به سختی پلک های سنگینم را باز کردم؛ اما چشمانم با چیزی به جز تاریکی مطلق مواجه نشدند.عاری از حتی روزنهای نور!
تن کرختم را تکانی دادم و خود را به عقب کشیدم و با برخورد به دیوار پشت سرم،حدس زدم که در یک اتاق باشم!
احساس گرمای شدیدی کردم و موهایم به گردن عرق کردهام چسبیده بودند.
گلوی خشک شدهام عجیب تمنای جرئهای آب داشت.
هنوز از شوک ماجرا درنیامده بودم و مدام افکار بی سر و ته در ذهنم چرخ میخوردند.
آنها چه کسانی بودند؟! چرا من را دزدیدند؟!
در دل دعا میکردم که حداقل از قاچاقچیان اعضای بدن نباشند و مرگ دردناکی را تجربه نکنم.
به یاد سروش افتادم و چشمهی اشکم دوباره جاری شد.آخ سروش..! کجایی...؟!
نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که درب اتاق با صدای بدی باز شد و حجم عظیمی از نور وارد اتاق گردید.
با ترس در خود جمع شدم و دو مرد سیاهپوش در چهارچوب در قرار گرفتند.
یکی از آنها به سمتم آمد و از ترس به سکسکه افتادم.
جلوی پایم زانو زد و چهرهاش که بهخاطر نقاب مشخص نبود مقابلم قرار گرفت.
صدای آرام و محکمش بلند شد:
-صدات در نمیاد! فهمیدی؟! مجبورم نکن دهنتو ببندم!
آب دهان خشک شدهام را به سختی قورت دادم و فرد دیگری هم وارد اتاق شد.
یکی از آنها کیسهی مشکی رنگی بر سرم انداخت و هردو بلندم کردند.
کشان کشان از اتاق بیرونم بردند و به سختی از پلهها، بالا رفتیم.
پلهها که تمام شدند،ایستادند و تقهای به درب یک اتاق زدند.
ثانیهای بعد وارد اتاق شدیم و تقریبا در اتاق هلم دادند.
با ورودم به اتاق، ترکیبی از بوی عطر تلخ و سیگار وارد مشامم شد. این عطر را میشناختم؛ مونت بلنک! من و نغمه عطرباز حرفهای بودیم و نام اکثر عطرها را میدانستیم.
با زانو به زمین خوردم و آخ دردناکم را در گلو خفه کردم. کیسه از روی سرم برداشته شد و با ترس به اطرافم نگاه کردم.
نگاه لرزانم به مردی که مقابلم قرار داشت قفل شد.
موهای مشکی برّاقش و چشمان سیاهش که تضاد فاحشی با پوست سفید و رنگ پریدهاش داشت ترس بدی به دلم انداخت. آستین های پیراهن مشکی رنگش را بالا زده بود و چشمم به تتوی های عجیب غریب روی یک دستش افتاد.
تکیه زده به میز چوبی بزرگی ، نگاه تاریکش میخ چشمانم بود. از نگاه خیرهاش سر به زیر انداختم و صدای ضربان قلبم آن چنان بلند بود که حس میکردم میتواند آن را بشنود.
صدای یکی از افرادش سکوت اتاق را شکست:
- پرنده افتاد تو قفس قربان!
جرئت کردم و لبانم از هم باز شد:
- ش..شماها کی هستین؟! از جون من چی میخواین؟!
گوشهی لبش به بالا متمایل شد و قدمی به سمتم برداشت.
بالای سرم ایستاد و از بالا نگاهم کرد.قد بسیار بلند و لباس های مشکی رنگش ، بند دلم را پاره میکرد. نگاه بی حسش در صورتم چرخ خورد و لحظه ای روی زخم کنار لبم مکث کرد.
صدای آرام و بم او در گوشم پخش شد:
- فکر کن عزرائیل! عزرائیلی که اومده کار سرگرد آذرمنشو یکسره کنه!
با این حرفش، تنم به رعشه افتاد و مردمک های گشاد شدهام را به او میدوختم.
به یاد آخرین حرف های سروش افتادم.
پس این باند، همان باندی بود که سروش آخرین بار دربارهی او صحبت کرد و هشدار داد.
لعنت به من، حتما میخواست از من به عنوان مهرهای استفاده کند تا سروش را به مسلخگاه بکشاند.اما چرا؟!
چرا اینقدر از او کینه به دل داشت؟!
نگاه از چشمان ترم گرفت و عقب گرد کرد.
رو به افرادش با تحکم گفت:
- ببریدش انبار! چهارچشمی مراقبش باشین که زنده میخوامش!
افرادش که به سمتم میآمدند با بغض تقلا کردم.
-چ..چرا؟! مگه سروش چیکار کرده؟! خواهش میکنم یه چیزی بگو!
بی توجه به من به سمت میز چوبی رفت و بر روی صندلی قهوهای رنگش نشست.
دوباره همان کیسهی مشکی را روی سرم کشیدند و از روی زمین بلندم کردند.
از اتاق او خارج شدیم و به داخل همان اتاق زیرزمین هلم دادند.
یکی از آنها کیسه را از سرم بیرون کشید و رو به دیگری خندید:
-ولی خوشگله!
با ترس به گوشهی اتاق پناه بردم و از آنها فاصله گرفتم.
فردی که در چهارچوب در قرار داشت به روی او توپید:
-ببند دهنتو دانیال!میخوای سایه رو به جونمون بندازی؟!سایه چه کسی بود؟!
منظورشان همان مرد ترسناک طبقهی بالا بود؟!
ظاهرا لقب او سایه نام داشت!
فردی که دانیال نام داشت خندید و نیم نگاهی به من انداخت.
-سایه گفت زنده میخوادش،نگفت که...
به میان حرفش پرید و بازویش را گرفت.
-بیا برو برامون شرّ درست نکن! سرت به تنت زیادی کرده انگار!
او را به بیرون برد و درب آهنی را محکم بست.
اتاق که در تاریکی فرو رفت،اشک هایم روی صورتم راه گرفتند و با حالی خراب کنار دیوار سر خوردم.
***
تن کرختم را تکانی دادم و خود را به عقب کشیدم و با برخورد به دیوار پشت سرم،حدس زدم که در یک اتاق باشم!
احساس گرمای شدیدی کردم و موهایم به گردن عرق کردهام چسبیده بودند.
گلوی خشک شدهام عجیب تمنای جرئهای آب داشت.
هنوز از شوک ماجرا درنیامده بودم و مدام افکار بی سر و ته در ذهنم چرخ میخوردند.
آنها چه کسانی بودند؟! چرا من را دزدیدند؟!
در دل دعا میکردم که حداقل از قاچاقچیان اعضای بدن نباشند و مرگ دردناکی را تجربه نکنم.
به یاد سروش افتادم و چشمهی اشکم دوباره جاری شد.آخ سروش..! کجایی...؟!
نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که درب اتاق با صدای بدی باز شد و حجم عظیمی از نور وارد اتاق گردید.
با ترس در خود جمع شدم و دو مرد سیاهپوش در چهارچوب در قرار گرفتند.
یکی از آنها به سمتم آمد و از ترس به سکسکه افتادم.
جلوی پایم زانو زد و چهرهاش که بهخاطر نقاب مشخص نبود مقابلم قرار گرفت.
صدای آرام و محکمش بلند شد:
-صدات در نمیاد! فهمیدی؟! مجبورم نکن دهنتو ببندم!
آب دهان خشک شدهام را به سختی قورت دادم و فرد دیگری هم وارد اتاق شد.
یکی از آنها کیسهی مشکی رنگی بر سرم انداخت و هردو بلندم کردند.
کشان کشان از اتاق بیرونم بردند و به سختی از پلهها، بالا رفتیم.
پلهها که تمام شدند،ایستادند و تقهای به درب یک اتاق زدند.
ثانیهای بعد وارد اتاق شدیم و تقریبا در اتاق هلم دادند.
با ورودم به اتاق، ترکیبی از بوی عطر تلخ و سیگار وارد مشامم شد. این عطر را میشناختم؛ مونت بلنک! من و نغمه عطرباز حرفهای بودیم و نام اکثر عطرها را میدانستیم.
با زانو به زمین خوردم و آخ دردناکم را در گلو خفه کردم. کیسه از روی سرم برداشته شد و با ترس به اطرافم نگاه کردم.
نگاه لرزانم به مردی که مقابلم قرار داشت قفل شد.
موهای مشکی برّاقش و چشمان سیاهش که تضاد فاحشی با پوست سفید و رنگ پریدهاش داشت ترس بدی به دلم انداخت. آستین های پیراهن مشکی رنگش را بالا زده بود و چشمم به تتوی های عجیب غریب روی یک دستش افتاد.
تکیه زده به میز چوبی بزرگی ، نگاه تاریکش میخ چشمانم بود. از نگاه خیرهاش سر به زیر انداختم و صدای ضربان قلبم آن چنان بلند بود که حس میکردم میتواند آن را بشنود.
صدای یکی از افرادش سکوت اتاق را شکست:
- پرنده افتاد تو قفس قربان!
جرئت کردم و لبانم از هم باز شد:
- ش..شماها کی هستین؟! از جون من چی میخواین؟!
گوشهی لبش به بالا متمایل شد و قدمی به سمتم برداشت.
بالای سرم ایستاد و از بالا نگاهم کرد.قد بسیار بلند و لباس های مشکی رنگش ، بند دلم را پاره میکرد. نگاه بی حسش در صورتم چرخ خورد و لحظه ای روی زخم کنار لبم مکث کرد.
صدای آرام و بم او در گوشم پخش شد:
- فکر کن عزرائیل! عزرائیلی که اومده کار سرگرد آذرمنشو یکسره کنه!
با این حرفش، تنم به رعشه افتاد و مردمک های گشاد شدهام را به او میدوختم.
به یاد آخرین حرف های سروش افتادم.
پس این باند، همان باندی بود که سروش آخرین بار دربارهی او صحبت کرد و هشدار داد.
لعنت به من، حتما میخواست از من به عنوان مهرهای استفاده کند تا سروش را به مسلخگاه بکشاند.اما چرا؟!
چرا اینقدر از او کینه به دل داشت؟!
نگاه از چشمان ترم گرفت و عقب گرد کرد.
رو به افرادش با تحکم گفت:
- ببریدش انبار! چهارچشمی مراقبش باشین که زنده میخوامش!
افرادش که به سمتم میآمدند با بغض تقلا کردم.
-چ..چرا؟! مگه سروش چیکار کرده؟! خواهش میکنم یه چیزی بگو!
بی توجه به من به سمت میز چوبی رفت و بر روی صندلی قهوهای رنگش نشست.
دوباره همان کیسهی مشکی را روی سرم کشیدند و از روی زمین بلندم کردند.
از اتاق او خارج شدیم و به داخل همان اتاق زیرزمین هلم دادند.
یکی از آنها کیسه را از سرم بیرون کشید و رو به دیگری خندید:
-ولی خوشگله!
با ترس به گوشهی اتاق پناه بردم و از آنها فاصله گرفتم.
فردی که در چهارچوب در قرار داشت به روی او توپید:
-ببند دهنتو دانیال!میخوای سایه رو به جونمون بندازی؟!سایه چه کسی بود؟!
منظورشان همان مرد ترسناک طبقهی بالا بود؟!
ظاهرا لقب او سایه نام داشت!
فردی که دانیال نام داشت خندید و نیم نگاهی به من انداخت.
-سایه گفت زنده میخوادش،نگفت که...
به میان حرفش پرید و بازویش را گرفت.
-بیا برو برامون شرّ درست نکن! سرت به تنت زیادی کرده انگار!
او را به بیرون برد و درب آهنی را محکم بست.
اتاق که در تاریکی فرو رفت،اشک هایم روی صورتم راه گرفتند و با حالی خراب کنار دیوار سر خوردم.
***
آخرین ویرایش: