سکوتی سنگین فضای پناهگاه را پر کرده بود. تنها صدایی که شنیده میشد، نفسهای حبسشدهی آنها بود. مهرانا دستش را روی دهانش گذاشته بود تا مبادا کوچکترین صدایی از او شنیده شود. رادین به آرامی چاقویش را جابهجا کرد. نگاهش روی در قفلشده دوخته شده بود، گویی انتظار داشت هر لحظه باز شود و آن چیز که پشتش بود، خود را نشان دهد.
سامیار قدمی به عقب برداشت و پشت سرش به قفسهی زنگزدهای برخورد کرد. صدای خفیفی در فضا پیچید. قلب همهشان همزمان فرو ریخت.
لحظهای بعد، تقهای دیگر به در خورد. اینبار محکمتر.
کیان نفسش را حبس کرد.
- نباید اینجا بمونیم. اگه اون چیز بفهمه راه فراری نداریم، میاد تو.
هلیا به آرامی سرش را تکان داد.
- ولی چجوری بریم؟ در که بستهست. اگه بازش کنیم، ممکنه همون لحظه حمله کنه.
رادین اخم کرد. به اطرافش نگاهی انداخت. هیچ راه فراری نبود. تنها مسیر، همان دری بود که پشتش، چیزی در تاریکی انتظارشان را میکشید.
ناگهان مهرانا زمزمه کرد:
- سقف.
همه به سمت او برگشتند. مهرانا دستش را به تیرهای قدیمی چوبی که روی دیوار امتداد یافته بودند، گرفت.
- اگه بتونیم از اینها بالا بریم، شاید یه راه خروجی پیدا کنیم. اینجا یه پناهگاه قدیمیه، معمولا همچین جاهایی دریچهی تهویه دارن.
سامیار نگاهی به تیرها انداخت.
- اگه بشکنن چی؟
- از اینجا موندن که بدتر نیست!
صدای دیگری از بیرون آمد. اینبار، نفس کشیدنی بلند و عمیق، انگار که آن چیز، درست پشت در ایستاده باشد و گوش بدهد.
وقت تصمیمگیری نبود.
رادین جلو رفت و به سرعت از تیرها بالا کشید. چوب کمی صدا داد، اما تحمل وزنش را داشت. با دستهایش سقف را بررسی کرد و بعد از لحظاتی، بالاخره چیزی را حس کرد. یک شبکهی فلزی، قدیمی و زنگزده، اما هنوز سالم.
- یه دریچه اینجاست!
مهرانا سریعتر از بقیه بالا رفت. به رادین کمک کرد شبکه را باز کند. خاک و زنگ آهن روی صورتشان ریخت، اما اهمیتی نداشت.
هلیا و سامیار هم یکییکی بالا کشیدند. اما درست وقتی که کیان داشت از تیرها بالا میرفت، صدای مهیبی بلند شد.
در از جا کنده شد.
چیزی در تاریکی ایستاده بود.
رادین تنها یک لحظه آن را دید. یک سایهی کشیده، با چشمانی که مانند دو نقطهی کوچک، قرمز میدرخشیدند.
- کیان، بجنب!
اما او مثل مجسمه یخ زده بود. پاهایش روی تیرها ثابت مانده بود، دستهایش میلرزیدند.
آن موجود یک قدم جلو آمد.
لحظهای بعد، چیزی مانند بادی سنگین، اتاق را پر کرد. کیان که انگار نیرویی نامرئی به او ضربه زده باشد، ناگهان تعادلش را از دست داد.
رادین فریاد زد:
- نــه!
اما دیگر دیر شده بود. کیان با وحشتی وصفناپذیر پایین افتاد. موجود در تاریکی به سمتش هجوم برد، و در کسری از ثانیه، او را به درون سایهها کشید.
آخرین چیزی که از کیان دیده شد، دستهایی بود که برای نجات در هوا تقلا میکردند. و بعد... هیچ.
هلیا جیغ خفهای کشید. رادین دندانهایش را روی هم فشرد، نگاهش برای لحظهای با آن چشمهای قرمز تلاقی کرد.
بعد، در یک حرکت سریع، دریچه را بست.
همه در سکوتی سنگین نفسهایشان را حبس کردند.
از پایین، دیگر هیچ صدایی نمیآمد. نه نالهای، نه صدای پا، و نه حتی نفس کشیدن. انگار که آن چیز، بعد از گرفتن طعمهاش، در تاریکی محو شده بود.
اما رادین میدانست.
آن چیز هنوز آنجا بود. و آنها را زیر نظر داشت.
سامیار قدمی به عقب برداشت و پشت سرش به قفسهی زنگزدهای برخورد کرد. صدای خفیفی در فضا پیچید. قلب همهشان همزمان فرو ریخت.
لحظهای بعد، تقهای دیگر به در خورد. اینبار محکمتر.
کیان نفسش را حبس کرد.
- نباید اینجا بمونیم. اگه اون چیز بفهمه راه فراری نداریم، میاد تو.
هلیا به آرامی سرش را تکان داد.
- ولی چجوری بریم؟ در که بستهست. اگه بازش کنیم، ممکنه همون لحظه حمله کنه.
رادین اخم کرد. به اطرافش نگاهی انداخت. هیچ راه فراری نبود. تنها مسیر، همان دری بود که پشتش، چیزی در تاریکی انتظارشان را میکشید.
ناگهان مهرانا زمزمه کرد:
- سقف.
همه به سمت او برگشتند. مهرانا دستش را به تیرهای قدیمی چوبی که روی دیوار امتداد یافته بودند، گرفت.
- اگه بتونیم از اینها بالا بریم، شاید یه راه خروجی پیدا کنیم. اینجا یه پناهگاه قدیمیه، معمولا همچین جاهایی دریچهی تهویه دارن.
سامیار نگاهی به تیرها انداخت.
- اگه بشکنن چی؟
- از اینجا موندن که بدتر نیست!
صدای دیگری از بیرون آمد. اینبار، نفس کشیدنی بلند و عمیق، انگار که آن چیز، درست پشت در ایستاده باشد و گوش بدهد.
وقت تصمیمگیری نبود.
رادین جلو رفت و به سرعت از تیرها بالا کشید. چوب کمی صدا داد، اما تحمل وزنش را داشت. با دستهایش سقف را بررسی کرد و بعد از لحظاتی، بالاخره چیزی را حس کرد. یک شبکهی فلزی، قدیمی و زنگزده، اما هنوز سالم.
- یه دریچه اینجاست!
مهرانا سریعتر از بقیه بالا رفت. به رادین کمک کرد شبکه را باز کند. خاک و زنگ آهن روی صورتشان ریخت، اما اهمیتی نداشت.
هلیا و سامیار هم یکییکی بالا کشیدند. اما درست وقتی که کیان داشت از تیرها بالا میرفت، صدای مهیبی بلند شد.
در از جا کنده شد.
چیزی در تاریکی ایستاده بود.
رادین تنها یک لحظه آن را دید. یک سایهی کشیده، با چشمانی که مانند دو نقطهی کوچک، قرمز میدرخشیدند.
- کیان، بجنب!
اما او مثل مجسمه یخ زده بود. پاهایش روی تیرها ثابت مانده بود، دستهایش میلرزیدند.
آن موجود یک قدم جلو آمد.
لحظهای بعد، چیزی مانند بادی سنگین، اتاق را پر کرد. کیان که انگار نیرویی نامرئی به او ضربه زده باشد، ناگهان تعادلش را از دست داد.
رادین فریاد زد:
- نــه!
اما دیگر دیر شده بود. کیان با وحشتی وصفناپذیر پایین افتاد. موجود در تاریکی به سمتش هجوم برد، و در کسری از ثانیه، او را به درون سایهها کشید.
آخرین چیزی که از کیان دیده شد، دستهایی بود که برای نجات در هوا تقلا میکردند. و بعد... هیچ.
هلیا جیغ خفهای کشید. رادین دندانهایش را روی هم فشرد، نگاهش برای لحظهای با آن چشمهای قرمز تلاقی کرد.
بعد، در یک حرکت سریع، دریچه را بست.
همه در سکوتی سنگین نفسهایشان را حبس کردند.
از پایین، دیگر هیچ صدایی نمیآمد. نه نالهای، نه صدای پا، و نه حتی نفس کشیدن. انگار که آن چیز، بعد از گرفتن طعمهاش، در تاریکی محو شده بود.
اما رادین میدانست.
آن چیز هنوز آنجا بود. و آنها را زیر نظر داشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: