♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.
سکوتی وهم‌آلود میان ویرانه‌ها پیچیده بود. فقط صدای خش‌خش قدم‌های رادین و مهرانا روی زمین پر از سنگ و خاکستر شنیده می‌شد. شهر حالا پشت سرشان بود؛ اما هنوز بوی سوختگی و مرگ در هوا باقی مانده بود. انگار که این بو، این خاطره‌ی ویرانی، هرگز قصد نداشت آن‌ها را رها کند.
- رادین؟
- هوم؟
- هنوزم مطمئنی که داریم راه درستو می‌ریم؟
رادین به اطراف نگاه کرد. تنها چیزی که می‌دید، جاده‌ای ترک‌خورده بود که در دوردست میان مه خاکستری ناپدید می‌شد. جنگلی که درباره‌اش شنیده بود، هنوز پیدا نبود؛ اما باید به آن‌جا می‌رسیدند، قبل از این‌که شب دوباره روی سرشان خراب شود.
- آره، باید ادامه بدیم!
مهرانا آهی کشید. دستانش را دور خودش حلقه کرد. هوا سردتر شده بود. باد، خاک و گرد و غبار را با خودش حمل می‌کرد و هر چند دقیقه یک‌بار، مجبور می‌شدند، چشم‌هایشان را ببندند یا لباس‌هایشان را محکم‌تر بگیرند.
- خیلی ساکته، انگار دنیا مرده باشه.
- دنیا هنوز نمرده؛ ولی شاید داره از ما پنهون می‌شه
رادین با نگاهی نگران به مهرانا خیره شد. او همیشه تاریکی را می‌شناخت؛ اما حالا خودش هم داشت کم‌کم در آن غرق می‌شد.
ساعت‌ها گذشت. خورشید در پشت مه کمرنگ‌تر شد و هوا رو به تاریکی رفت. حالا دیگر نمی‌توانستند راه را به‌خوبی ببینند.
- باید یه جا پیدا کنیم، شب بیرون موندن خطرناکه.
- ولی هنوز به جنگل نرسیدیم.
- مهم نیست، باید پناه بگیریم!
رادین چشم‌هایش را به اطراف دوخت. کمی جلوتر، چیزی شبیه به بقایای یک پمپ‌بنزین قدیمی دیده می‌شد. ساختمان کوچکی که دیوارهایش ترک خورده بودند و سقفش نیمه‌ویران بود.
- اون‌جا می‌تونیم استراحت کنیم.
مهرانا بدون حرف سر تکان داد. پاهایش از درد تیر می‌کشیدند. دیگر حتی توان ایستادن هم نداشت.
وقتی به پمپ‌بنزین رسیدند، رادین قبل از ورود، داخل را بررسی کرد. خبری از انسان یا حتی حیوانات وحشی نبود. فقط بوی تند بنزین سوخته و قفسه‌های شکسته‌ای که سال‌ها پیش غارت شده بودند.
- بیا داخل، این‌جا امن‌تره.
مهرانا به کمک رادین داخل شد. او گوشه‌ای نشست و نفس عمیقی کشید. رادین نگاهی به اطراف انداخت. چند صندلی قدیمی، شیشه‌های شکسته و سایه‌های شب که از میان پنجره‌های ترک‌خورده به داخل می‌خزیدند.
ناگهان، صدایی از بیرون آمد. صدای پای آرامی روی آسفالت. رادین بلافاصله مهرانا را به گوشه‌ای برد و پشت یکی از قفسه‌های شکسته پناه گرفتند.
- کی اون‌جاست؟
مهرانا چشمانش را بست. انگار که می‌خواست به تاریکی بیشتر اعتماد کند.
- صبر کن، صدای دو نفره. دارن نزدیک می‌شن
رادین نفسش را در سینه حبس کرد. سایه‌ی دو مرد، از میان نور کم‌رنگ شب، روی دیوار افتاد. یکی از آن‌ها می‌گفت:
- مطمئنی این‌جا چیزی هست؟ همه‌جا رو گشتن که.
- صدای پای کسی رو شنیدم، شاید هنوز یکی مونده باشه!
قلب رادین محکم‌تر زد. دستش را مشت کرد. نگاهش به در و پنجره‌های شکسته افتاد. اگر بخواهند فرار کنند، تنها راه، دویدن در دل تاریکی بود، بدون این‌که بدانند چه چیزی در انتظارشان است.
- می‌خوان برن اون سمت رو بگردن.
رادین به‌ آرومی در گوش مهرانا گفت:
- اگه ما رو پیدا کنن چی؟
- نمی‌ذاری پیدامون کنن.
رادین نگاهش را به بیرون دوخت. دو مرد بودند، هر دو تفنگ به دست، چشمانی خسته و لباس‌هایی که از شدت گرد و غبار، رنگ مشخصی نداشتند. یکی از آن‌ها لحظه‌ای مکث کرد و بعد به ساختمان نزدیک شد.
قلب رادین محکم‌تر از قبل کوبید. او به سرعت دست مهرانا را گرفت و در سکوت، از میان قفسه‌های شکسته عبور کرد. باید جایی برای مخفی شدن پیدا می‌کردند؛ اما درست وقتی که داشتند به سمت در پشتی می‌رفتند، مهرانا پایش روی شیشه‌ای شکست و صدایی بلند در فضا پیچید. مرد بیرون به سمت صدا برگشت.
- کی اون‌جاست؟
رادین در دلش لعنت فرستاد. در تاریکی، چشمان مرد برق زدند و تفنگش را بالا آورد. ثانیه‌هایی که مثل ابدیت کش آمدند. مهرانا نزدیک‌تر شد، دستش را به بازوی رادین چسباند.
- آماده باش، هر لحظه ممکنه شلیک کنه!
نفس در سینه‌ی رادین حبس شد. مرد آرام جلو آمد و دستش را روی ماشه گذاشت. سکوتی بینشان رد و بدل شد. لحظه‌ای که می‌توانست سرنوشت آن‌ها را برای همیشه تغییر دهد.
ناگهان، صدای مهیبی از بیرون آمد. انفجاری کوچک، شاید یک تیر اشتباهی، یا شاید کسی دیگری بود که به آن مرد حمله کرده بود. رادین این فرصت را غنیمت شمرد. در کسری از ثانیه، دست مهرانا را گرفت، او را به سمت در پشتی کشید و از ساختمان بیرون پریدند. قلبش دیوانه‌وار می‌تپید.
بیرون، هوا سردتر شده بود؛ اما دیگر مهم نبود. باید می‌دویدند، هرچه سریع‌تر. نمی‌توانستند بایستند.
مهرانا پاهایش را روی سنگ‌ها می‌کشید و سعی می‌کرد همگام با او پیش برود.
- داریم درست می‌ریم؟
رادین نگاهی به دوردست انداخت. دیگر نزدیک جنگل بودند. اگر می‌توانستند به میان درختان برسند، شاید شانس زنده ماندنشان بیشتر می‌شد.
- داریم بهش نزدیک می‌شیم، فقط چند دقیقه‌ی دیگه.
دوباره سکوتی سنگین؛ اما این‌بار، صدای پای کسی را پشت سرشان نمی‌شنیدند.
- شاید بی‌خیالمون شدن.
- شاید؛ ولی نمی‌خوام امتحان کنم.
خورشید داشت از پس کوه‌ها بالا می‌آمد. رنگ نارنجی کم‌رنگی که در افق ظاهر شده بود، آرام‌آرام در دل آسمان پخش می‌شد؛ اما هنوز شب به‌طور کامل پا پس نکشیده بود. رادین می‌دانست که این روشنی، نشانه‌ی صبح نیست، بلکه انعکاس آتش‌هایی است که در دل شهر هنوز می‌سوزند.
آن‌ها بی‌وقفه از میان خرابه‌ها گذشتند. هر گام که برمی‌داشتند، زمین ترک‌خورده زیر پایشان خرد می‌شد و غباری نرم در هوا پخش می‌شد؛ اما مهم نبود. چیزی که اهمیت داشت، رسیدن به جنگل بود، جایی که شاید هنوز بتوانستند نفسی بکشند.
ناگهان مهرانا مکث کرد. نفس‌هایش بریده بود و چهره‌اش در سایه‌ی شب رنگ‌پریده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
- می‌تونی ادامه بدی؟
- فکر کنم، یه کم استراحت کنیم؟
رادین مردد شد. هر ثانیه‌ای که از دست می‌رفت، یعنی امکان پیدا شدنشان بیشتر می‌شد؛ اما نگاه به مهرانا که نفس‌نفس می‌زد، برایش کافی بود تا بفهمد او دیگر بیشتر از این نمی‌تواند راه برود.
- باشه فقط چند دقیقه
مهرانا روی یک تکه آوار نشست. رادین کنار او نشست و کوله‌اش را کنار گذاشت. چند تکه نان و کمی آب، تنها چیزی بود که داشتند. مهرانا تکه‌ای از نان خشک را آرام در دستش گرفت و با نوک انگشتانش آن را لــ.ـــمس کرد.
- چقدر مونده به جنگل؟
- نمی‌دونم، فکر کنم تا یکی دو ساعت دیگه برسیم.
- و بعد از اون چی؟
- بعدش باید راهی برای عبور از رود پیدا کنیم
مهرانا کمی ساکت ماند. صدایش آرام بود؛ اما در تاریکی، از شک و تردید پر شده بود.
- رادین، تو واقعاً باور داری که اون‌طرف رود چیزی هست؟
رادین به چشمان بسته‌ی او خیره شد. چه جوابی می‌توانست بدهد؟ چیزی درونش می‌گفت که باید این امید را زنده نگه دارد، حتی اگر خودش هم دیگر به آن باور نداشت.
- من فقط می‌دونم که این‌جا نمی‌تونیم بمونیم
مهرانا آهی کشید. سکوت میانشان عمیق شد؛ اما ناگهان، رادین احساس کرد که چیزی تغییر کرده است. صدایی از دور دست شنیده شد. خش‌خش برگ‌های خشک. صدای پای آرام. دستش را آرام روی بازوی مهرانا گذاشت.
- کسی اون‌جاست.
مهرانا بی‌حرکت ماند.
- چند نفرن؟
رادین نگاهش را از میان تاریکی دوخت. سه سایه در دوردست دیده می‌شد. آهسته؛ اما با اطمینان، به سمتشان می‌آمدند.
- سه نفر، مسلحن.
مهرانا نفسش را حبس کرد.
- راه فراری داریم؟
رادین نگاهش را به اطراف دوخت. در نزدیکی‌شان بقایای یک خودرو‌ی سوخته بود.
- باید پشت اون ماشین قایم بشیم.
بی‌صدا مهرانا را بلند کرد و هر دو به سمت ماشین حرکت کردند. لحظاتی بعد، درست در لحظه‌ای که پشت آن پناه گرفتند، مردان به نزدیکی پمپ‌بنزین رسیدند.
یکی از آن‌ها با صدای خش‌داری گفت:
- این‌جا کسی هست؟
رادین نفسش را در سینه حبس کرد. دست مهرانا روی بازویش فشار آورد.
- نباید تکون بخوریم.
مهرانا سری تکان داد. قلبش به‌شدت می‌کوبید.
یکی از مردان با احتیاط وارد ساختمان متروکه شد. دیگری به اطراف نگاه کرد و نفر سوم، تفنگی که در دست داشت را بالا آورد. رادین می‌دانست که آن‌ها فقط دنبال غذا یا چیزی برای زنده ماندن هستند؛ اما در این دنیا، آدمی که چیزی نداشته باشد، خودش به یک هدف تبدیل می‌شود. لحظاتی بعد، یکی از مردان از داخل ساختمان صدا زد.
- چیزی نیست، فقط آشغاله.
مرد دوم غرید.
- لعنتی، باید تا قبل از غروب جایی برای موندن پیدا کنیم!
نفر سوم که تفنگ در دست داشت، برای لحظه‌ای مکث کرد. بعد، انگار که چیزی را حس کرده باشد، آرام قدمی به سمت ماشین سوخته برداشت.
رادین بدنش را بیشتر در سایه‌ی ماشین فرو برد. نفسش در سینه حبس شده بود. فقط چند قدم دیگر و مرد می‌توانست آن‌ها را پیدا کند.
مهرانا آرام دستش را بالا آورد، انگار که چیزی را درون تاریکی حس کرده باشد. رادین می‌توانست تنش بدن او را حس کند. ناگهان، صدای زوزه‌ی بلندی از دوردست در هوا پیچید. مردی که به آن‌ها نزدیک شده بود، ناگهان برگشت.
- سگ‌ها دوباره برگشتن، لعنتی، باید زودتر بریم!
- لعنت به این شهر، بریم قبل از این‌که اون حیوون‌ها برسن.
سه مرد با عجله از آن‌جا دور شدند. صدای قدم‌هایشان در تاریکی کم‌کم محو شد؛ اما هنوز، زوزه‌ی سگ‌ها در هوا می‌پیچید. رادین سرش را آرام از پشت ماشین بیرون آورد. خبری از آن‌ها نبود؛ اما زوزه‌ها نزدیک‌تر می‌شدند.
- باید بریم، همین حالا!
مهرانا که هنوز تنش داشت، گفت:
- نزدیکن؟
- آره و دارن به این سمت میان.
رادین دستش را گرفت و هر دو به راه افتادند؛ اما حالا دیگر نمی‌توانستند با احتیاط پیش بروند. باید می‌دویدند. از میان سنگ‌ها و آوارها عبور کردند. هرچند مهرانا نمی‌توانست ببیند؛ اما با هر قدم، پاهایش را در مسیر درست می‌گذاشت، انگار که تاریکی راه را نشانش می‌داد.
چند دقیقه بعد، بالاخره اولین درختان ظاهر شدند.
- رسیدیم.
مهرانا نفسش را به سختی بیرون داد.
- واقعاً جنگله؟
- آره؛ ولی هنوز امن نیست. باید بیشتر بریم توی عمقش.
زوزه‌های سگ‌ها حالا نزدیک‌تر از قبل بود. انگار که بویشان را گرفته بودند و در تعقیبشان بودند. رادین با تمام توانش مهرانا را به جلو می‌کشید. اگر دیر می‌کردند، شکی نداشت که پایان‌شان نزدیک است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سرد در میان درختان می‌پیچید و صدای خش‌خش برگ‌های خشک، سکوت جنگل را می‌شکست. رادین و مهرانا، نفس‌زنان میان درختان پیش می‌رفتند. بوی خاک نم‌زده و چوب سوخته، فضا را پر کرده بود. زوزه‌ی سگ‌های وحشی هنوز در دوردست شنیده می‌شد؛ اما دیگر مثل قبل نزدیک نبود.
- فکر کنم فعلاً ازشون دور شدیم.
رادین این را گفت؛ اما هنوز هم نگاهی نگران به پشت سرش انداخت. آن سگ‌ها وحشی‌تر از آن بودند که به این راحتی بی‌خیال شوند.
- ولی هنوز توی جنگل امن نیستیم، باید بریم عمق‌تر.
مهرانا نفسش را به سختی بیرون داد. هنوز هم نمی‌توانست خستگی را از بدنش بیرون کند؛ اما به حرکت ادامه داد.
- هنوز حسشون می‌کنم، اونا دنبالمون میان.
رادین اخم کرد. نفسش تند شده بود. باید راهی پیدا می‌کردند تا از مسیر آن سگ‌ها خارج شوند. چند قدم جلوتر، تنه‌ی درختی کهن و ضخیم افتاده بود. انگار که سال‌ها قبل طوفانی سهمگین آن را از ریشه درآورده بود.
- بیا از این‌جا بریم، پشت این درخت قایم بشیم.
مهرانا دست رادین را گرفت و هر دو پشت تنه‌ی قطور درخت پنهان شدند. صدای خش‌خش از میان شاخ و برگ‌ها شنیده می‌شد. رادین نفسش را در سینه حبس کرد. سگ‌ها هنوز دورتر بودند؛ اما اگر بو می‌کشیدند، آن‌ها را پیدا می‌کردند.
چند لحظه بعد، اولین سگ از میان درختان بیرون آمد. جثه‌ای بزرگ، چشمانی درخشان و دندان‌هایی که در نور کمرنگ جنگل برق می‌زدند. پشت سرش، دو سگ دیگر هم دیده می‌شدند.
رادین به‌آرامی دستش را مشت کرد. اگر فرار می‌کردند، شکارشان می‌کردند. اگر می‌ماندند، باید مبارزه می‌کردند. مهرانا دست رادین را فشرد. انگار که متوجه تنش بدن او شده بود.
- دارن بومونو حس می‌کنن، درسته؟
- آره، باید یه راهی پیدا کنیم.
سگ‌ها آرام نزدیک شدند. نفس‌هایشان سنگین بود و گویی آماده‌ی حمله بودند. یکی از آن‌ها سرش را به سمت رادین چرخاند و پارس کوتاهی کرد. رادین ناگهان از زمین سنگی کوچک برداشت و به سمت درختی آن‌سوی جنگل پرتاب کرد. سنگ با صدایی تیز به بدنه‌ی درخت خورد. سگ‌ها لحظه‌ای برگشتند و با دقت گوش دادند. لحظه‌ای بعد، یکی از آن‌ها به سمت صدا دوید و دو تای دیگر هم به دنبالش رفتند.
رادین بلافاصله دست مهرانا را گرفت.
- حالا وقتشه، بدو!
آن‌ها به سرعت از پشت درخت بیرون آمدند و در میان سایه‌های جنگل ناپدید شدند. نفس‌هایشان بریده بود و قلب‌هایشان دیوانه‌وار می‌تپید؛ اما هنوز زنده بودند، هنوز می‌توانستند بدوند. جنگل عمیق‌تر می‌شد، تاریک‌تر، و رازآلودتر؛ اما دست‌کم فعلاً از آن سگ‌ها نجات پیدا کرده بودند.
- دیگه کجا باید بریم؟
رادین کمی مکث کرد.
- اول از همه باید یه پناهگاه پیدا کنیم، جایی که امشب بتونیم بمونیم.
مهرانا سری تکان داد. هر دو دوباره به حرکت ادامه دادند، در حالی که جنگل در سکوتی عمیق فرو رفته بود؛ گویی که در انتظار چیزی بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جنگل هر لحظه تاریک‌تر می‌شد. رادین و مهرانا از میان درختان بلند و سایه‌هایی که روی زمین افتاده بودند، عبور می‌کردند. صدای خش‌خش برگ‌های خشک زیر پایشان، تنها چیزی بود که سکوت سنگین اطراف را می‌شکست.
رادین مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد. هنوز چیزی دیده نمی‌شد؛ اما این سکوت، غیرطبیعی بود.
- فکر کنم فعلاً از دستشون خلاص شدیم.
مهرانا نفسش را به سختی بیرون داد. پاهایش دیگر به سختی حرکت می‌کردند.
- دیگه نمی‌تونم بیشتر از این راه برم.
رادین به اطراف نگاهی انداخت. باید جایی برای استراحت پیدا می‌کردند. کمی جلوتر، میان درختان، تخته‌سنگ بزرگی دیده می‌شد که کنارش گودالی کم‌عمق وجود داشت.
- اون‌جا می‌تونیم یه مدت بمونیم.
مهرانا بدون حرف سر تکان داد. هر دو به سمت تخته‌سنگ رفتند. رادین کوله‌اش را زمین گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- فقط یه کم استراحت کن، بعدش دوباره باید راه بیفتیم
مهرانا روی زمین نشست و دست‌هایش را دور خودش حلقه کرد.
- تو فکر می‌کنی این جنگل امنه؟
رادین سکوت کرد. نمی‌توانست دروغ بگوید. این جنگل، با همه‌ی آرامشش، چیزی در درونش داشت که باعث می‌شد احساس خطر کند.
- نمی‌دونم؛ ولی از شهر امن‌تره.
مهرانا لبخند کم‌رنگی زد.
- همین کافیه!
سکوتی میانشان حاکم شد. رادین چشمانش را برای چند لحظه بست؛ اما حتی خوابیدن هم در چنین شرایطی غیرممکن بود. ناگهان، صدایی از میان درختان بلند شد.
صدای پای آرام. رادین چشمانش را سریع باز کرد و دستش را روی شانه‌ی مهرانا گذاشت.
- یکی این‌جاست.
مهرانا نفسش را حبس کرد.
رادین آرام از کنار تخته‌سنگ بلند شد و به اطراف نگاه کرد. چیزی میان تاریکی حرکت می‌کرد. سایه‌ای که خیلی آهسته؛ اما پیوسته نزدیک می‌شد. دستش را مشت کرد. اگر لازم بود، باید می‌جنگید. سایه نزدیک‌تر شد و حالا رادین می‌توانست چهره‌اش را تشخیص دهد.
یک دختر. موهای ژولیده، لباس‌هایی پاره، و چشمانی که از ترس برق می‌زدند. او چند قدمی به آن‌ها نزدیک شد؛ اما وقتی نگاهش به رادین افتاد، مکث کرد. رادین هم متوقف شد. برای لحظه‌ای، هیچ‌کدام حرفی نزدند. مهرانا، که متوجه تغییر فضا شده بود، آرام پرسید:
- کیه؟
دختر ل*ب‌های خشکش را باز کرد؛ اما انگار نمی‌توانست چیزی بگوید. نگاهش بین رادین و مهرانا در نوسان بود.
رادین به‌آرامی گفت:
- ما خطری برات نداریم، تو کی هستی؟
دختر بالاخره دهان باز کرد، با صدایی ضعیف و لرزان:
- شما از شهر اومدین؟
رادین سر تکان داد.
- تو هم؟
دختر آهی کشید.
- من، مدتیه این‌جا پنهان شدم.
چند لحظه سکوت برقرار شد. بعد، دختر کمی جلوتر آمد. حالا رادین می‌توانست ببیند که او زخمی است. یک بریدگی عمیق روی بازویش دیده می‌شد که به‌وضوح تازه بود. مهرانا آهسته گفت:
- زخمی شده؟
رادین نگاهش را از زخم برداشت.
- آره، به کمک نیاز داره.
دختر دوباره نگاهی به آن‌ها انداخت.
- می‌تونم این‌جا بمونم؟ فقط برای امشب!
رادین نگاهی به مهرانا انداخت. او چیزی نگفت؛ اما رادین می‌توانست بفهمد که سکوتش یعنی موافقت.
- باشه؛ ولی فردا باید بدونی که قراره کجا بری.
دختر لبخندی ضعیف زد.
- ممنونم.
و این‌گونه، در دل جنگل تاریک، سه غریبه کنار هم پناه گرفتند، بدون این‌که بدانند فردا، چه چیزی در انتظارشان است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آتش کوچکی که رادین روشن کرده بود، نور ضعیفی در دل تاریکی جنگل پخش می‌کرد. شعله‌های کوچک روی چهره‌ی خسته‌ی هر سه نفرشان سایه می‌انداخت. مهرانا کنار تخته‌سنگ نشسته بود، آرام، در حالی که به سکوت شب گوش می‌سپرد. دختر ناشناس کمی دورتر نشسته بود، زخم روی بازویش هنوز تازه بود؛ اما به نظر نمی‌رسید که بخواهد چیزی بگوید.
رادین که نگاهش را به او دوخته بود، بالاخره سکوت را شکست.
- اسمت چیه؟
دختر کمی مکث کرد، بعد صدایش آرام؛ اما محکم بلند شد.
- هلیا.
رادین سری تکان داد. حالا که اسمش را می‌دانست، احساس می‌کرد کمی از غریبه بودنش کم شده.
- چطور به این‌جا رسیدی؟
هلیا نگاهش را پایین انداخت. دستانش را دور زانوانش قلاب کرده بود و انگشت‌هایش را روی لباس پاره‌اش می‌کشید.
- از شهر فرار کردم، همراهم چند نفر دیگه بودن، اما... .
سکوت کرد. چیزی در چشمانش برق زد، چیزی میان ترس و اندوه. مهرانا که تا آن لحظه فقط گوش داده بود، آرام پرسید:
- اما چی؟
هلیا نفس عمیقی کشید.
- ما فکر می‌کردیم جنگل امنه؛ اما نبود. یه عده آدم این‌جا هستن، خطرناک‌تر از اونایی که تو شهر بودن.
رادین اخم کرد. او به اندازه‌ی کافی از آدم‌های وحشی که برای بقا حاضر بودند هر کاری بکنند، دیده بود؛ اما این‌که این جنگل هم در امان نباشد، یعنی هنوز کابوسشان تمام نشده.
- کی هستن؟ چی می‌خوان؟
هلیا نگاهش را از آتش گرفت و مستقیم به رادین زل زد.
- نمی‌دونم؛ ولی هرکی که دیدمشون، یا فرار کرد، یا دیگه هیچ‌وقت پیدا نشد.
سکوت سنگینی بینشان حاکم شد. صدای جیرجیرک‌ها از میان درختان بلند شد و باد، شاخه‌های خشک را تکان داد. رادین به مهرانا نگاه کرد. او چیزی نمی‌گفت؛ اما انگار حس کرده بود که این جنگل آن پناهگاهی که دنبالش بودند، نیست.
- چند وقته این‌جایی؟
هلیا شانه بالا انداخت.
- نمی‌دونم، شاید چند روز، شاید هم بیشتر. توی جنگل زمان رو گم می‌کنی.
رادین به زخم روی بازویش اشاره کرد.
- اینو کی زخمی شدی؟
هلیا ل*ب‌های خشکش را تر کرد.
- وقتی داشتم فرار می‌کردم، یکی از اونا دیدم. یه مرد، با یه چاقوی زنگ‌زده.
مهرانا کمی جابه‌جا شد.
- فرار کردی؟
هلیا به سختی لبخند زد.
- آره؛ ولی بقیه این شانس رو نداشتن.
رادین سرش را پایین انداخت. او می‌دانست که در این دنیا، زنده ماندن همیشه به معنای خوش‌شانس بودن نیست. گاهی فقط یعنی که دیگران قبل از تو مرده‌اند.
هلیا آهی کشید.
- اگه می‌خواید زنده بمونید، باید از این جنگل برید، قبل از این‌که اونا پیداتون کنن.
رادین نگاهی به آتش انداخت. شعله‌ها آرام می‌رقصیدند؛ اما در دل این نور گرم، سایه‌ی خطری که هلیا از آن حرف می‌زد، سنگینی می‌کرد. او فکر می‌کرد که این جنگل پناهگاه است؛ اما حالا، شاید فقط قفسی دیگر بود. مهرانا که از ابتدا در سکوت گوش داده بود، آرام گفت:
- ما تازه از یه جهنم فرار کردیم، حالا انگار وارد یه جهنم دیگه شدیم.
رادین دستش را مشت کرد. مهم نبود چند جهنم دیگر پیش رویشان بود. او هنوز به مهرانا قول داده بود که زنده بمانند و این قول، هنوز نشکسته بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رادین از جا برخاست و نگاهش را به اطراف دوخت. دلش سنگین بود؛ هیچ‌چیز در این جنگل امن به نظر نمی‌رسید. دقت کرد که حتی آتش هم از هر طرف سایه‌های وحشتناک به وجود آورده بود. صدای باد و جیرجیرک‌ها به گوش می‌رسید؛ اما هر صدایی در دل این سکوت سنگین، بیشتر به چیزی شبیه تهدید تبدیل می‌شد.
هلیا که به آرامی در کنار آتش نشسته بود، دستش را روی زخم بازویش گذاشته و به زمین خیره شده بود. او هنوز به نوعی در شوک قرار داشت. رادین می‌دانست که او هر لحظه در خطر است. نگاهش به مهرانا افتاد. دختر نابینا هنوز هم در سکوت بود؛ اما رادین می‌دانست که در ذهنش سوالات زیادی می‌چرخد.
- هلیا، باید بریم. نمی‌تونیم این‌جا بمونیم، ممکنه دیر بشه.
هلیا سرش را به آرامی بلند کرد. چشمانش خسته بود؛ اما حرفش را قبول کرد.
- می‌دونم؛ اما به کجا؟ جنگل که همون‌طور که گفتم، امن نیست.
رادین نفس عمیقی کشید و دستش را به پیشانی‌اش کشید. نگاهش به مسیر مبهمی که در دل جنگل ادامه داشت افتاد. هیچ چیز واضح نبود. درخت‌ها در تاریکی غرق شده بودند و هیچ نشانه‌ای از موجودات وحشی یا آدم‌ها در دوردست‌ها دیده نمی‌شد.
- باید به جایی برسیم که بتونیم کمی استراحت کنیم. شاید جایی که دیگه از این خطرات نباشه.
مهرانا به آرامی سر تکان داد.
- از جنگل که فرار نمی‌کنیم؟ می‌تونیم بیرون از جنگل حرکت کنیم؟
رادین با لحنی تردیدآمیز پاسخ داد.
- نمی‌دونم، شاید؛ اما جنگل هنوز می‌تونه یه پناهگاه باشه. شاید اون‌قدر بزرگ باشه که بتونیم یه گوشه امن پیدا کنیم.
هلیا که این‌بار بیشتر از قبل به فکر فرو رفته بود، گفت.
- جنگل به شما اجازه نمی‌ده که امن بمونید. هیچ چیزی در این‌جا به نظرم امن نیست. درخت‌ها خودشون یه تهدیدند. می‌دونید چرا؟
رادین نگاهش را به هلیا دوخت.
- نه. چی می‌خوای بگی؟
هلیا با صدای آرام و خش‌دار گفت.
- چون اونا به چشم‌های ما نگاه نمی‌کنن. ما نمی‌بینیم که چه اتفاقاتی درخت‌ها می‌خواهند بیفتد. شاید هم یه تهدید جدید توی دل این جنگل وجود داشته باشه. باید به دقت حرکت کنیم.
رادین به طور ناخودآگاه سرتکان داد. واقعیت این بود که هنوز هیچ چیز در این جنگل برایشان قابل پیش‌بینی نبود. حتی این آتش کوچک که درست کرده بودند هم نمی‌توانست از آن‌ها در برابر خطرات احتمالی محافظت کند.
- پس باید با احتیاط پیش بریم.
مهرانا با دقت بیشتر به صدای رادین گوش داد و از جایش بلند شد. بدون این‌که حرفی بزند، قدم برداشت. رادین و هلیا با دقت به دنبال او حرکت کردند. جنگل هنوز هم تاریک بود و به هر قدمی که برمی‌داشتند، صدای خش‌خش برگ‌ها و شکستن شاخه‌ها به گوش می‌رسید. فضای اطرافشان سنگین و فشرده شده بود.
دقایقی طول نکشید که صدای تکان‌های ناگهانی برگ‌ها از دوردست شنیده شد. هر سه نفر ایستادند و به دقت به اطراف نگاه کردند. رادین پیش‌دستی کرده و آرام از هلیا پرسید.
- چیزی دیدی؟
هلیا کمی مکث کرد و در نهایت گفت.
- نه، ولی من حس می‌کنم که کسی دنبالمون داره میاد.
رادین به دور و بر خود نگاهی انداخت. هوا هر لحظه تاریک‌تر می‌شد و سایه‌های درخت‌ها بیشتر به سایه‌هایی مرگبار شبیه شده بودند.
- باید حرکت کنیم. بهتره که مخفی بشیم.
آن‌ها دوباره به راه افتادند؛ اما حالا با احتیاط بیشتر. رادین به مهرانا نگاه کرد. او در سکوت حرکت می‌کرد و قدم‌هایش بدون هیچ صدایی روی خاک نرم زمین می‌خورد. رادین احساس می‌کرد که هر لحظه ممکن است چیزی از دل این جنگل بیرون بیاید و آن‌ها را به دام اندازد.
در همان لحظه، صدای نزدیک‌تری به گوششان رسید. صدای قدم‌هایی که نزدیک‌تر می‌شدند.
- باید سریع‌تر حرکت کنیم.
مهرانا که انگار متوجه نگرانی رادین شده بود، در دل تاریکی پرسید:
- چی شنیدی؟
- باید به یه پناهگاه برسیم. صدای قدم‌های کسی رو شنیدم.
آن‌ها در سکوت به راه افتادند؛ اما هوا به شدت سرد شده بود. بادهای تند برگ‌ها را از شاخه‌ها می‌ریختند و هر چند قدم که برمی‌داشتند، انگار هوا سنگین‌تر می‌شد.
رادین نمی‌خواست به چیزهایی که در دل این جنگل پنهان شده بود فکر کند؛ اما چیزی در دلش به او می‌گفت که ممکن است خیلی دیر شده باشد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سرد در میان درختان می‌وزید و شاخه‌های خشکیده را به حرکت درمی‌آورد. رادین، مهرانا و هلیا بی‌صدا از میان سایه‌های جنگل عبور می‌کردند؛ اما هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌توانست حس سنگین تعقیب شدن را نادیده بگیرد.
رادین گوش‌هایش را تیز کرد. صدای قدم‌هایی که در پارت قبل شنیده بودند، هنوز هم در فاصله‌ای نه‌چندان دور به گوش می‌رسید. منظم نبود، انگار کسی قصد داشت خودش را نامرئی نشان دهد؛ اما به‌اندازه‌ی کافی ماهر نبود.
- هنوزم حسش می‌کنی؟
هلیا با اضطراب سرش را تکان داد.
- آره و این‌بار نزدیک‌تر از قبل شده.
مهرانا که دستش را روی پوست خشن یکی از درختان گذاشته بود، آرام گفت:
- نمی‌بینمش؛ اما می‌دونم که اونم داره سعی می‌کنه ما رو نبینه.
رادین دندان‌هایش را روی هم فشرد. اگر این تعقیب‌کننده قصد حمله داشت، چرا هنوز کاری نکرده بود؟ اگر خطرناک نبود، پس چرا پنهان شده بود؟
- باید از این مسیر بریم، زودتر.
رادین دست مهرانا را گرفت و با اشاره‌ای به هلیا، او را وادار کرد که سریع‌تر حرکت کند. چند دقیقه‌ای بی‌وقفه پیش رفتند. درختان بلندتر شدند و مهی غلیظ در میانشان پیچید. هوا سنگین بود، انگار جنگل نفسش را در سینه حبس کرده بود.
- وایستا!
رادین بلافاصله ایستاد. مهرانا هم بدون پرسش متوقف شد. هلیا نفس‌زنان پشت سرشان رسید.
- چی شده؟
رادین به درختان پشت سرش نگاه کرد. سایه‌ای در مه حرکت کرد. تند و بی‌صدا. او مطمئن شد.
- یکی داره ما رو دنبال می‌کنه.
هلیا مضطرب شد.
- اگه خطرناک باشه چی؟
رادین دستش را روی زمین گذاشت و تکه‌سنگی کوچک را برداشت.
- فقط یه راه هست که بفهمیم.
بدون لحظه‌ای درنگ، سنگ را به سمت سایه پرتاب کرد. سنگ با صدایی تیز به تنه‌ی درخت برخورد کرد و لحظه‌ای بعد، صدای افتادن چیزی از پشت بوته‌ها آمد.
رادین نفسش را در سینه حبس کرد. آیا آن سایه خودش را پنهان می‌کرد، یا این‌که آسیب دیده بود؟
صدای نفس‌نفس زدن ضعیفی از میان تاریکی بلند شد.
مهرانا آرام گفت:
- اون کیه؟
رادین قدمی به جلو برداشت. دستش را به‌آرامی روی چاقوی کوچکی که در کوله داشت، گذاشت.
- بیرون بیا. می‌دونم که اون‌جایی.
سکوت.
چند لحظه گذشت، تا اینکه سایه‌ای از میان درختان بیرون خزید. یک پسر. لاغر، لباس‌هایش کهنه و کثیف، و چهره‌اش از خستگی رنگ‌پریده بود. چشم‌هایش از ترس برق می‌زدند.
او دست‌هایش را بالا برد و با صدایی ضعیف گفت:
- من، من نمی‌خواستم بترسونمتون.
رادین اخم کرد.
- پس چرا تعقیبمون می‌کردی؟
پسر آب دهانش را قورت داد.
- داشتم دنبال کمک می‌گشتم.
هلیا زمزمه کرد:
- فکر می‌کنی داره راست می‌گه؟
مهرانا آرام گفت:
- ترس توی صداش هست؛ اما این کافی نیست که بهش اعتماد کنیم.
رادین هنوز نگاهش را از پسر برنداشته بود.
- اسمت چیه؟
پسر مکثی کرد، بعد با صدایی آرام گفت:
- سامیار.
رادین عمیق نفس کشید. هنوز مطمئن نبود که می‌توان به این تازه‌وارد اعتماد کرد یا نه؛ اما حالا، دیگر تنها نبودند و این یعنی خطرات جدیدی در راه بود... .
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد تندی از میان درختان عبور کرد و برگ‌های خشک را به این سو و آن سو پرتاب کرد. صدای خش‌خش برگ‌ها و درختان شکسته، فضای جنگل را پر کرده بود. آن‌جا که رادین، مهرانا و هلیا ایستاده بودند، سکوت سنگینی حکم‌فرما بود. حتی صدای قدم‌هایشان هم زیر این سقف سنگین طبیعت گم می‌شد.
رادین به پسر مقابلش، سامیار، نگاه می‌کرد. چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش و ترس آشکار در چشم‌هایش، چیزی را در دلش به لرزه انداخت. آیا این پسر واقعاً به کمک نیاز داشت، یا تله‌ای بود که به دامش افتاده بودند؟
- به این‌جا چی می‌خوای بگی؟
صدای رادین آرام بود؛ اما خشمی زیر آن نهفته بود. سامیار گام‌های کوتاهی به عقب برداشت، انگار از نگاه رادین می‌ترسید.
- می‌خوام کمک کنم، من، من نمی‌تونم توی این جنگل تنها بمونم.
هلیا به طرف رادین برگشت و در حالی که به سامیار نگاه می‌کرد، گفت:
- این جنگل پر از خطراته، تو چطور می‌خواهی کمک کنی؟
سامیار سرش را پایین انداخت. لحظه‌ای سکوت برقرار شد.
- من فقط می‌خوام از این‌جا بیرون برم. اون‌جا چیزی نیست که بشه موند.
مهرانا که تا آن لحظه سکوت کرده بود، قدمی به جلو برداشت و با صدای ملایمی گفت:
- می‌تونیم یه زمانی رو به تو بدیم؛ اما باید راست بگی.
رادین هم به آرامی گفت:
- هیچ‌کس نمی‌تونه به راحتی به ما اعتماد کنه. این‌جا جایی برای اشتباه نیست.
چشمان سامیار در حال سرخ شدن بودند. او به‌سختی نفس می‌کشید و به نظر می‌رسید که به شدت ترسیده است. در حالی که نگاهی به اطراف می‌انداخت، به رادین نگاه کرد و با صدای لرزانی گفت:
- من فقط به دنبال راهی برای زنده موندن هستم. همون‌طور که شما هستید.
هلیا با دست‌هایش به تنه‌ی درخت تکیه داد.
- خب، چطور می‌خوای به ما کمک کنی؟ تو که حتی نمی‌دونی جنگل چطوریه.
سامیار لحظه‌ای مکث کرد، سپس دستش را در جیبش فرو برد و یک تکه کاغذ مچاله‌شده بیرون آورد.
- این نقشه‌ست. به گفته‌ی مردم، در شمال جنگل یه پناهگاه قدیمی هست که هنوز سالم مونده. اگه به اون‌جا برسیم، می‌تونیم برای مدتی از دست اون‌ها در امان بمونیم.
رادین نگاهی به کاغذ انداخت. نقشه‌ی قدیمی و دست‌نویس که خطوطش محو و کم‌رنگ بود. احتمالاً نقشه‌ای بود که سال‌ها پیش کسی کشیده بود.
- این نقشه چطور به دستت رسید؟
سامیار پاسخ نداد؛ اما نگاهش از رادین منحرف شد. سکوت سنگینی برقرار شد. رادین دستش را از روی کاغذ برداشت و به مهرانا نگاه کرد.
- باید تصمیم بگیریم، این نقشه شاید تنها شانس ما باشه.
مهرانا چشم‌هایش را بست. گاهی دلتنگی برای جاده‌های صاف و پر از نور، برای دنیای قبل از جنگ و ویرانی، در دلش می‌سوخت؛ اما حالا این‌جا بود، در دل جنگلی که حتی سایه‌ها هم در آن تهدیدآمیز به نظر می‌رسیدند.
- چه انتخاب دیگه‌ای داریم؟ اگه نقشه‌ای باشه که به‌نظر میاد درست بیاد، باید امتحانش کنیم.
رادین کمی عقب رفت. آن‌لحظه، در حالی که سکوت سنگینی در فضا بود، تنها صدای نفس‌هایشان در گوششان می‌پیچید. جنگل می‌خواست آن‌ها را ببلعد؛ اما شاید این نقشه، تنها امیدشان برای زنده ماندن بود.
- بریم.
رادین حرفش را زد و بدون تردید قدم برداشت. مهرانا و هلیا در پی او راه افتادند. سامیار که هنوز کمی بی‌اعتماد به نظر می‌رسید، کمی عقب‌تر حرکت می‌کرد.
هوا سردتر شد و ابرها آسمان را پوشاندند. جاده‌ی نامشخص در پیش بود؛ اما آن‌ها دیگر چیزی جز این مسیر نداشتند.
همه می‌دانستند که خطرات پیش رو بیشتر از هر زمانی خواهد بود؛ اما برای لحظه‌ای، هیچ‌کدام از آن‌ها شک نکردند. مسیر را باید ادامه می‌دادند.
همه‌ی نگاه‌ها به جنگل پیش‌رو دوخته شده بود. جنگلی که در دلش، ترس و امید، هر دو یک‌جا نهفته بودند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا هر لحظه سردتر می‌شد. ابرهای سنگین در آسمان شب جمع شده بودند و جنگل، تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. سایه‌های درختان روی زمین کشیده شده بودند و باد، زوزه‌ای آرام از میان شاخه‌های خشک عبور می‌کرد.
رادین نقشه‌ی مچاله‌شده را در دست داشت و چشمانش با دقت مسیر روی آن را دنبال می‌کرد. سامیار کمی عقب‌تر از او راه می‌رفت، در حالی که مدام اطرافش را زیر نظر داشت. مهرانا و هلیا هم، بی‌صدا پشت سرشان حرکت می‌کردند.
- چقدر مونده؟
صدای مهرانا آرام؛ اما خسته بود.
- نمی‌دونم. اگه این نقشه درست باشه، باید به یه رودخونه برسیم. اون طرف رود، پناهگاهه.
مهرانا آهی کشید و دستش را روی تنه‌ی درختی کشید. با هر قدم، خستگی بیشتر در جانش می‌نشست.
هلیا ناگهان ایستاد.
- وایسا، یه چیزی شنیدم!
رادین بلافاصله سر جایش متوقف شد. گوش‌هایش را تیز کرد. چند ثانیه سکوت برقرار شد؛ اما بعد،
خش‌خش برگ‌ها. صدای آرام و پیوسته‌ی قدم‌هایی که از لابه‌لای درختان شنیده می‌شد.
سامیار نفسش را حبس کرد.
- لعنتی، دوباره دارن میان؟
رادین سریع دست مهرانا را گرفت و به اطراف نگاه کرد. جنگل انبوه بود؛ اما در آن تاریکی، جای خوبی برای پنهان شدن نداشتند.
- باید بریم پشت اون صخره‌ها، زود باشین!
هر چهار نفر، بی‌صدا به سمت چند تخته‌سنگ بزرگ که چند متر آن‌طرف‌تر دیده می‌شد، دویدند. چند لحظه بعد، وقتی نفس‌زنان پشت سنگ‌ها پناه گرفتند، صداها واضح‌تر شدند.
زمزمه‌ی آرام.
- یکی داره حرف می‌زنه.
رادین با دقت به صداها گوش داد.
- پیداشون نکردی؟
- نه؛ اما مطمئنم که ردشون رو دیدم. نمی‌تونن دور شده باشن.
مهرانا نفسش را حبس کرد. رادین به‌آرامی از لبه‌ی سنگ سرک کشید. دو مرد بودند، لباس‌هایشان پاره و خاکی بود. یکی‌شان اسلحه‌ای روی شانه‌اش انداخته بود و دیگری چاقویی را در دستش می‌چرخاند. هلیا نجواکنان گفت:
- اگه ما رو پیدا کنن، کارمون تمومه.
سامیار به سختی آب دهانش را قورت داد.
- اون‌ها دنبال منن.
رادین متعجب نگاهش کرد.
- یعنی چی؟
سامیار چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
- من قبل از این‌که شما رو ببینم، داشتم از اونا فرار می‌کردم. اون مردی که چاقو داشت، یکی از اوناست. اونایی که نمی‌ذارن کسی زنده از جنگل خارج بشه.
هلیا با چهره‌ای جدی پرسید:
- تو چیزی ازشون می‌دونی؟ چند نفرن؟
- نه دقیق؛ ولی می‌دونم که یه گروه‌ن. از آدمایی که توی شهر جایی نداشتن؛ ولی این‌جا واسه خودشون قانون گذاشتن. هرکسی رو که وارد این جنگل بشه یا باید بهشون ملحق بشه، یا... .
سکوت کرد. نیازی نبود جمله را تمام کند. رادین دندان‌هایش را روی هم فشار داد.
- پس این جنگل نه تنها پناهگاه نیست، بلکه یه تله‌ست.
سامیار سر تکان داد.
- اگه به اون پناهگاه برسیم، شاید بتونیم زنده بمونیم؛ ولی تا وقتی که اینا این‌جا هستن، نمی‌ذارن کسی بهش نزدیک بشه.
رادین دوباره از لبه‌ی سنگ نگاهی انداخت. مردها هنوز همان‌جا بودند؛ اما حالا، یکی‌شان ایستاد و اطراف را نگاه کرد.
- دیگه این‌جا نیستن، باید مسیر رود رو بگیریم.
مرد دوم غرولندی کرد.
- اگه پیداشون نکنیم، می‌دونی چی می‌شه.
مردی که اسلحه داشت، سرش را پایین انداخت.
- می‌دونم.
و بعد، هر دو آرام در دل تاریکی ناپدید شدند. چند دقیقه سکوت برقرار شد. هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد، تکان بخورد.
بعد از مدتی، سامیار به‌آرامی گفت:
- فکر کنم رفتن.
رادین نفس راحتی کشید؛ اما هنوز دلش آرام نشده بود.
- ولی حالا ما هم باید از مسیر رود بریم.
مهرانا، که هنوز پشت تخته‌سنگ نشسته بود، ل*ب‌هایش را تر کرد.
- ما باید قبل از اونا برسیم، درسته؟
هلیا به چهره‌ی رادین نگاه کرد.
- ولی اگه این تله باشه چی؟ اگه پناهگاهی وجود نداشته باشه؟
رادین ساکت ماند. حقیقت این بود که هیچ جوابی برای این سوال نداشت. تنها چیزی که می‌دانست، این بود که اگر بمانند، دیر یا زود پیدا می‌شوند، پس چاره‌ای جز ادامه دادن نداشتند.
- باید بریم. قبل از این‌که اونا برسن.
و این‌طور شد که آن‌ها دوباره در دل تاریکی، راهشان را به سوی نامعلوم ادامه دادند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گام‌های آن‌ها در دل جنگل تاریک، بی‌صدا و مداوم ادامه داشت. شب همچنان بر سرشان سایه انداخته بود و مه غلیظی که از رودخانه بالا می‌آمد، بر تیره‌گی فضا افزوده بود. هر قدم که می‌بردند، احساس می‌کردند بیشتر در دل دنیای نامعلوم فرو می‌روند. صدای خش‌خش برگ‌ها، همراه با زمزمه‌های باد، تنها چیزی بود که می‌توانستند بشنوند.
رادین به جلو نگاه کرد. هنوز نمی‌توانست ببیند که به کجا می‌روند. تنها چیزی که از آن فاصله‌ها مشخص بود، چمن‌های مرطوب و درختان بلندی بود که سایه‌های سیاه‌شان زمین را پوشانده بود.
- می‌دونم که خسته‌اید؛ ولی هنوز فاصله داریم.
صدای رادین جایی در دل شب گم شد. مهرانا به سختی نفس می‌کشید؛ اما ل*ب باز نکرد. تنها از پشت سرش، صدای نفس‌های هلیا را می‌شنید که به‌طور نامنظم در می‌آمد.
همه‌چیز به نظر بی‌پایان می‌رسید. مسیر درختان، مه، و آن گروه مرموز که به‌دنبالشان بودند. حالا رادین احساس می‌کرد بیشتر از هر زمانی در خطر هستند.
- دلتون می‌خواد یه استراحت کوتاه بکنیم؟
سامیار از پشت سر گفت.
رادین به جلو نگاه کرد.
- نه. باید سریع‌تر برسیم. این‌جا موندن خطر داره.
مهرانا به آرامی گفت:
- حق با رادینه. نمی‌خوایم بیشتر از این معطل بشیم.
هلیا چیزی نگفت؛ اما با حرکات سریع دستش اشاره کرد که ادامه بدهند.
در دل تاریکی، فاصله‌شان با رودخانه کمتر می‌شد. این تنها نشانه‌ای بود که نشان می‌داد هنوز به مقصد نزدیک می‌شوند. رودخانه‌ای که شاید تنها پناهگاهشان باشد و شاید هم... .
صدای خش‌خش برگ‌ها دوباره از پشت سرشان بلند شد.
همه‌چیز متوقف شد.
رادین دستش را بالا آورد.
- صبر کنید!
همه ایستادند و با دقت گوش دادند. صدای قدم‌های منظم، خیلی نزدیک‌تر از قبل بود.
- دیگه باید کاری کنیم. نمی‌تونیم فرار کنیم.
مهرانا در گوشه‌ای ایستاده بود، دستانش را دور خود حلقه کرده بود.
- ولی از کجا معلوم که ما رو پیدا کنن؟
رادین نگاهش را به اطراف انداخت. هیچ چیزی جز درختان و مه وجود نداشت.
- نمی‌خوام ریسک کنم، هر لحظه ممکنه پیدامون کنن.
هلیا به آرامی جلو آمد و گفت:
- باید از این‌جا خارج بشیم، اگه عقب بمونیم، دیر می‌شه!
آن‌ها دوباره به حرکت ادامه دادند. چشمان رادین به جلو دوخته شده بود، انگار که در دل تاریکی چیزی می‌دید. هر لحظه صدای قدم‌ها بیشتر می‌شد، گویی کسی آن‌ها را دنبال می‌کرد.
- بیخیال، باید به رود برسیم. اگه بشه، از اون‌جا می‌تونیم فرار کنیم.
سکوتی کوتاه برقرار شد و سپس سامیار سرش را بالا آورد.
- اگه به رود برسیم، هنوز هم مشکلی داریم. اونا به‌هر حال دنبال ما هستن.
رادین هیچ جوابی نداد. همین که با سرعت حرکت می‌کردند، کافی بود. با هر قدم نزدیک‌تر می‌شدند.
کمی بعد، صدای رودخانه به گوش رسید. صدای آن، مانند صدای زندگی، آرامش‌دهنده بود؛ اما آیا این آرامش، حقیقت داشت؟ آیا این رودخانه می‌توانست راه نجاتشان باشد؟ درختان کنار رودخانه فضا را تنگ کرده بودند، و مه غلیظ‌تر از قبل شد.
- باید هرچه سریع‌تر از این‌جا رد بشیم.
رادین با نگاهی به دوستانش که حالا چهره‌هایی خسته و مضطرب داشتند، تصمیم گرفت.
- من جلو میرم، شما دنبال من بیاید.
در دل شب، آن‌ها از میان درختان به سمت رودخانه حرکت کردند. قدم‌هایشان اکنون آرام‌تر بود؛ اما ذهنشان پر از پرسش‌هایی بود که نمی‌توانستند جوابشان را پیدا کنند. چرا این گروه در جنگل بودند؟ آیا پناهگاه واقعی وجود داشت؟ چرا همه‌چیز این‌قدر مبهم و پر از خطر شده بود؟
رادین به جلو نگاه کرد. حالا دیگر به رودخانه رسیدند؛ اما این مسیر تازه آغاز ماجرا بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صدای خروش آب در سکوت جنگل طنین انداخته بود. مهی غلیظ سطح رودخانه را پوشانده و مسیر مقابل رادین، مهرانا، هلیا و سامیار را نامشخص کرده بود. آن‌ها کنار جریان آب ایستاده بودند، بی‌حرکت، نفس‌هایشان آرام؛ اما نامنظم. هرچند توانسته بودند خود را به رودخانه برسانند؛ اما هنوز هیچ تضمینی نبود که در امان باشند. سامیار با اضطراب اطراف را پایید و به صدای قدم‌هایی که هنوز در دوردست شنیده می‌شد گوش داد.
- فکر می‌کنید اونا هنوز دنبالمونن؟
رادین نگاهی سریع به پشت سر انداخت. جنگل تاریک و وهم‌آلود بود؛ اما احساس می‌کرد چیزی در میان درختان در کمین است.
- نمی‌تونیم این‌جا وایستیم. اگه این گروه واقعاً دنبال ما باشن، خیلی زود پیدامون می‌کنن.
مهرانا که آرام گوش سپرده بود، گفت:
- این رود چقدر عمیقه؟ می‌تونیم ازش رد بشیم؟
هلیا با تردید به سطح آب نگاه کرد. جریان آن آرام به نظر می‌رسید؛ اما هیچ تضمینی نبود که بتوانند با خیال راحت از آن عبور کنند.
- نمی‌دونم؛ ولی یه چیزی این‌جا درسته به نظر نمی‌رسه.
سامیار قدمی جلو گذاشت و با احتیاط پایش را در آب فرو برد.
- سرد و عمیقه؛ ولی شاید بشه رد شد.
رادین مردد بود. اگر وارد آب می‌شدند، حرکتشان کندتر می‌شد و اگر تعقیب‌کنندگان به آن‌ها می‌رسیدند، راهی برای فرار نداشتند؛ اما در عین حال، رودخانه شاید تنها راه نجاتشان بود.
لحظه‌ای سکوت برقرار شد. بعد، مهرانا آرام گفت:
- انتخاب دیگه‌ای نداریم.
رادین سری تکان داد.
- پس بریم.
او اولین کسی بود که وارد آب شد. سرمای شدید آن تا مغز استخوانش نفوذ کرد؛ اما اخم کرد و بدون مکث جلو رفت. هلیا و سامیار پشت سرش حرکت کردند. مهرانا، با تکیه بر دست‌های رادین، آرام؛ اما محکم قدم برمی‌داشت.
نیمی از راه را در آب فرو رفته بودند که ناگهان صدای فریادی از جنگل بلند شد.
- اون‌جان!
رادین چرخید. میان مه، چند سایه‌ی مبهم در لبه‌ی جنگل دیده می‌شدند. تعقیب‌کنندگانشان!
- لعنتی، زودتر حرکت کنین!
سایه‌ها تکان خوردند. ثانیه‌ای بعد، صدای شلیک گلوله‌ای در فضا پیچید و آب کنار پای رادین را شکافت. قلبش در سینه‌اش کوبید. آب سرد پاهایش را سنگین کرده بود؛ اما با تمام توانش مهرانا را به جلو کشید.
هلیا جیغ کوتاهی کشید و از میان آب جلوتر رفت. سامیار نفس‌نفس می‌زد. گلوله‌ی دومی شلیک شد؛ اما به هدف نخورد. رادین از روی شانه‌اش به عقب نگاه کرد. مردانی که در تعقیبشان بودند، حالا لبه‌ی رودخانه رسیده بودند.
یکی از آن‌ها فریاد زد:
- نمی‌ذاریم فرار کنین.
رادین، با تمام نیرویی که در بدنش باقی مانده بود، مهرانا را به سمت ساحل دیگر هل داد.
- فقط برو.
او که به رادین اعتماد داشت، بدون لحظه‌ای تردید، مسیرش را ادامه داد. هلیا و سامیار هم با زحمت به جلو حرکت می‌کردند.
آخرین قدم‌ها در آب، سخت‌ترین بودند. سنگینی لباس‌های خیس، سرمای شدید، و ترسی که نفسشان را بند آورده بود.
لحظه‌ای بعد، هر چهار نفر به آن سوی رود رسیدند. گلوله‌ی دیگری از کنارشان گذشت و درختی را سوراخ کرد.
- بدو!
رادین فریاد زد و بدون این‌که حتی نگاهی به پشت سر بیندازد، مهرانا را از روی زمین بلند کرد و همراه بقیه به سمت درختان دوید.
سایه‌ها هنوز آن طرف رود ایستاده بودند؛ اما انگار دیگر تمایلی به عبور نداشتند.
یکی از آن‌ها با صدای بلند گفت:
- فکر می‌کنید نجات پیدا کردید؟ این‌جا هم امن نیست!
صدای قهقهه‌ای در دل شب پیچید. رادین لحظه‌ای ایستاد. به سختی نفس می‌کشید؛ اما وقتی چهره‌ی وحشت‌زده‌ی مهرانا را دید، چیزی درونش فرو ریخت.
- بیا بریم.
و آن‌ها، بدون آن‌که بدانند چه چیزی در انتظارشان است، در دل تاریکی ناپدید شدند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    خاکستر های امید راشای رمان رمان تراژدی رمان خاکسر های امید علی برادر خدام خسروشاهی علی خسروشاهی
  • عقب
    بالا