♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.
سکوتی سنگین فضای پناهگاه را پر کرده بود. تنها صدایی که شنیده می‌شد، نفس‌های حبس‌شده‌ی آن‌ها بود. مهرانا دستش را روی دهانش گذاشته بود تا مبادا کوچک‌ترین صدایی از او شنیده شود. رادین به آرامی چاقویش را جابه‌جا کرد. نگاهش روی در قفل‌شده دوخته شده بود، گویی انتظار داشت هر لحظه باز شود و آن چیز که پشتش بود، خود را نشان دهد.
سامیار قدمی به عقب برداشت و پشت سرش به قفسه‌ی زنگ‌زده‌ای برخورد کرد. صدای خفیفی در فضا پیچید. قلب همه‌شان هم‌زمان فرو ریخت.
لحظه‌ای بعد، تقه‌ای دیگر به در خورد. این‌بار محکم‌تر.
کیان نفسش را حبس کرد.
- نباید اینجا بمونیم. اگه اون چیز بفهمه راه فراری نداریم، میاد تو.
هلیا به آرامی سرش را تکان داد.
- ولی چجوری بریم؟ در که بسته‌ست. اگه بازش کنیم، ممکنه همون لحظه حمله...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا درون دریچه‌ی تهویه سنگین بود. بوی زنگ‌زدگی و گرد و غبار گلویشان را می‌سوزاند، اما هیچ‌کس جرئت نداشت صدایی دربیاورد. قلب‌هایشان هنوز با وحشت اتفاقی که برای کیان افتاده بود، دیوانه‌وار می‌تپید.
رادین جلوتر حرکت می‌کرد، نور کم‌جان چراغ‌قوه‌ی کوچکش فقط چند قدم جلوتر را روشن می‌کرد. مسیر تنگ بود، زانوهایشان مدام به دیواره‌های فلزی برخورد می‌کرد و هلیا با هر صدای جیرجیر ضعیفی که از بدنه‌ی زنگ‌زده‌ی دریچه بلند می‌شد، نفسش را در سینه حبس می‌کرد.
- این لعنتی ته نداره؟
زمزمه‌ی خفه‌ی سامیار میان سکوت پخش شد. رادین جواب نداد. او فقط جلو می‌رفت، نگاهش به هر شکاف و پیچ دریچه بود. باید راه خروجی پیدا می‌کردند.
ناگهان، هوا تغییر کرد.
مهرانا اولین کسی بود که حسش کرد.
- وایسا... یه چیزی اینجا عجیبه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سکوت جنگل سنگین بود. نسیم سردی که میان شاخه‌ها می‌پیچید، بوی خاک مرطوب و پوسیدگی را با خود حمل می‌کرد. ماه، نیمه‌پنهان پشت ابرهای تیره، نور ضعیفی روی درختان می‌پاشید.
رادین با دقت اطراف را زیر نظر داشت. قدم‌هایشان را آهسته و کنترل‌شده برمی‌داشتند تا مبادا صدایی باعث جلب‌توجه چیزی شود که شاید هنوز در تعقیبشان بود.
- فکر می‌کنی اون چیز لعنتی هنوز دنبالمونه؟
زمزمه‌ی مهرانا در میان تاریکی محو شد. سامیار نگاهی به پشت سر انداخت. هیچ حرکتی دیده نمی‌شد، اما این باعث نمی‌شد احساس امنیت کند.
- نمی‌دونم... ولی حس می‌کنم باید از اینجا دور بشیم.
هلیا که نفسش به شماره افتاده بود، دستش را روی تنه‌ی درختی گذاشت و چند لحظه مکث کرد.
- نمی‌تونم... دیگه نمی‌تونم...
رادین بدون اینکه بایستد، آرام گفت:
- چند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سرد شبانه در لابه‌لای درختان می‌پیچید و صدای خش‌خش برگ‌ها فضای سکوت‌آمیز جنگل را پر کرده بود. از دوردست، زوزه‌ای ضعیف شنیده می‌شد، شاید باد بود، شاید هم چیزی دیگر.
رادین، مهرانا و هلیا بی‌صدا در مسیر باریک بین درختان پیش می‌رفتند. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت، انگار همه در دلشان سنگینی نامرئی‌ای را احساس می‌کردند. تاریکی به قدری عمیق بود که حتی سایه‌ها هم در آن گم شده بودند.
چند دقیقه‌ای می‌گذشت که رادین ایستاد. دستش را به نشانه سکوت بلند کرد. نفسش را حبس کرد و با دقت به اطراف گوش داد.
- چیزی شده؟ مهرانا با صدای آرامی پرسید.
رادین دستش را پایین آورد، اما هنوز به اطراف نگاه می‌کرد.
- صدای قدم‌هایی شنیدم.
هلیا هم گوش‌هایش را تیز کرد. اما هیچ‌چیز، به جز صدای معمول جنگل، به گوش نمی‌رسید. شاید...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مهرانا با صدای شکستن شاخه درجا یخ زد. قلبش چنان محکم می‌کوبید که حس می‌کرد هر لحظه ممکن است سینه‌اش را بشکافد. هلیا هم دست رادین را محکم گرفته بود. چشم‌های قرمز ناپدید شده بودند، اما حضورشان را هنوز حس می‌کردند.
- سامیار کجاست؟! - صدای مهرانا از نگرانی لرزید.
همه‌شان وحشت‌زده به اطراف نگاه کردند. سامیار درست پشت سرشان بود، اما حالا اثری از او نبود.
رادین به سمت درختان برگشت و با صدای خفه‌ای گفت:
- سامیار؟ کجایی؟ این شوخی‌ها اصلاً خنده‌دار نیست.
جواب نیامد. سکوتی کشدار بینشان حاکم شد. فقط صدای وزش باد میان برگ‌های خشک به گوش می‌رسید.
هلیا یک قدم جلو رفت. گلویش خشک شده بود.
- شاید... شاید عقب مونده.
رادین نفسش را با عصبانیت بیرون داد. نمی‌توانست قبول کند که سامیار همین‌طور غیب شده باشد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سرد جنگل همچنان در میان درختان می‌پیچید و صدای خش‌خش برگ‌ها سکوت سنگین شب را در هم می‌شکست. سکوتی که حالا دیگر عادی به نظر نمی‌رسید. نفس‌های بریده‌ی آن‌ها در تاریکی گم شده بود.
رادین، مهرانا، هلیا و سامیار ایستاده بودند، چشم‌هایشان به فضای روبه‌رو دوخته شده بود. آن دو چشم سرخ که لحظاتی پیش در تاریکی درخشیده بودند، هنوز در ذهنشان زنده بود.
سامیار که تا آن لحظه ساکت مانده بود، بالاخره ل*ب باز کرد:
- این دیگه چیه؟ کسی اونجاست؟
هیچ پاسخی نیامد. تنها صدای باد و خش‌خش برگ‌های زیر پایشان باقی مانده بود. اما چیزی در آن اطراف حضور داشت، این را همه‌شان حس کرده بودند.
رادین دستش را مشت کرد و نگاهش را از تاریکی گرفت و به بقیه دوخت:
- باید از اینجا بریم، همین الان.
مهرانا که نفس‌هایش نامنظم شده...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت سی و ششم


صدای قدم‌هایشان روی برگ‌های خیس و شاخه‌های شکسته با صدای تق‌تق دنبال‌کننده‌شان قاطی شده بود. نفس‌های بریده، پاهای خسته و دید محدود، همه دست به دست هم داده بودند تا این فرار، بیشتر به کابوس شبیه باشد.
سامیار از پشت سر فریاد زد:
- سمت چپ! از بین درختا رد شید، اونجا شیب داره، شاید از دنبالمون دست برداره!
رادین مهرانا را کنار خودش نگه داشته بود. با هر قدم، سعی می‌کرد مسیر را صاف کند تا پای او به چیزی گیر نکند.
- محکم بیا. من جلو رو نگاه می‌کنم، تو فقط صدامو دنبال کن
مهرانا، با دلی پر از ترس اما مطیع، فقط گفت:
- باشه، نذار گمم شم رادین
هلیا با نفس‌نفس زدن از کنارشان رد شد. صدایش لرزان بود.
- صداش هنوزم میاد. داره نزدیک‌تر می‌شه
پشت سرشان صدای چیزی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت سی و هفتم

هوا ساکن مانده بود. آن‌قدر ساکن که حتی صدای نفس کشیدن اطرافیان هم سنگین به گوش می‌رسید. گودال کم‌عمق بین درختان، حالا برای چهار نفر خسته و هراسان، حکم سنگری را داشت که فقط به اندازه‌ی چند ساعت زنده ماندن وقت می‌خرید.
سامیار زانوهایش را بــــغـ.ـــل گرفته بود. چشم‌هایش به نقطه‌ای ثابت خیره مانده بود، اما ذهنش انگار کیلومترها دورتر از اینجا می‌چرخید.
- اگه دوباره پیداش بشه چی؟ اگه وایساده باشه تا ما خوابمون ببره؟
صدایش مثل پتک روی اعصاب بقیه فرود آمد.
هلیا، بی‌حوصله و خسته، پچ‌پچ‌کنان گفت:
- اگه قرار باشه پیدامون کنه، تا الان کرده بود.
رادین چیزی نگفت. چشم‌هایش به فضای بالای گودال دوخته شده بود، به شاخه‌هایی که روی هم افتاده بودند و نوری نمی‌گذاشتند از ماه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت سی و هشتم

ساعتی گذشته بود. شاید کمتر، شاید بیشتر. زمان در تاریکی کش‌دار می‌شود، بی‌وزن، بی‌جهت. کسی نمی‌دانست چقدر مانده تا طلوع. فقط می‌دانستند باید زنده بمانند تا آن لحظه برسد.
رادین هنوز بیدار بود. تکیه داده به دیواره‌ی گودال، با چاقو در مشت. چشم‌هایش به سیاهی بالای سر دوخته شده بود، اما ذهنش دور می‌زد.
مهرانا به پهلو دراز کشیده بود. بیدار بود، اما حرف نمی‌زد. گوش سپرده بود. به صداهایی که نمی‌آمدند.
سامیار در سکوت سرش را میان دستانش گرفته بود. از وقتی نشسته بود، حتی پلک نزده بود. فقط یک‌بار آرام زمزمه کرده بود:
- اون چشم‌ها هنوز جلو چشامن...
هلیا آرام‌تر بود. ظاهراً. ولی ل*ب‌هایش را به هم فشار می‌داد که از ترس نلرزد. هر از گاهی انگشتش را روی خاک...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پارت سی و نهم


هیچ‌کس تکان نمی‌خورد. نفس نمی‌کشید. نمی‌دانستند چقدر گذشته، اما صدای قدم‌های مرد که از گودال دور می‌شد، هنوز در ذهنشان می‌کوبید. مثل صدای تیک‌تیک یک بمب، فقط زمان انفجارش معلوم نبود.
سامیار زیر ل*ب گفت:
- اون مریضه. یه روانیه تمام‌عیار. بازی می‌کنه باهامون.
هلیا دندان‌هایش را به هم فشار داد
- صدای پاش چقدر آروم بود، انگار حوصله داره. عجله نداره.
رادین چاقو را محکم‌تر گرفت. گلویش خشک بود
- این آدم معمولی نیست. خیلی وقته این اطرافه. راه گم نمی‌کنه. تاریکی براش مثل روز روشنه. این یعنی اینجا رو خوب بلده.
مهرانا با صدایی آهسته گفت:
- صدای پاش دور شد، ولی حس می‌کنم هنوز همون‌جاست. هنوز داره گوش می‌ده.
رادین نفسش را آهسته بیرون داد
- شاید داره امتحانمون...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا