سکوتی وهمآلود میان ویرانهها پیچیده بود. فقط صدای خشخش قدمهای رادین و مهرانا روی زمین پر از سنگ و خاکستر شنیده میشد. شهر حالا پشت سرشان بود؛ اما هنوز بوی سوختگی و مرگ در هوا باقی مانده بود. انگار که این بو، این خاطرهی ویرانی، هرگز قصد نداشت آنها را رها کند.
- رادین؟
- هوم؟
- هنوزم مطمئنی که داریم راه درستو میریم؟
رادین به اطراف نگاه کرد. تنها چیزی که میدید، جادهای ترکخورده بود که در دوردست میان مه خاکستری ناپدید میشد. جنگلی که دربارهاش شنیده بود، هنوز پیدا نبود؛ اما باید به آنجا میرسیدند، قبل از اینکه شب دوباره روی سرشان خراب شود.
- آره، باید ادامه بدیم!
مهرانا آهی کشید. دستانش را دور خودش حلقه کرد. هوا سردتر شده بود. باد، خاک و گرد و غبار را با خودش حمل میکرد و هر چند دقیقه یکبار، مجبور میشدند، چشمهایشان را ببندند یا لباسهایشان را محکمتر بگیرند.
- خیلی ساکته، انگار دنیا مرده باشه.
- دنیا هنوز نمرده؛ ولی شاید داره از ما پنهون میشه
رادین با نگاهی نگران به مهرانا خیره شد. او همیشه تاریکی را میشناخت؛ اما حالا خودش هم داشت کمکم در آن غرق میشد.
ساعتها گذشت. خورشید در پشت مه کمرنگتر شد و هوا رو به تاریکی رفت. حالا دیگر نمیتوانستند راه را بهخوبی ببینند.
- باید یه جا پیدا کنیم، شب بیرون موندن خطرناکه.
- ولی هنوز به جنگل نرسیدیم.
- مهم نیست، باید پناه بگیریم!
رادین چشمهایش را به اطراف دوخت. کمی جلوتر، چیزی شبیه به بقایای یک پمپبنزین قدیمی دیده میشد. ساختمان کوچکی که دیوارهایش ترک خورده بودند و سقفش نیمهویران بود.
- اونجا میتونیم استراحت کنیم.
مهرانا بدون حرف سر تکان داد. پاهایش از درد تیر میکشیدند. دیگر حتی توان ایستادن هم نداشت.
وقتی به پمپبنزین رسیدند، رادین قبل از ورود، داخل را بررسی کرد. خبری از انسان یا حتی حیوانات وحشی نبود. فقط بوی تند بنزین سوخته و قفسههای شکستهای که سالها پیش غارت شده بودند.
- بیا داخل، اینجا امنتره.
مهرانا به کمک رادین داخل شد. او گوشهای نشست و نفس عمیقی کشید. رادین نگاهی به اطراف انداخت. چند صندلی قدیمی، شیشههای شکسته و سایههای شب که از میان پنجرههای ترکخورده به داخل میخزیدند.
ناگهان، صدایی از بیرون آمد. صدای پای آرامی روی آسفالت. رادین بلافاصله مهرانا را به گوشهای برد و پشت یکی از قفسههای شکسته پناه گرفتند.
- کی اونجاست؟
مهرانا چشمانش را بست. انگار که میخواست به تاریکی بیشتر اعتماد کند.
- صبر کن، صدای دو نفره. دارن نزدیک میشن
رادین نفسش را در سینه حبس کرد. سایهی دو مرد، از میان نور کمرنگ شب، روی دیوار افتاد. یکی از آنها میگفت:
- مطمئنی اینجا چیزی هست؟ همهجا رو گشتن که.
- صدای پای کسی رو شنیدم، شاید هنوز یکی مونده باشه!
قلب رادین محکمتر زد. دستش را مشت کرد. نگاهش به در و پنجرههای شکسته افتاد. اگر بخواهند فرار کنند، تنها راه، دویدن در دل تاریکی بود، بدون اینکه بدانند چه چیزی در انتظارشان است.
- میخوان برن اون سمت رو بگردن.
رادین به آرومی در گوش مهرانا گفت:
- اگه ما رو پیدا کنن چی؟
- نمیذاری پیدامون کنن.
رادین نگاهش را به بیرون دوخت. دو مرد بودند، هر دو تفنگ به دست، چشمانی خسته و لباسهایی که از شدت گرد و غبار، رنگ مشخصی نداشتند. یکی از آنها لحظهای مکث کرد و بعد به ساختمان نزدیک شد.
قلب رادین محکمتر از قبل کوبید. او به سرعت دست مهرانا را گرفت و در سکوت، از میان قفسههای شکسته عبور کرد. باید جایی برای مخفی شدن پیدا میکردند؛ اما درست وقتی که داشتند به سمت در پشتی میرفتند، مهرانا پایش روی شیشهای شکست و صدایی بلند در فضا پیچید. مرد بیرون به سمت صدا برگشت.
- کی اونجاست؟
رادین در دلش لعنت فرستاد. در تاریکی، چشمان مرد برق زدند و تفنگش را بالا آورد. ثانیههایی که مثل ابدیت کش آمدند. مهرانا نزدیکتر شد، دستش را به بازوی رادین چسباند.
- آماده باش، هر لحظه ممکنه شلیک کنه!
نفس در سینهی رادین حبس شد. مرد آرام جلو آمد و دستش را روی ماشه گذاشت. سکوتی بینشان رد و بدل شد. لحظهای که میتوانست سرنوشت آنها را برای همیشه تغییر دهد.
ناگهان، صدای مهیبی از بیرون آمد. انفجاری کوچک، شاید یک تیر اشتباهی، یا شاید کسی دیگری بود که به آن مرد حمله کرده بود. رادین این فرصت را غنیمت شمرد. در کسری از ثانیه، دست مهرانا را گرفت، او را به سمت در پشتی کشید و از ساختمان بیرون پریدند. قلبش دیوانهوار میتپید.
بیرون، هوا سردتر شده بود؛ اما دیگر مهم نبود. باید میدویدند، هرچه سریعتر. نمیتوانستند بایستند.
مهرانا پاهایش را روی سنگها میکشید و سعی میکرد همگام با او پیش برود.
- داریم درست میریم؟
رادین نگاهی به دوردست انداخت. دیگر نزدیک جنگل بودند. اگر میتوانستند به میان درختان برسند، شاید شانس زنده ماندنشان بیشتر میشد.
- داریم بهش نزدیک میشیم، فقط چند دقیقهی دیگه.
دوباره سکوتی سنگین؛ اما اینبار، صدای پای کسی را پشت سرشان نمیشنیدند.
- شاید بیخیالمون شدن.
- شاید؛ ولی نمیخوام امتحان کنم.
خورشید داشت از پس کوهها بالا میآمد. رنگ نارنجی کمرنگی که در افق ظاهر شده بود، آرامآرام در دل آسمان پخش میشد؛ اما هنوز شب بهطور کامل پا پس نکشیده بود. رادین میدانست که این روشنی، نشانهی صبح نیست، بلکه انعکاس آتشهایی است که در دل شهر هنوز میسوزند.
آنها بیوقفه از میان خرابهها گذشتند. هر گام که برمیداشتند، زمین ترکخورده زیر پایشان خرد میشد و غباری نرم در هوا پخش میشد؛ اما مهم نبود. چیزی که اهمیت داشت، رسیدن به جنگل بود، جایی که شاید هنوز بتوانستند نفسی بکشند.
ناگهان مهرانا مکث کرد. نفسهایش بریده بود و چهرهاش در سایهی شب رنگپریدهتر از همیشه به نظر میرسید.
- میتونی ادامه بدی؟
- فکر کنم، یه کم استراحت کنیم؟
رادین مردد شد. هر ثانیهای که از دست میرفت، یعنی امکان پیدا شدنشان بیشتر میشد؛ اما نگاه به مهرانا که نفسنفس میزد، برایش کافی بود تا بفهمد او دیگر بیشتر از این نمیتواند راه برود.
- باشه فقط چند دقیقه
مهرانا روی یک تکه آوار نشست. رادین کنار او نشست و کولهاش را کنار گذاشت. چند تکه نان و کمی آب، تنها چیزی بود که داشتند. مهرانا تکهای از نان خشک را آرام در دستش گرفت و با نوک انگشتانش آن را لــ.ـــمس کرد.
- چقدر مونده به جنگل؟
- نمیدونم، فکر کنم تا یکی دو ساعت دیگه برسیم.
- و بعد از اون چی؟
- بعدش باید راهی برای عبور از رود پیدا کنیم
مهرانا کمی ساکت ماند. صدایش آرام بود؛ اما در تاریکی، از شک و تردید پر شده بود.
- رادین، تو واقعاً باور داری که اونطرف رود چیزی هست؟
رادین به چشمان بستهی او خیره شد. چه جوابی میتوانست بدهد؟ چیزی درونش میگفت که باید این امید را زنده نگه دارد، حتی اگر خودش هم دیگر به آن باور نداشت.
- من فقط میدونم که اینجا نمیتونیم بمونیم
مهرانا آهی کشید. سکوت میانشان عمیق شد؛ اما ناگهان، رادین احساس کرد که چیزی تغییر کرده است. صدایی از دور دست شنیده شد. خشخش برگهای خشک. صدای پای آرام. دستش را آرام روی بازوی مهرانا گذاشت.
- کسی اونجاست.
مهرانا بیحرکت ماند.
- چند نفرن؟
رادین نگاهش را از میان تاریکی دوخت. سه سایه در دوردست دیده میشد. آهسته؛ اما با اطمینان، به سمتشان میآمدند.
- سه نفر، مسلحن.
مهرانا نفسش را حبس کرد.
- راه فراری داریم؟
رادین نگاهش را به اطراف دوخت. در نزدیکیشان بقایای یک خودروی سوخته بود.
- باید پشت اون ماشین قایم بشیم.
بیصدا مهرانا را بلند کرد و هر دو به سمت ماشین حرکت کردند. لحظاتی بعد، درست در لحظهای که پشت آن پناه گرفتند، مردان به نزدیکی پمپبنزین رسیدند.
یکی از آنها با صدای خشداری گفت:
- اینجا کسی هست؟
رادین نفسش را در سینه حبس کرد. دست مهرانا روی بازویش فشار آورد.
- نباید تکون بخوریم.
مهرانا سری تکان داد. قلبش بهشدت میکوبید.
یکی از مردان با احتیاط وارد ساختمان متروکه شد. دیگری به اطراف نگاه کرد و نفر سوم، تفنگی که در دست داشت را بالا آورد. رادین میدانست که آنها فقط دنبال غذا یا چیزی برای زنده ماندن هستند؛ اما در این دنیا، آدمی که چیزی نداشته باشد، خودش به یک هدف تبدیل میشود. لحظاتی بعد، یکی از مردان از داخل ساختمان صدا زد.
- چیزی نیست، فقط آشغاله.
مرد دوم غرید.
- لعنتی، باید تا قبل از غروب جایی برای موندن پیدا کنیم!
نفر سوم که تفنگ در دست داشت، برای لحظهای مکث کرد. بعد، انگار که چیزی را حس کرده باشد، آرام قدمی به سمت ماشین سوخته برداشت.
رادین بدنش را بیشتر در سایهی ماشین فرو برد. نفسش در سینه حبس شده بود. فقط چند قدم دیگر و مرد میتوانست آنها را پیدا کند.
مهرانا آرام دستش را بالا آورد، انگار که چیزی را درون تاریکی حس کرده باشد. رادین میتوانست تنش بدن او را حس کند. ناگهان، صدای زوزهی بلندی از دوردست در هوا پیچید. مردی که به آنها نزدیک شده بود، ناگهان برگشت.
- سگها دوباره برگشتن، لعنتی، باید زودتر بریم!
- لعنت به این شهر، بریم قبل از اینکه اون حیوونها برسن.
سه مرد با عجله از آنجا دور شدند. صدای قدمهایشان در تاریکی کمکم محو شد؛ اما هنوز، زوزهی سگها در هوا میپیچید. رادین سرش را آرام از پشت ماشین بیرون آورد. خبری از آنها نبود؛ اما زوزهها نزدیکتر میشدند.
- باید بریم، همین حالا!
مهرانا که هنوز تنش داشت، گفت:
- نزدیکن؟
- آره و دارن به این سمت میان.
رادین دستش را گرفت و هر دو به راه افتادند؛ اما حالا دیگر نمیتوانستند با احتیاط پیش بروند. باید میدویدند. از میان سنگها و آوارها عبور کردند. هرچند مهرانا نمیتوانست ببیند؛ اما با هر قدم، پاهایش را در مسیر درست میگذاشت، انگار که تاریکی راه را نشانش میداد.
چند دقیقه بعد، بالاخره اولین درختان ظاهر شدند.
- رسیدیم.
مهرانا نفسش را به سختی بیرون داد.
- واقعاً جنگله؟
- آره؛ ولی هنوز امن نیست. باید بیشتر بریم توی عمقش.
زوزههای سگها حالا نزدیکتر از قبل بود. انگار که بویشان را گرفته بودند و در تعقیبشان بودند. رادین با تمام توانش مهرانا را به جلو میکشید. اگر دیر میکردند، شکی نداشت که پایانشان نزدیک است.
- رادین؟
- هوم؟
- هنوزم مطمئنی که داریم راه درستو میریم؟
رادین به اطراف نگاه کرد. تنها چیزی که میدید، جادهای ترکخورده بود که در دوردست میان مه خاکستری ناپدید میشد. جنگلی که دربارهاش شنیده بود، هنوز پیدا نبود؛ اما باید به آنجا میرسیدند، قبل از اینکه شب دوباره روی سرشان خراب شود.
- آره، باید ادامه بدیم!
مهرانا آهی کشید. دستانش را دور خودش حلقه کرد. هوا سردتر شده بود. باد، خاک و گرد و غبار را با خودش حمل میکرد و هر چند دقیقه یکبار، مجبور میشدند، چشمهایشان را ببندند یا لباسهایشان را محکمتر بگیرند.
- خیلی ساکته، انگار دنیا مرده باشه.
- دنیا هنوز نمرده؛ ولی شاید داره از ما پنهون میشه
رادین با نگاهی نگران به مهرانا خیره شد. او همیشه تاریکی را میشناخت؛ اما حالا خودش هم داشت کمکم در آن غرق میشد.
ساعتها گذشت. خورشید در پشت مه کمرنگتر شد و هوا رو به تاریکی رفت. حالا دیگر نمیتوانستند راه را بهخوبی ببینند.
- باید یه جا پیدا کنیم، شب بیرون موندن خطرناکه.
- ولی هنوز به جنگل نرسیدیم.
- مهم نیست، باید پناه بگیریم!
رادین چشمهایش را به اطراف دوخت. کمی جلوتر، چیزی شبیه به بقایای یک پمپبنزین قدیمی دیده میشد. ساختمان کوچکی که دیوارهایش ترک خورده بودند و سقفش نیمهویران بود.
- اونجا میتونیم استراحت کنیم.
مهرانا بدون حرف سر تکان داد. پاهایش از درد تیر میکشیدند. دیگر حتی توان ایستادن هم نداشت.
وقتی به پمپبنزین رسیدند، رادین قبل از ورود، داخل را بررسی کرد. خبری از انسان یا حتی حیوانات وحشی نبود. فقط بوی تند بنزین سوخته و قفسههای شکستهای که سالها پیش غارت شده بودند.
- بیا داخل، اینجا امنتره.
مهرانا به کمک رادین داخل شد. او گوشهای نشست و نفس عمیقی کشید. رادین نگاهی به اطراف انداخت. چند صندلی قدیمی، شیشههای شکسته و سایههای شب که از میان پنجرههای ترکخورده به داخل میخزیدند.
ناگهان، صدایی از بیرون آمد. صدای پای آرامی روی آسفالت. رادین بلافاصله مهرانا را به گوشهای برد و پشت یکی از قفسههای شکسته پناه گرفتند.
- کی اونجاست؟
مهرانا چشمانش را بست. انگار که میخواست به تاریکی بیشتر اعتماد کند.
- صبر کن، صدای دو نفره. دارن نزدیک میشن
رادین نفسش را در سینه حبس کرد. سایهی دو مرد، از میان نور کمرنگ شب، روی دیوار افتاد. یکی از آنها میگفت:
- مطمئنی اینجا چیزی هست؟ همهجا رو گشتن که.
- صدای پای کسی رو شنیدم، شاید هنوز یکی مونده باشه!
قلب رادین محکمتر زد. دستش را مشت کرد. نگاهش به در و پنجرههای شکسته افتاد. اگر بخواهند فرار کنند، تنها راه، دویدن در دل تاریکی بود، بدون اینکه بدانند چه چیزی در انتظارشان است.
- میخوان برن اون سمت رو بگردن.
رادین به آرومی در گوش مهرانا گفت:
- اگه ما رو پیدا کنن چی؟
- نمیذاری پیدامون کنن.
رادین نگاهش را به بیرون دوخت. دو مرد بودند، هر دو تفنگ به دست، چشمانی خسته و لباسهایی که از شدت گرد و غبار، رنگ مشخصی نداشتند. یکی از آنها لحظهای مکث کرد و بعد به ساختمان نزدیک شد.
قلب رادین محکمتر از قبل کوبید. او به سرعت دست مهرانا را گرفت و در سکوت، از میان قفسههای شکسته عبور کرد. باید جایی برای مخفی شدن پیدا میکردند؛ اما درست وقتی که داشتند به سمت در پشتی میرفتند، مهرانا پایش روی شیشهای شکست و صدایی بلند در فضا پیچید. مرد بیرون به سمت صدا برگشت.
- کی اونجاست؟
رادین در دلش لعنت فرستاد. در تاریکی، چشمان مرد برق زدند و تفنگش را بالا آورد. ثانیههایی که مثل ابدیت کش آمدند. مهرانا نزدیکتر شد، دستش را به بازوی رادین چسباند.
- آماده باش، هر لحظه ممکنه شلیک کنه!
نفس در سینهی رادین حبس شد. مرد آرام جلو آمد و دستش را روی ماشه گذاشت. سکوتی بینشان رد و بدل شد. لحظهای که میتوانست سرنوشت آنها را برای همیشه تغییر دهد.
ناگهان، صدای مهیبی از بیرون آمد. انفجاری کوچک، شاید یک تیر اشتباهی، یا شاید کسی دیگری بود که به آن مرد حمله کرده بود. رادین این فرصت را غنیمت شمرد. در کسری از ثانیه، دست مهرانا را گرفت، او را به سمت در پشتی کشید و از ساختمان بیرون پریدند. قلبش دیوانهوار میتپید.
بیرون، هوا سردتر شده بود؛ اما دیگر مهم نبود. باید میدویدند، هرچه سریعتر. نمیتوانستند بایستند.
مهرانا پاهایش را روی سنگها میکشید و سعی میکرد همگام با او پیش برود.
- داریم درست میریم؟
رادین نگاهی به دوردست انداخت. دیگر نزدیک جنگل بودند. اگر میتوانستند به میان درختان برسند، شاید شانس زنده ماندنشان بیشتر میشد.
- داریم بهش نزدیک میشیم، فقط چند دقیقهی دیگه.
دوباره سکوتی سنگین؛ اما اینبار، صدای پای کسی را پشت سرشان نمیشنیدند.
- شاید بیخیالمون شدن.
- شاید؛ ولی نمیخوام امتحان کنم.
خورشید داشت از پس کوهها بالا میآمد. رنگ نارنجی کمرنگی که در افق ظاهر شده بود، آرامآرام در دل آسمان پخش میشد؛ اما هنوز شب بهطور کامل پا پس نکشیده بود. رادین میدانست که این روشنی، نشانهی صبح نیست، بلکه انعکاس آتشهایی است که در دل شهر هنوز میسوزند.
آنها بیوقفه از میان خرابهها گذشتند. هر گام که برمیداشتند، زمین ترکخورده زیر پایشان خرد میشد و غباری نرم در هوا پخش میشد؛ اما مهم نبود. چیزی که اهمیت داشت، رسیدن به جنگل بود، جایی که شاید هنوز بتوانستند نفسی بکشند.
ناگهان مهرانا مکث کرد. نفسهایش بریده بود و چهرهاش در سایهی شب رنگپریدهتر از همیشه به نظر میرسید.
- میتونی ادامه بدی؟
- فکر کنم، یه کم استراحت کنیم؟
رادین مردد شد. هر ثانیهای که از دست میرفت، یعنی امکان پیدا شدنشان بیشتر میشد؛ اما نگاه به مهرانا که نفسنفس میزد، برایش کافی بود تا بفهمد او دیگر بیشتر از این نمیتواند راه برود.
- باشه فقط چند دقیقه
مهرانا روی یک تکه آوار نشست. رادین کنار او نشست و کولهاش را کنار گذاشت. چند تکه نان و کمی آب، تنها چیزی بود که داشتند. مهرانا تکهای از نان خشک را آرام در دستش گرفت و با نوک انگشتانش آن را لــ.ـــمس کرد.
- چقدر مونده به جنگل؟
- نمیدونم، فکر کنم تا یکی دو ساعت دیگه برسیم.
- و بعد از اون چی؟
- بعدش باید راهی برای عبور از رود پیدا کنیم
مهرانا کمی ساکت ماند. صدایش آرام بود؛ اما در تاریکی، از شک و تردید پر شده بود.
- رادین، تو واقعاً باور داری که اونطرف رود چیزی هست؟
رادین به چشمان بستهی او خیره شد. چه جوابی میتوانست بدهد؟ چیزی درونش میگفت که باید این امید را زنده نگه دارد، حتی اگر خودش هم دیگر به آن باور نداشت.
- من فقط میدونم که اینجا نمیتونیم بمونیم
مهرانا آهی کشید. سکوت میانشان عمیق شد؛ اما ناگهان، رادین احساس کرد که چیزی تغییر کرده است. صدایی از دور دست شنیده شد. خشخش برگهای خشک. صدای پای آرام. دستش را آرام روی بازوی مهرانا گذاشت.
- کسی اونجاست.
مهرانا بیحرکت ماند.
- چند نفرن؟
رادین نگاهش را از میان تاریکی دوخت. سه سایه در دوردست دیده میشد. آهسته؛ اما با اطمینان، به سمتشان میآمدند.
- سه نفر، مسلحن.
مهرانا نفسش را حبس کرد.
- راه فراری داریم؟
رادین نگاهش را به اطراف دوخت. در نزدیکیشان بقایای یک خودروی سوخته بود.
- باید پشت اون ماشین قایم بشیم.
بیصدا مهرانا را بلند کرد و هر دو به سمت ماشین حرکت کردند. لحظاتی بعد، درست در لحظهای که پشت آن پناه گرفتند، مردان به نزدیکی پمپبنزین رسیدند.
یکی از آنها با صدای خشداری گفت:
- اینجا کسی هست؟
رادین نفسش را در سینه حبس کرد. دست مهرانا روی بازویش فشار آورد.
- نباید تکون بخوریم.
مهرانا سری تکان داد. قلبش بهشدت میکوبید.
یکی از مردان با احتیاط وارد ساختمان متروکه شد. دیگری به اطراف نگاه کرد و نفر سوم، تفنگی که در دست داشت را بالا آورد. رادین میدانست که آنها فقط دنبال غذا یا چیزی برای زنده ماندن هستند؛ اما در این دنیا، آدمی که چیزی نداشته باشد، خودش به یک هدف تبدیل میشود. لحظاتی بعد، یکی از مردان از داخل ساختمان صدا زد.
- چیزی نیست، فقط آشغاله.
مرد دوم غرید.
- لعنتی، باید تا قبل از غروب جایی برای موندن پیدا کنیم!
نفر سوم که تفنگ در دست داشت، برای لحظهای مکث کرد. بعد، انگار که چیزی را حس کرده باشد، آرام قدمی به سمت ماشین سوخته برداشت.
رادین بدنش را بیشتر در سایهی ماشین فرو برد. نفسش در سینه حبس شده بود. فقط چند قدم دیگر و مرد میتوانست آنها را پیدا کند.
مهرانا آرام دستش را بالا آورد، انگار که چیزی را درون تاریکی حس کرده باشد. رادین میتوانست تنش بدن او را حس کند. ناگهان، صدای زوزهی بلندی از دوردست در هوا پیچید. مردی که به آنها نزدیک شده بود، ناگهان برگشت.
- سگها دوباره برگشتن، لعنتی، باید زودتر بریم!
- لعنت به این شهر، بریم قبل از اینکه اون حیوونها برسن.
سه مرد با عجله از آنجا دور شدند. صدای قدمهایشان در تاریکی کمکم محو شد؛ اما هنوز، زوزهی سگها در هوا میپیچید. رادین سرش را آرام از پشت ماشین بیرون آورد. خبری از آنها نبود؛ اما زوزهها نزدیکتر میشدند.
- باید بریم، همین حالا!
مهرانا که هنوز تنش داشت، گفت:
- نزدیکن؟
- آره و دارن به این سمت میان.
رادین دستش را گرفت و هر دو به راه افتادند؛ اما حالا دیگر نمیتوانستند با احتیاط پیش بروند. باید میدویدند. از میان سنگها و آوارها عبور کردند. هرچند مهرانا نمیتوانست ببیند؛ اما با هر قدم، پاهایش را در مسیر درست میگذاشت، انگار که تاریکی راه را نشانش میداد.
چند دقیقه بعد، بالاخره اولین درختان ظاهر شدند.
- رسیدیم.
مهرانا نفسش را به سختی بیرون داد.
- واقعاً جنگله؟
- آره؛ ولی هنوز امن نیست. باید بیشتر بریم توی عمقش.
زوزههای سگها حالا نزدیکتر از قبل بود. انگار که بویشان را گرفته بودند و در تعقیبشان بودند. رادین با تمام توانش مهرانا را به جلو میکشید. اگر دیر میکردند، شکی نداشت که پایانشان نزدیک است.
آخرین ویرایش توسط مدیر: