pegah.reaisi
کاندیدای نظارت رمان
کادر مدیریت راشای
𓆩♡𓆪 یاقوت پرسوناژ 𓆩♡𓆪
کاندید مدیریت
نویسنده راشای
ناامیدی همچون زهر مار است. به آرامی وارد وجودت میشود و رفتهرفته خونت را لخته میکند. وقتی که این زهر در رگهایت جریان یابد، ناقوس مرگ به صدا درمیآید.
دانیال سیلی محکمش را بر روی صورتم فرود آورد و از درد پلک بستم.
با خشم یقهی تیشرتم را پاره کرد و جیغ کشیدم.
-و..ولم ک..کن..و..ولم کن!
سر توی گردنم فرو برد و با انزجار سعی کردم خودم را عقب بکشم.ناامید از اینکه شاهیار صدایم را شنیده باشد به آسمان خیره شدم.
دو پرنده به دنبال هم پرواز میکردند و در رنگ آبی آسمان گم شدند.
ناگهان با شنیدن صدای تیر و به دنبال آن بلند شدن سر دانیال امید در وجودم جوانه زد.
درحالی که با مردمک های گشاد به من خیره بود،شوکه نالهای کرد.
او آمده بود! صدایم را شنیده بود!
دست محکمی دانیال را از رویم کنار زد و او را...
دانیال سیلی محکمش را بر روی صورتم فرود آورد و از درد پلک بستم.
با خشم یقهی تیشرتم را پاره کرد و جیغ کشیدم.
-و..ولم ک..کن..و..ولم کن!
سر توی گردنم فرو برد و با انزجار سعی کردم خودم را عقب بکشم.ناامید از اینکه شاهیار صدایم را شنیده باشد به آسمان خیره شدم.
دو پرنده به دنبال هم پرواز میکردند و در رنگ آبی آسمان گم شدند.
ناگهان با شنیدن صدای تیر و به دنبال آن بلند شدن سر دانیال امید در وجودم جوانه زد.
درحالی که با مردمک های گشاد به من خیره بود،شوکه نالهای کرد.
او آمده بود! صدایم را شنیده بود!
دست محکمی دانیال را از رویم کنار زد و او را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش: