♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.

پارت چهلم


هوا کم‌کم داشت تغییر می‌کرد. هنوز تاریکی غلیظ بر همه‌چیز سایه انداخته بود، اما تهِ آسمان، جایی دور، رگه‌ای کمرنگ از خاکستری پیداست. نه روز بود، نه شب. آن لحظه‌ی معلق و نامطمئن که همه‌چیز سردتر، ساکت‌تر و مرموزتر به نظر می‌رسید.
مهرانا آرام گفت:
- انگار نزدیک صبحه.
رادین سرش را بلند کرد. پوست صورتش از سرما خشک شده بود، ولی نگاهش هنوز بیدار بود.
- به محض اینکه دید کافی داشته باشیم، حرکت می‌کنیم.
سامیار هنوز به قوطی خالی زل زده بود.
- نوشته‌اش رو دیدی؟ "راهی نیست" یعنی می‌خواد بقبولونیم که فرار ممکن نیست. یعنی ممکنه واقعا ممکن نباشه؟
هلیا زیرلب گفت:
- ممکنه هرکسی که قبل از ما اینجا بوده، واقعاً راه خروج رو پیدا نکرده.
رادین پوزخند کوتاهی زد.
- ما اینجاییم که همون راه رو پیدا کنیم. ما باید از این کابوس بزنیم بیرون. حتی اگه اون لعنتی جلو راهمون وایسه.
مهرانا پرسید:
- مطمئنی راهی هست؟ یا فقط به خودمون امید می‌دیم؟
رادین سرش را پایین انداخت.
- نه، مطمئن نیستم. ولی اگه اینو از دست بدیم، همه‌چی تمومه.
هلیا نفس عمیقی کشید.
- پس بلند شیم. هرچی که هست، بایستیم تو چشمش نگاه کنیم.
سامیار زیر ل*ب گفت:
- اگه چشم داشته باشه...
همگی به آرامی از جا بلند شدند. بدن‌هایشان خسته و سنگین بود، اما هرکدام می‌دانستند ماندن در گودال، مساوی با له شدن تدریجی است.
رادین چاقو را محکم در دست گرفت. به اطراف نگاهی انداخت. هنوز صدایی نمی‌آمد، اما این سکوت بیش از صدای قدم‌های دشمن، ترسناک بود.
- سمت راست. از همون جایی که مهرانا گفت بازتره، از همون‌جا می‌ریم.
حرکتشان آهسته و حساب‌شده بود. برگ‌ها زیر پا خش‌خش می‌کردند، اما سعی می‌کردند صدا را تا حد ممکن کم کنند.
ده دقیقه‌ای در سکوت رفتند، بین درختانی که شاخه‌هایشان مثل انگشت‌های خمیده به هم گره خورده بود.
هلیا ناگهان ایستاد.
- وایسا! یه صدا شنیدم.
همه ایستادند. گوش سپردند. چند ثانیه فقط سکوت.
بعد صدای آشنایی در فاصله‌ای نامعلوم پیچید؛ صدایی مردانه، بم، نرم، اما خشک.
- آفرین. بالاخره حرکت کردید.
سامیار یک قدم عقب رفت
- لعنت بهش، نزدیکمونه! همش حواسمون بوده، ولی بازم پیدامون کرده.
رادین چشم‌هایش را بست، نفسش را کنترل کرد.
- اون صدای ما رو دنبال نمی‌کنه. انگار... انگار می‌دونه کجا می‌ریم.
هلیا پرسید:
- چطوری؟
مهرانا بدون لحظه‌ای مکث گفت:
- شاید یکی از ما رو دنبال نمی‌کنه. شاید از اول، همه‌مون فقط طعمه بودیم تا برسیم به جایی که خودش می‌خواست.
همه به هم نگاه کردند. هیچ‌کس حرفی نزد. ولی نگاه‌هایشان پر از سوال بود. سکوت دوباره برگشت.
اما از لابه‌لای آن سکوت، صدای قدم‌ها بلند شد. این‌بار نه از پشت، نه از طرفین بلکه از روبه‌رو.
رادین سرش را بالا گرفت.
- پشت من بمونید. تا من نگفتم، ندویید.
چشم‌ها تیز شد، تنفس‌ها کندتر.
و بعد، سایه‌ای از لابه‌لای مه پدیدار شد.
اولین نگاه. اولین برخورد. اولین مواجهه با آن‌که تا حالا فقط صدایش را شنیده بودند.
و حالا، روبه‌رویشان ایستاده بود. ساکت. بی‌حرکت.
با لبخندی محو،
و چشمانی خالی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و یکم


سایه آرام از میان مه جلو آمد. نور کمرنگ صبح هنوز نتوانسته بود چهره‌اش را کامل روشن کند، اما خطوط صورتش، آن‌قدر واضح شده بود که رادین حس کرد هر نفسش سنگین‌تر از قبله.
مرد قدبلند بود. نحیف، اما نه شکننده. مثل کسی که مدت زیادی در انزوا زندگی کرده، اما هنوز کنترل کامل بر بدنش دارد. لبخند محوش هیچ نشانی از دوستی نداشت؛ بیشتر شبیه تهدیدی بود که از اعتماد‌به‌نفس زیاد می‌جوشید.
او حرفی نزد. فقط ایستاد و نگاه کرد.
سامیار زمزمه کرد.
- لعنتی... خودش بود.
رادین قدمی جلو رفت. چاقو را محکم در دستش گرفت، اما هنوز تردید داشت. نمی‌دانست باید حمله کند یا فقط بایستد.
مهرانا نزدیکش شد، صدایش آرام اما قاطع بود.
- نمی‌دونم چهره‌ش چجوریه، ولی... اون حس سنگینی برگشته. همون حسی که توی پناهگاه داشتم. همون انرژی.
مرد بالاخره ل*ب باز کرد. صدایش خونسرد و بی‌تکان بود، انگار مکالمه‌ای ساده را شروع کرده باشد.
- شما خیلی بهتر از گروه قبلی دوام آوردید.
هیچ‌کس جواب نداد. نگاه‌ها بین‌شان رد و بدل می‌شد.
- همیشه یکی تسلیم می‌شه، یکی فرار می‌کنه و یکی می‌میره. شما هنوز... ایستاده‌اید. جالبه.
هلیا قدمی عقب رفت.
- تو کی هستی؟ چی از ما می‌خوای؟
مرد سرش را کمی کج کرد، لبخندش عمیق‌تر شد.
- من کی هستم مهم نیست. شما کی هستید که برام جالبه. چه جوری هنوز تو این شب، تو این جنگل، کنار هم موندید؟
رادین صدا را برید!:
- اگه فکر کردی قراره باهامون بازی روانی کنی، بدون که دیگه خسته‌ایم. دیگه نمی‌ترسیم.
مرد یک قدم جلو آمد. صدای پاهایش روی برگ‌ها واضح شد.
- ترس همیشه هست. فقط شکلش عوض می‌شه. گاهی خودش رو پشت خشم قایم می‌کنه.
مهرانا به آرامی گفت:
- چرا مارو انتخاب کردی؟
مرد نفسش را آهسته بیرون داد. چشم‌هایش در نیمه‌تاریکی برق زدند.
- چون شما هنوز امید دارین.
سکوت.
هلیا ل*ب زد:
- ما فقط دنبال زنده موندنیم. همین.
مرد سری تکان داد.
- دقیقاً. برای همین جالبترید. اونایی که چیزی برای از دست دادن ندارن، ساده‌ترین هدفن، ولی شما هنوز همدیگه رو دارین. هنوز تصمیم می‌گیرین، نه از روی ترس، بلکه برای نجات. این نادره.
رادین یک قدم جلو رفت.
- بس کن. اگه می‌خوای کاری بکنی، بکن. اگه نه، بذار بریم.
مرد ایستاد. برای چند ثانیه چیزی نگفت. بعد، نفس عمیقی کشید.
- راه بازه. فقط کافیه خودتون پیداش کنین. ولی هر قدم، براتون یه تاوان داره.
بعد، برگشت. بدون عجله، بدون تهدید. به‌سادگی کسی که دیگر کارش تمام شده.
سامیار با ناباوری نگاهش کرد.
- چی بود این؟ تهدید بود؟ کمک بود؟ چی از ما می‌خواست؟
رادین چاقو را پایین آورد.
- نمی‌دونم. ولی یه چیزو خوب فهمیدم!
همه به او نگاه کردند.
- ما هنوز وسط بازی‌ایم. فقط نوبتِ بعدی حرکتمون رسیده.
هوا حالا کمی روشن‌تر شده بود، اما مسیر هنوز تار بود.
و تصمیم سخت‌تر از همیشه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و دوم

هوا روشن شده بود، اما نه آن‌قدر که بشود اسمش را «روز» گذاشت. نوری خاکستری همه‌چیز را در خود فرو برده بود. درختان بلند و پوشیده از خزه حالا بیشتر شبیه دیوارهایی بودند که راه خروج را پنهان کرده‌اند.
چهار نفر، با بدنی خسته و ذهنی درهم، در سکوت قدم برمی‌داشتند. مرد رفته بود، اما اثرش مانده بود. نه فقط رد پا، نه فقط صدای خش‌دارش، بلکه حسی که به جا گذاشته بود؛ انگار قسمتی از تاریکی را در دلشان کاشته باشد.
- اون اصلاً ترسیده نبود. انگار خودش همه‌چی رو طراحی کرده بود.
سامیار با صدای گرفته‌ای حرف زد، بیشتر برای خودش:
- طراح نبود. تماشاچی بود.
رادین گفت:
- یکی که نمی‌خواد مستقیم وارد شه، فقط می‌خواد ببینه ما چجوری فرو می‌پاشیم.
مهرانا آهسته گفت:
- ولی یه چیزی تو صداش بود. یه خستگی. انگار خودش هم دلش می‌خواست تموم شه.
هلیا، با پاهایی سنگین، فقط گفت:
- اون حرف از راه زد. گفت بازه، ولی باید پیداش کنیم. یعنی واقعاً هست؟ یا فقط یه بازی دیگه‌ست؟
رادین ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت. همه‌چیز ساکت بود، حتی پرنده‌ای نمی‌پرید.
- اگه راهی هست، باید از جایی رد شه که دید داره. از یه بلندی، یه پرتگاه، یه بریدگی تو جنگل. اون‌طرفی که مهرانا گفت حس بازتری داره، همونو می‌گیریم.
مهرانا ل*ب زد:
- هنوز هم حسش می‌کنم. هوا اون سمت سبک‌تره. صدا کمتر می‌پیچه.
- پس بریم. -
آن‌ها در سکوت به سمت شرق جنگل راه افتادند، جایی که نور کم‌رمق از میان شاخه‌ها راه می‌گرفت. خاک آن مسیر خشک‌تر بود، و قدم‌زدن رویش آسان‌تر. اما چیزی در آن راه بود که به دل نمی‌نشست.
ساعتی بعد، وقتی از یک شیب کوتاه بالا رفتند، چشمشان به چیزی افتاد که هیچ‌کدام انتظارش را نداشتند.
ردپای انسان.
تازه.
واضح.
چهار جفت.
رادین ایستاد. نگاهش روی ردپاها قفل شد. ل*ب‌هایش بی‌صدا باز شد.
- اینا... مال ما نیستن.
هلیا با ترس گفت:
- یعنی کی بوده اینجا؟
سامیار چشم تنگ کرد.
- ردپاها تازه‌ن. یکی جلوتر از ما رفته. یا پشت سرمون اومد.
مهرانا سرش را پایین انداخت. انگشتش را روی خاک کشید و گفت:
- یکی‌شون عمیق‌تره. سنگین‌تر بوده. همون مرده می‌تونه باشه.
رادین درجا چرخید.
- ولی بقیه چی؟ یعنی تنها نیست؟
لحظه‌ای همه ساکت شدند.
بعد ناگهان، صدایی از پشتشان آمد. نه قدم، نه خش‌خش. صدای افتادن چیزی از بالای درخت.
چهار نفر هم‌زمان برگشتند.
هیچ‌چیز دیده نمی‌شد.
فقط یک تکه پارچه خاکستری، که از شاخه‌ای آویزان مانده بود.
رادین جلو رفت، آن را گرفت. پارچه سرد بود، نمدار، و روی آن با چیزی تیز نوشته شده بود:
«دیر کردید.»
سامیار نفسش را با صدا بیرون داد
- اون داره مسیرمون رو می‌سازه. ما فکر می‌کنیم داریم فرار می‌کنیم، ولی... فقط داریم همون جایی می‌ریم که اون می‌خواد.
رادین پارچه را در مشت فشرد.
- ولی نمی‌دونه یه فرق هست. ما باهمیم. اون تنهاییه.
مهرانا آرام گفت:
- اگه واقعاً تنها باشه.
هلیا زیر ل*ب گفت:
- شاید اینم یه دروغه. مثل بقیه‌ی چیزایی که گفته.
باد ملایمی برگ‌ها را تکان داد. صدای خش‌خش‌شان مثل پچ‌پچ در گوش می‌پیچید.
چهار نفر، خسته‌تر از همیشه، بار دیگر به راه افتادند.
با تنها سلاحی که برایشان مانده بود:
امید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و سوم


زمین زیر پا نرم شده بود. برگ‌های خیس، شاخه‌های پوسیده و ریشه‌های درختان مسیر را خطرناک‌تر از همیشه کرده بودند. رادین جلوتر از همه حرکت می‌کرد. چاقو در دست، نگاه درخت به درخت، شاخه به شاخه، گوش تیز و بدن آماده برای هر واکنش ناگهانی.
سامیار پشت سر او می‌آمد. ساکت، آشفته، مثل کسی که مدام با خودش کلنجار می‌رود.
هلیا و مهرانا کمی عقب‌تر بودند. مهرانا آرام‌تر قدم برمی‌داشت، اما از چهره‌اش مشخص بود که دارد به چیزی گوش می‌دهد، چیزی فراتر از صداهایی که بقیه می‌شنیدند.
- یه چیزی اینجا درست نیست.
صدای مهرانا آرام بود، ولی کافی برای ایستادن همه.
رادین برگشت.
- چی شنیدی؟
- شنیدن نبود. حسش کردم. انگار یکی داره نگاه می‌کنه نه از روبه‌رو، نه از پشت، از بالا.
هلیا سرش را بالا گرفت. شاخه‌ها مثل سقف خمیده‌ای همه‌جا را پوشانده بودند. چیزی دیده نمی‌شد، اما سردی هوا ناگهان بیشتر شده بود.
سامیار به آرامی گفت:
- اگه از بالا باشه، پس کل این مدت داشت از بالا مسیرمونو می‌دید. واسه همینه این‌قدر راحت پیدامون می‌کنه.
رادین نفسش را حبس کرد، چند قدم جلو رفت و ایستاد.
- اگه نگاه می‌کنه، بذار ببینه. بذار بدونه که ما هنوز نای رفتن داریم. هنوز نترکیدیم. هنوز نمردیم.
سکوت. بعد، صدای ترک خوردن پوست درختی در بالای سرشان پیچید. همه سرشان را بالا گرفتند.
چیزی افتاد. نه سنگ، نه چوب.
یک دفتر. کهنه، خاکی، با جلد پاره و گوشه‌هایی خیس.
رادین خم شد و آن را برداشت. بازش کرد. صفحات خیس خورده بودند، جوهر پخش شده بود، اما هنوز می‌شد چیزهایی از آن خواند.
- این چیه؟ – هلیا کنار رادین زانو زد.
رادین چند برگ را ورق زد. خطوطی نامنظم، با خطی لرزان نوشته شده بود. با انگشت روی یکی از جمله‌ها کشید و زمزمه کرد:
- «اونا اومدن، اول حرف می‌زنن، بعد دیگه صدا ندارن، بعد فقط نگاه می‌کنن.»
مهرانا خم شد، انگار چیزی را به وضوح حس می‌کرد.
- این دفتر مال یکیه که قبل ما این‌جا بوده. شاید همون گروهی که مرده گفت ازشون صحبت کرده.
سامیار یک صفحه را ورق زد، انگشتش روی جمله‌ای ماند.
- «وقتی گفت دیر شده، منظورش این نبود که من جا موندم. منظورش این بود که دیگه راهی برای برگشت نیست.»
لحظه‌ای سکوت. همه نگاه‌شان به دفتر بود.
رادین آرام گفت:
- این دفتر رو واسه ما انداخت. می‌خواست بخونیمش. یعنی هنوز بازی ادامه داره.
مهرانا زمزمه کرد:
- نه، این دیگه بازی نیست. این... هشدار بود.
هلیا با خشمی فروخورده گفت:
- یعنی چی؟ یعنی قراره قبول کنیم هیچ راهی نیست؟ که داریم می‌میریم و فقط نمی‌دونیم کی؟
سامیار زیر ل*ب گفت:
- شاید اون مرد تنها نیست. شاید اون فقط یه دیده‌بانه. شاید ما فقط اولین قربانی‌ها نیستیم.
رادین دفتر را بست و بلند شد.
- مهم نیست چند نفرن. مهم نیست چند تا دفتر انداختن. ما برنمی‌گردیم. ما از وسط این جنگل رد می‌شیم.
همه به او نگاه کردند.
- ما با ترس اینجا نیومدیم که با ترس بمونیم. حالا که این‌جاییم، تا آخر خط می‌ریم.
رادین برگشت، دوباره راه افتاد. دفتر را توی کوله‌اش گذاشت، بدون اینکه صفحه‌ی آخرش را نشان بدهد.
روی آخرین صفحه، با همان خط لرزان، فقط یک جمله نوشته شده بود:
"اونی که باهات راه میاد، لزوماً رفیق نیست."
و حالا، هوا داشت روشن‌تر می‌شد.
نه از نور،
از حقیقتی که کم‌کم خودش را نشان می‌داد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و چهارم

نور آفتاب، هرچند کمرنگ و مردد، بالاخره از لابه‌لای شاخه‌های درهم درختان عبور کرده و روی صورت‌شان افتاده بود. پوست همه‌شان رنگ‌پریده، چشم‌ها خسته و ذهن‌ها خط‌خطی. اما هنوز راه می‌رفتند. بی‌وقفه. بی‌کلمه.
هلیا آهسته گفت:
- این نور یه جور حس دوگانگی داره. نه آرومم می‌کنه، نه هشدار می‌ده. انگار خودشم نمی‌دونه قراره به ما کمک کنه یا نه.
سامیار پشت سرش راه می‌رفت، نگاهی به دفتر داشت که لای کوله‌ی رادین بیرون زده بود.
- اون جمله‌ی آخر دفتر «اونی که باهات راه میاد، لزوماً رفیق نیست» منظورت با کی بود رادین؟ کی؟ ما چهار نفر بیشتر نیستیم.
هلیا برگشت، با اخم گفت:
- الان وقت شک‌ کردنه؟ بعدِ اون‌همه چیزی که دیدیم؟!
رادین ایستاد. برگشت، به همه نگاه کرد. چاقو هنوز در مشت راستش بود.
- من نگفتم جمله رو نوشتم. گفتم فقط خوندمش. ولی اگه قراره از هم بترسیم، قبل اینکه چیزی ما رو بکشه، خودمون همدیگه رو می‌کشیم.
مهرانا آهسته گفت:
- اون جمله، می‌تونه چیزی باشه که برای تحریک ما نوشته شده. شاید... اصلاً حقیقتی پشتش نباشه. فقط یه بازی دیگه‌ست.
هلیا زیر ل*ب گفت:
- یا شاید واقعاً یکی از ما...
رادین با صدایی آرام ولی محکم گفت:
- بسه. دیگه نه. هرچی اون مرد می‌خواد، ما با شک کردن به هم داریم همونو انجام می‌دیم.
سکوت افتاد. چند ثانیه‌ی سنگین.
بعد دوباره حرکت کردند.
از یک تپه‌ی سنگی عبور کردند که زیر پایشان لق بود. از لابه‌لای بوته‌هایی رد شدند که تیغ‌های ریزشان پوست دست را خراش می‌داد.
و بعد، رادین ایستاد. ناگهانی.
سامیار:
- چی شده؟
رادین دستش را بالا گرفت.
- صبر کنید، ببینید.
از فاصله‌ی چند متری، از دل درخت‌های تنومند، نور شدیدتری سرازیر بود. نه آفتاب، نه آتش. چیزی شبیه روشنایی مصنوعی، مثل نور چراغ یا بازتابی از سطح فلزی.
هلیا:
- اون چیه؟
- نمی‌دونم ولی انگار یه چیزیه که توی این جنگل نمی‌گنجه.
مهرانا قدمی جلو رفت. چوب زیر پایش شکست و صدا کرد. همه‌شان یک لحظه منجمد شدند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
رادین نفسش را بیرون داد.
- بریم ببینیم.
آهسته و محتاط پیش رفتند، تا اینکه از میان درخت‌ها، ناگهان به فضای بازی رسیدند.
همه‌شان سر جایشان خشک شدند.
جلویشان، یک ایستگاه متروکه بود. نیمه‌فرو‌ریخته، زنگ‌زده، پر از گیاهانی که از شکاف‌های زمین بالا زده بودند.
اما نور از داخلش می‌آمد.
هلیا زیر ل*ب گفت:
- تو دل این جنگل یه ساختمون؟ متروکه‌ست، اما روشنه؟!
سامیار گفت:
- شاید اینجا نقطه‌ی پایانه باشه، یا شاید هم نقطه‌ی شروع.
رادین به آرامی چاقویش را توی آستینش مخفی کرد، برگشت به بقیه نگاه کرد.
- آماده‌اید؟ این‌جا، یا نجاتمونه یا پایان واقعی.
کسی جواب نداد. فقط سر تکان دادند.
و قدم گذاشتند به سوی جایی که قرار بود جواب سؤال‌هایشان را بدهد.
یا سؤال‌های تازه‌ای باز کند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و پنجم

صدای قدم‌هایشان روی بتن ترک‌خورده‌ی زمین، آرام و کشیده پیش می‌رفت. سقف ایستگاه متروکه در بعضی جاها فرو ریخته بود و نور ضعیف خورشید از شکاف‌ها، به تیرک‌های زنگ‌زده و سطوح نم‌زده تابیده بود. بوی نم، آهن پوسیده و خاک، هوا را خفه کرده بود.
رادین اولین کسی بود که وارد شد. نگاهش از دیوارها گذشت، از پنجره‌های شکسته، از دستگاه‌های زنگ‌زده‌ی بلیت‌فروشی که حالا بیشتر شبیه تابوت بودند.
- این‌جا یه پناهگاه بوده. یا یه ایستگاه واقعی که کسی مدتهاست ازش استفاده نمی‌کنه.
سامیار عقب‌تر آمد، دستش روی دیوار کشیده شد و خراش برداشت.
- برق از کجا میاد؟ دیدی که چراغ‌ها هنوز روشن بودن.
هلیا، چشم‌چرخان و مضطرب، زیر ل*ب گفت:
- شاید ژنراتور. شاید هم کسی اینجاست. کسی که نمی‌خواد تنها باشه. یا نمی‌خواد ما تنها بمونیم.
مهرانا، با گام‌های آرام‌تر، وارد سالن اصلی شد.
- یه صدا می‌شنوم. ضعیفه، ولی هست. شبیه وز وز برق یا نفس کشیدن پشت دیوار.
سکوت. همه ایستادند. گوش سپردند. واقعاً چیزی بود. صدا نمی‌آمد. حس می‌شد.
رادین اشاره کرد.
- بریم اون پایین. اون راهرو. شاید منبع نوره همون‌جاست.
پله‌های فلزی، زنگ‌زده و نم‌خورده، به زیرزمین ختم می‌شدند. هر قدم، صدا می‌داد. انگار سقف هم صدای عبورشان را می‌شنید.
وقتی به پایین رسیدند، نور واضح‌تر شد. منبعش یک لامپ سقفی بود. تنها، آویزان، و عجیب‌تر از همه... روشن.
روی دیوار روبه‌رو، با زغال یا چیزی شبیه دوده، جمله‌ای نوشته شده بود:
"اگر وارد شدی، باید تا آخر بری."
رادین با چهره‌ای خونسرد زمزمه کرد.
- این دیگه ته تهشه. از اینجا به بعد، راه برگشت نیست.
سامیار نفسش را حبس کرد.
- مثل یه دروازه‌ست. یا ازش رد می‌شی یا همون‌جا گیر می‌کنی.
هلیا جلو رفت، انگشتش را روی نوشته کشید. بخشی از سیاهی به پوستش مالید.
- این تازه‌ست. انگار همین یکی دو روز پیش نوشته شده. یعنی اون مرد اینجا بوده. شاید هنوز هم هست.
مهرانا به درِ فلزی سنگینی نگاه کرد که در انتهای راهرو بسته بود. صدایی از پشت آن نمی‌آمد. اما دمای هوا متفاوت بود.
- اون‌طرف، خالی نیست. من حس می‌کنم چیزی هست. یه فضا. یه صدا. شاید هم یه نفر.
رادین دستش را روی دستگیره گذاشت. نگاه کوتاهی به بقیه انداخت.
- آماده‌اید؟
همه فقط سر تکان دادند. بدون حرف.
دستگیره را چرخاند. در، با صدای سنگینی باز شد.
فضای پشت در، تاریک بود. تاریک، اما زنده. مثل حفره‌ای که نفس می‌کشید.
آن‌ها قدم گذاشتند به درون.
و در پشت سرشان بسته شد. نه قفل شد. نه بسته شد با باد. بسته شد با دست کسی.
بدون آن‌که دیده شود.
و در دل آن تاریکی، صدایی آرام شنیده شد.
- بالاخره رسیدید.
پایان فعلاً نبود. این فقط آغازِ فاز دوم بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و ششم


سکوت.
آن نوع از سکوت که نه آرامش می‌آورد، نه نشانه‌ی امنیت است.
آن سکوتی که در خودش تهدید دارد. زنده است. نفس می‌کشد.
و حالا در دل آن تاریکی، همان سکوت، فقط با یک جمله شکست:
- بالاخره رسیدید.
چهار نفر، سر جای‌شان خشک‌شان زد. در پشت‌سر با صدایی آرام ولی قاطع بسته شده بود. بدون هیچ دستگیره‌ای درون.
نور چراغ سقفیِ راهرو پشت‌سرشان دیگر به آن‌ها نمی‌رسید. روبه‌رو فقط تاریکی بود.
رادین، چاقو را بالا آورد. صدایش محکم اما نفسش کوتاه بود.
- نشون بده کی هستی.
سکوت. بعد صدای قدم‌هایی آهسته روی سطح فلزی. یکی، دو، سه، نزدیک‌تر.
- اومدین که زنده بمونین. ولی تو راه زنده موندن، باید چیزایی رو ول کنین. سؤال اینه، کدومتونو نگه می‌دارین؟
صدای مرد ناشناس، خونسرد و تمسخرآمیز، در فضا پیچید. حالا نزدیک‌تر شده بود.
هلیا گفت:
- ما هیچی رو ول نمی‌کنیم. با هم اومدیم، با هم می‌ریم.
- ولی من فقط سه تا خروجی دارم. یکی باید بمونه.
همه به هم نگاه کردند. فقط چند ثانیه طول کشید، اما همان چند ثانیه، کافی بود تا ترس دوباره رخنه کند.
سامیار قدمی عقب رفت.
- این یه بازی دیگه‌ست. داره ازمون می‌خواد خودمونو بندازیم به جون هم.
رادین برگشت سمتش.
- تا وقتی باهمیم، نمی‌تونه کاری کنه. ما اینو فهمیدیم.
مهرانا نفسش را آهسته بیرون داد. دستش را به دیوار گرفت.
- اون اینو می‌خواد. می‌خواد یکی‌مون رو کنار بکشیم. نه برای اینکه بمیره، برای اینکه بقیه فکر کنن نجات پیدا کردن.
هلیا چشمانش را تنگ کرد.
- شاید اصلاً هیچ راه نجاتی نیست. شاید همه‌ش یه دروغ باشه.
صدای مرد، این بار از سمت دیگر فضا آمد.
- شاید. ولی اونی که بمونه؛ زنده می‌مونه. من تضمین می‌کنم.
رادین فریاد زد:
- هیچ‌کدوم نمی‌مونیم! هیچ‌کدوم جا نمی‌ذاریم! اگه قراره بمیریم، با هم می‌میریم.
سکوت دوباره برگشت. نفس‌ها سنگین شده بود.
بعد، چراغی در فاصله‌ی بیست قدمی‌شان روشن شد. فضای بسته‌ای بود. سه در فلزی در انتها، با نوری ضعیف بالای هر کدام. بالای یکی نوشته بود «شمال»، بالای دومی «جنوب»، و سومی «خروج».
سامیار گفت:
- شوخی نمی‌کنه. سه تا در خروجی.
مرد در تاریکی دوباره گفت:
- انتخاب با شماست. چهارمی بمونه، بقیه برن. یا همه‌تون بمونید و تا ابد این‌جا بمونید.
رادین عقب رفت. به دیوار تکیه زد. چشم‌هایش روی چاقو مانده بود.
- باید بفهمیم چی واقعیه، چی نه. شاید این درا هم مثل همه‌ی چیزای دیگه‌ست.
مهرانا زیر ل*ب گفت:
- شاید انتخاب نکردن، خودش یه انتخاب باشه.
و حالا، آن‌ها مانده بودند با تصمیمی که فقط یک‌بار می‌شد گرفت.
کدام‌شان باید بماند؟
و مهم‌تر اینکه...
آیا اصلاً کسی قرار بود نجات پیدا کند؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و هفتم


هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. نگاه‌ها بین سه در فلزی در حرکت بود، و ذهن‌ها درگیر چیزی فراتر از مرگ یا بقا. آن‌ها حالا فهمیده بودند که این جنگ فقط بیرونی نیست؛ این‌جا، با اعصاب، خاطره‌ها، شک و وفاداری می‌جنگیدند.
مهرانا به سکوت جمع پایان داد. صدایش آرام بود، اما نه شکسته.
- اون‌قدر ساکت نمونید تا یکی‌تون تصمیم بگیره به‌جای بقیه. این همون چیزیه که اون می‌خواد.
سامیار با حالتی عصبی به اطراف نگاه کرد.
- سه در، چهار نفر. یه معادله‌ی ناقص.
هلیا لبش را گاز گرفت. چشم از درِ سوم برنداشت.
- "خروج"... یعنی نجات؟ یا فقط اسم یه پایان دیگه‌ست؟
رادین نزدیک‌تر رفت. نور بالای درها زرد و بی‌جان بود، اما نوشتار هر سه در واضح و تمیز به‌نظر می‌رسید، انگار همین چند ساعت پیش رنگ شده‌اند.
- اونی که جا می‌مونه، تا ابد این‌جا نمی‌مونه.
صدای مرد ناشناس دوباره پیچید، با طعنه‌ای کش‌دار.
- فقط دیرتر می‌میره.
سامیار از جا بلند شد، صدایش بلندتر شد.
- یعنی چی؟ داری تهدید می‌کنی یا داری می‌خندی به ما؟!
هیچ پاسخی نیامد. فقط سکوت.
هلیا با نگاهی دوخته به درها گفت:
- ما نباید بازی رو ادامه بدیم. هیچ‌کدوم از این درها درِ نجات نیست. اونی که می‌مونه، ممکنه واقعاً تنها کسی باشه که بعداً بتونه راه واقعی رو پیدا کنه.
مهرانا سرش را پایین انداخت، دستی به زمین زد.
- اگه قرار باشه یکی بمونه، من می‌مونم. شما سه‌تا برید.
سامیار سریع گفت:
- نه. از این حرفا نزن مهرانا. این بازی رو با هم شروع کردیم. تهشم با هم می‌ریم.
- دارم واقع‌بینانه فکر می‌کنم. من نابینام. اگه قرار باشه یکی این‌جا راه پیدا کنه، نباید من باشم. من بیشتر از همه به شماها وابسته‌م.
رادین به سمتش برگشت. نگاهش خشک بود، مثل صدای نفسش.
- این حرف رو هیچ‌وقت دوباره نزن. اینکه چشمت نمی‌بینه، دلیل نمی‌شه نجاتت مهم‌تر از بقیه نباشه.
سکوت، این بار از درد بود. نه از ترس.
هلیا آرام گفت:
- بذار یه چیز بگم. من نمی‌تونم تصمیم بگیرم کی بمونه. ولی یه چیزی هست که باید بگم.
نگاهش رفت به مهرانا.
- اگه یکی باید بمونه، نباید کسی باشه که قلب بقیه رو پاره می‌کنه. باید کسی باشه که بتونه تنهایی زنده بمونه، بدون اینکه دیوونه شه.
همه به سامیار نگاه کردند. خودش هم می‌دانست چرا.
اما قبل از اینکه چیزی بگوید، صدایی دیگر از تاریکی بلند شد. برای اولین‌بار، نه آن مرد ناشناس.
یک زن.
- شما هیچ‌کدومتون نمی‌مونید. چون انتخاب، هیچ‌وقت با شما نبود.
چراغ بالای درها چشمک زد. درِ میانی با صدایی بلند باز شد.
پشت در، راهرویی پر از نور آبی، ساکت، طولانی. انگار برخلاف همه‌ی فضاهای قبل، این‌یکی نه زنده بود و نه مرده. خنثی.
صدای زن دوباره گفت:
- یکی از شما رو قبلاً انتخاب کردیم. بقیه فقط آزمایش بودن.
رادین زمزمه کرد.
- یعنی کدوممون؟
اما جوابی نیامد.
و حالا، انتخابی که باید می‌کردند، به چیز دیگری تبدیل شده بود:
فهمیدن اینکه کدوم‌شون از اول انتخاب شده بوده... و چرا.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و هشتم

سکوتِ بعد از آن صدا، سنگین‌تر از تمام تاریکی‌های قبل روی دوش‌شان افتاد. حالا دیگر ترس، شکل دیگری به خود گرفته بود. دیگر خبری از سایه‌های متحرک یا چشم‌های سرخ نبود؛ حالا فقط یک سؤال توی هوا آویزان مانده بود:
چه‌کسی از قبل انتخاب شده بود؟
نور آبی از راهروی پشت در میانی به کف سالن می‌ریخت. مه نرمی همراه آن جلو آمده بود؛ نه آن‌قدر غلیظ که چیزی را پنهان کند، نه آن‌قدر شفاف که اعتماد برانگیزد.
رادین چند قدم جلو رفت. صدای پاهایش روی زمین بتنی طنین می‌انداخت.
– اگه انتخاب شده بودیم، چرا این‌همه بازی؟ چرا این‌همه دوندگی توی جنگل، ترس، شک، تهدید؟
صدای زن، آرام و حساب‌شده برگشت.
– چون فقط کسی که تا آخر دوام میاره، ارزش انتخاب داره. بقای فیزیکی مهم نیست؛ اون کسی که تو ذهنش نریزه، اونیه که قابل اعتماده.
هلیا با تردید گفت:
– ما کی با شما بازی کردیم که حالا باید انتخاب شما باشیم؟
– شما انتخاب ما نبودید. یکی از شما... خودش اومد. سال‌ها پیش.
چهار نفر، خشک شدند. هیچ‌کس نفس نمی‌کشید.
رادین گفت:
– دروغ می‌گی. ما با هم بزرگ شدیم. هیچ‌کدوممون...
– اون خودش هم شاید یادش نیست. ولی بود. ما ردشو نگه داشتیم. همون موقع که اون انتخاب شد، این مسیر هم شروع شد.
مهرانا آهسته پرسید:
– رادین! مطمئنی هیچ‌وقت چیزی بهت نگفتن؟ هیچ‌وقت از گذشته‌ت جاهای خالی نبوده؟ هیچ حس آشنایی با این مکان نداشتی؟
رادین چیزی نگفت. فقط نگاه کرد. به راهرو. به نور. به دیوارها. به ذهنش.
و بعد زمزمه کرد:
– وقتی بچه بودم، یه شب گم شدم. کسی پیدام کرد. گفت تصادفی پیدام کرده. اما همیشه ته ذهنم انگار یه چیز دیگه بود. یه چیز ناتموم.
سامیار با حالتی وحشت‌زده گفت:
– یعنی چی؟ یعنی تو از قبل می‌شناختیشون؟ خودت خبر نداشتی؟
صدای زن دوباره آمد، محکم‌تر، مستقیم‌تر:
– رادین، ما تو رو فرستادیم بیرون. حالا وقت برگشته. بقیه نقش‌شونو خوب بازی کردن.
هلیا ل*ب زد:
– نقش؟
– آره. مهرانا، برای سنجش وفاداری. سامیار، برای بررسی انکار. هلیا، برای مدیریت ترس. اما فقط یکی تحمل آورد، تا این لحظه.
رادین انگار در خودش مچاله شد. دستش هنوز روی قبضه‌ی چاقو بود، اما دیگر نه با آمادگی، که با سردرگمی.
مهرانا جلو رفت. آرام، محکم، بی‌لرزش.
– اگه واقعا انتخاب با تو بوده، اگه واقعاً از اول اینطوری بوده، پس حالا فقط یه سوال می‌مونه. می‌خوای ادامه بدی یا نه؟
چند ثانیه سکوت.
رادین به راهرو نگاه کرد. به نور.
بعد به چهره‌ی مهرانا.
به سامیار.
به هلیا.
و گفت:
– اگه واقعاً قرار بوده من باشم... تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که نذارم بقیه به جای من تاوان بدن.
قدمی به سمت در برداشت.
– اگه ته این راه یه پاسخ هست، می‌رم سمتش. ولی نه برای شما. برای ما.
هلیا فریاد زد:
– صبر کن! از کجا معلوم دروغ نباشه؟ از کجا معلوم ته اون راه، مرگ نباشه؟
رادین نیم‌نگاهی انداخت.
– هیچ‌وقت مطمئن نیستیم. فقط فرق آدم و سایه همینه. سایه می‌ایسته. آدم راه می‌افته.
و قدم گذاشت در نور.
در، پشت سرش بسته شد. بی‌صدا. قطعی.
سه نفر ماندند.
در سکوتی که حالا دیگر نه فقط تهدید،
که جای خالی بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت چهل و نهم


هیچ‌کس حرف نمی‌زد. درِ فلزی‌ای که رادین از آن عبور کرده بود، حالا مثل دیواری بی‌روح، میان آن‌ها و او قد کشیده بود. نه صدایی، نه لرزشی، نه حتی بازتابی از آن نور آبی که دقایقی قبل، راهرو را غرق کرده بود.
مهرانا همان‌طور ایستاده بود، سرش کمی پایین، دستش مشت‌شده، نفس‌هایش کوتاه و سنگین.
هلیا به دیوار تکیه داد. زانوهایش لرزیدند. زیر ل*ب گفت:
– یعنی مرد؟ یعنی گذاشت بره؟ تموم شد؟
سامیار با صدایی خشک و پر از خشم گفت
– نه. هنوز تموم نشده. این بازی تموم نمی‌شه تا ما تصمیم نگیریم چطور تمومش کنیم.
مهرانا بالاخره حرف زد:
– اون دروغ نگفت. رادین رو انتخاب کرده بودن. ولی انتخابش فقط با گذشته‌اش نبود، با رفتارش بود. با این‌که تو لحظه‌ی آخر، ما رو انتخاب نکرد.
هلیا زمزمه کرد:
– ولی ما چی؟ ما این‌جا چی کار می‌کنیم؟ بازی تمومه یا ادامه داره؟
پاسخی نیامد. نه از دیوار، نه از سیستم، نه از آن صدای زن. فقط سکوت بود.
اما آن سکوت، یک‌باره شکست.
صدایی تیز، ناهماهنگ و الکترونیکی از سقف پخش شد. نه مثل صدای آن زن. مصنوعی، خشک، مثل پیغام اضطراری.
"وضعیت ثبت شد. خروج اضطراری فعال نیست. ورود به مرحله‌ی بعد در حال پردازش."
هر سه نفر منجمد شدند.
سامیار ل*ب زد:
– مرحله‌ی بعد؟! پس ما هنوز تو بازی‌ایم! این تموم نشده.
مهرانا با صدایی خسته گفت:
– نه، فقط رادین رفت تو یه مسیر دیگه. ما تو یه مسیر دیگه‌ایم. شاید اصلاً قراره ببینیم که بدون اون، می‌تونیم راه خودمون رو بسازیم یا نه.
هلیا به سمت دو در دیگر برگشت. درِ «شمال» و درِ «جنوب» هنوز بسته بودند. چراغ بالای آن‌ها چشمک می‌زد. انگار داشتند آماده می‌شدند برای باز شدن.
– یکی‌شون باز می‌شه. اینو حس می‌کنم. ما قراره انتخاب کنیم.
لحظه‌ای بعد، صدای قفل چرخنده از بالای درِ سمت چپ آمد. «شمال». در با تقه‌ای آهسته، نیمه‌باز شد.
سامیار قدمی جلو رفت.
– این بار، هیچ صدایی نمی‌گه چی در انتظارمونه. هیچ راهنمایی نیست. فقط ما سه‌تا موندیم و یه در باز.
مهرانا آرام گفت:
– شاید این‌بار قراره خودمون تصمیم بگیریم. نه مثل قبل. نه طبق بازی اونا. شاید این آخرین آزمونه.
هلیا گفت:
– و اگه نباشه چی؟ اگه فقط یه دور دیگه‌ست؟ یه تله دیگه؟ یه دروغ دیگه؟
مهرانا لبخند کمرنگی زد.
– دیگه فرقی نمی‌کنه. چون اگه وایسیم، خودمون می‌شیم بخشی از این سیستم. اگه بریم، شاید بشکنیمش.
سه نفر، بی‌کلمه، به سمت در «شمال» حرکت کردند.
و از لحظه‌ای که قدم گذاشتند در مسیر جدید، دیگر نترسیدند. نه از نور، نه از تاریکی، نه از بازیگر پشت صحنه.
چون حالا، بازی دست آن‌ها بود.
و برای اولین‌بار،
هیچ‌کس نمی‌دانست بعدش چه می‌شود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    خاکستر های امید راشای رمان رمان تراژدی رمان خاکسر های امید علی برادر خدام خسروشاهی علی خسروشاهی
  • عقب
    بالا