نتایح جستجو

  1. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت پنجاه و چهارم روز هفتم. آسمان ابری بود، اما نه از جنس تهدید. سایه‌هایی آرام روی زمین افتاده بود، نسیمی خنک از لابه‌لای درخت‌ها می‌گذشت و صدای حشره‌ها جایگزین سوت‌های مکانیکی پناهگاه شده بود. سامیار از صبح زود بیدار شده بود. مشغول تقویت سقف سرپناه با شاخه‌های تازه‌جمع‌آوری‌شده بود. عرق روی...
  2. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت پنجاه و سوم (آغاز فصل دوم: زیر پوست آرامش) شش روز گذشته بود. نه از جنس ترس و تعقیب، نه در دل تاریکی و پناهگاه. شش روز زندگی در هوای آزاد، زیر آسمانی که هیچ چشم پنهانی از آن مراقبت نمی‌کرد. یا اگر هم می‌کرد، آن‌ها دیگر نمی‌ترسیدند رادین روی تخته‌سنگی نشسته بود و به دودی که از آتش کوچکی...
  3. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت پنجاه و دوم صدای پاهایشان روی خاک مرطوب و سنگ‌های شکسته می‌پیچید. هیچ در و دریچه‌ای از آن فضا باز نشده بود، اما آن‌ها حالا بیرون بودند. بیرون از ایستگاه، بیرون از بازی، بیرون از ذهنیات دست‌کاری‌شده‌ای که مدام بین واقعیت و توهم کشیده می‌شدند. خورشید، پشت تکه‌های ابر خاکستری، بالا آمده بود...
  4. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت پنجاه و یکم درِ فلزی پشت سرشان بسته شد. این‌بار نه با صدا، نه با تهدید، نه با آن حس سرد همیشگی. آرام، بی‌صدا، مثل پرده‌ای که روی یک صحنه‌ی خالی کشیده می‌شود. مهرانا، هلیا و سامیار حالا در تاریکی مطلق ایستاده بودند. نه نوری، نه صدایی، نه حتی وزش هوا. فقط حس یک فضای وسیع، خالی، بی‌جهت. سامیار...
  5. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت پنجاهم راهرویی باریک، با دیوارهای فلزی سرد و خطوط زرد رنگی که روی زمین کشیده شده بود. نه صدای قدم‌ها، نه صدای نفس‌ها؛ فقط سکوت، و آن نور سفید یخ‌زده‌ای که از چراغ‌های ردیفی سقف می‌تابید. مهرانا، هلیا و سامیار پشت سر هم راه می‌رفتند. کسی چیزی نمی‌گفت. تا اینکه مهرانا ایستاد. - وایسا. یه چیزی...
  6. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت چهل و نهم هیچ‌کس حرف نمی‌زد. درِ فلزی‌ای که رادین از آن عبور کرده بود، حالا مثل دیواری بی‌روح، میان آن‌ها و او قد کشیده بود. نه صدایی، نه لرزشی، نه حتی بازتابی از آن نور آبی که دقایقی قبل، راهرو را غرق کرده بود. مهرانا همان‌طور ایستاده بود، سرش کمی پایین، دستش مشت‌شده، نفس‌هایش کوتاه و...
  7. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت چهل و هشتم سکوتِ بعد از آن صدا، سنگین‌تر از تمام تاریکی‌های قبل روی دوش‌شان افتاد. حالا دیگر ترس، شکل دیگری به خود گرفته بود. دیگر خبری از سایه‌های متحرک یا چشم‌های سرخ نبود؛ حالا فقط یک سؤال توی هوا آویزان مانده بود: چه‌کسی از قبل انتخاب شده بود؟ نور آبی از راهروی پشت در میانی به کف سالن...
  8. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت چهل و هفتم هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. نگاه‌ها بین سه در فلزی در حرکت بود، و ذهن‌ها درگیر چیزی فراتر از مرگ یا بقا. آن‌ها حالا فهمیده بودند که این جنگ فقط بیرونی نیست؛ این‌جا، با اعصاب، خاطره‌ها، شک و وفاداری می‌جنگیدند. مهرانا به سکوت جمع پایان داد. صدایش آرام بود، اما نه شکسته. - اون‌قدر ساکت...
  9. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت چهل و ششم سکوت. آن نوع از سکوت که نه آرامش می‌آورد، نه نشانه‌ی امنیت است. آن سکوتی که در خودش تهدید دارد. زنده است. نفس می‌کشد. و حالا در دل آن تاریکی، همان سکوت، فقط با یک جمله شکست: - بالاخره رسیدید. چهار نفر، سر جای‌شان خشک‌شان زد. در پشت‌سر با صدایی آرام ولی قاطع بسته شده بود. بدون هیچ...
  10. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت چهل و پنجم صدای قدم‌هایشان روی بتن ترک‌خورده‌ی زمین، آرام و کشیده پیش می‌رفت. سقف ایستگاه متروکه در بعضی جاها فرو ریخته بود و نور ضعیف خورشید از شکاف‌ها، به تیرک‌های زنگ‌زده و سطوح نم‌زده تابیده بود. بوی نم، آهن پوسیده و خاک، هوا را خفه کرده بود. رادین اولین کسی بود که وارد شد. نگاهش از...
  11. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت چهل و چهارم نور آفتاب، هرچند کمرنگ و مردد، بالاخره از لابه‌لای شاخه‌های درهم درختان عبور کرده و روی صورت‌شان افتاده بود. پوست همه‌شان رنگ‌پریده، چشم‌ها خسته و ذهن‌ها خط‌خطی. اما هنوز راه می‌رفتند. بی‌وقفه. بی‌کلمه. هلیا آهسته گفت: - این نور یه جور حس دوگانگی داره. نه آرومم می‌کنه، نه هشدار...
  12. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت چهل و سوم زمین زیر پا نرم شده بود. برگ‌های خیس، شاخه‌های پوسیده و ریشه‌های درختان مسیر را خطرناک‌تر از همیشه کرده بودند. رادین جلوتر از همه حرکت می‌کرد. چاقو در دست، نگاه درخت به درخت، شاخه به شاخه، گوش تیز و بدن آماده برای هر واکنش ناگهانی. سامیار پشت سر او می‌آمد. ساکت، آشفته، مثل کسی که...
  13. علی برادر خدام خسروشاهی

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

    پارت چهل و دوم هوا روشن شده بود، اما نه آن‌قدر که بشود اسمش را «روز» گذاشت. نوری خاکستری همه‌چیز را در خود فرو برده بود. درختان بلند و پوشیده از خزه حالا بیشتر شبیه دیوارهایی بودند که راه خروج را پنهان کرده‌اند. چهار نفر، با بدنی خسته و ذهنی درهم، در سکوت قدم برمی‌داشتند. مرد رفته بود، اما اثرش...
عقب
بالا