♦ رمان در حال تایپ ✎ در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
در حصار سایه
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، مافیایی
به سختی پلک های سنگینم را باز کردم؛ اما چشمانم با چیزی به جز تاریکی مطلق مواجه نشدند.عاری از حتی روزنه‌ای نور!
تن کرختم را تکانی دادم و خود را به عقب کشیدم و با برخورد به دیوار پشت سرم،حدس زدم که در یک اتاق باشم!
احساس گرمای شدیدی کردم و موهایم به گردن عرق کرده‌ام چسبیده بودند.
گلوی خشک شده‌ام عجیب تمنای جرئه‌ای آب داشت.
هنوز از شوک ماجرا درنیامده‌ بودم و مدام افکار بی سر و ته در ذهنم چرخ می‌خوردند.
آن‌ها چه کسانی بودند؟! چرا من را دزدیدند؟!
در دل دعا می‌کردم که حداقل از قاچاقچیان اعضای بدن نباشند و مرگ دردناکی را تجربه نکنم.
به یاد سروش افتادم و چشمه‌ی اشکم دوباره جاری شد.آخ سروش..! کجایی...؟!
نمی‌دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که درب اتاق با صدای بدی باز...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
دقایق به طرز عجیبی کش می‌آمدند و نمی‌دانم چند ساعت گذشت که درب آهنی باز شد. سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و با ترس به سیاه‌پوشی که پا به داخل اتاق گذاشت نگاه کردم.
دعا می‌کردم که دانیال نباشد و با شنیدن صدای او که قبلا مانع از افکار پلید دانیال شده بود، نفس راحتی کشیدم.
-بلند شو!
دست به زیر بازویم انداخت و از روی زمین بلندم کرد.کیسه را بر روی صورتم کشید و به بیرون هدایتم کرد.
-کجا می‌بری من‌‌و؟! ولم کن!
به اعتراض هایم توجه نکرد و از پله‌ها بالا رفتیم.
بالاخره توقف کرد و بازویم را با ضرب از دستش بیرون کشیدم.
کیسه را از روی صورتم بر‌داشت و چشمانم را آرام باز کردم.
با شوک به صحنه‌ی مقابلم در حالی که سروش زانو زده مقابل او با درد پلک بسته بود و سرش زخمی شده بود نگاه کردم.
تعداد زیادی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
غم؛
اسلحه‌اش چشم و تیرهایش اشک.
ماشه را بکش تا برایت خون گریه کنم.

اسلحه‌اش را به سمتش نشانه گرفت و ضامن اسلحه را به عقب کشید؛شبیه به یک سکانس اسلوموشن همه چیز آهسته رقم خورد.
سروش مهربان نگاهم کرد،آرام ل*ب زد:
-ببخشید..
من اگر در آتش می‌سوختم،در دریا غرق می‌شدم یا تیر باران می‌شدم؛ عذابش کمتر از مرگ سروش برایم رقم می‌خورد.
ناگهان جیغ زدم:
-تو رو خدا...! هر کاری بگی می‌کنم!فقط نکشش خواهش می‌کنم!
یک تای ابرویش را بالا انداخت و نگاهش به سمتم کشیده مشد. سعی می‌کردم صدایم نلرزد:
-اگه سروش‌و بکشی دیگه هیچی تو دستت نداری برای عذاب دادنش!
اسلحه‌اش را پایین آورد و با نیشخند به سمتم قدم برداشت.
-و تو می‌خوای بشی مایه‌ی عذابش؟!
فریاد سروش نتوانست مانعم شود که با درد، سر تکان دادم.
به سمتم قدم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پاریس - یک هفته بعد


پشت میز چوبی کوچک آشپزخانه نشسته‌ بودم و درحالی که آرنجم را تکیه‌گاه چانه‌ام کرده‌ بودم از پشت شیشه‌ی پنجره به باغ بزرگ حیاط و سیاه‌پوشانی که قدم می‌زدند نگاه کردم.
هر یک دقیقه زندگی کردن در این عمارت معادل با یک سال بود. زمان کند می‌گذشت و توده‌ی غمی که در گلویم جای گرفته بود بزرگ تر می‌شد.
در این یک هفته این اولین باری بود که از کنج اتاق خودم بیرون آمدم و به آشپزخانه پا گذاشتم. اینکه شاهیار را در این یک هفته ندیده بودم خدا را شکر می‌کردم.
ژاکلین با لبخندی که عضو جدا نشدنی از صورتش بود، فنجان قهوه را مقابلم قرار داد.
نگاهم به صورت گرد و موهایی که تار های سفید در حال غلبه بر موهای مشکی رنگش بودند افتاد.
لهجه‌ی شیرینش را دوست داشتم که سعی می‌کرد فارسی را روان صحبت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
*شاهیار*

با قدم های آرام و استوار به سمت اتاقش قدم بر‌داشت.
بعد از ورود به اتاق به سمت پنجره‌ رفت و شیشه‌ی کشابی آن را بالا داد.
هوای مطبوع و بوی گل های باغ زیر بینی‌اش زد و برای یافتن پاکت سیگارش دست در جیب هایش فرو برد.
یک نخ از آن‌ها را بیرون کشید و با فندک نقره‌ای رنگش آن را آتش زد.
آرنج‌هایش را روی لبه‌ی پنجره قرار داد و درحالی که به افرادش خیره بود از سیگارش کام گرفت.
ژاکلین تقه‌ای به در زد و فنجان قهوه‌ را روی میز قرار داد و بی حرف خارج شد.
بعد از یک هفته‌ی طاقت رسا توانسته بود محموله‌ی جدیدی را از کشور خارج کند و پول خوبی بابت آن به جیب زده بود.
اما همچنان مغزش از تکرار افکار بی انتها خسته بود؛بعد از یک هفته هنوز نمی‌دانست کار درست را کرده بود یا نه؟!
هنوز انگار قلب داغ‌دارش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
*نفس*

با اینکه اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم اما با اصرار های ژاکلین تکه‌ای از استیک مقابلم را در دهانم گذاشتم و آن را به زور جویدم.
در همین لحظه توجه‌ام به صدایی که از پشت پنجره‌ی کوچک آشپزخانه به گوش رسید جلب شد و بیشتر که تمرکز کردم، متوجه صدای «میو» ضعیفی شدم.
سریع از پشت میز برخاستم و ژاکلین متعجب صدایم زد.
بی توجه به او از آشپزخانه خارج شدم و به سمت درب ورودی خانه پاتند کردم و ژاکلین نیز پشت سرم به دنبالم آمد.
دستگیره‌ی طلایی رنگ را چندبار پایین کشیدم و با بازنشدن درب،ژاکلین لبخند مهربانی زد:
- عزیزم؛ متاسفانه شب‌ها حق نداریم از عمارت بیرون بریم!
اخم هایم در هم رفت و با حرص دستگیره را رها کردم.
-آخه چرا! الان اون گربه‌ی بیچاره تنهاست!
ژاکلین متعجب...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
ظرف شیر را مقابلش قرار دادم و به او که به آرامی شیر را می‌خورد نگریستم.
کنارش روی زانو نشستم و با لبخند نوازشش کردم:
-چون مثل قند هم سفیدی هم شیرین،اسمت‌و میزارم قندی! قندی کوچولوی من!
و بعد انگار که از لقبش خوشش امده باشد نزدیکم شد و خودش را بیشتر به من چسباند.
از بچگی عاشق گربه‌ها بودم؛اما چه حیف که مامان اجازه نمی‌داد در خانه نگهداری کنم!
هفت ساله بودم یا هشت ساله دقیق نمی‌دانم؛ اما به یاد می‌آورم همان روزی که با بچه گربه‌ی مشکی رنگی وارد خانه شدم و مامان بعد از اینکه داد و فریاد به راه انداخت، مجبور شدم او را به بیرون ببرم.
نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و بلند شدم.
نگاهم زنبوری که بر روی گلی نشسته بود را دنبال کرد و بعد در میان گل های دیگر گم شد.
سر که بالا آوردم با نگاه خیره‌ی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
*شاهیار*

ساعت رولکس طلایی‌اش را روی مچش بست و کت مارک مشکی رنگش را تن زد.
تقه‌ای به در خورد و سیاوش با کسب اجازه وارد اتاق شد.
-قربان افراد آماده هستند!
سیاوش؛ دست راست او در تمامی معامله ها و جلسات بود. چند پاف از عطر محبوبش را روی گردنش اسپری کرد و حین برداشتن اسلحه‌اش، با سیاوش از اتاق خارج شدند.
با همان اقتدار همیشگی‌اش که جزئی از شخصیتش شده بود از پله ها پایین آمد و حین خروج چندبار در عمارت چشم گرداند و در مقابل درب ورودی عمارت مکث کرد.
سیاوش پراستفهام ل*ب زد:
-قربان دنبال چیزی می‌گردین؟!
خودش هم نمی‌دانست به دنبال چه‌چیز یا چه‌کسی می‌گردد؛ شاید هم نمی‌خواست قبول کند که دلش می‌خواهد قبل از رفتن، دخترک را ببیند.
صدای افکارش باعث شد اخم هایش سخت در هم بروند. پا به حیاط می‌گذاشت و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
*نفس*

حس تشنگی بر من غلبه کرد که باعث شد از اتاقم بیرون بیایم و با وارد شدن به راهرو لحظه‌ای توجهم به صدای سرفه‌هایی که از اتاق شاهیار به گوش می‌رسید جلب شود.
سعی کردم او را نادیده بگیرم و بی توجه به او به سمت پله‌ها قدم بردارم اما در نیمه‌ی راه پاهایم از حرکت ایستاد و با حرص پلک بستم.
صدای سرفه‌هایش هرلحظه شدید‌تر می‌شد و وجدانم نهیب زد.
پوف کلافه‌ای کشیدم و از دست خودم که نمی‌توانست نسبت به دیگران بی تفاوت باشد حرص خوردم.
عقب گرد کردم و به سمت اتاقش قدم برداشتم و سعی کردم به عواقب کاری که می‌خواهم انجام دهم فکر نکنم.
در یک حرکت دستگیره‌ی اتاقش را پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.
با وارد شدن به اتاق صورتم از آن حجم دود سیگار جمع شد و در اتاق به دنبالش چشم گرداندم.
اتاق به جز قسمتی که ماه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
دو روزی می‌شد که شاهیار دوباره همراه با افرادش رفته بود و این برای من که درتلاش بودم بعد از آن شب مقابل چشمانش قرار نگیرم فرصت خوبی بود.
فکرم مدام درگیر این موضوع بود که چرا وقتی آسم داشت، سیگار می‌کشید؟!
دیوانه بود؟! شاید هم مازوخیسم داشت و از آزار خودش لذت می‌برد!
حوصله‌ام به شدت سر رفت که برای سر زدن به قندی و ژاکلین از اتاقم بیرون زدم و لحظه‌ای چشمم به یک اتاق در انتهای راهرو خورد.
اتاقی که در این مدت هیچ‌گاه ندیدم کسی وارد آن شود و درب آن بسته بود!
با قدم های آرام به سمت آن قدم برداشتم و اطراف را پاییدم.
دستگیره را پایین کشیدم و از قفل نبودن آن ذوق کردم و پا به داخل گذاشتم.
چشمانم از دیدن فضای اتاق گرد شد و مبهوت به کتابخانه‌ی بزرگی که درون آن قرار داشت نگریستم.
با دهان باز از کنار...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا