- تاریخ ثبتنام
- 2025-03-10
- نوشتهها
- 531
- پسندها
- 1,917
- امتیازها
- 93
پارت چهلم
هوا کمکم داشت تغییر میکرد. هنوز تاریکی غلیظ بر همهچیز سایه انداخته بود، اما تهِ آسمان، جایی دور، رگهای کمرنگ از خاکستری پیداست. نه روز بود، نه شب. آن لحظهی معلق و نامطمئن که همهچیز سردتر، ساکتتر و مرموزتر به نظر میرسید.
مهرانا آرام گفت:
- انگار نزدیک صبحه.
رادین سرش را بلند کرد. پوست صورتش از سرما خشک شده بود، ولی نگاهش هنوز بیدار بود.
- به محض اینکه دید کافی داشته باشیم، حرکت میکنیم.
سامیار هنوز به قوطی خالی زل زده بود.
- نوشتهاش رو دیدی؟ "راهی نیست" یعنی میخواد بقبولونیم که فرار ممکن نیست. یعنی ممکنه واقعا ممکن نباشه؟
هلیا زیرلب گفت:
- ممکنه هرکسی که قبل از ما اینجا بوده، واقعاً راه خروج رو پیدا نکرده.
رادین پوزخند کوتاهی زد.
- ما...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: