- تاریخ ثبتنام
- 2025-03-10
- نوشتهها
- 531
- پسندها
- 1,917
- امتیازها
- 93
سکوتی سنگین فضای پناهگاه را پر کرده بود. تنها صدایی که شنیده میشد، نفسهای حبسشدهی آنها بود. مهرانا دستش را روی دهانش گذاشته بود تا مبادا کوچکترین صدایی از او شنیده شود. رادین به آرامی چاقویش را جابهجا کرد. نگاهش روی در قفلشده دوخته شده بود، گویی انتظار داشت هر لحظه باز شود و آن چیز که پشتش بود، خود را نشان دهد.
سامیار قدمی به عقب برداشت و پشت سرش به قفسهی زنگزدهای برخورد کرد. صدای خفیفی در فضا پیچید. قلب همهشان همزمان فرو ریخت.
لحظهای بعد، تقهای دیگر به در خورد. اینبار محکمتر.
کیان نفسش را حبس کرد.
- نباید اینجا بمونیم. اگه اون چیز بفهمه راه فراری نداریم، میاد تو.
هلیا به آرامی سرش را تکان داد.
- ولی چجوری بریم؟ در که بستهست. اگه بازش کنیم، ممکنه همون لحظه حمله...
سامیار قدمی به عقب برداشت و پشت سرش به قفسهی زنگزدهای برخورد کرد. صدای خفیفی در فضا پیچید. قلب همهشان همزمان فرو ریخت.
لحظهای بعد، تقهای دیگر به در خورد. اینبار محکمتر.
کیان نفسش را حبس کرد.
- نباید اینجا بمونیم. اگه اون چیز بفهمه راه فراری نداریم، میاد تو.
هلیا به آرامی سرش را تکان داد.
- ولی چجوری بریم؟ در که بستهست. اگه بازش کنیم، ممکنه همون لحظه حمله...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: