♦ رمان در حال تایپ ✎ ایپیتاف گارنت | ملیکا قائمی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ایپیتاف گارنت | ملیکا قائمی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
ایپیتاف گارنت
◀ نام نویسنده
ملیکا قائمی
◀نام ناظر
Zara
◀ ژانر / سبک
معمایی، عاشقانه، تراژدی

TifanI

مدیر ارشد اجرایی + مدیر واحد دیزاین
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
⚜ تیم آنالیز ⚜
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-10
نوشته‌ها
330
پسندها
2,254
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
تو قلبت
نام اثر: ایپیتاف گارنت
نویسنده: تیفانی
ژانر: معمایی، عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ZaRa

خلاصه:
جعبه‌ای که نباید گشوده می‌شد، باز شده‌است. میان تاریکی و نور، میان حقیقت‌های مدفون و دروغ‌های سرنوشت‌ساز، عشق و خ*یانت در هم تنیده‌اند. هیچ راهی برای فرار نیست! نه از گذشته، نه از احساسی که آرام و بی‌رحم، همچون سرنوشت، نزدیک می‌شود. وقتی بازی آغاز شود؛ مرز میان دوست و دشمن، عشق و انتقام، حقیقت و دروغ، محو خواهد شد.


ایپیتاف گارنت—مرثیه‌ای حک‌شده بر سنگی سرخ، قصیده‌ای برای عشقی که در زبانه‌های تقدیر سوخت. گارنت، گوهری که سرخی‌اش از خون و آتش زاده شده، گواهی بر پیمان‌هایی‌ست که یا به جاودانگی می‌رسند یا در غبار زمان محو می‌شوند. اینجا، حقیقت و دروغ، عشق و خ*یانت، سرنوشت و انتخاب در هم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نور کم‌جان مهتابی‌های بیمارستان، سایه‌ای محو روی دیوارهای سفید انداخته‌بود. بوی الکل و مواد ضدعفونی در هوا پیچیده بود و صدای کشیده‌شدن دمپایی‌های پرستاران در راهروهای باریک، سکوت سنگین فضا را می‌شکست. مهتاب از پنجره‌ی نیمه‌باز به درون می‌تابید و بر روی پوست رنگ‌پریده‌ی زن جوانی که روی تخت دراز کشیده‌بود، روشنایی سردی می‌پاشید.
پلک‌هایش سنگین بود، ذهنش سنگین‌تر. انگار در خواب عمیقی فرو رفته‌بود که حالا، بی‌اجازه، از آن بیرون کشیده شده‌بود. چشمانش آرام باز شد، اما چیزی در نگاهش شکسته‌بود، چیزی ناپایدار، چیزی که باید می‌بود، اما نبود. سقف سفید بیمارستان را دید، خطوط صاف و یکنواخت، نور مهتابی که مستقیم توی چشمش می‌زد. خواست تکان بخورد، اما بدنش سست بود. انگار در قالبی بیگانه گیر افتاده باشد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ماهورا هنوز روی تخت نشسته‌بود، اما ذهنش درگیر چیزهایی بود که به خاطر نمی‌آورد. انگار در جهانی معلق افتاده باشد. میان چیزی که بوده و چیزی که حالا هست. دستش را آرام بلند کرد، نوک انگشتانش را روی پیشانی‌اش کشید، روی شقیقه‌ها، روی پوستش که هم آشنا بود و هم غریبه.
لیوان را روی کانتر کنار تختش گذاشت، اما دستش هم‌چنان کمی می‌لرزید. انگار هنوز مطمئن نبود که این دست، واقعاً دست خودش است.
زن پس از صدا زدن دکتر برای معاینه، همراهش از اتاق خارج شده‌بود و حالا دخترک در تنهایی با سؤالاتی بی‌جواب سروکله می‌زد.
کمی مانند دیوانه‌ها، اتاقی را متر کرده‌بود که سراسر بوی مواد ضدعفونی‌کننده می‌داد. شیشه‌ی پنجره سرد بود و او صورتش را به آن چسباند. مثل این که بخواهد تصویری از خود را در آن بیابد، اما هرچه بیشتر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
با نور ضعیف خورشید که از پنجره بیمارستان به اتاق تاریک و سرد می‌تابید، ماهورا چشمانش را به آرامی باز کرد. نور خاکستری صبحگاهی از پنجره بیمارستان به درون می‌تابید. صدای آرام تیک‌تاک ساعت روی دیوار، مثل پتکی روی ذهنش فرود می‌آمد. اتاق کوچک بیمارستان، همچنان بوی مواد ضدعفونی و سرما می‌دهد. هنوز چیزی درونش سردرگم بود، حس می‌کرد خالی از خاطره است، نه اینکه چیزی را به طور کامل فراموش کرده باشد، بلکه ذهنش مثل کتابی بود که چند صفحه‌ی میانی‌اش را از آن بیرون کشیده باشند، اما دقیقاً نمی‌دانست کدام صفحه‌ها.
از جایش بلند شد، بدنش هنوز کمی بی‌حس بود، اما دیگر خبری از ضعف شدید نبود. نگاهی به لباس بیمارستانی‌اش انداخت و دستی به گردنش کشید، رد نازک بخیه زیر پوستش حس می‌شد. آرام به سمت دکمه‌ی تماس...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- ماهورا... .
صدایش آرام بود، اما درونش چیزی شکست.
ماهورا چند لحظه به او نگاه کرد. دنبال چیزی در صورت پدرش می‌گشت، چیزی که شاید یادش نیاید اما احساس کند که بوده.
- باید از این‌جا برم، بابا.
پدرش نفس عمیقی کشید.
- هنوز حالت کاملاً خوب نیست، دخترم. نمی‌خوای کمی بیشتر استراحت کنی؟
ماهورا نگاهش را به دست‌های خودش دوخت که روی پتو مشت شده‌بودند.
- نه، باید برم.
- کجا؟
نگاهش را به سختی بالا آورد.
- اول بهشت‌زهرا... بعد خونه.
لحظه‌ای سکوت بین‌شان حاکم شد. چشم‌های پدرش تاریک شد، انگار چیزی را که سال‌ها درون خودش دفن کرده‌‌بود، حالا دوباره زنده شده باشد.
باشه، هر جوری که راحتی. گفتن اول دکتر باید ببینتت، اگر تایید کرد؛ مرخصی. اما بذار همراهت بیام بابا!
ماهورا آرام اما قاطعانه سر تکان داد.
-...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نسیم سردی که در موهایش پیچید، یادآور هیچ‌چیز نبود. احساس غریبی که مثل سایه‌ای نامرئی دنبالش می‌آمد، هنوز رهایش نکرده‌بود.
راننده‌ی تاکسی، مردی میان‌سال با صورتی خسته و چشم‌هایی که زیر نور کم‌جان خورشید صبحگاهی برق می‌زدند، از آینه نگاهی به او انداخت.
– کجا می‌ری، خانم؟
نفس عمیقی کشید. انگشتانش را در هم قلاب کرد و برای چند ثانیه مکث کرد. شاید به این امید که ذهنش برای لحظه‌ای، جواب روشنی به او بدهد. اما چیزی درونش هنوز مثل صفحه‌ای سفید بود.
– بهشت‌زهرا، قطعه... .
مرد سری تکان داد و ماشین را به حرکت درآورد.
هوای سرد صبحگاهی از لای شیشه‌ی نیمه‌باز به داخل خزید، اما ماهورا خم شد، دستش را زیر چانه زد و چشم دوخت به خیابان‌هایی که انگار آشنا بودند و در عین حال، غریبه. شهر از پشت شیشه‌ی تاکسی،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
چند لحظه در کنار قبر مادرش ایستاد. هوا سرد و مرطوب بود و هر وزش باد که از لابه‌لای شاخه‌های درختان خشکیده می‌گذشت، مثل یک لــ.ـــمس ملایم بر صورتش می‌نشست. بوی خاک و برگ‌های خیس زمین، احساس غریبی از سکوت و انزوا را در دلش برمی‌انگیخت. انگار که هیچ‌چیز از این جهان به جز همین لحظه و همین فضا وجود نداشت. همه‌چیز ثابت و بی‌حرکت بود، انگار زمان در این نقطه از دنیا متوقف شده‌بود و او تنها شاهد بود. اینجا، در میان سردی و سکوت آرامگاه، گویی فقط او بود که از این مرز میان گذشته و حال عبور می‌کرد.
چشمانش را که باز کرد، لحظه‌ای دچار شوک شد. همه‌چیز به نظر آشنا می‌آمد، اما حسی جدید، متفاوت از قبل، در دلش موج می‌زد. درختان خشکیده با تنه‌های ترک‌خورده و شاخه‌های بریده، همان‌طور که همیشه بودند، در دمای سرد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قدم‌هایش را به سمت محلی که تاکسی انتظارش را می‌کشید، برداشت؛ اما هنوز سرش پایین بود و غرق در افکار درهمش، به اطراف توجهی نداشت. ذهنش مثل گردابی بی‌انتها، پر از سوالات بی‌جواب بود. هنوز در پیچ‌وخم همین فکرها سرگردان بود که با شنیدن نامش از دهان مردی، گویی برق گرفته باشد، ناگهان ایستاد و با وحشت سر برگرداند.
پدرش بود. همان هیبت آشنای گذشته، همان ابهتی که همیشه سایه‌اش را بر سرش حس کرده‌بود. در همان استایل چند ساعت پیش، کت‌وشلوار خوش‌دوختش هنوز مرتب و اتوکشیده به نظر می‌رسید، گویی طوفانی هم نمی‌توانست ظاهر همیشه موقرش را برهم بزند. اما این بار، چیزی در چهره‌اش بود که آزارش می‌داد؛ اضطرابی پنهان، همان نگرانی فروخورده‌ای که با همه‌ی تلاشش برای پنهان کردنش، به‌وضوح از چشم‌هایش سرک می‌کشید.
به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

دلخوری از هر واژه‌ی او می‌چکید. هرچند حافظه‌اش زخمی شده‌بود، اما غرور و سرکشی همیشگی‌اش پابرجا بود. حرف‌هایش چون خنجری نامرئی در قلب پدرش فرو رفت. اخم‌هایش در هم گره خورد. نگاهش را از خیابان گرفت و کوتاه اما جدی گفت:
– تند نرو، بچه! نیومدم چون حس کردم شاید دیدنم حالت رو بد کنه. نیومدیم چون فکر کردیم شاید نخوای ما رو ببینی! وگرنه... .
مکثی کرد، انگار چیزی را در دلش وزن می‌کرد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که حالا دیگر عصبی نبود، گفت:
– آیسو از همون لحظه‌ای که گفتن بهوش اومدی، یک‌سره بی‌تاب دیدنت بود. خاتون هم که... دیگه گفتن نداره.
ماهورا به یک‌باره ذهنش از سؤال‌هایی که داشت خالی شد. اسم «آیسو» در ذهنش طنین انداخت. آیسو؟ انگار این نام هیچ جای ذهنش وجود نداشت. خاتون را می‌شناخت؛...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا