پارت پنجاه و یکم
درِ فلزی پشت سرشان بسته شد. اینبار نه با صدا، نه با تهدید، نه با آن حس سرد همیشگی.
آرام، بیصدا، مثل پردهای که روی یک صحنهی خالی کشیده میشود.
مهرانا، هلیا و سامیار حالا در تاریکی مطلق ایستاده بودند. نه نوری، نه صدایی، نه حتی وزش هوا. فقط حس یک فضای وسیع، خالی، بیجهت.
سامیار...