♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.

پارت چهلم


هوا کم‌کم داشت تغییر می‌کرد. هنوز تاریکی غلیظ بر همه‌چیز سایه انداخته بود، اما تهِ آسمان، جایی دور، رگه‌ای کمرنگ از خاکستری پیداست. نه روز بود، نه شب. آن لحظه‌ی معلق و نامطمئن که همه‌چیز سردتر، ساکت‌تر و مرموزتر به نظر می‌رسید.
مهرانا آرام گفت:
- انگار نزدیک صبحه.
رادین سرش را بلند کرد. پوست صورتش از سرما خشک شده بود، ولی نگاهش هنوز بیدار بود.
- به محض اینکه دید کافی داشته باشیم، حرکت می‌کنیم.
سامیار هنوز به قوطی خالی زل زده بود.
- نوشته‌اش رو دیدی؟ "راهی نیست" یعنی می‌خواد بقبولونیم که فرار ممکن نیست. یعنی ممکنه واقعا ممکن نباشه؟
هلیا زیرلب گفت:
- ممکنه هرکسی که قبل از ما اینجا بوده، واقعاً راه خروج رو پیدا نکرده.
رادین پوزخند کوتاهی زد.
- ما...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و یکم


سایه آرام از میان مه جلو آمد. نور کمرنگ صبح هنوز نتوانسته بود چهره‌اش را کامل روشن کند، اما خطوط صورتش، آن‌قدر واضح شده بود که رادین حس کرد هر نفسش سنگین‌تر از قبله.
مرد قدبلند بود. نحیف، اما نه شکننده. مثل کسی که مدت زیادی در انزوا زندگی کرده، اما هنوز کنترل کامل بر بدنش دارد. لبخند محوش هیچ نشانی از دوستی نداشت؛ بیشتر شبیه تهدیدی بود که از اعتماد‌به‌نفس زیاد می‌جوشید.
او حرفی نزد. فقط ایستاد و نگاه کرد.
سامیار زمزمه کرد.
- لعنتی... خودش بود.
رادین قدمی جلو رفت. چاقو را محکم در دستش گرفت، اما هنوز تردید داشت. نمی‌دانست باید حمله کند یا فقط بایستد.
مهرانا نزدیکش شد، صدایش آرام اما قاطع بود.
- نمی‌دونم چهره‌ش چجوریه، ولی... اون حس سنگینی برگشته...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و دوم

هوا روشن شده بود، اما نه آن‌قدر که بشود اسمش را «روز» گذاشت. نوری خاکستری همه‌چیز را در خود فرو برده بود. درختان بلند و پوشیده از خزه حالا بیشتر شبیه دیوارهایی بودند که راه خروج را پنهان کرده‌اند.
چهار نفر، با بدنی خسته و ذهنی درهم، در سکوت قدم برمی‌داشتند. مرد رفته بود، اما اثرش مانده بود. نه فقط رد پا، نه فقط صدای خش‌دارش، بلکه حسی که به جا گذاشته بود؛ انگار قسمتی از تاریکی را در دلشان کاشته باشد.
- اون اصلاً ترسیده نبود. انگار خودش همه‌چی رو طراحی کرده بود.
سامیار با صدای گرفته‌ای حرف زد، بیشتر برای خودش:
- طراح نبود. تماشاچی بود.
رادین گفت:
- یکی که نمی‌خواد مستقیم وارد شه، فقط می‌خواد ببینه ما چجوری فرو می‌پاشیم.
مهرانا آهسته گفت:
- ولی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و سوم


زمین زیر پا نرم شده بود. برگ‌های خیس، شاخه‌های پوسیده و ریشه‌های درختان مسیر را خطرناک‌تر از همیشه کرده بودند. رادین جلوتر از همه حرکت می‌کرد. چاقو در دست، نگاه درخت به درخت، شاخه به شاخه، گوش تیز و بدن آماده برای هر واکنش ناگهانی.
سامیار پشت سر او می‌آمد. ساکت، آشفته، مثل کسی که مدام با خودش کلنجار می‌رود.
هلیا و مهرانا کمی عقب‌تر بودند. مهرانا آرام‌تر قدم برمی‌داشت، اما از چهره‌اش مشخص بود که دارد به چیزی گوش می‌دهد، چیزی فراتر از صداهایی که بقیه می‌شنیدند.
- یه چیزی اینجا درست نیست.
صدای مهرانا آرام بود، ولی کافی برای ایستادن همه.
رادین برگشت.
- چی شنیدی؟
- شنیدن نبود. حسش کردم. انگار یکی داره نگاه می‌کنه نه از روبه‌رو، نه از پشت، از بالا...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و چهارم

نور آفتاب، هرچند کمرنگ و مردد، بالاخره از لابه‌لای شاخه‌های درهم درختان عبور کرده و روی صورت‌شان افتاده بود. پوست همه‌شان رنگ‌پریده، چشم‌ها خسته و ذهن‌ها خط‌خطی. اما هنوز راه می‌رفتند. بی‌وقفه. بی‌کلمه.
هلیا آهسته گفت:
- این نور یه جور حس دوگانگی داره. نه آرومم می‌کنه، نه هشدار می‌ده. انگار خودشم نمی‌دونه قراره به ما کمک کنه یا نه.
سامیار پشت سرش راه می‌رفت، نگاهی به دفتر داشت که لای کوله‌ی رادین بیرون زده بود.
- اون جمله‌ی آخر دفتر «اونی که باهات راه میاد، لزوماً رفیق نیست» منظورت با کی بود رادین؟ کی؟ ما چهار نفر بیشتر نیستیم.
هلیا برگشت، با اخم گفت:
- الان وقت شک‌ کردنه؟ بعدِ اون‌همه چیزی که دیدیم؟!
رادین ایستاد. برگشت، به همه نگاه کرد. چاقو...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و پنجم

صدای قدم‌هایشان روی بتن ترک‌خورده‌ی زمین، آرام و کشیده پیش می‌رفت. سقف ایستگاه متروکه در بعضی جاها فرو ریخته بود و نور ضعیف خورشید از شکاف‌ها، به تیرک‌های زنگ‌زده و سطوح نم‌زده تابیده بود. بوی نم، آهن پوسیده و خاک، هوا را خفه کرده بود.
رادین اولین کسی بود که وارد شد. نگاهش از دیوارها گذشت، از پنجره‌های شکسته، از دستگاه‌های زنگ‌زده‌ی بلیت‌فروشی که حالا بیشتر شبیه تابوت بودند.
- این‌جا یه پناهگاه بوده. یا یه ایستگاه واقعی که کسی مدتهاست ازش استفاده نمی‌کنه.
سامیار عقب‌تر آمد، دستش روی دیوار کشیده شد و خراش برداشت.
- برق از کجا میاد؟ دیدی که چراغ‌ها هنوز روشن بودن.
هلیا، چشم‌چرخان و مضطرب، زیر ل*ب گفت:
- شاید ژنراتور. شاید هم کسی اینجاست. کسی که...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و ششم


سکوت.
آن نوع از سکوت که نه آرامش می‌آورد، نه نشانه‌ی امنیت است.
آن سکوتی که در خودش تهدید دارد. زنده است. نفس می‌کشد.
و حالا در دل آن تاریکی، همان سکوت، فقط با یک جمله شکست:
- بالاخره رسیدید.
چهار نفر، سر جای‌شان خشک‌شان زد. در پشت‌سر با صدایی آرام ولی قاطع بسته شده بود. بدون هیچ دستگیره‌ای درون.
نور چراغ سقفیِ راهرو پشت‌سرشان دیگر به آن‌ها نمی‌رسید. روبه‌رو فقط تاریکی بود.
رادین، چاقو را بالا آورد. صدایش محکم اما نفسش کوتاه بود.
- نشون بده کی هستی.
سکوت. بعد صدای قدم‌هایی آهسته روی سطح فلزی. یکی، دو، سه، نزدیک‌تر.
- اومدین که زنده بمونین. ولی تو راه زنده موندن، باید چیزایی رو ول کنین. سؤال اینه، کدومتونو نگه می‌دارین؟
صدای مرد ناشناس، خونسرد و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و هفتم


هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. نگاه‌ها بین سه در فلزی در حرکت بود، و ذهن‌ها درگیر چیزی فراتر از مرگ یا بقا. آن‌ها حالا فهمیده بودند که این جنگ فقط بیرونی نیست؛ این‌جا، با اعصاب، خاطره‌ها، شک و وفاداری می‌جنگیدند.
مهرانا به سکوت جمع پایان داد. صدایش آرام بود، اما نه شکسته.
- اون‌قدر ساکت نمونید تا یکی‌تون تصمیم بگیره به‌جای بقیه. این همون چیزیه که اون می‌خواد.
سامیار با حالتی عصبی به اطراف نگاه کرد.
- سه در، چهار نفر. یه معادله‌ی ناقص.
هلیا لبش را گاز گرفت. چشم از درِ سوم برنداشت.
- "خروج"... یعنی نجات؟ یا فقط اسم یه پایان دیگه‌ست؟
رادین نزدیک‌تر رفت. نور بالای درها زرد و بی‌جان بود، اما نوشتار هر سه در واضح و تمیز به‌نظر می‌رسید، انگار همین چند ساعت پیش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و هشتم

سکوتِ بعد از آن صدا، سنگین‌تر از تمام تاریکی‌های قبل روی دوش‌شان افتاد. حالا دیگر ترس، شکل دیگری به خود گرفته بود. دیگر خبری از سایه‌های متحرک یا چشم‌های سرخ نبود؛ حالا فقط یک سؤال توی هوا آویزان مانده بود:
چه‌کسی از قبل انتخاب شده بود؟
نور آبی از راهروی پشت در میانی به کف سالن می‌ریخت. مه نرمی همراه آن جلو آمده بود؛ نه آن‌قدر غلیظ که چیزی را پنهان کند، نه آن‌قدر شفاف که اعتماد برانگیزد.
رادین چند قدم جلو رفت. صدای پاهایش روی زمین بتنی طنین می‌انداخت.
– اگه انتخاب شده بودیم، چرا این‌همه بازی؟ چرا این‌همه دوندگی توی جنگل، ترس، شک، تهدید؟
صدای زن، آرام و حساب‌شده برگشت.
– چون فقط کسی که تا آخر دوام میاره، ارزش انتخاب داره. بقای فیزیکی مهم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و نهم


هیچ‌کس حرف نمی‌زد. درِ فلزی‌ای که رادین از آن عبور کرده بود، حالا مثل دیواری بی‌روح، میان آن‌ها و او قد کشیده بود. نه صدایی، نه لرزشی، نه حتی بازتابی از آن نور آبی که دقایقی قبل، راهرو را غرق کرده بود.
مهرانا همان‌طور ایستاده بود، سرش کمی پایین، دستش مشت‌شده، نفس‌هایش کوتاه و سنگین.
هلیا به دیوار تکیه داد. زانوهایش لرزیدند. زیر ل*ب گفت:
– یعنی مرد؟ یعنی گذاشت بره؟ تموم شد؟
سامیار با صدایی خشک و پر از خشم گفت
– نه. هنوز تموم نشده. این بازی تموم نمی‌شه تا ما تصمیم نگیریم چطور تمومش کنیم.
مهرانا بالاخره حرف زد:
– اون دروغ نگفت. رادین رو انتخاب کرده بودن. ولی انتخابش فقط با گذشته‌اش نبود، با رفتارش بود. با این‌که تو لحظه‌ی آخر، ما رو انتخاب نکرد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا