ناامیدی همچون زهر مار است. به آرامی وارد وجودت میشود و رفتهرفته خونت را لخته میکند. وقتی که این زهر در رگهایت جریان یابد، ناقوس مرگ به صدا درمیآید.
دانیال سیلی محکمش را بر روی صورتم فرود آورد و از درد پلک بستم.
با خشم یقهی تیشرتم را پاره کرد و جیغ کشیدم.
-و..ولم ک..کن..و..ولم کن!
سر توی گردنم فرو برد و با انزجار سعی کردم خودم را عقب بکشم.ناامید از اینکه شاهیار صدایم را شنیده باشد به آسمان خیره شدم.
دو پرنده به دنبال هم پرواز میکردند و در رنگ آبی آسمان گم شدند.
ناگهان با شنیدن صدای تیر و به دنبال آن بلند شدن سر دانیال امید در وجودم جوانه زد.
درحالی که با مردمک های گشاد به من خیره بود،شوکه نالهای کرد.
او آمده بود! صدایم را شنیده بود!
دست محکمی دانیال را از رویم کنار زد و او را در حالی که خون به صورتش دویده بود و نفس های کشداری میکشید دیدم.
چرا آشفته بود و موهای خوش حالتش روی پیشانیاش ریخته بود؟! دکمهی اول پیراهنش باز بود و رگ گردنش بیرون زده بود.
کنارم زانو زد و کمکم کرد نیم خیز شوم. مردمک های لرزانش در صورتم چرخ خورد و نگاهش روی همان سمت صورتم که سیلی خورده بود و حدس میزدم رد انگشتانش روی صورتم مانده مکث کرد. صدای دندان قروچهاش به گوش رسید و با حرص پلک بست.
پلک که از هم گشود رگههای سرخ در چشمانش، طوفان را هویدا کرد و نگاهش تیره تر شد.
از میان دندان های روی هم کلید شده اش غرید:
-حروم زاده!
سریع بلند شد و به سمت دانیال یورش برد. او که حالا مشخص بود پایش تیر خورده نالهای کرد و با التماس ل*ب زد:
-غ..غلط ک..کردم شاهیار! ف..فقط منو.. ن..نکش!
با قنداق اسلحهاش روی دهانش کوبید و او که دهانش پر از خون شده بود روی زمین پرت شد.
-اسم من رو به زبونت نیار عوضی!
به سمتش رفت و یکی از دستانش را گرفت و آن را بلند کرد. سر به طرف منی که با مرده هیچ فرقی نداشتم چرخاند و ل*ب زد:
-با کدوم دستش؟!
با درد پلک بستم و این بار فریاد زد:
-فقط بگو راست یا چپ!
به سختی زمزمه کردم:
-ر..راست!
نیشخندی زد و دستش را روی زمین تنظیم کرد. دانیال با گریه تقلا کرد و التماس هایش بر شاهیار هیچ اثری نداشت که تیری بر روی دست راستش شلیک کرد.
فریاد پر از درد دانیال به آسمان رفت و چندین سیاهپوش وارد حیاط شدند.
به زیر گریه زدم و شانههایم لرزیدند.
لبهی تیشرت پاره شدهام را بالا کشیدم و گریه امانم را برد.
شاهیار رو به سیاهپوشان فریاد زد:
-این حروم زاده رو ببرین تا بعد در مورد نحوهی مرگش تصمیم بگیرم.
سریع به سمتم آمد و با دیدن دستم که لبهی تیشرتم را نگه داشته بودم کتش را از تنش بیرون کشید و روی شانههایم انداخت. لبههای آن را به هم نزدیک کرد و در کت بزرگ او گم شدم.
انگار تمام عطرش را روی آن خالی کرده بود!
با یک دست کمرم و با دست دیگر زیر زانوهایم را گرفت و بلند شد.
از میان سیاهپوشان رد شد و سر به سینهی ستبرش چسباندم و در بغلش خودم را پنهان کردم.
بوی عطرش را عمیق نفس کشیدم و چنگی به پیراهنش زدم و دستم جایی روی قلبش که بی مهابا میکوبید قرار گرفت.
اشک هایم پیراهنش را خیس کرد و پلک هایم سنگینی میکردند.
دلم خواب میخواست؛خوابی که به بیداری ختم نشود.
نمیدانم توهم زده بودن یا درست شنیدم که آهسته زمزمه کرد:
-بذار عطر موهات رو یادم بره لعنتی!
***
دانیال سیلی محکمش را بر روی صورتم فرود آورد و از درد پلک بستم.
با خشم یقهی تیشرتم را پاره کرد و جیغ کشیدم.
-و..ولم ک..کن..و..ولم کن!
سر توی گردنم فرو برد و با انزجار سعی کردم خودم را عقب بکشم.ناامید از اینکه شاهیار صدایم را شنیده باشد به آسمان خیره شدم.
دو پرنده به دنبال هم پرواز میکردند و در رنگ آبی آسمان گم شدند.
ناگهان با شنیدن صدای تیر و به دنبال آن بلند شدن سر دانیال امید در وجودم جوانه زد.
درحالی که با مردمک های گشاد به من خیره بود،شوکه نالهای کرد.
او آمده بود! صدایم را شنیده بود!
دست محکمی دانیال را از رویم کنار زد و او را در حالی که خون به صورتش دویده بود و نفس های کشداری میکشید دیدم.
چرا آشفته بود و موهای خوش حالتش روی پیشانیاش ریخته بود؟! دکمهی اول پیراهنش باز بود و رگ گردنش بیرون زده بود.
کنارم زانو زد و کمکم کرد نیم خیز شوم. مردمک های لرزانش در صورتم چرخ خورد و نگاهش روی همان سمت صورتم که سیلی خورده بود و حدس میزدم رد انگشتانش روی صورتم مانده مکث کرد. صدای دندان قروچهاش به گوش رسید و با حرص پلک بست.
پلک که از هم گشود رگههای سرخ در چشمانش، طوفان را هویدا کرد و نگاهش تیره تر شد.
از میان دندان های روی هم کلید شده اش غرید:
-حروم زاده!
سریع بلند شد و به سمت دانیال یورش برد. او که حالا مشخص بود پایش تیر خورده نالهای کرد و با التماس ل*ب زد:
-غ..غلط ک..کردم شاهیار! ف..فقط منو.. ن..نکش!
با قنداق اسلحهاش روی دهانش کوبید و او که دهانش پر از خون شده بود روی زمین پرت شد.
-اسم من رو به زبونت نیار عوضی!
به سمتش رفت و یکی از دستانش را گرفت و آن را بلند کرد. سر به طرف منی که با مرده هیچ فرقی نداشتم چرخاند و ل*ب زد:
-با کدوم دستش؟!
با درد پلک بستم و این بار فریاد زد:
-فقط بگو راست یا چپ!
به سختی زمزمه کردم:
-ر..راست!
نیشخندی زد و دستش را روی زمین تنظیم کرد. دانیال با گریه تقلا کرد و التماس هایش بر شاهیار هیچ اثری نداشت که تیری بر روی دست راستش شلیک کرد.
فریاد پر از درد دانیال به آسمان رفت و چندین سیاهپوش وارد حیاط شدند.
به زیر گریه زدم و شانههایم لرزیدند.
لبهی تیشرت پاره شدهام را بالا کشیدم و گریه امانم را برد.
شاهیار رو به سیاهپوشان فریاد زد:
-این حروم زاده رو ببرین تا بعد در مورد نحوهی مرگش تصمیم بگیرم.
سریع به سمتم آمد و با دیدن دستم که لبهی تیشرتم را نگه داشته بودم کتش را از تنش بیرون کشید و روی شانههایم انداخت. لبههای آن را به هم نزدیک کرد و در کت بزرگ او گم شدم.
انگار تمام عطرش را روی آن خالی کرده بود!
با یک دست کمرم و با دست دیگر زیر زانوهایم را گرفت و بلند شد.
از میان سیاهپوشان رد شد و سر به سینهی ستبرش چسباندم و در بغلش خودم را پنهان کردم.
بوی عطرش را عمیق نفس کشیدم و چنگی به پیراهنش زدم و دستم جایی روی قلبش که بی مهابا میکوبید قرار گرفت.
اشک هایم پیراهنش را خیس کرد و پلک هایم سنگینی میکردند.
دلم خواب میخواست؛خوابی که به بیداری ختم نشود.
نمیدانم توهم زده بودن یا درست شنیدم که آهسته زمزمه کرد:
-بذار عطر موهات رو یادم بره لعنتی!
***
آخرین ویرایش: