♦ رمان در حال تایپ ✎ در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
در حصار سایه
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، جنایی، معمایی، اجتماعی
به سختی پلک های سنگینم را باز کردم؛ اما چشمانم با چیزی به جز تاریکی مطلق مواجه نشدند.عاری از حتی روزنه‌ای نور!
تن کرختم را تکانی دادم و خود را به عقب کشیدم و با برخورد به دیوار پشت سرم،حدس زدم که در یک اتاق باشم!
احساس گرمای شدیدی کردم و موهایم به گردن عرق کرده‌ام چسبیده بودند.
گلوی خشک شده‌ام عجیب تمنای جرئه‌ای آب داشت.
هنوز از شوک ماجرا درنیامده‌ بودم و مدام افکار بی سر و ته در ذهنم چرخ می‌خوردند.
آن‌ها چه کسانی بودند؟! چرا من را دزدیدند؟!
در دل دعا می‌کردم که حداقل از قاچاقچیان اعضای بدن نباشند و مرگ دردناکی را تجربه نکنم.
به یاد سروش افتادم و چشمه‌ی اشکم دوباره جاری شد.آخ سروش..! کجایی...؟!
نمی‌دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که درب اتاق با صدای بدی باز شد و حجم عظیمی از نور وارد اتاق گردید.
با ترس در خود جمع شدم و دو مرد سیاه‌پوش در چهارچوب در قرار گرفتند.
یکی از آن‌ها به سمتم آمد و از ترس به سکسکه افتادم.
جلوی پایم زانو زد و چهره‌اش که به‌خاطر نقاب مشخص نبود مقابلم قرار گرفت.
صدای آرام و محکمش بلند شد:
-صدات در نمیاد! فهمیدی؟! مجبورم نکن دهنت‌و ببندم!
آب دهان خشک شد‌ه‌ام را به سختی قورت دادم و فرد دیگری هم وارد اتاق شد.
یکی از آن‌ها کیسه‌ی مشکی رنگی بر سرم انداخت و هردو بلندم کردند.
کشان کشان از اتاق بیرونم بردند و به سختی از پله‌ها، بالا رفتیم.
پله‌ها که تمام شدند،ایستادند و تقه‌ای به درب یک اتاق زدند.
ثانیه‌ای بعد وارد اتاق شدیم و تقریبا در اتاق هلم دادند.
با ورودم به اتاق، ترکیبی از بوی عطر تلخ و سیگار وارد مشامم شد. این عطر را می‌شناختم؛ مونت بلنک! من و نغمه عطرباز حرفه‌ای بودیم و نام اکثر عطرها را می‌دانستیم.
با زانو به زمین خوردم و آخ دردناکم را در گلو خفه کردم. کیسه از روی سرم برداشته شد و با ترس به اطرافم نگاه کردم.
نگاه لرزانم به مردی که مقابلم قرار داشت قفل شد‌.
موهای مشکی برّاقش و چشمان سیاهش که تضاد فاحشی با پوست سفید و رنگ پریده‌اش داشت ترس بدی به دلم انداخت. آستین های پیراهن مشکی رنگش را بالا زده بود و چشمم به تتوی های عجیب غریب روی یک دستش افتاد.
تکیه زده به میز چوبی بزرگی ، نگاه تاریکش میخ چشمانم بود. از نگاه خیره‌اش سر به زیر انداختم و صدای ضربان قلبم آن چنان بلند بود که حس می‌‌کردم می‌تواند آن را بشنود.
صدای یکی از افرادش سکوت اتاق را شکست:
- پرنده افتاد تو قفس قربان!
جرئت کردم و لبانم از هم باز شد:
- ش..شماها کی هستین؟! از جون من چی می‌خواین؟!
گوشه‌ی لبش به بالا متمایل شد و قدمی به سمتم برداشت.
بالای سرم ایستاد و از بالا نگاهم کرد.قد بسیار بلند و لباس های مشکی رنگش ، بند دلم را پاره می‌کرد. نگاه بی حسش در صورتم چرخ خورد و لحظه ای روی زخم کنار لبم مکث کرد.
صدای آرام و بم او در گوشم پخش شد:
- فکر کن عزرائیل! عزرائیلی که اومده کار سرگرد آذرمنش‌و یکسره کنه!
با این حرفش، تنم به رعشه افتاد و مردمک های گشاد شده‌ام را به او می‌دوختم.
به یاد آخرین حرف های سروش افتادم.
پس این باند، همان باندی بود که سروش آخرین بار درباره‌ی او صحبت کرد و هشدار داد.
لعنت به من، حتما می‌خواست از من به عنوان مهره‌ای استفاده کند تا سروش را به مسلخ‌گاه بکشاند.اما چرا؟!
چرا این‌قدر از او کینه به دل داشت؟!
نگاه از چشمان ترم گرفت و عقب گرد کرد.
رو به افرادش با تحکم گفت:
- ببریدش انبار! چهارچشمی مراقبش باشین که زنده می‌خوامش!
افرادش که به سمتم می‌آمدند با بغض تقلا کردم.
-چ..چرا؟! مگه سروش چی‌کار کرده؟! خواهش می‌کنم یه چیزی بگو!
بی توجه به من به سمت میز چوبی رفت و بر روی صندلی قهوه‌ای رنگش نشست.
دوباره همان کیسه‌ی مشکی را روی سرم کشیدند و از روی زمین بلندم کردند.
از اتاق او خارج شدیم و به داخل همان اتاق زیرزمین هلم دادند.
یکی از آن‌ها کیسه را از سرم بیرون کشید و رو به دیگری خندید:
-ولی خوشگله!
با ترس به گوشه‌ی اتاق پناه بردم و از آن‌ها فاصله گرفتم.
فردی که در چهارچوب در قرار داشت به روی او توپید:
-ببند دهنت‌و دانیال!می‌خوای سایه رو به جونمون بندازی؟!سایه چه کسی بود؟!
منظورشان همان مرد ترسناک طبقه‌ی بالا بود؟!
ظاهرا لقب او سایه نام داشت!
فردی که دانیال نام داشت خندید و نیم نگاهی به من انداخت.
-سایه گفت زنده می‌خوادش،نگفت که...
به میان حرفش پرید و بازویش را گرفت.
-بیا برو برامون شرّ درست نکن! سرت به تنت زیادی کرده انگار!
او را به بیرون برد و درب آهنی را محکم بست.
اتاق که در تاریکی فرو رفت،اشک هایم روی صورتم راه گرفتند و با حالی خراب کنار دیوار سر خوردم.
***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
دقایق به طرز عجیبی کش می‌آمدند و نمی‌دانم چند ساعت گذشت که درب آهنی باز شد. سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و با ترس به سیاه‌پوشی که پا به داخل اتاق گذاشت نگاه کردم.
دعا می‌کردم که دانیال نباشد و با شنیدن صدای او که قبلا مانع از افکار پلید دانیال شده بود، نفس راحتی کشیدم.
-بلند شو!
دست به زیر بازویم انداخت و از روی زمین بلندم کرد.کیسه را بر روی صورتم کشید و به بیرون هدایتم کرد.
-کجا می‌بری من‌‌و؟! ولم کن!
به اعتراض هایم توجه نکرد و از پله‌ها بالا رفتیم.
بالاخره توقف کرد و بازویم را با ضرب از دستش بیرون کشیدم.
کیسه را از روی صورتم بر‌داشت و چشمانم را آرام باز کردم.
با شوک به صحنه‌ی مقابلم در حالی که سروش زانو زده مقابل او با درد پلک بسته بود و سرش زخمی شده بود نگاه کردم.
تعداد زیادی سیاه‌پوش مسلح اطراف آن‌ها را احاطه کرده‌ بودند و سروش با دیدنم نامم را فریاد زد.
یکی از افراد با قنداق اسلحه ،محکم بر روی شانه‌اش کوبید و او با درد بر روی زمین پرت شد.
جیغ زدم و سعی کردم خودم را از دست او رها کنم اما زورش به من می‌چربید. با نفرت و بغض جیغ زدم:
-ولش کنین حیوونا!
او با خونسردی در حالی که دست در جیب هایش فرو برده بود، به صحنه مقابلش می‌نگریست،انگار که پایان این تراژدی را خوب می‌دانست.
نیم نگاهی به من می‌انداخت و پوزخند زد:
-وقتی بهش گفتم بدون سلاح و خبر دادن به رفیقات بیا،سریع خودش‌و رسوند!یعنی این‌قدر براش مهمی؟!
سروش با درد ناله‌ای کرد:
-و..ولش کن نفس رو بزار بره!
به پهنای صورت اشک ریختم و در دل خدا را صدا زدم. به سمت سروش رفت و موهایش را به به دست گرفت که سرش به عقب کشیده شد و از درد پلک بست.
قلبم از صحنه مقابلم در هم فشرده شد.
-بزارم بره؟! رحم کنم؟! مگه تو به برادرم وقتی می‌خواستی بکشیش رحم کردی؟!
گوش هایم آن‌چه می‌شنید باور نمی‌کرد،انگار در کابوسی گرفتار شده‌ام که هیچ‌گاه قرار نیست بیدار شوم. سروش مسبب مرگ برادرش بود و حالا آمده بود تا انتقام بگیرد!انتقام خون برادرش!
سروش به سختی ل*ب می‌زد:
-ن..نفس ه..هیچ ر..ربطی به این قضیه ن..نداره!
و..وظیفه‌ی من پاک ک..کردن جامعه از امثال ش..شماها بود!م..میخوای انتقام ب..بگیری حرفی نیست!و..ولی از من!
پوزخندی زد و او را رها کرد.
-سه سال! سه سال منتظر این لحظه بودم که بالاخره بتونم مثل سگ جون دادنت‌ رو ببینم!
دست به سمت پشتش برد و اسلحه‌اش را بیرون کشید. درحالی که با لبخند به اسلحه‌اش می‌نگریست زمزمه کرد:
-خون فقط با خون پاک میشه!مگه نه آذرمنش؟!
به دور سروش قدم زد و شمرده شمرده کلمات را ادا کرد:
-امشب اول تو رو بکشم یا دخترعموت رو؟
اگه اون رو بکشم تو با عذاب میمیری و اگه تو رو بکشم اون با عذاب میمیره! کدومش؟!
با عجز نگاهش کردم و غبار غم روی قلبم سنگینی کرد.
سر به کنار گوشش برد و آرام زمزمه کرد:
-حاضری بمیری ولی اون خار به پاش نره! نه؟!
سروش با درد پلک بست.
سکوتمان که طولانی شد،دور زد و مقابلش ایستاد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
غم؛
اسلحه‌اش چشم و تیرهایش اشک.
ماشه را بکش تا برایت خون گریه کنم.

اسلحه‌اش را به سمتش نشانه گرفت و ضامن اسلحه را به عقب کشید؛شبیه به یک سکانس اسلوموشن همه چیز آهسته رقم خورد.
سروش مهربان نگاهم کرد،آرام ل*ب زد:
-ببخشید..
من اگر در آتش می‌سوختم،در دریا غرق می‌شدم یا تیر باران می‌شدم؛ عذابش کمتر از مرگ سروش برایم رقم می‌خورد.
ناگهان جیغ زدم:
-تو رو خدا...! هر کاری بگی می‌کنم!فقط نکشش خواهش می‌کنم!
یک تای ابرویش را بالا انداخت و نگاهش به سمتم کشیده مشد. سعی می‌کردم صدایم نلرزد:
-اگه سروش‌و بکشی دیگه هیچی تو دستت نداری برای عذاب دادنش!
اسلحه‌اش را پایین آورد و با نیشخند به سمتم قدم برداشت.
-و تو می‌خوای بشی مایه‌ی عذابش؟!
فریاد سروش نتوانست مانعم شود که با درد، سر تکان دادم.
به سمتم قدم برداشت و مقابلم روی زانو نشست. لحظه‌ای توجهم به گردنبند طلایی رنگ آویزان از گردنش جلب شد. گردنبندی که روی پلاک آن نام 《شاهیار》حک شده بود.پس نامش شاهیار بود!
با ترس به او خیره شدم و او چشم ریز کرد:
-دوتا راه جلوت می‌ذارم!
مردمک های لرزانم در چشمانش دو دو می‌زد.
-یا یه تیر حروم این پسرعموی عوضیت می‌کنم!
و بعد درحالی‌که از دوئلی که به راه انداخته بود لذت می‌برد،ادامه داد:
-یا پیش سایه می‌مونی! اون‌قدر که آرزوی یک‌بار دیگه دیدنت رو به گور ببره!
حرف‌هایش که تمام شد و منتظر نگاهم کرد، به معنای واقعی یخ زدم. قلبم انگار از بالای پرتگاه به انتهای درّه سقوط کرد.
دستش را به سمت گونه‌ام جلو آورد و با لحن عجیبی ل*ب زد:
-حالا تصمیم با خودت!
سرم را که با انزجار عقب می‌کشم،پوزخند غلیظی زد و سروش عربده‌زنان تقلا کرد:
-دست بهش نزن حیوون!!
چشمانش را در حدقه گرداند و دستش را در هوا تکان داد:
-یه لحظه خفه شو ببینم چی میگه!
آرام پلک زدم و قطره اشکی از چشمم پایین آمد.
با نگاهش مسیر اشکم را از چشمم تا چانه ام دنبال کرد و دوباره به چشمانم خیره شد!
-می‌مونم! هر چی تو بگی همون میشه!
آن‌دو الماس مشکی رنگ برق زدند.
سروش ناباور نگاهم می‌کرد و سر به زیر انداختم و قطرات اشکم یکی پس از دیگری به روی پارکت قهوه‌ای رنگ سقوط کردند. فریاد‌های دلخراشش در سالن می‌پیچید:
-نفس نه! این‌ کار با مرگ من هیچ فرقی نداره نفس! گولش‌و نخور!
من تصمیمم را گرفته بودم.
پی همه چیز را به خودم مالیده بودم و می‌دانستم در این دنیا هیچ‌کس برایم عزیز تر از سروش نیست!
مشتش که بر دهان سروش کوبیده شد،جیغ دلخراشی کشیدم. افرادش با لگد‌هایشان به جانش افتادند و سکوت عمارت را صدای جیغ و التماس های من می‌شکاند.
وقتی رهایش کردند،چشمان اشکی‌ام را به او که سرفه‌ای کرد و از درد صورتش جمع شد، دوختم.
شاهیار دستی به گردنش کشید و در‌حالی که به سمت پله‌ها می‌رفت غرید:
-زودتر ببریدش بیرون تا پشیمون نشدم!
افرادش که زیر بــــغـ.ـــل او را گرفتند،با التماس نگاهش کردم.
-تو رو خدا بذار باهاش حرف بزنم! برای آخرین بار...
میانه‌راه که ایستاد،سر به طرفم نچرخاند اما با مکث به افرادش اشاره کرد تا رهایش کنند.
بالاخره از چنگال آن مرد سیاه‌پوش رها شدم و به سمت سروش پرواز کردم.
سر زخمی‌اش را روی پاهایم قرار دادم و با بغض ل*ب زدم:
-بمیرم برات...! بمیرم...
با درد پلک باز کرد و به سختی ل*ب جنباند:
-پ..پیدات م..میکنم! ق..قول میدم!
دستم را بین موهایش کشیدم.
-فقط بهم قول بده که مراقب خودت هستی! باشه؟!
سکوتش که طولانی شد دستی به چشمان اشکی‌ام کشیدم.
-سروش گفتم قول بده!
غم چشمانش به جانم رسوخ کرد و دستم را گرفت.
-م..من ب..باید از ت..تو محافظت م..می‌کردم! ک..که نتونستم...!
در همین لحظه شاهیار نزدیکمان شد و با تمسخر گفت:
-هندی بازی بسه دیگه پاشو!
سروش نامم را صدا زد و گریه‌ام شدت گرفت، دستش را محکم گرفتم و فشار کوتاهی دادم.
شاهیار زیر بازویم را گرفت و سعی کرد جدایمان کند.
مقاومت کردم و جیغ کشیدم که در همان لحظه سروش هم دستم را فشار داد.
در میان گریه و اشک،به هم لبخند زدیم .
نگاهمان همچنان در هم گره خورده و با بغض به او خیره‌ بودم که قفل دستانمان باز شد.
افرادش کشان کشان او را به بیرون بردند و در همین لحظه صدای آژیر ماشین پلیس ها که هر لحظه نزدیک می‌شدند به گوش رسید.
از بی حواسی شاهیار استفاده کردم و مشتم را باز کردم. با بغض به گردنبندی که سروش به دور از چشم شاهیار،در دستانم قرار داد، نگریستم و
سریع آن را در جیب شلوارم فرو بردم.
شاهیار با دیدن پلیس ها فحشی زیر ل*ب داد و به دستورش دسته‌ای از افراد با اسلحه‌هایشان به بیرون عمارت رفتند.
دسته‌ای دیگر سپر ما ایستادند و به حالت آماده‌باش، اسلحه هایشان را به سمت در نشانه گرفتند تا هنگام ورود پلیس آن‌ها را غافلگیر کنند.
شاهیار بازویم را گرفت و به سمت انتهای عمارت کشاند.
جیغی کشیدم و با تقلا سعی داشتم از چنگالش فرار کنم اما دستمالی جلوی دهانم دهانم گرفت و قبل از اینکه چشمانم تار شوند کنار گوشم زمزمه کرد:
-بی‌هوشت بیشتر به کار میاد!

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پاریس - یک هفته بعد


پشت میز چوبی کوچک آشپزخانه نشسته‌ بودم و درحالی که آرنجم را تکیه‌گاه چانه‌ام کرده‌ بودم از پشت شیشه‌ی پنجره به باغ بزرگ حیاط و سیاه‌پوشانی که قدم می‌زدند نگاه کردم.
هر یک دقیقه زندگی کردن در این عمارت معادل با یک سال بود. زمان کند می‌گذشت و توده‌ی غمی که در گلویم جای گرفته بود بزرگ تر می‌شد.
در این یک هفته این اولین باری بود که از کنج اتاق خودم بیرون آمدم و به آشپزخانه پا گذاشتم. اینکه شاهیار را در این یک هفته ندیده بودم خدا را شکر می‌کردم.
ژاکلین با لبخندی که عضو جدا نشدنی از صورتش بود، فنجان قهوه را مقابلم قرار داد.
نگاهم به صورت گرد و موهایی که تار های سفید در حال غلبه بر موهای مشکی رنگش بودند افتاد.
لهجه‌ی شیرینش را دوست داشتم که سعی می‌کرد فارسی را روان صحبت کند.
-خیلی خوشحالم که امروز از اتاقت اومدی بیرون دخترم!
تمام تلاشم برای لبخند زدن بی فایده بود و دوباره نگاهم به آن‌سوی پنجره سوق داده شد.
ژاکلین نفسش را آه مانند بیرون داد و مشغول شستن ظرف ها شد.
از سر دلتنگی بود که دستم را به گردنبندم رساندم و پلاک پروانه‌ای شکلش را لــ.ـــمس کردم. گویا جادویی بود که با هربار لــ.ـــمس پلاک آن، تمام خاطرات من و سروش در مقابل چشمانم می‌گذشت.
فنجان قهوه‌ام را بالا بردم و حین نگاه کردن به حیاط کمی از آن را مزه مزه کردم.
ناگهان درب بزرگ عمارت باز شد و چند ماشین مشکی رنگ پشت سر هم وارد حیاط شدند.
راننده‌ی یکی از آن‌ها به سرعت پیاده‌ شد و با باز شدن درب ماشین و پیاده شدن شاهیار، فنجان قهوه از دستم افتاد و با صدای بدی شکست. میز توسط قهوه‌ی داغ تقریباً به گند کشیده شد.
دستی به لبه‌ی کت مشکی رنگش کشید و با قدم های استوار به سمت عمارت راهش را کج کرد.
عرق سردی را بر تیره‌ی کمرم حس کردم و سعی داشتم لرزش دستانم را کنترل کنم.
ژاکلین با نگرانی به سمتم آمد.
-چی‌شد عزیزم؟!
رد نگاهم را دنبال کرد و وقتی به حیاط رسید، نگرانی در چهره‌اش پدیدار شد.
-ای وای آقا اومد!
دستانم را گرفت و سعی کرد آرامم کند.
-نترس عزیزم،با تو کاری نداره که..!
با من نه! با زندگیِ من کار داشت!
مسئولیتش نابودی زندگی من و رویاهایم بود.
از ترس به لکنت افتادم:
-ب..باید ب..برم!
نگاه از چشمان غمگین ژاکلین گرفتم و از آشپزخانه بیرون زدم.
شاهیار از طبقه‌ی بالا با صدای بلندی ژاکلین را مخاطب قرار داد.
-ژاکلین قهوه‌ام رو بیار اتاقم!
از صدای او تکان سختی خوردم و با مکث به سمت دو ردیف پله‌هایی که از دو طرف به سالن عمارت منتهی شدند دویدم.
وارد طبقه‌ی بالا که شامل چندین اتاق بود، شدم و به سمت اتاقم پا‌تند کردم.
مقابل درب قرار گرفتم و سریع دستگیره را پایین کشیدم و با ورودم به اتاق قلبم در سینه فرو ریخت و لحظه‌ای نفس کشیدن را از یاد بردم.
در حالی که در میانه‌ی اتاق ایستاده بود،دستانش را در جیب شلوار مشکی رنگش فرو برد و یک تای ابروی پرپشتش بالا رفت.
-گشت و گذار تو عمارت تموم شد؟!
نگاه از پوزخند جا خوش کرده بر لبانش گرفتم و پاهایم را که به زمین چسبیده‌ بودند تکانی دادم و قصد عقب گرد داشتم که به سرعت به سمتم آمد.
بازویم را گرفت و به عقب کشید و صدای جیغم با صدای بسته شدن درب اتاق ادغام شد. نگاهش که که یک سر و گردن از من بلند تر بود در چشمانم خیره ماند و از این فاصله بوی عطرش پررنگ تر حس می‌شد. مردمک هایش گشاد شد و غرید:
-از کی داری فرار می‌کنی؟! از من؟!
صورتش را جلوتر آورد و از ترس پلک بستم. نگاه کردن به آن دو چاله‌ی مشکی رنگ دلهره آور بود.
آرام پچ زد:
-بذار خیالت‌و راحت کنم! من خودِ سایه‌ام! تا ابد دنبالتم! باید بهت یادآوری کنم که خودت خواستی کنارم باشی؟!
اخمی کردم و نمی‌دانم از کجا جرئت گرفتم که ل*ب باز نمودم:
-خودم خواستم یا تو مجبورم کردی؟!
ابروانش بالا پرید و از برق چشمانش ترسیدم.
-اگه به من بود که الان باید برای سر قبر پسرعموت گل می‌بردی!
ابر کوچک درون گلویم جا به جا شد و به سختی جلوی سقوط اشک هایم را گرفتم. به اندازه کافی غرورم جلوی این مرد له شده بود.
زیر ل*ب زمزمه کردم:
-اشتباه نکن! من نمی‌تونستم گل ببرم اونم وقتی که خودم کنارش تو قبر آروم گرفتم!
پوزخندی صدا داری زد و نگاه برّنده‌اش آرام از چشمانم به پایین سرازیر شد. از بینی و ل*ب هایم و سپس از چانه‌ام گذشت و جایی پایین تر از گردنم ثابت ماند. جایی درست بر روی پلاک گردنبندم! در تمام لحظات قلبم در دهانم می‌زد و گلویم خشک شده بود‌.
با تانی نگاهش را بالا آورد و نیشخند ترسناکی زد که بند دلم پاره شد.
- باید بگم پسرعموی احمقت اصلاً سلیقه‌ی خوبی نداره!
به معنای واقعی کلمه خشکم زد!
لبانم از هم فاصله افتاده بود و با شوک به او می‌نگریستم.
لعنتی، از کجا فهمید؟!
نفهمیدم چه شد که در یک لحظه و به سرعت یک پلک زدن، به گردنبندم چنگ زد و آن را کشید.
زنجیر ظریف آن توسط دستان قدرتمند او به آسانی پاره شد و جیغ زدم.
- هی چی‌کار می‌کنی!
دستی که گردنبند از آن آویزان بود را با نگاهی که گویا از دست و پا زدنم لذت می‌برد بالا گرفت و من سعی می‌کردم خودم را به آن برسانم.
بغض به گلویم هجوم آورده بود و صدایم می‌لرزید:
- گردنبندم‌و پس بده!
چشمانش برق زد و با تفریح دستش را بالا‌تر گرفت که صورتم در فاصله‌ی میلی‌متری با صورت او قرار داده شد. نفس های داغش بر صورتم سیلی می‌زدند و با نگاه عجیبش چشمانم را رصد می‌کرد.
لحظه‌ای با درک موقعیتی که در آن قرار داشتم جا خوردم و او با مکث عقب گرد کرد.
وقتی از اتاق خارج شد با قدم هایی آرام و بدون هیچ عجله‌ای به سمت اتاقش قدم برمی‌داشت و من مانند جوجه ها به دنبالش بال بال می‌زدم.
مشت هایم را بر روی کتف و عضلات سخت او فرود می‌آوردم و اما او بی توجه به من به راهش ادامه داد. از بی‌خیالی‌اش کفری شده بودم و با حرص گفتم:
- آخه گردنبند من به چه دردت می‌خوره ها؟! همه‌ی زندگیم و نابود کردی، خانوادم‌و ازم گرفتی، سروش‌و ازم گرفتی! دیگه چی می‌خوای از جونم! هی دارم با تو حرف می‌زنم، کری؟!
ناگهان در یک لحظه برگشت و بازویم را اسیر کرد که حرف در دهانم ماسید. وقتی به دیوار راهرو کوبانده شدم و درد در کمرم پیچید، تازه یادم آمد که نباید با او در می‌افتادم.
رگ پیشانی‌اش متورم شده بود و فشار انگشتانش بر دور بازویم هر لحظه بیشتر می‌شد.
از میان دندان های کلید شده‌اش غرید و من قالب تهی کردم.
- ببین من معمولاً اهل خشونت علیه زنان نیستم ولی تو خیلی داری رو مخم رژه میری! پس دهنت‌و ببند و گمشو تو اتاقت تا یه کاری دست خودم و خودت ندادم! فهمیدی؟!
مانند مرده ها خشکم زده بود و وقتی دوباره فریاد زد تکان سختی خوردم.
- فهمیدی؟!
به زحمت پلک زدم و سری تکان دادم و او وقتی کامل مطمئن شده بود که به اندازه‌ی کافی گوشم را پیچانده‌ است، نگاه بی حسش را از صورتم جدا کرد و به سمت اتاقش قدم برداشت.
طولی نکشید که صدای محکم برهم خوردن درب اتاقش در راهرو پیچید و من همان جا کنار دیوار سر خوردم.
قطره‌ی اشکی از چشمم غلتید و سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم. چه شد که به این جا رسیدیم؟! چه شد که این قدر ضعیف شده بودم؟!
تلخندی بر لبانم نقش بست و خیره به درب اتاق آن سایه‌ی بی‌رحم آهسته زمزمه کردم:
- تنها چیزی که از گذشته برام مونده بود رو هم ازم گرفتی!

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
*شاهیار*

پیشانی‌اش از حجم فشاری که متحمل شده بود نبض می‌زد و با حرص وارد اتاق شد. دخترک اعصابش را نشانه گرفته بود.
گردنبند را بر روی پاتختی پرت کرد و به سمت پنجره رفت. وقتی شیشه‌ی کشابی آن را بالا داد،
هوای مطبوع و بوی گل های باغ زیر بینی‌اش زد و برای یافتن پاکت سیگارش دست در جیب هایش فرو برد.
یک نخ از آن‌ها را بیرون کشید و با فندک نقره‌ای رنگش آن را آتش زد.
آرنج‌هایش را روی لبه‌ی پنجره قرار داد و درحالی که به افرادش خیره بود از سیگارش کام گرفت.
روز بدی را گذرانده بود و حالا باید با بچه‌ای که هنوز در رویاهای صورتی‌اش غرق بود نیز سر و کله می‌زد.
در همین لحظه تقه‌ای به در خورد و ژاکلین همراه با فنجان قهوه‌‌ای پا به اتاق گذاشت و طبق معمول آن را روی میز گوشه‌ی اتاق قرار داد و بی حرف خارج شد.
بعد از یک هفته‌ی طاقت رسا توانسته بود محموله‌ی جدیدی را از کشور خارج کند و پول خوبی بابت آن به جیب زده بود.
اما همچنان مغزش از تکرار افکار بی انتها خسته بود؛بعد از یک هفته هنوز نمی‌دانست کار درست را کرده بود یا نه؟!
هنوز انگار قلب داغ‌دارش آرام نگرفته بود.
لحظه‌ای به یاد موهای بلند و فر دخترک کز کرده در راهرو افتاد و با خشم پلک بست و به خودش نهیب زد:
- چته شاهیار عینه ندید بدید‌ها شدی! موی بلند ندیدی تاحالا تو عمرت؟!
دیده بود! زیاد هم دیده بود!
اما این موهای زیبا و درخشان کجا و موهای بلوند و رنگ کرده‌ی دیگران کجا!
پوک عمیقی به سیگارش زد که ریه‌هایش سوخت و سرفه‌اش گرفت.
سرفه‌هایش طولانی شد و با بلند شدن صدای زنگ گوشی‌اش، فیلتر سیگار را در جا سیگاری خاموش می‌کند.
به سختی سعی می‌کرد نفس بکشد و به دنبال اسپری‌اش جیب های کتش را گشت و با یافتن آن چندپاف در دهانش زد.
صدای زنگ گوشی قطع شد و حالا که سرفه‌هایش آرام گرفته‌ بودند،گوشی‌اش را از روی عسلی چنگ زد و شماره‌ای که تماس گرفته بود را لــ.ـــمس کرد.
صدای پرانرژی او که در گوشش پیچید شعله‌ای امید در قلبش روشن شد.
- سلام به خان داداش خودم! حال و احوال جناب سایه؟! ولی جدی داداش آخه این چه لقبیه؟!بعضی شب‌ها میگرخم از سایه‌‌ی خودمم،همش فکر می‌کنم اومدی سر وقتم!
گوشه‌ی لبش از دست شیطنت های شهاب به حالت لبخند بالا رفت.
لقبش سایه بود؛ چون شب ها افرادش به گونه‌ای محموله‌ را شب‌ها از کشور خارج می‌کردند که ردپایی از خود به جا نمی‌گذاشتند.
البته اگر خطای برادرش را فاکتور بگیرد که منجر به آن حادثه‌ی ناگوار شد.
با یادآوری آن روز ها دوباره قلبش فشرده شد و جای خالی برادر بزرگتر بدجور زخمش را دست‌کاری کرد.
-مزه نریز شهاب! کارت‌و بگو!
شهاب مکثی کرد و با تردید ل*ب زد:
-داداش یه چیزی بگم دعوام نمی‌کنی؟!
شاهیار اخم هایش در هم رفت و نگرانی با صدایش آمیخته شد.
-چی‌شده شهاب؟! اونجا همه‌چی رو‌به‌راهه؟!
شهاب پوف کلافه‌ای کشید و غر زد:
-نترس اینجا همه چی خوبه! اونی که رو به راه نیست منم!
-بنال شهاب بگو چته!
صدای آمیخته با غم او،شاهیار را متعجب کرد:
-داداش تو واقعا اونجا به من نیاز نداری؟!
باشه اون خدم و حشم همه برا خودت ولی بذار حداقل کنارت باشم! دلم برات تنگ شده بابا!
این‌را دیگر کجای دلش می‌گذاشت؟!
شهاب به اینجا بیاید؟! نه!
او را باید از اینجا تا حد ممکن دور نگه می‌داشت!
با اینکه جز او کسی را در این دنیا نداشت اما باز‌ هم سلامت برادرش از همه چیز برایش مهم تر بود.
پلک عصبی زد و سعی کرد قانعش کند:
-قبلا فکر می‌کنم راجبش حرف زدیم شهاب!
برادر کوچک سعی داشت بهانه بیاورد.
-ولی داداش...
-ولی و اما نداریم!
فکر اینجا‌رو از سرت بیرون کن!حداقل فعلا بیرون کن! اون دلتم بده یکی گشادش کنه!
دلش نمی‌آمد اما مجبوراً تماس را قطع کرد. گوشی‌اش را روی تخت پرت کرد و با برداشتن حوله‌اش با فکری مشوش به سمت حمام رفت.
نه! شهاب شبیه برادرهایش نمی‌شد!
یعنی شاهیار اجازه نمی‌داد که به سرنوشت آن‌ها دچار شود!
وقتی از کنار تختش رد شد نگاهش به گردنبند نفس افتاد. چشم غره‌ای به آن رفت و حتی نگاه کردن به آن نیز عصبانی‌اش می‌کرد.
اما با آن گردنبند کار داشت! آن گردنبند زیادی مشکوک بود!

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
*نفس*

با اینکه اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم اما با اصرار های ژاکلین تکه‌ای از استیک مقابلم را در دهانم گذاشتم و آن را به زور جویدم.
در همین لحظه توجه‌ام به صدایی که از پشت پنجره‌ی کوچک آشپزخانه به گوش رسید جلب شد و بیشتر که تمرکز کردم، متوجه صدای «میو» ضعیفی شدم.
سریع از پشت میز برخاستم و ژاکلین متعجب صدایم زد.
بی توجه به او از آشپزخانه خارج شدم و به سمت درب ورودی خانه پاتند کردم و ژاکلین نیز پشت سرم به دنبالم آمد.
دستگیره‌ی طلایی رنگ را چندبار پایین کشیدم و با بازنشدن درب،ژاکلین لبخند مهربانی زد:
- عزیزم؛ متاسفانه شب‌ها حق نداریم از عمارت بیرون بریم!
اخم هایم در هم رفت و با حرص دستگیره را رها کردم.
-آخه چرا! الان اون گربه‌ی بیچاره تنهاست!
ژاکلین متعجب نیم نگاهی به بیرون انداخت.
-گربه؟!
دستانم را بــــغـ.ـــل گرفتم و از پشت پنجره‌های قدی سالن،به آسمان تیره‌ی شب نگریستم.
-اره،خودم صداش‌و شنیدم!
تبسمی کرد و دستم را گرفت.
-دختر مهربونم... الان دیروقته،فردا میری بهش سر می‌زنی باشه؟!
از نگاه کردن به حیاط عمارت که در تاریکی فرو رفته بود دست کشیدم و ژاکلین که به سمت اتاقش در انتهای آشپزخانه رفت،من نیز به سمت پله ها راه کج کردم.
مقابل درب اتاقم که ایستادم ، برگشتم و به درب بسته‌ی اتاق شاهیار نگاه کردم. با یادآوری اتفاقات صبح، دندان روی هم سابیدم و با حرص نگاه گرفتم. از دست او شاکی بودم اما نمی‌توانستم جلوی افکارم را بگیرم. افکاری که از همان شب، همان شبی که همه چیز تغییر کرد به ذهنم هجوم آورده بود.
مدام به این فکر کردم که حق را باید به کدامشان بدهم؛به سروش یا به شاهیار..؟!
شاید برادر شاهیار انسان بدی بود اما من هرگز موافق مجازات کسی به وسیله‌ی مرگ نبودم. شاید باید برادرش در زندان می‌ماند و حداقل دل شاهیار به زنده بودن برادرش خوش بود.
هرچه‌قدر به این موضوع فکر می‌کردم افکار بیشتری به مغزم هجوم می‌آوردند و مانند یک کلاف در هم می‌پیچیدند. کلافه دستگیره‌ را پایین کشیدم و وارد اتاقم شدم.
روی تخت نسکافه‌ای رنگ دراز کشیدم و سرم را در بالشت فرو بردم تا اینکه چشمانم آرام آرام گرم شدند.
صبح روز بعد با کرختی از تخت برخاستم و همه‌ی اتفاقات دوباره مانند یک فیلم در مقابل چشمانم گذشتند و قلبم احساس سنگینی ‌کرد.
برخلاف میل باطنی‌ام که عمیقا دلم می‌خواست به ادامه‌ی خوابم بپردازم،به سمت کمد قهوه‌ای رنگ گوشه‌ی اتاق رفتم.
در کمد چشم گرداندم و با برداشتن یک حوله‌ی صورتی رنگ و یک تیشرت و شلوار مشکی به سمت حمام راه کج کردم.
حمام تقریبا بزرگی که وان کوچکی در انتهای آن قرار داشت و انواع شامپوها در قفسه‌ی مشکی رنگی چیده شده بود.
یکی از آن‌ها که مایع نارنجی رنگی درون آن قرار داشت و با رایحه‌ی پرتقال بود برداشتم و دوش مختصری گرفتم.
مانند همیشه موهایم را به صورت اسکرانچ استایل دادم تا حالت فر آن‌ها حفظ شود و با خشک شدنشان،به پیچ و تاب موهایم لبخند بی‌جانی زدم.
ضبط صوت قلبم نوار کاست دیگری از خاطرات را پلی کرد و بغض به گلویم چنگ انداخت.
« -وای سروش یه افسانه هست که میگه کسایی که موهاشون فره تو زندگی قبلیشون معشوقشون موهاشون رو دور انگشتش تاب می‌داده و گرمای عشقش باعث شد موهای معشوق به همون حالت باقی بمونه!
سروش اخم کمرنگی کرد و دسته‌ای از موهایم را به دست گرفت.
-معشوق زندگی قبلی‌ خیلی غلط کرد!
به حرص خوردنش بلند خندیدم و لپم را کشید. »
سروش و لبخندش به آرامی محو شدند و وقتی به خودم آمدم که صورتم خیس از اشک شده بود. دستم را به گردنم رساندم و وقتی با جای خالی گردبندم مواجه شدم قلبم تیر کشید.
چه بود این دلتنگی؛ ذره ذره شیره‌ی جانت را می‌گرفت و کمر به نابودی‌ات می‌بست!
دستی به چشمانم کشیدم و با به یاد آوردن گربه‌ای که دیشب صدایش را شنیدم از اتاق خارج شدم.
از پله ها به سرعت سرازیر شدم و به سمت درب عمارت دویدم و با پایین کشیدن دستگیره‌ی آن،پا به حیاط گذاشتم و عطر گل‌ها را عمیق نفس کشیدم.نگاه کردن به رنگ سبز درختان سر به فلک کشیده روحت را تازه می‌کرد.
سیاه‌پوشانی که کنار درب ایستاده بودند،نگاه مسکوتشان به سمتم برگشت.
چشم که در میان درختان و گل‌ ها گرداندم ، با دیدن بچه‌ گربه‌ی سفید رنگی در نزدیکی‌ام ،با ذوق به سمتش رفتم و او را بــــغـ.ـــل گرفتم.
-قربونت برم؛آخه چقدر خوشگلی!
گربه بی توجه به قربان صدقه‌هایم خمیازه‌ای کشید و سر نرمش را نوازش کردم.
-گشنته خوشگل خانوم؟ الان میرم ببینم چی می‌تونم برات پیدا کنم.
به آرامی او را روی زمین قرار دادم و به عمارت بر گشتم.

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
ظرف شیر را مقابلش قرار دادم و به او که به آرامی شیر را می‌خورد نگریستم.
کنارش روی زانو نشستم و با لبخند نوازشش کردم:
-چون مثل قند هم سفیدی هم شیرین،اسمت‌و میزارم قندی! قندی کوچولوی من!
و بعد انگار که از لقبش خوشش امده باشد نزدیکم شد و خودش را بیشتر به من چسباند.
از بچگی عاشق گربه‌ها بودم؛اما چه حیف که مامان اجازه نمی‌داد در خانه نگهداری کنم!
هفت ساله بودم یا هشت ساله دقیق نمی‌دانم؛ اما به یاد می‌آورم همان روزی که با بچه گربه‌ی مشکی رنگی وارد خانه شدم و مامان بعد از اینکه داد و فریاد به راه انداخت، مجبور شدم او را به بیرون ببرم.
نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و بلند شدم.
نگاهم زنبوری که بر روی گلی نشسته بود را دنبال کرد و بعد در میان گل های دیگر گم شد.
سر که بالا آوردم با نگاه خیره‌ی شاهیار، از پشت پنجره‌ی اتاقش مواجه شدم و لحظه‌ای جا خوردم.
نگاهش آن‌قدر سرد و بی حس بود که احساس سرما کردم.
او که نگاهش را از من بر‌نمی‌داشت، من با مکث از او نگاه گرفتم و ناخودآگاه لبم را از استرس جویدم.
با اینکه دلم می‌خواست قندی را به داخل ببرم، اما با به یادآوردن نگاه شاهیار پشیمان شدم و او را در حیاط رها کردم و به داخل عمارت رفتم.
ژاکلین را در آشپزخانه درحال پختن شام دیدم و به رویم لبخند پاشید.
-چندسالی میشه اینجا گربه ندیده بودم! گربه ها رو دوست داری؟
موهایم را یک طرف شانه‌ام جمع کردم و سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم.
-خیلی نازن! مخصوصا بچه گرب..
حرفم با ورود یک سیاه‌پوش به داخل آشپزخانه نیمه تمام ماند و نگاهش از پشت نقاب معطوف به من شد.
ژاکلین به حرف آمد:
-چیزی می‌خوای؟!
با شنیدن صدایش خشکم زد و دست و پاهایم از ترس شل شدند.
-می‌خواستم آب بخورم ژاکلین بانو!
مگر می‌شد آن صدا را فراموش کنم؟!
صدای کسی که همان شب کذایی در آن انبار تاریک از ترس در خود جمع شده بودم و هرلحظه می‌ترسیدم او بیاید و حرفش را عملی کند.
ناخودآگاه دوقدم به عقب برداشتم و به ژاکلین چسبیدم.
نقابش را از روی صورتش برداشت و چشمان سبزرنگ شرارت بارش را به من می‌دوخت؛چشمانی که حسی آمیخته با وحشت و نفرت را به دلم می‌انداخت.
ژاکلین لیوانی آب به دستش داد و او درحالی که موهای بورش را به بالا هدایت می‌کرد لیوان را گرفت و بدون اینکه از من چشم بردارد یک نفس سر کشید.
دستان عرق کرده‌ام را به شلوارم مالیدم و آب دهانم را قورت دادم.
نگاه پرسشگر ژاکلین به او، باعث شد از خیره بودن به من دست بردارد و با نیشخند بیرون برود.
نفس حبس شده‌ام را بیرون فرستادم و با نفرت به جای خالی‌اش نگریستم.
***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
*شاهیار*

ساعت رولکس طلایی‌اش را روی مچش بست و کت مارک مشکی رنگش را تن زد.
تقه‌ای به در خورد و سیاوش با کسب اجازه وارد اتاق شد.
-قربان افراد آماده هستند!
سیاوش؛ دست راست او در تمامی معامله ها و جلسات بود. چند پاف از عطر محبوبش را روی گردنش اسپری کرد و حین برداشتن اسلحه‌اش، با سیاوش از اتاق خارج شدند.
با همان اقتدار همیشگی‌اش که جزئی از شخصیتش شده بود از پله ها پایین آمد و حین خروج چندبار در عمارت چشم گرداند و در مقابل درب ورودی عمارت مکث کرد.
سیاوش پراستفهام ل*ب زد:
-قربان دنبال چیزی می‌گردین؟!
زنجیر سرد گردنبند را از درون جیبش لــ.ـــمس کرد. خودش هم نمی‌دانست به دنبال چه‌چیز یا چه‌کسی می‌گردد؛ شاید هم نمی‌خواست قبول کند که دلش می‌خواهد قبل از رفتن، دخترک را ببیند.
صدای افکارش باعث شد اخم هایش سخت در هم بروند. پا به حیاط می‌گذاشت و راننده درب ماشین را برایش باز کرد و بر روی صندلی های پشت جای می‌گرفت.
سیاوش به سمت ماشین دیگری می‌رفت و به همراه چند ماشین دیگر عمارت را به مقصد شرکت صوری‌شان ترک کردند.
شرکتی صوری که توسط آن، محموله‌های سلاح را به عنوان کالاهای قانونی معرفی می‌کردند.
درحالی که در راس میز نشسته بود و با فندکش بازی می‌کرد به صحبت های فرانسیس گوش می‌داد.فرانسوی را به خوبی بلد بود.
-قربان همون‌طور که قبلا هم توضیح دادم؛ قراره یه عملیات تروریستی انجام بگیره و به سلاح های ما نیاز دارن! اگه بتونیم کمکشون کنیم پول هنگفتی گیرمون میاد!
سیاوش با کسب اجازه،رو به فرانسیس کرد:
-به نظرم عاقلانه نیست؛ علاوه‌بر این‌که ریسکش بالاست، برای این چنین عملیاتی نیاز به یک منبع قوی تری داریم!
فرانسیس لبخند شرارت بارش را حفظ کرد:
-من یه انبار نظامی توی شرق روسیه می‌شناسم که می تونیم باهاشون همکاری داشته باشیم!
همه‌ منتظر به شاهیار نگاه کردند تا جواب نهایی را اعلام کند. او آرام سربالا آورد و نگاهش فرانسیس را مورد هدف قرار داد.
پوزخندش گوشه‌ی لبش نقش بست و با لحن تحقیرآمیزی ل*ب زد:
-من خودم تولیدکننده‌ام!
بعد تو می‌خوای واسه من واسطه بشی؟!
فرانسیس مبهوت به او نگاه کرد و فضای سنگینی در جمع حاکم شد.
فندکش را روی میز پرت کرد و به پشتی صندلی‌اش تکیه زد.
پرتحکم ل*ب زد:
-همه بیرون!
فرانسیس فک روی هم سابید و همگی با مکث بلند شدند.
سیاوش نیز قصد رفتن داشت که با حرف شاهیار ایستاد و استرس به جانش افتاد.
-تو بمون!
شاهیار به رسم عادت دست پشت گردنش کشید و وقتی تنها آن‌دو در اتاق ماندند، سیاوش را مخاطب قرار داد.
-معلوم هست چته؟! باید جلوی اون فرانسیس احمق اعتبار من‌و بیاری پایین؟!
سیاوش سر به زیر می‌انداخت و پراسترس ل*ب زد:
-ق..قربان آخه خودتون که از وضعیت انبار خبر دا..!
حرفش با غرش شاهیار نیمه تمام ماند.
-چرت نگو سیاوش! اگه قرارمون با کایلا خوب پیش بره مواد اولیه‌مون تامین میشه!
حالا هم برو بیرون و هامون‌و صدا کن بیاد! روی اعصاب منم راه نرو!
سیاوش با گفتن «چشم» آرامی بیرون رفت و درب را بست.
شاهیار با خشم پاکت سیگارش را از جیبش بیرون کشید و یک نخ روی لبانش قرار داد.
بریده بود! از زندگی بریده بود!
از باتلاقی که در آن گیر کرده بود و هرچقدر دست و پا می‌زد بیشتر فرو می‌رفت خسته بود!
اگر شاهین زنده بود،آخ اگر اینجا بود...
رشته‌ی افکارش با ورود هامون به اتاق پاره شد و سر به طرفش چرخاند‌.
هامون با پوشه‌ی مشکی رنگی که در دستانش قرار داشت نزدیک شد و آن را مقابل شاهیار روی میز قرار داد.
-قربان مدارکی که خواسته بودید تکمیل شده خدمت‌تون!
شاهیار پوشه را به دست گرفت و نگاهش بر روی جلدش قفل شد. با مکث دست در جیبش فرو برد و گردنبند را بیرون کشید. آن را مقابل نگاه پرسشگر هامون گرفت و با اخم ل*ب زد:
- بده یه چک کنن مورد مشکوکی پیدا کردن خبرم کن!
هامون مطیعانه سر تکان داد و گردنبند را از دستش گرفت.
- چشم قربان!
با سر به او اشاره کرد که بیرون برود و بعد از خروج او آرام پوشه را باز کرد.
تک به تک کاغذها را خواند و با خواندن هرخط لبخندش عریض تر شد.
ناباورانه و بلند خندید و سیگارش را آتش زد.
درحالی که دود آن را آرام به بیرون می‌فرستاد خیره به نقطه‌ای زمزمه کرد:
-ماه پشت ابر نموند،خاندان آذرمنش!
ابرها کنار رفته بودند،حقیقت آشکار شده بود و شاهیار به یک راز پی برده بود.
رازی که بیست و دوسال سر به مهر مانده بود!

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
*نفس*

حس تشنگی بر من غلبه کرد که باعث شد از اتاقم بیرون بیایم و با وارد شدن به راهرو لحظه‌ای توجهم به صدای سرفه‌هایی که از اتاق شاهیار به گوش می‌رسید جلب شود.
سعی کردم او را نادیده بگیرم و بی توجه به او به سمت پله‌ها قدم بردارم اما در نیمه‌ی راه پاهایم از حرکت ایستاد و با حرص پلک بستم.
صدای سرفه‌هایش هرلحظه شدید‌تر می‌شد و وجدانم نهیب زد.
پوف کلافه‌ای کشیدم و از دست خودم که نمی‌توانست نسبت به دیگران بی تفاوت باشد حرص خوردم.
عقب گرد کردم و به سمت اتاقش قدم برداشتم و سعی کردم به عواقب کاری که می‌خواهم انجام دهم فکر نکنم.
در یک حرکت دستگیره‌ی اتاقش را پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.
با وارد شدن به اتاق صورتم از آن حجم دود سیگار جمع شد و در اتاق به دنبالش چشم گرداندم.
اتاق به جز قسمتی که ماه از پنجره‌ های قدی به داخل نور افکنده، در تاریکی فرو رفته بود و او را کنار همان پنجره ،در حالی که دستش را بند دیوار کرده و خم شده بود یافتم. دستش که از روی دیوار شل شد و روی زمین می‌افتد؛ پاهایم را تکان دادم و به سمتش دویدم.
کنارش روی زمین زانو زدم و نگاهم به اسپری آسمی که کنارش افتاده بود گیر کرد.
حدس اینکه آن اسپری خالی باشد،کار سختی نبود.
سعی کردم حواسم به عضلات پیچ در پیچش که بخاطر نپوشیدن پیراهن مشخص بود پرت نشود و درحالی که به خس خس افتاده دستانم را دو طرف صورتش قرار دادم.
کف دستم از برخورد با پوست صورت تب دارش سوخت.
-شاهیار؟ آروم باش! شاهیار؟! من کنارتم خب؟!
فقط با دستات اشاره کن بهم که تو اتاقت بازم اسپری هست؟!
دستش را که به سختی بلند کرد و به طرف کمدش گرفت، با سریع ترین حالت ممکن بلند شدم و به طرف کمدش که در سمت چپ اتاق قرار داشت دویدم. بین راه پایم به چیزی گیر کرد و سکندری خوردم. به سختی بلند شدم و کمدش را باز کردم و تمام وسایلش را بیرون ریختم.با دیدن اسپری آبی رنگ سریع آن را چنگ زدم و به طرفش برگشتم.
کنارش روی زمین نشستم و چند‌پاف در دهانش اسپری کردم.
بعد از مدتی که سرفه‌هایش آرام گرفت و چند نفس عمیق کشید، من هم نفس حبس شده‌ام را رها کردم.
پلک هایش را آرام باز کرد و نگاهم به چشمانش افتاد. انگار تازه فهمیدم که چه کرده‌ام و کجا هستم!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و سعی کردم بلند شوم که سریع نیم خیز شد.مچ دستم را اسیر دستان بزرگش کرد و فاصله‌مان را به یک نفس رساند.
صورتم در فاصله‌ی میلی متری از او قرار گرفت و نفس های کش‌دارش را در صورتم فوت کرد.
ناخودآگاه پلک بستم و صدایی در ذهنم تشر زد:
《حقته نفس،ببین مهربون‌بازیات کار دستت داد!》
با آن صدای بم شده‌اش که بند دلم را پاره می‌کرد غرید:
-به من نگاه کن!
آرام پلک باز کردم و به الماس ها‌ی مشکی رنگش که در تاریکی می‌درخشیدند نگریستم و قلبم خودش را به در و دیوار کوباند. گرمای تنش قابلیت ذوب کردنم را داشت.
ازبین دندان های قفل شده‌اش با تحکم ل*ب زد:
-تو امشب هیچی ندیدی! فهمیدی؟! هیچی!
در سرم یک لامپ روشن شد و کلمه‌ای نقش بست:《نقطه ضعف》
برای فرار از موقعیتی که در آن قرار داشتم چندبار سرتکان دادم و بدون اینکه نگاه از من بیچاره بردارد،دستش از دور مچم شل شد.
جوری بلند شدم و از اتاق خارج شدم که انگار هیچ‌وقت در آن اتاق نبوده‌ام.
خودم را به داخل اتاقم پرت کردم و به درب بسته تکیه دادم.
دست روی قلب بی قرارم گذاشتم و پلک بستم.
افکارم باهم سرجنگ برداشتند:
《 آخه یکی نیست بگه به تو چه! گور خودت‌و کندی الان خیالت راحت شد؟!》
صدای وجدانم این‌بار خودش را وسط انداخت:
《خیر سرت پرستاری نفس! مگه وظیفت غیر اینه که به آدما کمک کنی؟!》
همه به جز او! به جز اویی که زندگی‌ام را زیر و رو کرد!


***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
دو روزی می‌شد که شاهیار دوباره همراه با افرادش رفته بود و این برای من که درتلاش بودم بعد از آن شب مقابل چشمانش قرار نگیرم فرصت خوبی بود.
فکرم مدام درگیر این موضوع بود که چرا وقتی آسم داشت، سیگار می‌کشید؟!
دیوانه بود؟! شاید هم مازوخیسم داشت و از آزار خودش لذت می‌برد!
حوصله‌ام به شدت سر رفت که برای سر زدن به قندی و ژاکلین از اتاقم بیرون زدم و لحظه‌ای چشمم به یک اتاق در انتهای راهرو خورد.
اتاقی که در این مدت هیچ‌گاه ندیدم کسی وارد آن شود و درب آن بسته بود!
با قدم های آرام به سمت آن قدم برداشتم و اطراف را پاییدم.
دستگیره را پایین کشیدم و از قفل نبودن آن ذوق کردم و پا به داخل گذاشتم.
چشمانم از دیدن فضای اتاق گرد شد و مبهوت به کتابخانه‌ی بزرگی که درون آن قرار داشت نگریستم.
با دهان باز از کنار قفسه ها و انبوه کتاب هایی که با سلیقه و مرتب چیده شده‌ بودند گذشتم.
دست روی کتاب ها و قفسه ها کشیدم و از نبودن حتی ذره‌ای خاک تعجب کردم.
کتابخانه متعلق به شاهیار بود؟! او کتاب می‌خواند؟! به روحیه‌ی خشنش که اصلا نمی‌خورد!
نگاهم روی قفسه‌های چوبی که به انواع کتاب ها با موضوعات متنوع؛از رمان تا شعر و غیره مزین شده بود چرخ خورد.
با ذوق اولین ردیف را دور زدم و وارد قسمت بعدی شدم که ناگهان با حس سردی اسلحه‌ای که پشت کمرم قرار گرفت خشکم زد‌.
زبانم بند آمده بود و با شنیدن صدای بم و آرام مردانه‌ای که زیر گوشم چیزی به فرانسوی زمزمه کرد تکان سختی خوردم.
- ?Tu es qui
به سختی آب دهانم را قورت دادم و آرام ل*ب زدم:
-م..من فرانسوی بلد نیستم!
چند ثانیه بعد پسری قد بلند و هیکلی با پوست روشن در حالی که یک دست کت و شلوار قهوه‌ای سوخته به تن داشت و دو دکمه اول پیراهن سفیدش باز بود مقابلم قرار گرفت.
با ابرو های بالا رفته با شک ل*ب زد:
-ایرانی هستی؟!
با ترس زمزمه کردم:
-ا..اره
چشمانش را تنگ کرد.
-کی هستی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
-م..من ..
چشمان قهوه ای رنگش را در حدقه گرداند و بی حوصله ل*ب زد:
-خب! تو چی؟!
چشمانش شباهت عجیبی به شاهیار داشت، همان اندازه دلهره‌آور بودند اما با این تفاوت که رنگشان فرق می‌کرد!
-من نفسم!
دست به سینه شد و شانه‌اش را به قفسه تکیه داد:
-و اینجا تو کتابخونه‌ی من چی‌کار می‌کنی؟!
پوزخندی زد و با مکث ادامه داد:
-فقط نگو خدمتکارم که باور نمی‌کنم!
چون همه‌ی افراد این عمارت می‌دونن نباید پا توی این اتاق بذارن! جز یه نفر،اونم ژاکلین!
تنها سکوت کردم. جوابی برای او نداشتم!
چه می‌گفتم؟ می‌گفتم من گروگان سایه هستم؟!
نگاهی به ساعت رولکس نقره‌ای رنگش انداخت و نچی کرد.
-تیک تاک! زمانت داره میره!
هنوز کلمه اول را به زبان نیاورده‌ بودم که میان حرفم پرید.
-زمانت تموم شد! بای بای نفس!
با ترس و شوکه به او و لوله‌ی اسلحه‌ای که مقابل پیشانی‌ام قرار گرفت نگاه کردم.
پایان من این بود؟! اینجا؟
کاش می‌شد حداقل یک بار دیگر قبل از مرگم سروش را ببینم! با بغض پلک بستم و در انتظار شلیک او قلبم تا مرز سکته رف که ناگهان با شنیدن صدای خنده‌ی بلند او، چشمانم را آرام باز کردم و مبهوت به او که بلند بلند می‌خندید زل زدم.
از میان خنده‌ هایش به سختی ل*ب زد:
-ریدی به خودتا!
و دوباره بلند خندید و خم شد.
مردک دیوانه دستم انداخته بود؟!
چرا در این عمارت یک نفر که سلامت روان داشته باشد پیدا نمی‌شد؟!
اخم کرده به سمت درب اتاق قدم برداشتم و دستیگره را پایین کشیدم؛ اما لحظه‌ی آخر دست او روی درب قرار گرفت و آن را محکم بست.
مبهوت به او که شانه‌اش را به در تکیه داد و دست به سینه نگاهم کرد زل زدم.
-حالا چرا قهر می‌کنی بی جنبه!
حرصی پلک زدم و سعی کردم درب را باز کنم اما آن‌قدر زورش زیاد بود که ناامید پلک بستم.
صدایش را صاف کرد و دستش را به سمتم گرفت.
-بیا از اول آشنا شیم!
من شهابم ،برادر شاهیار!
همین یک ساعت پیش از اسپانیا رسیدم پاریس و به خدمت کتابخونه عزیزم اومدم.
و شما؟!
بعد انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد چشمانش گرد شد و محکم به پیشانی‌اش کوبید:
- اوه! حواسم نبود که نباید اسم داداشم رو به زبون بیارم! قول بده به کسی نگی! خب؟
و بعد تک خنده‌ ای زد.
پس شباهت چشمانش بی دلیل نبود!
اخم هایم را در هم کشیدم و دستش همچنان در هوا ماند.
-منم نفسم! گروگان داداشت! متاسفانه از آشناییتون هم خوشبخت نیستم!
پوزخندی زدم و در مقابل نگاه مبهوت او دستگیره را پایین کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا