نمی‌شنود آنچه نگفته‌ام را.
نگاهم می‌کنند، اما هیچ‌کس نمی‌بیند لرزش پشت چشمانی که همیشه آرام به‌نظر می‌رسند.
خنده‌ام می‌گیرد، اما لبخندم درد می‌کشد.
من میان آدم‌ها قدم می‌زنم، لباس حضور به تن دارم، اما روحم در خلأیی بی‌انتها سرگردان است.
کاش می‌شد یک روز، فقط یک روز، کسی این سایه‌ی نامرئی را ببیند.
کسی بیاید، نگاهی بیندازد و بفهمد که این‌همه سکوت، فقط سادگی نیست.
که این نگاه خیره، چیزی فراتر از بی‌حوصلگی است.
که گم شدن، فقط در خیابان‌های شلوغ نیست؛ گاهی آدم در خودش گم می‌شود، در اتاق‌هایی که کسی به آن‌ها سر نمی‌زند، در گوشه‌هایی از جان که حتی خودش جرأت قدم گذاشتن به آنجا را ندارد.
سایه‌ای هستم که به چشم نمی‌آید، اما هست.
سایه‌ای که دوست دارد یک روز، فقط یک نفر… ببیندش.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
IMG_3642.JPG


من با نبودن‌ها قد کشیدم

من از تبارِ جای‌های خالی‌ام.
از آن نسلِ خاموشی‌هایی که نام‌شان هیچ‌وقت در کتابی نیامد.
در دلِ اتاق‌هایی بزرگ شده‌ام که دیوارهایش صدای قدم‌های نیامده را حفظ بودند،
و پنجره‌هایی که همیشه منتظر نسیمی بودند که از آن سوی جهان بوزد و بگوید: “برگشته‌ام.”

نبودن‌ها، آموزگاران خاموش من بودند.
هر غیبت، فصلی شد از زیستنِ بی‌صدا.
آموختم چطور با چایِ سردِ تنهایی صبحانه بخورم،
چطور جای خالی را با هیچ، پر کنم
و چطور به جای آغـ.ـوش، خودم را در خودم بپیچم و بخوابم.

«نبودن» بوی خاصی دارد،
بویی شبیه خاکسترِ آتشی که هیچ‌گاه شعله نکشید،
شبیه عطر مانده بر لباسی که صاحبش رفته و بازنگشته،
شبیه ورق‌خورده‌ترین صفحه‌ی یک کتاب که هیچ‌کس نخوانده.

من در آنجا قد کشیدم...
جایی میان صداهای گم‌شده، در خیابان‌های خاموشی که نامم را بلد نبودند،
در ایستگاه‌هایی که هرگز کسی برای بدرقه یا استقبال منتظرم نماند.
و آن‌قدر با نبودن‌ها زندگی کردم،
که حالا با هر نگاه ناتمام، با هر واژه‌ی نیمه‌راه، با هر لبخند گذرا،
بوی رفتن را می‌فهمم... پیش از آمدن.

من دخترِ سایه‌ام، پسرِ سکوت،
فرزندِ فصل‌هایی که هیچ‌وقت بهار نشدند.
و اگر روزی بی‌صدا از تو گذشتم،
باور کن... نبودنت را،
مدت‌ها پیش‌تر از آمدنت، زندگی کرده‌ام.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
IMG_3647.jpeg


دل‌بریدن از کسی که هنوز در دلت زنده‌ست

دل کندن از کسی که هنوز در دلت زنده است،
مثل نوشتن در هوای بی‌هوا است،
که هر حرفش از سینه‌ات بیرون می‌آید، اما
نفس کشیدن را سخت‌تر می‌کند.
تمام وجودت پر از تلخی‌هایی است که به ل*ب‌های تو نزدیک نمی‌شوند،
ولی در دل، همچنان از آنها می‌سوزی.
گاهی دل کندن،
یعنی زخم‌های بافته‌شده به یادهای شیرین،
که روزی مثل گلی در دست‌هایت بودند،
اما امروز، از شکوفه‌هایشان جز خار چیزی نمی‌مانی.
هر لحظه، از میان انگشتانت می‌لغزند،
و تو تنها می‌توانی به تماشا بایستی.
یادش هنوز در تو جاری است،
بی‌آنکه جسمش در کنار تو باشد.
صداهایش در گوش‌هایت پیچیده‌اند،
و نگاه‌هایش، همچنان به دنیایت آویخته‌اند.
این دل کندن، یک گریز بی‌پایان است؛
گریزی از چیزی که هرگز در دلت نمی‌میرد،
و باز، از چیزی که دیگر هرگز در دسترس نیست.
چگونه از او دل بکنی،
وقتی در دل، قلبت هنوز همانطور برایش می‌زند؟
چگونه از شوقِ صدای قدم‌هایش رهایی یابی،
در حالی که هنوز دلت در انتظارشان می‌تپد؟
چگونه فراموش کنی کسی را که با هر نفس در رگ‌هایت جریان دارد؟
آیا می‌توانی آن سایه‌ها را کنار بگذاری،
وقتی هنوز به اندازه‌ هر نفس، با تو می‌آیند؟
دل کندن از کسی که هنوز در دل زنده است،
یعنی این که بخواهی دریا را از دلِ خشکی بترسانی،
که هرگز نمی‌تواند دریا را فراموش کند.
یعنی هر شب با چشمان بسته به خواب بروی،
اما به یادش بیدار بمانی.
و این تنها غم نیست،
که تمام وجودت را در خود می‌بلعد.
دل کندن از کسی که هنوز در دلت زنده است،
یعنی تسلیم شدن در برابر چیزی که
حقیقتا از تو نمی‌رود،
هرگز نمی‌رود…
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
IMG_3669.jpeg


خاطراتی که خاک می‌خورند

گاهی در اعماق ذهنم، صندوقی هست که سال‌هاست باز نشده.
جایی که خاطرات، با لایه‌ای از گرد زمان پوشیده شده‌اند.
نه آن‌قدر دورند که فراموش شوند،
نه آن‌قدر نزدیک که بتوان دوباره لمسشان کرد.
بعضی شب‌ها، بی‌خبر به سراغم می‌آیند…
خاطراتی که با عطر یک شعر، یا صدای مبهم یک موسیقی،
از خواب بیدار می‌شوند و بی‌دعوت،
پشت پلک‌هایم قدم می‌زنند.
آنجا، در آن صندوق بی‌کلید،
تصاویر نیمه‌جانی هست از خنده‌هایی که دیگر تکرار نمی‌شوند،
و آغـ.ـوش‌هایی که حالا فقط حسرت‌اند.
آدم‌هایی مانده‌اند که دیگر نیستند،
ولی حضورشان هنوز مثل بوی خاک باران‌خورده،
در جانم پیچیده است.

نمی‌دانم چرا گاهی خاطرات،
مهربان‌تر از آدم‌ها می‌شوند…
درست همان لحظه‌هایی که از همه جا بریده‌ام،
همان خاطره‌ی خفه‌شده،
نجوا می‌کند که «تو تنها نیستی».

اما همین خاطرات،
گاهی همان‌قدر که مرهم‌اند،
می‌توانند زهر باشند.
چون یادآوری چیزی‌ست که دیگر هرگز بازنمی‌گردد…
و هیچ چیز، تلخ‌تر از لــ.ـــمس چیزی نیست
که برای همیشه از دست رفته.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
IMG_3670.jpeg


هر قدمت، زخمی بود… هر نبودت، مرهم

بعضی آدم‌ها، وقتی می‌روند، جای خالی‌شان نفس را راحت‌تر می‌کند.
نه از سر بی‌مهری…
بلکه چون بودنشان، پر از دردهای پنهانی بود که نمی‌شد گفت.
آدم‌هایی که با بودنشان، مدام زخمی تازه در دلت می‌کارند،
اما تو، از ترس تنهایی، از ترسِ نبودشان،
می‌مانی…
تحمل می‌کنی…
لبخند می‌زنی…
و هر شب، بی‌صدا فرو می‌ریزی.

حضور بعضی‌ها، شبیه ابرهای تیره‌ای‌ست که
خورشید را از دلت پنهان می‌کنند.
سایه‌هایی که هرگز از سرت کنار نمی‌روند،
اما هر بار نوری را که درونت جوانه زده،
خاموش می‌کنند.

بعد، وقتی که بالاخره می‌روند،
اول، ساکت می‌شوی.
بغض می‌کنی، دلتنگ می‌شوی، می‌ترسی.
اما آرام‌آرام، انگار نفس تازه‌ای به جانت دمیده شود.
انگار هوا دوباره سبک می‌شود.
انگار خودت را در آینه می‌بینی و باور نمی‌کنی که چقدر خسته بوده‌ای…

بودن بعضی‌ها، خستگیِ ماندگاری‌ست که آرام آرام،
روحت را می‌فرساید.
و نبودنشان، اگرچه درد دارد،
اما دردی‌ست که درمانت می‌شود.

آدم‌هایی هستند که نبودشان،
برکت است.
آرامش است.
نجات است.

و این‌جاست که می‌فهمی،
گاهی نبودن، مهربان‌تر از بودن است…
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا