✾ دفتر اپیزود ✎ گوشه‌های تاریک دل | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
گوشه‌های تاریک دل | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای
◀ نام مجموعه اپیزود
گوشه‌های تاریک دل
◀ نام دل‌نگار
ملیکا قائمی
◀ ژانر / سبک
ادبیات روانشناختی، درام

IMG_3686.jpeg


آدم‌هایی که بلدند نباشند

بعضی‌ها انگار از اول برای رفتن آمده‌اند.
می‌آیند، قدم به قدم، گوشه‌ای از دلت را اشغال می‌کنند،
با خنده‌های نصفه‌نیمه، حرف‌های نیمه‌کاره،
و نگاهی که انگار تو را برای ماندن انتخاب کرده…
اما نه، آن‌ها ماندن را بلد نیستند.

آدم‌هایی هستند که هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند،
چون هیچ‌وقت کامل نیامده‌اند.
تکه‌هایی از خودشان را به تو می‌دهند،
و باقی‌اش را با خود می‌برند،
وقتی بی‌خبر پشت می‌کنند به همه چیز.

تو می‌مانی و جاهای خالی…
جاهایی که باید لبخندشان می‌بود،
آغوششان، صدایشان در شب‌های بی‌پناهی‌ات…
اما هیچ نیست.

و عجیب است…
که همین نبودنشان، عادت می‌شود.
تا جایی که دیگر نمی‌خواهی کسی بیاید.
چون یاد گرفته‌ای هر آمدنی، بذرِ یک رفتن است.

بعضی‌ها استادِ محو شدن‌اند…
مثل مه صبحگاهی که خورشید هنوز ندیده،
ناپدید می‌شوند،
و تو حتی فرصت نداری بفهمی
دوستشان داشتی یا فقط در خیالِ دوست داشته شدن،
غرق شده بودی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

IMG_3687.jpeg


آتش زیر خاکستر

گاهی خشم، چیزی نیست که از گلو بیرون بپاشد…
گاهی خشم، در سکوتی متروک جان می‌گیرد،
در لبخندهایی که زورکی روی ل*ب‌ها نشسته‌اند،
و شب‌هایی که بالش، جای نفس را با بغض عوض می‌کند.

نمی‌دانی چند بار فریاد زدم بی‌صدا…
چند بار مشت زدم به دیوار خیال،
چند بار خواستم فقط بگویم: بس است.
اما گفتم: عیبی ندارد.

من آن‌قدر بخشیدم که خشمم از رمق افتاد.
آن‌قدر خندیدم که درد، خجالت کشید.
و حالا، من مانده‌ام با خشمی کهنه،
که مثل زخم چرک‌کرده‌ای در دل شب می‌تپد.

می‌دانی؟
این خشم، دیگر فریاد نمی‌خواهد،
فقط یک نگاه کافی‌ست،
یک رفتن بی‌توضیح،
یک در را آرام بستن،
تا همه چیز را آتش بزند.

من دیگر عصبانی نمی‌شوم.
من دیگر سکوت می‌کنم.
و این، خطرناک‌ترین نوع خشم است…
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
IMG_3698.JPG


فریادی که دیگر خرجت نمی‌شود

روزی بود که برای رفتنت گریه کردم.
روزی که بغضم، دنیا را می‌لرزاند.
صدایم، بلند بود... لرزان... خسته، اما هنوز امیدوار.
امروز اما؟
دیگر نه صدایی مانده، نه امیدی برای شنیده شدن.

تو رفتی، و من ماندم با مشت‌هایی که به سینه‌ی خودم کوبیدم،
با گلویی که پُر از فریاد بود،
اما یاد گرفت سکوت کند.

دیگر برایت نمی‌جنگم.
نه چون دوستت ندارم،
چون فهمیده‌ام هر فریادی که خرجت شود،
پاسخش فقط رفتن است.
و من دیگر سرمایه‌ای برای باختن ندارم.

تو آدمی نبودی که برایش فریاد زد.
تو آدمی بودی که باید در سکوت، از کنارش رد شد…
درست مثل بادی که شمعی را خاموش می‌کند
و خودش هم فراموش می‌شود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
IMG_3699.JPG


خاطراتی که در سکوت پوسیدند

در دل شب‌هایی که هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنود،
می‌نشینم روبه‌روی گذشته‌ای که هنوز کنارم زانو زده.
نه چیزی می‌گوید، نه می‌رود.
فقط نگاه می‌کند… با چشمانی خاکستری و خاموش.

خاطراتی دارم که سال‌هاست هیچ‌کس ازشان نپرسیده.
کسی اسمشان را نمی‌داند.
کسی نگفته “یادت هست آن روز را؟”
و همین، آهسته و بی‌صدا، آن‌ها را به مرگ نزدیک‌تر کرده.

این خاطرات در سکوت پوسیده‌اند،
مثل سیب‌هایی که در انبار مانده‌اند، بی‌نور، بی‌هوا…
با هر بار مرورشان، تلخ‌تر می‌شوند.
نه از آن تلخی که گریه‌ات می‌اندازد،
از آن تلخی که بغض را در گلویت گره می‌زند و وا نمی‌کنی.

گاهی صدای خنده‌ای دور، بوی عطری گم‌شده،
یا تپش بی‌دلیل قلبت وسط شلوغ‌ترین خیابان،
درِ آن اتاق بسته را باز می‌کند
و می‌بینی… هنوز هستند.
همان لحظه‌ها. همان صحنه‌ها.
فقط پیرتر، پژمرده‌تر،
و تنها‌تر از همیشه.

خاطراتی که در سکوت پوسیدند،
شاید دیگر بوی زندگی نمی‌دهند
اما بوی تو را هنوز از خود دور نکرده‌اند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
IMG_3731.JPG


آن‌سوی لبخندهایم چه خبر است؟

هیچ‌کس نمی‌پرسد.
کسی نمی‌پرسد که این لبخند، از کدام بغضِ فروخورده آمده.
کسی لحظه‌ای مکث نمی‌کند تا ببیند چشمانی که می‌درخشند،
گاه می‌توانند مخزنِ تمام شب‌های بی‌خوابی باشند.

لبخندم، پیراهنی است که روی زخم‌های کهنه‌ام کشیده‌ام،
نه برای پنهان‌ کردنشان،
بلکه برای اینکه کسی از سردی‌شان نلرزد.
چون دنیا تحمل زخم‌های بی‌نقاب را ندارد.
آدم‌ها بیشتر از حقیقت،
آرامشِ ظاهری را دوست دارند.

و من، سال‌هاست نقابِ لبخندم را
با دستان خودم دوخته‌ام.
نقابی که در آینه هم خودش را باور کرده.
نقابی که در سکوت، ریشه دوانده در صورتم؛
آن‌قدر که دیگر نمی‌دانم
لبخندِ واقعی‌ام کدام بود،
و اندوهم کی آغاز شد.

اما آن‌سوی این لبخندها،
یک جهانِ واژگون خفته‌ست.
سرزمینی از آتش‌های خاموش و گریه‌هایی که خاکستر شده‌اند.
شبی بی‌مرز و بی‌فانوس،
که سال‌هاست در آن صدای پرنده‌ای نیامده.
نه طلوعی در راه است،
نه حتی نوید یک ستاره‌ی گم‌شده در دوردست.

و من، قطره‌قطره در خودم فرو می‌ریزم.
بی‌هیاهو، بی‌صدا،
همان‌گونه که برف، از شانه‌های درختان خسته پایین می‌افتد.
نه کسی می‌بیند،
نه کسی می‌پرسد
که آن‌سوی لبخندهایم
چه خبری‌ست…
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
IMG_3805.JPG


«دردهایی که اسم ندارند»



گاهی بعضی دردها هستند که نمی‌شود برایشان واژه‌ای پیدا کرد.
نه از آن دسته دردهایی که روی زبان می‌آیند و در آغـ.ـوش کلمات آرام می‌گیرند…
بلکه از آن‌هایی که لای سکوت جا خوش کرده‌اند، بی‌نام، بی‌صدا، بی‌رحم.

آن‌ها آهسته می‌خزند، از لابه‌لای نگاه‌هایی که به هیچ‌کس نمی‌رسد،
از نیمه‌شب‌هایی که پلک‌هایت خسته‌اند اما خواب راه خانه را گم کرده…
از همان لحظه‌هایی که بغض می‌کنی بی‌دلیل،
و نمی‌دانی اشکت برای کدام درد است.

دردهایی که مثل بوی نمِ مانده روی دیوارهای قدیمی‌اند؛
مثل ترک‌های ریزِ ل*ب‌های زمستان‌خورده؛
مثل نوری کمرنگ که پشت پنجره گیر کرده، اما به اتاق نمی‌رسد.

آدم این دردها را با خودش می‌کشد، می‌برد، می‌آورد، زندگی می‌کند…
با آن‌ها می‌خندد، کار می‌کند، حتی گاهی عاشق می‌شود.
اما هیچ‌کس نمی‌فهمد.
هیچ‌کس نمی‌بیند.

چون اسم ندارند.
و بی‌نام‌ترین دردها، ماندگارترینشان‌اند.
آن‌ها نمی‌کشند، نمی‌فروشند، نمی‌گریانند.
فقط هر شب، با دستان نامرئی‌شان، تکه‌ای از جانت را می‌تراشند و در سکوت می‌برند.

و تو، فقط نگاه می‌کنی…
و آرام، در خودت پیر می‌شوی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
IMG_3869.JPG

آدم‌هایی که نبودن‌شان، آرام‌تر از بودن‌شان بود.


بعضی آدم‌ها، وقتی وارد زندگی‌ات می‌شوند،
نه بهار می‌آورند، نه آغوشی برای خستگی.
نه صدای‌شان آرامت می‌کند، نه بودن‌شان بند می‌شود به دل.
فقط می‌آیند… بی‌دعوت، بی‌اتفاق، بی‌فایده.
مثل غباری کمرنگ که روی آیینه‌ی جانت می‌نشیند
و کم‌کم، تصویر خودت را هم از یادت می‌برد.

کنارشان که هستی، همیشه باید خودت را جمع‌وجور کنی…
مبادا حرفی بزنی که برنجند،
نفسی بکشی که خوش نیاید.
باید مثل سایه‌ای باشی که فقط دنباله‌روست
و هیچ‌وقت دیده نمی‌شود.

اما روزی می‌رسد…
روزی که بی‌هیاهو، بی‌خشم، حتی بی‌اشک،
تصمیم می‌گیری بروی.
نه برای آن‌که قهر کرده‌ای،
برای آن‌که بالاخره فهمیده‌ای:
بودن با آن‌ها، خودش نوعی تنهایی‌ست.
نوعی فرسایش بی‌صدا.

و وقتی می‌روی، تازه در اولین نفسِ بی‌حضورشان،
می‌فهمی چقدر سنگینی داشته‌اند
این آدم‌های بی‌روح، بی‌نور، بی‌درک.
آن‌وقت با خودت زمزمه می‌کنی:
کاش زودتر نبودند…
کاش زودتر می‌فهمیدم نبودن‌شان، آرام‌تر است از بودن‌شان.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

IMG_3885.jpeg


جایی که مرگ، گوشه‌ای از من بود.

نیمه‌شب بود.
هوا بوی خاموشی می‌داد؛ بویی شبیه دودِ خفه‌شده‌ی شمعی که کسی فراموشش کرده باشد.
نه ستاره‌ای در آسمان می‌درخشید، نه نسیمی از لابه‌لای شاخه‌ها می‌گذشت.
همه‌چیز ایستاده بود؛ مثل تندیسی از زمان که تصمیم گرفته دیگر جلو نرود.

بی‌صدا راه افتادم.
با پاهایی که نه عجله داشتند، نه تردید.
مثل کسی که خودش را تسلیم کرده؛ به احساسی که نمی‌داند از کجا آمده، اما می‌فهمد باید دنبال‌اش کند.
رفتم… به سوی جایی که همیشه از آن می‌ترسیدم،
و آن شب، عجیب دلم می‌خواست در آغوشش فرو بروم.

قبر تازه‌کَنده‌ای بود.
خاموش، نمناک، بی‌نام.
انگار انتظارم را می‌کشید.
دلم لرزید، اما عقب نرفتم.
به آرامی خوابیدم در دل آن گودیِ خاک‌گرفته،
روی سینه‌ی زمین، درست جایی که روزی مرا خواهد بلعید.

هوا سنگین بود؛
نه از کمبود اکسیژن، که از حضور حقیقت.
دیوارهای خاکی اطرافم آن‌قدر نزدیک بودند
که حس کردم دارم به قلب خودم نزدیک می‌شوم.

هیچ صدایی نمی‌آمد، حتی تپش‌های قلبم هم شرم‌زده شده بودند.
در آن سکوت سنگین، انگار زمان فروپاشید.
من ماندم و خودم… بی‌نقاب، بی‌دروغ، بی‌فرار.

شروع کردم مرور کردن؛
لبخندهایی که نزدم، حرف‌هایی که فرو خوردم،
آغـ.ـوش‌هایی که باید باز می‌ماندند و نشدند،
خاطراتی که مثل خاری در گلویم ماندند و نگفتم‌شان.

مرگ…
آنجا کنارم دراز کشیده بود، نه وحشتناک، نه بی‌رحم.
بلکه شبیه آینه‌ای قدی، که در دل خاک کار گذاشته‌اند
تا آدم، عریان‌ترین نسخه‌ی خودش را ببیند.

وقتی بالاخره از گور بیرون آمدم،
هوا هنوز تاریک بود، ولی تاریکی دیگر ترسناک نبود.
بر تنم خاک نشسته بود،
اما دلم سبک‌تر از همیشه بود.
چون مرگ را دیدم، لمسش کردم،
و با چشمانم فهمیدم
که زندگی، چقدر دست‌کم گرفته شده.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

IMG_3891.jpeg


ساعتی که همیشه ایستاده بود

در کنج خاموشِ دیوار، جایی میان ترک‌های گچ‌خورده و سایه‌ی محوی از آفتاب فراموش‌شده، ساعتی آویزان بود؛
نه صدای تیکی داشت، نه تاکی…
فقط خاموشی.
انگار سال‌ها بود که نفسش بند آمده،
اما هنوز مغرورانه، عقربه‌های خشک‌شده‌اش را بر همان لحظه‌ی لعنتی نگه داشته بود.
لحظه‌ای که دنیا برای من هم ایستاد.

همان ساعتی که صدای یک خداحافظی،
از پشت خط تلفنی بی‌رحم،
تا عمق قلبم فرو رفت.
و بعد… سکوت.
نه گریه‌ای، نه ضجه‌ای،
فقط سکوت و عقربه‌هایی که دیگر حرکت نکردند.

ساعت، مثل جنازه‌ای از زمان،
سال‌هاست آویزان مانده به دیوارِ خاکستریِ ذهنم.
گاهی فکر می‌کنم او بیشتر از هر کسی می‌داند چه گذشته بر من.
او هم در همان شب گیر افتاده،
در همان ثانیه‌ی وهم‌انگیز،
جایی که روح من هم
بی‌هیاهو دفن شد.

عقربه‌ها را نگاه می‌کنم؛
مثل دو بازوی لرزان، انگار در آغـ.ـوش هم یخ زده‌اند.
نه برای اعلام ساعت،
که برای چسبیدن به آخرین نشانه‌ی زنده‌بودن.

دیگر نمی‌پرسم چقدر گذشته،
چون برای بعضی آدم‌ها، زمان دیگر نمی‌گذرد.
ما در لحظه‌ای مانده‌ایم که دیگران از آن عبور کردند.
و آن ساعتِ مرده،
یادگارِ دقیق همان لحظه‌ای‌ست
که همه‌چیز تمام شد
و من هنوز
درونش زنده‌ام.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
جایی در من هنوز می‌لرزد

هرچقدر هم محکم قدم بردارم،
هرچقدر هم وانمود کنم که همه‌چیز را پشت سر گذاشته‌ام،
باز هم چیزی درونم می‌لرزد…
لرزشی که صدا ندارد، اما استخوان‌هایم آن را به‌خوبی می‌شناسند.

گاهی فقط کافی‌ست نسیمی بی‌هدف از کنارم بگذرد،
یا صدایی آشنا از دور به گوش برسد…
و من، بی‌آن‌که بخواهم، در خودم فرو می‌ریزم.
نه آن‌قدر که دیده شود،
نه آن‌قدر که بشکند،
اما درست همان‌قدر که جانم را بلرزاند.

جایی در من هنوز ویران است،
شبیه خانه‌ای متروکه که با هر خاطره،
دیوارش ترک برمی‌دارد.
شبیه کودکی خواب‌زده،
که هر شب با سایه‌ها می‌جنگد
و صبح‌ها وانمود می‌کند که خواب راحتی داشته.

من از آن لرزش می‌ترسم…
از این حقیقت که با همه‌ی این سال‌ها،
هنوز چیزهایی هست که مرا تکان می‌دهد؛
چیزهایی که هرگز نگفتم،
هرگز نخواستم کسی بداند،
و هرگز جرئت نکردم با آن‌ها روبه‌رو شوم.

جایی در من، شاید همان‌جایی که عشق را باور کرد…
یا همان‌جایی که برای آخرین‌بار خداحافظی گفت،
هنوز می‌لرزد…
نه از ترس،
که از یادآوری.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا