♦ رمان در حال تایپ ✎ در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
در حصار سایه
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، جنایی، معمایی، اجتماعی
ناامیدی همچون زهر مار است. به آرامی وارد وجودت می‌شود و رفته‌رفته خونت را لخته می‌کند. وقتی که این زهر در رگ‌هایت جریان یابد، ناقوس مرگ به صدا درمی‌آید.
دانیال سیلی محکمش را بر روی صورتم فرود آورد و از درد پلک بستم.
با خشم یقه‌ی تیشرتم را پاره کرد و جیغ کشیدم.
-و..ولم ک..کن‌‌..و..ولم کن!
سر توی گردنم فرو برد و با انزجار سعی کردم خودم را عقب بکشم.نا‌امید از اینکه شاهیار صدایم را شنیده باشد به آسمان خیره شدم.
دو پرنده به دنبال هم پرواز می‌کردند و در رنگ آبی آسمان گم شدند.
ناگهان با شنیدن صدای تیر و به دنبال آن بلند شدن سر دانیال امید در وجودم جوانه زد.
درحالی که با مردمک های گشاد به من خیره بود،شوکه ناله‌ای کرد.
او آمده بود! صدایم را شنیده بود!
دست محکمی دانیال را از رویم کنار زد و او را در حالی که خون به صورتش دویده بود و نفس های کش‌داری می‌کشید دیدم.
چرا آشفته بود و موهای خوش حالتش روی پیشانی‌اش ریخته بود؟! دکمه‌ی اول پیراهنش باز بود و رگ گردنش بیرون زده بود.
کنارم زانو زد و کمکم کرد نیم خیز شوم. مردمک های لرزانش در صورتم چرخ خورد و نگاهش روی همان سمت صورتم که سیلی خورده بود و حدس می‌زدم رد انگشتانش روی صورتم مانده مکث کرد. صدای دندان قروچه‌اش به گوش رسید و با حرص پلک بست.
پلک که از هم گشود رگه‌های سرخ در چشمانش، طوفان را هویدا کرد و نگاهش تیره تر شد.
از میان دندان های روی هم کلید شده اش غرید:
-حروم زاده!
سریع بلند شد و به سمت دانیال یورش برد. او که حالا مشخص بود پایش تیر خورده ناله‌ای کرد و با التماس ل*ب زد:
-غ..غلط ک..کردم شاهیار! ف..فقط من‌و.. ن..نکش!
با قنداق اسلحه‌اش روی دهانش کوبید و او که دهانش پر از خون شده بود روی زمین پرت شد.
-اسم من رو به زبونت نیار عوضی!
به سمتش رفت و یکی از دستانش را گرفت و آن را بلند کرد. سر به طرف منی که با مرده هیچ فرقی نداشتم چرخاند و ل*ب زد:
-با کدوم دستش؟!
با درد پلک بستم و این بار فریاد زد:
-فقط بگو راست یا چپ!
به سختی زمزمه کردم:
-ر..راست!
نیشخندی زد و دستش را روی زمین تنظیم کرد. دانیال با گریه تقلا کرد و التماس هایش بر شاهیار هیچ اثری نداشت که تیری بر روی دست راستش شلیک کرد.
فریاد پر از درد دانیال به آسمان رفت و چندین سیاه‌پوش وارد حیاط شدند.
به زیر گریه زدم و شانه‌هایم لرزیدند.
لبه‌ی تیشرت پاره‌ شده‌ام را بالا کشیدم و گریه امانم را برد.
شاهیار رو به سیاه‌پوشان فریاد زد:
-این حروم زاده رو ببرین تا بعد در مورد نحوه‌ی مرگش تصمیم بگیرم.
سریع به سمتم آمد و با دیدن دستم که لبه‌ی تیشرتم را نگه داشته‌ بودم کتش را از تنش بیرون کشید و روی شانه‌هایم انداخت. لبه‌های آن را به هم نزدیک کرد و در کت بزرگ او گم شدم.
انگار تمام عطرش را روی آن خالی کرده بود!
با یک دست کمرم و با دست دیگر زیر زانوهایم را گرفت و بلند شد.
از میان سیاه‌پوشان رد شد و سر به سینه‌ی ستبرش چسباندم و در بغلش خودم را پنهان کردم.
بوی عطرش را عمیق نفس کشیدم و چنگی به پیراهنش زدم و دستم جایی روی قلبش که بی مهابا می‌کوبید قرار گرفت.
اشک هایم پیراهنش را خیس کرد و پلک هایم سنگینی می‌کردند.
دلم خواب می‌خواست؛خوابی که به بیداری ختم نشود.
نمی‌دانم توهم زده‌ بودن یا درست شنیدم که آهسته زمزمه کرد:
-بذار عطر موهات رو یادم بره لعنتی!

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
با وحشت می‌دویدم و موهایم شلاق وار به صورتم می‌خورد‌. باد پیراهنم را به عقب می‌کشید و نفس نفس می‌زدم.
سروش را دیدم که پشت به من بر روی زمین افتاده بود و به سمتش دویدم.
دستان لرزانم را جلو بردم و سرش را به طرف خودم برگرداندم اما با دیدن چشمان سبز رنگ دانیال جیغ کشیدم و عقب رفتم. خون زیر سرش جاری شد و به پیراهن سفید رنگم رسید و آن را گلگون کرد.
همراه با هین بلندی از خواب پریدم و شاهیار را با حالی آشفته بالای سرم دیدم. وحشت ناشی از خوابی که دیده‌ بودم هنوز پایدار بود که جیغ کشیدم و او من را در آغوشش کشید.
تمام تنم می‌لرزید و در بــــغـ.ـــل او هنوز آرام نشده‌ بودم که مدام جیغ می‌کشیدم و قلبم در دهانم می‌زد.
شاهیار دست روی کمرم کشید و زمزمه کرد:
-هیس! چیزی نیست خواب دیدی نفس!خواب بود تموم شد!
دست به زیر چانه‌ام برد و سرم را بلند کرد. اشک هایم بی وقفه می‌باریدند و نالان به او نگاه کردم.
-من‌و ببین نفس! منم شاهیار! من پیشتم!
دانه‌های ریز درشت عرق از پیشانی‌ام راه گرفتند و نفسم تکه تکه بالا می‌آمد.انگار در حال خودم نبودم که با درد تلخندی زدم:
-ف..فکر کردم نمیای!
مردمک هایش تکانی خوردند و اخم هایش در هم رفت.دسته‌ای از موهایم را پشت گوشم فرستاد و در سکوت نگاهم کرد.
با یادآوری آن‌چه که از سرگذرانده‌ بودم بغضم دوباره آب شد و به هق هق افتادم.
سرم به عقب مایل شد و نفس کم آوردم.
-ا..اون..اون می‌خواست...
حرفم با سیاهی رفتن چشمانم نیمه تمام ماند و لحظه‌ آخر فریاد او را که کم کم ضعیف می‌شد شنیدم.
-شهاب دکتر خبر کن! شهاب!
آهسته و پردرد زمزمه کردم:
-بذار بمیرم...

***

پلک های سنگینم را آرام باز کردم و این بار شاهیار را ندیدم. بوی سیگار و عطر او نشان داد که در اتاقش قرار دارم و ملافه‌ی مشکی رنگ را کنار زدم. دهانم طعم گس گرفته بود و نگاهم به سوزن سرم فرو رفته در دستم گیر کرد.
به سرمی که بالا سرم قرار داشت و تمام شده بود نگاه کردم و سوزن آن را از دستم بیرون کشیدم. سریع انگشتم را روی آن فشار دادم تا از خونریزی جلوگیری کنم.
گیج نگاهم را در اتاقش چرخاندم و با دیدن پرده‌های کنار رفته و بالکنی که در انتهای اتاق قرار داشت تعجب کردم‌. دوبار وارد این اتاق شدم اما این بالکن را ندیدم!
درب بالکن باز بود و نور ماه آن قسمت را روشن کرده بود که از روی تخت بلند شدم و از حرکت ناگهانی‌ام لحظه‌‌ای سرم گیج رفت.
سلانه سلانه به آن سمت قدم برداشتم و به ورودی آن که رسیدم باد خنکی به صورتم خورد.
سر به طرف راست چرخاندم و او را در حالی که به دیوار تکیه زده بود و یک پایش را در بغلش جمع کرده بود یافتم.
موهای مشکی رنگش زیر نور مهتاب می‌درخشیدند و آهسته سیگارش را دود می‌کرد.
نگاهم به سیگاری که نوک آن نارنجی رنگ بود و آهسته می‌سوخت قفل شد و اخم غلیظی کردم.
فکر می‌کردم متوجه حضورم نشده و می‌خواستم به داخل اتاق برگردم، اما ل*ب که باز کرد خط قرمزی بر روی افکارم خورد و مبهوت سر بر گرداندم.
-یازده سالم بود!
نفسم لحظه‌ای از بغض صدایش در سینه حبس شد.
به گذشته کشیده شده بود و با صدای خفه‌ای ادامه داد:
-یازده‌سالم بود که مادرم اسلحه به دستم داد! به منی که آزارم به مورچه هم نمی‌رسید و از کشته شدن حیوونا قلبم به درد می‌اومد!
دستم را بند چهارچوب سفید رنگ کردم و تمامم گوش شد برای شنیدن حرف‌هایش.
آهی عمیق از سینه‌اش بیرون زد.
-اولین باری که دستور داد آدم بکشم یادمه! یه مرد میانسال بود و التماس می‌کرد بهش رحم کنم. دستام می لرزید و اسلحه‌ چندبار رو زمین افتاد.
به اینجای حرفش که رسید تلخندی زد و کامی از سیگارش گرفت:
-شاهین به دادم رسید! اسلحه رو از دستم گرفت و خودش اون رو کشت!
مادرم نه تنها اون روز رو بلکه روزهای بعدش هم که شاهین به جای من آدم کشت نفهمید!
شوکه شده از حرف‌‌هایش نگاهم رنگ حیرت گرفت. او چه مادری بود دیگر؟!
اصلا مادر بود؟! اسلحه به دست فرزندانش می‌داد تا آدم بکشند؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سر به دیوار تکیه داد و خیره به ماه ل*ب زد:
-من وقتی پدرم مرد نه، وقتی مادرم مرد نه! وقتی شاهین مرد یتیم شدم!
سیگار را دوباره به لبانش نزدیک کرد، کام عمیقی گرفت و سرفه‌ی کوتاهی کرد. اشکم چکید و نام شاهین در سرم پر رنگ شد. شاهین برادرش بود!
همان برادری که سروش آن را کشته بود.
سر به طرفم چرخاند و نور ماه نیمی از صورتش را روشن کرد.
برق اشک درون چشمانش را باور نمی‌کردم.
- من همیشه تو یه جیبم سیگار دارم و تو جیب دیگه‌م اسپری!
سیگار می‌کشم چون از نبود شاهین کم آوردم و اسپری با خودم حمل می‌کنم چون یادم میاد شهاب بعد از من به معنای واقعی تنها می‌شه!
به هق هق که افتاد قلبم در سینه فرو ریخت. سرش را چندبار به دیوار پشت سرش کوباند و شانه‌هایش لرزیدند.تمام وجودم میل عجیبی داشت به سمتش بروم و تسلی‌اش دهم.
موهایم را پشت گوشم فرستادم و در آخر پاهایم را تکان دادم و به سمتش رفتم‌.
کنارش روی سرامیک های سرد زانو زدم و به مژه‌های خیس و چشمان زیبایش که غرق در اشک می‌درخشیدند نگریستم.
چه‌قدر با شاهیاری که می‌شناختم فرق داشت؛ مانند پسر‌بچه‌های مظلومی شده بود که خطایی کرده‌اند.
نگاهم به شیشه‌ی ویسکی که کنار پایش قرار داشت افتاد.پس حرف هایی که می‌زد دست خودش نبود!
دو دل دستم را جلو بردم و سرش را در آغـ.ـوش گرفتم. چانه‌ام را روی سرش قرار دادم و آهسته زمزمه کردم:
-ت..تو آدم بدی نیستی! شهاب به داشتن برادری مثل تو افتخار می‌کنه!
هق هق های مردانه اش قلبم را به درد آورد و بغضم آب شد. همیشه از این جمله که می‌گفتند مرد‌ها گریه نمی‌کنند متنفر بودم! خودم بار‌ها پدرم را دیده‌بودم که در خلوت خود گریه می‌کرد.
داشتم چه می‌کردم؟! چرا همیشه ضربان قلبم در کنارش بالا می‌رفت؟!
چرا دلم می‌خواست کنارش بمانم تا آرام شود؟! او مگر دشمن من نبود؟!
چرا نفرتم نسبت به او کمرنگ شده بود؟!
همین که من را از خودش نرانده بود به من جرئت می‌داد و دلگرمی بود.
زیر نور مهتاب در حالی که دست در موهای نرمش می‌کشیدم همراه با او گریستم.
لحظه‌ای انگار آرام شد که سیگار نیم سوخته را کنار پایش روی سرامیک های سفید رنگ له کرد.در یک حرکت ناگهانی مچم را گرفت و کشید و روی پاهایش نشاندم. شوکه شده به چشمانش خیره شدم و او فشار ملایمی به مچم وارد کرد. نگاهم روی ته‌ریش هایش که نسبت به قبل بلندتر شده بودند چرخ خورد.
بدون اینکه از من چشم بردارد با حالی عجیب زمزمه کرد:
-قهوه‌ی چشمات!
گیج نگاهش کردم و او خیره به چشمانم ادامه داد:
-تلخه؛ ولی دوسش دارم!خواب‌ رو از چشمام میگیره!
قلبم فرو ریخت و یکه خورده به او نگریستم. داشت چه می‌گفت؟!
درحال خودش نبود اما...قلبم این وسط چرا به تب و تاب افتاده بود؟!
نگاهش را پایین آورد و روی موهایم توقف کرد.
با دستش یک دسته از موهای فرم را پایین کشید و رها کرد و وقتی دوباره به حالت اولیه‌اش بازگشت چشمانش برق زد.
نگاهش را بالا آورد و زیر نگاه نافذ و تب دارش درحال سوختن بودم که آهسته نالیدم:
-ب..بذار برم شاهیار! تو حال خودت نیستی.
شوک بعدی هم وقتی وارد شد که لبخند کجی زد. این اولین باری بود که لبخندش را می‌دیدم. با صدای خش دارش که دلم را زیر رو می‌کرد زمزمه کرد:
-کجا می‌خوای بری؟!
فشار دیگری به مچم وارد کرد و من را به خودش نزدیک تر کرد.
-تو تا ابد در حصار سایه‌ای!
به معنای واقعی کلمه ماتم برد.
دلم می‌خواست فریاد بزنم لعنتی تو کلمه‌ای از این‌ حرف ها را فردا به یاد نمی‌آوری اما من یادم می‌ماند!
از آن همه نزدیکی نفس های داغش پوستم را می‌سوزاند و سینه ام از شدت هیجان بالا پایین می‌شد.
با حالی خراب پچ زدم:
-فردا هم از این حرف‌های قشنگ بهم می‌زنی؟!
با تلخندی خودم جواب سوالم را دادم:
-نه! چون یادت میاد من کی‌ام وپسرعموم چیکار کرده...
اخم هایش در هم رفت و فشار دستش دور مچم کم شد. با بغض بلند شدم و دلم می‌خواست بگویم
«من اون شامپو رو نمی‌زنم ولی توام دیگه این عطر رو نزن! »

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با‌حرص درحالی که به آن دختر خیره بودم، قاشق در ظرف پاناکوتای مقابلم زدم و قسمتی از آن را در دهانم گذاشتم. حتی طعم شکلاتی خوشمزه‌اش نتوانست حواسم را پرت کند و از خوردن دست کشیدم.
دختر با ناز و لبخند حرص دراری حین مزه مزه کردن قهوه‌اش در حالی که بر روی نزدیک ترین صندلی به شاهیار نشسته بود به روی او لبخندی زد. با پوزخند به میز صبحانه نگریستم. این دختر چه کسی بود که جلوی او نقش یک خانواده‌ی نرمال را بازی می‌کردیم و کنار هم بر سر یک میز، صبحانه می‌خوردیم. آن هم در‌حالی‌که هر روز، هرکس در اتاق خودش غذایش را می‌خورد. از همه بیشتر از شاهیار حرصم گرفته بود که از من چشم می‌دزدید.یعنی واقعا از دیشب هیچ چیز به یاد نداشت؟!
لحظه‌ای از حرف های خودم جا خوردم!
خانواده؟! من خودم را جزئی از آن‌ها می‌دانستم؟!
نگاهم به شهاب افتاد که آهسته ل*ب زد:
-خوبی؟!
با مکث لبخند کم‌جانی زدم و سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. دوباره نگاهم به انتهای میز کشیده شد و دختر دستی به موهای بلوندش کشید و با ناز ل*ب زد:
-معرفی نمی‌کنی شاهیار جان؟!
کمی لهجه داشت و شاهیار درحالی که دست به دور لبه‌ی فنجانش می‌کشید نگاه بی‌تفاوتی به او انداخت و بی حوصله دستش را به سمت شهاب گرفت:
-برادرم شهاب!
و بعد بی اینکه اشاره‌ای به من بکند دست به سمت آن دختر گرفت و چشمانم گرد شد.
-کایلا،شریک جدیدم!
خون خونم را می‌خورد و دستم از روی رومیزی صورتی رنگ مشت شد.
رسما من را آدم حساب نکرد!
دختر یک تای ابرویش را بالا داد و خیره من خواست چیزی بگوید که شاهیار وسط حرفش پرید.
-بریم شرکت باید قرارداد امضا کنیم!
به شهاب نگاه کردم که به معنای این‌که چیزی نگویم آهسته سر به طرفین تکان داد. دختر که حالا می‌دانستم کایلا نام دارد دست روی لباس مشکی رنگش که شانه‌های ظریف و سفیدش را به نمایش گذاشته بود کشید و با مکث از پشت میز بلند شد.
ژاکلین سریع کیف و وسایلش را به دستش داد و با اشاره‌ی شاهیار همراه با یک سیاه‌پوش به سمت خروجی عمارت قدم برداشت.
شاهیار بی‌آن‌‌که نگاهی به ما بیندازد پشت سر کایلا به راه افتاد اما شهاب که صدایش زد از حرکت ایستاد .
شهاب کمی این پا و آن کرد و در آخر گفت:
-داداش سوفیا قراره بیاد! میشه به افرادت خبر بدی که مشکلی پیش نیاد؟!
ابرو‌ هایم بالا پریدند. سوفیا آمده بود!
شاهیار با مکث روی پاشنه‌ پایش چرخید و یک تای ابروی پرپشتش را بالا داد.
-سوفیا کیه؟!
شاید این اولین مکالمه‌ی طولانی‌شان بعد از یک هفته بود؛ دوبرادر به اندازه یک دنیا فاصله گرفته بودند و این چه‌قدر دردآور بود!
شاهیار قرار نبود حالا‌حالا‌ها او را ببخشد..!
-د..دوست دخترم! می‌تونه اینجا بمونه؟!
رنگ نگاهش تغییری نکرد و چرخید. همان‌طور که به سمت درب قدم بر‌می‌داشت ل*ب زد:
-بهشون می‌گم! می‌خواد بمونه ،می‌خواد بره،هر غلطی‌ می‌خوای بکن!
شهاب با درد پلک بست و پوف کلافه‌ای کشید. با اخم او را تا زمانی که از عمارت همراه با کایلا خارج شد نگاه کردم و ژاکلین مشغول جمع کردن میز صبحانه شد.
شهاب به سمتم آمد و شانه‌ به شانه‌ام ایستاد. همان‌طور که با اخم به درب عمارت خیره بودم سروش را مخاطب قرار دادم:
-واقعا شریکش بود؟!
شهاب دست به سینه شد و یک دستش را به معنای « نمی‌دونم» در هوا تکان داد.
-من که از کاراش خبر ندارم؛ ولی خب نگران نباش احتمالا فقط یه رابطه‌ی ساده‌ی کاری باهم دارن!
لحن شیطنت‌بارش و حرفی که زد باعث شد شوکه به سمتش برگردم و شلیک خنده‌اش به هوا رفت‌. سعی کردم موضعم را حفظ کنم پس با اخم به او توپیدم:
-نگران؟! چرا باید نگران باشم؟ به من چه اصلا!
دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و با ته مایه‌های خنده ل*ب زد:
-باشه بابا چرا رم می‌کنی!
پرحرص نگاه از او گرفتم و خنده‌هایش که تمام شد کم کم رنگ نگاهش جدی گردید و مقابلم ایستاد.
بازویم را گرفت و با مهربانی ل*ب زد:
-تو مطمئنی خوبی؟!
دلم می‌خواست بگویم نه! خوب نیستم!
سکوتم که طولانی شد،عصبی پلک زد و دست پشت گردنش کشید.
-خبر دارم که اون عوضی چی‌کار کرده! حیف که خودم نبودم وگرنه..
با یادآوری آن روز کذایی،بغض تا گلویم بالا آمد. ترس و اضطراب به جانم رخنه کرد و با شک ،سوالی که در حال سوراخ کردن مغزم بود را پرسیدم:
-او..اون..م..مرده؟!
سربالا انداخت و چنگی در خرمن قهوه‌ای رنگش کشید و با نیشخند جواب داد:
-متاسفانه نه! به جاش چندتا پاپوش خوشگل براش دوختیم و احتمالا تا آخر عمرش گوشه‌ی زندان می‌پوسه!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از ته دلم از اینکه شاهیار قاتل نشده بود خوشحال شدم. دوست نداشتم به‌خاطر من دستش به خون کثیف آن عوضی آلوده شود!
گوشی شهاب که زنگ خورد،با تردید نگاه از من گرفت و آن را از جیب شلوار طوسی رنگ خوش دوختش بیرون کشید و با دیدن صفحه‌ی آن چشمانش برق زد.
زیر ل*ب با ذوقی زیر پوستی زمزمه کرد:
-سوفیا رسید!
شهاب که به استقبال سوفیا رفت من نیز به دنبالش راه افتادم و مشتاق دیدن سوفیا شدم.
دقیقا مانند عکسش بود و درحالی که چمدانش را روی زمین می‌کشید به سمتمان آمد. شهاب به سمتش دوید و او را بــــغـ.ـــل کرد و بی توجه به جیغ هایش یک دور چرخاند.
با لبخند به آن‌ها نگریستم و وقتی سوفیا به سمتم آمد دستی به موهای طلایی رنگش کشید و با لبخند سلام کرد.
-سلام!
چشمانم از تعجب گرد شد و با بهت و خنده رو به شهاب گفتم:
-فارسی یادش دادی؟!
شهاب خندید و سربالا انداخت.
-خودش یه رگش ایرانیه!
«آهان» کش‌داری گفتم و با لبخند دستم را به سمتش دراز کردم.
-سلام عزیزم،خوش اومدی! من نفسم!
تبسمی کرد و چشمان عسلی‌اش از برخورد گرمی که با او داشتم برق زد.
-از آشناییت خوشبختم،منم سوفیام!
شهاب دست دور گردن سوفیا انداخت و او را به داخل هدایت کرد.
-بریم داخل ادامه آشنایی رو داشته باشیم!
خندیدم و همراه با آن‌ها وارد عمارت شدم.
روی مبلمان شیری رنگ نشستیم و ژاکلین برایمان قهوه و کوکی آورد.
سوفیا یکی از فنجان ها را بلند کرد و رو به من با لبخند گفت:
-خب،از خودت بگو!
نیم نگاهی به شهاب انداختم و رو به او لبخندی پاشیدم.
-چی بگم؟!
سوفیا شانه‌ای بالا انداخت.
-چند سالته؟ شغلت چیه؟ اصلا این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!دوست دارم بشناسمت!
با سوال آخرش ته دلم خالی شد و شهاب نیز انگار منتظر جواب همین سوال بود و چشم ریز کرد.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و لبخند کم جانی زدم.
-خ..خب بیست و دو سالمه،پرستاری می‌خوندم و..
سوفیا ناگهان به میان حرفم پرید و با تعجب پرسید:
-می‌خوندی؟!
غبار غم روی دلم نشست و در جوابش تنها سکوت کردم.سوفیا با شک نگاهی به شهاب انداخت و شهاب انگار فهمید که در وضعیت سختی قرار داده شده‌ام.
بازوی سوفیا را گرفت و او را بلند کرد.
-پاشو عشقم فعلا خسته‌‌ی راهی ،بعدا سوالات‌و بپرس!
سوفیا با تعجب بلند شد و شهاب که چمدانش را به دست گرفت باهم به سمت پله‌ها رفتند.
فراموش کرده بودم؟!
این‌که یک روز در دانشگاه پرستاری می‌خواندم و دغدغه‌ام پاس کردن واحد ها بود. فراموش کرده بودم آن روزهایی را که با نغمه صدای خنده‌هایمان در دانشکده می‌پیچید. آن روزها حتی لحظه‌ای به ذهنم خطور نمی‌کرد که قرار است روزی میان کسانی باشم که آن‌ها را نمی‌شناسم و عجیب این‌که احساس غریبی نکنم!
چه بلایی سرم آمده بود؟! من همان نفس قبلی بودم؟!
نکند آه کیوان دامن‌گیرم شد؟!

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
باقی مانده‌ی آشغال های کف آشپزخانه را در خاک انداز جمع کردم و آن‌ را در سطل خالی کردم. نگاهم به ژاکلین افتاد که دستانش را به پیش بند سفید رنگش کشید تا خشک شوند و به رویم لبخندی پاشید.
- نمی‌خواست به زحمت بیوفتی، خودم تمیز می‌کردم دخترم!
جواب لبخندش را دادم و جارو و خاک انداز را گوشه‌ی آشپزخانه قرار دادم.
- کاری نکردم که! زیاد حوصله‌م سر می‌ره،کاری داشتی حتما بهم بگو!
سری تکان داد و مشغول چیدن لیوان ها در کابینت شد. با تعلل کنارش رفتم و به میز تکیه‌ دادم.
-یه سوال بپرسم؟!
برگشت و نیم نگاهی به من انداخت و بعد با مهربانی گفت:
- جانم دخترم؟!
نفسم را آه مانند بیرون دادم و خیره به پنجره ل*ب زدم:
- تا‌ حالا جایی بودی که حتی خودت ندونی چرا اون‌جایی؟ یا از خودت بپرسی که اصلا چرا موندی؟!
ابرو‌هایش از تعجب بالا پرید و دستش در هوا ماند و با مکث پایین آورد.کمی بعد لبخند شیرینی زد و درب کابینت را بست.
- یه بار! اونم وقتی که با وجود تمام مخالفت های خانوادم،کنار همسرم موندم!
همه می‌گفتن مریضه ولش کن،آخه سرطان داشت! اما من موندم و تا آخرین لحظه کنارش بودم! وقتی از خودم پرسیدم چرا؟! چرا منم ول نکنم برم دنبال زندگیم؟! فقط به یه جواب رسیدم! اونم این‌که عاشقش بودم! آره، عشق جوابش بود!
حرف هایش که تمام شد خشکم زد.
عشق؟! عشق پابندش کرده بود؟!
به سمتم آمد و دست روی شانه ام گذاشت.
- به حرف دلت گوش کن دخترم! دل بهت دروغ نمی‌گه.
انگار به یاد گذشته افتاده بود که دست به چشمان ترش کشید و از کنارم رد شد و به سمت اتاقش در انتهای آشپزخانه رفت.
سیل افکار بی سر و ته به مغزم هجوم آوردند و با سردرد پلک بستم.
داشتم دیوانه می‌شدم. حرف‌های ژاکلین هربار از اول در سرم پلی می‌شد و یک حقیقت را بازگو می‌کرد.
عشق باعث شده این‌جا بمانم؟!
نکند عاشق شده‌ام؟! نه! امکان ندارد! من برای نجات جان سروش این‌جا ماندم و می‌مانم! این احساسات مسخره جواب سوال من نبود!
ولی احساس من به سروش چه بود؟! عاشقش بودم؟! یا چون از بچگی باهم بزرگ شده‌ بودیم فقط یک حس وابستگی بین‌مان بود؟!
از استرس پوست دور ناخنم را کندم و به سوزش افتاد. کار همیشگی‌ام بود؛هربار که در فکر فرو می‌رفتم یا دچار استرس می‌شدم به جان ناخن‌هایم می‌افتادم.
از احساس گرمای شدیدی که داشتم، موهایم را بالای سرم گوجه‌ای بستم و نفس راحتی کشیدم.
از آشپزخانه خارج شدم و به سمت پله‌ها راه کج کردم.سرم نبض می‌زد و انگار عمارت دور سرم می‌چرخید.به سختی از پله‌ها بالا رفتم و به پله‌ی آخر که رسیدم لحظه‌ای چشمانم سیاهی رفت و تعادلم را از دست دادم که با پیچیدن دستی دور مچم و پرت شدن به سینه‌ی محکم او با شوک به شهاب نگاه کردم.
مردمک های نگرانش در صورتم چرخ خورد و ل*ب زد:
- حواست کجاست دختر؟! نگرفته بودمت که الان با پله ها یکی شده بودی!
انگار که تازه متوجه اطرافم باشم به او که نگاهش در صورتم دقیق شد خیره شدم.
بوی شامپو و موهای خیسش خبر از حمام بودنش می‌داد. این بار با شک پرسید:
- حالت خوبه نفس؟!
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و آهسته ل*ب زدم:
- خ..خوبم فقط یکم سرگیجه دارم!
دستانش را دو طرف صورتم گذاشت که خنکی آن‌ها باعث شد گر بگیرم.
با مهربانی گفت:
- می‌خوای بگم دکتر بیاد؟!
دستانم روی دستانش قرار دادم و آن‌ها را پایین آوردم. لبخندی از مهربانی و توجهش بر لبانم نشست. شهاب در یک کلمه فوق العاده بود؛ اگر غمگین بودی با شوخی‌هایش تو را می‌خنداند و مثل یک برادر بزرگتر حواسش به تو بود! اما آدم‌های مانند او را خوب می‌شناختم! او خوب بلد بود غم هایش را پشت خنده و شوخی هایش پنهان کند.
- نه واقعا نیازی نیست! سوفیا کج..
حرفم با تغییر نگاه شهاب به پشت سرم نیمه‌تمام ماند. روی همان پله برگشتم و از دیدن شاهیار درحالی که با صورتی برافروخته به ما خیره بود تیره‌ی کمرم به عرق نشست.
شهاب آمد حرفی بزند که شاهیار سریع غرید:
- تو برگرد اتاقت!
شهاب دودل نگاهی به من انداخت و وقتی آهسته پلک زدم با مکث عقب گرد کرد و رفت.
اخم هایم را در هم کشیدم و از پله ها به سمتش روانه شدم.
کتش را روی یک دستش انداخته بود و زنجیر گردنبندش به‌خاطر باز بودن دو دکمه‌ی پیراهنش نمایان بود.
روی دو پله‌ی اول که ایستاده بودم تازه توانستم کمی با او هم قد شوم.
با نگاه سرد و توخالی‌اش خیره به من بود که با حرص ل*ب زدم:
-چیه؟!
کتش را در دستانش جا به جا کرد و یک دستش را در جیب شلوارش فروبرد.ابرو‌های پرپشتش را بهم نزدیک کرد.
-حرف تو کله‌ات نمیره نه؟! مگه بهت هشدار ندادم نزدیک شهاب نباشی؟!
گوشه‌‌ی لبم به نشانه‌ی پوزخند بالا رفت و دست به سینه شدم.
-صبح که برات نامرئی بودم الان چی‌شد که من‌و می‌بینی؟!
در سکوت تنها نگاهم کرد. انگار چشمانش به جای دهانش می‌خواستند حرف بزند.
خسته از سکوت اعصاب خوردکنش از کنارش گذشتم و به سمت آشپزخانه قدم برداشتم.
درب یخچال را باز کردم و به دنبال لیمو در آن چشم گرداندم. با دیدن ظرف آن‌ها یک عدد برداشتم و درب آن را بستم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
توصیه‌ی پدر بود؛ هر وقت که سر‌درد داشتم یا دچار استرس می‌شدم یک عدد لیمو را قاچ می‌کرد و یک نیمه‌اش را در لیوانی آب سرد می‌چکاند و نیمه دیگرش را به دستم می‌داد تا بو کنم.
«بوی لیمو به آدم آرامش میده بابا جان.»
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را فرو دهم. لحظه‌ای حواسم پرت شد و حین قاچ کردن لیمو دستم را بریدم. آخ پر از دردم به هوا رفت و خون از زخم انگشتم به سرعت جاری شد.
- لعنتی!
به دنبال دستمال در کابینت ها می‌گشتم که بوی عطرش و صدای قدم هایش باعث شد با اخم به سمتش برگردم.
دست به سینه به کانتر تکیه داد و با دیدن انگشتم که سریع آن را پشتم پنهان کردم گوشه‌ی لبش بالا رفت.
آرام به سمتم قدم برداشت و حین بیرون کشیدن دستم از پشتم، صورتش در فاصله‌ی میلی متری با صورتم قرار گرفت و با چشمان گرد خودم را عقب کشیدم.
نیشخند دندان نمایی زد و مشغول وارسی انگشتم شد. سعی کردم دستم را از دستانش بیرون بکشم اما محکم تر آن را گرفت و آهسته ل*ب زد:
- بذار یه بار هم من زخمت‌و ببندم خانوم پرستار!
اخم کرده به نگاه خیره‌اش پلک عصبی زدم و او که در یک حرکت دستانش را دو طرف کمرم گذاشت و من را روی کانتر قرار داد ، جیغ خفیفی کشیدم.
بی توجه به منی که قلبم در دهانم می‌زد به سمت یکی از کابینت ها رفت و جعبه‌ی کمک های اولیه را بیرون کشید.
یکی از چسب زخم ها را از بقیه جدا کرد و به سمتم برگشت. انگشتم را بلند کرد و چسب زخم قهوه‌ای رنگ را با احتیاط روی آن چسباند.
نگاهم به تتو‌ها و دستبند چرم روی دستش افتاد و سعی داشتم طرح تتوی آن را تشخیص دهم.
روی یکی از انگشتانش به لاتین کلمه‌ی 《Shadow》نوشته شده بود که ناگهان سر بالا آورد و با نگاهش غافل گیرم کرد.
من اما انگار از موضعم پایین آمده بودم که مردمک های لرزانم در سیاه‌چاله‌هایش دو دو می‌زد. لبم را با زبانم تر کردم و مظلومانه زمزمه کردم:
-چرا باهام این‌جوری می‌کنی شاهیار؟!
چرا یه جوری رفتار می‌کنی انگار برات مهمم؟ ولی بعد با بولدوزر از روی باورهام رد میشی! من بازیچه‌ی دست توام که هربار هرجور دلت بخواد باهام رفتار کنی؟!
دستانش را دو طرفم روی کانتر قرار داد و به رویم کمی خم شد. نفس های داغش بر روی صورتم می‌خوردند و او نجوا کرد:
- تو دشمنمی! تو دخترعموی قاتل برادرمی! از من چه انتظاری داری کوچولو؟!
با حرص ل*ب زدم:
- پس همون روز اول یه تیر تو مغزم خالی می‌کردی! چرا رحم کردی پس؟! ها؟!
سرش را کمی کج کرد و با لذت نگاهم کرد. و بعد انگار که بخواهد مچم را بگیرد با لبخند گفت:
-تو چرا اون شب تو اتاقم ظاهر شدی و نجاتم دادی؟!
سر به زیر گوشم برد و ادامه داد:
- می‌تونستی بذاری بمیرم و بعد راحت فرار کنی! چرا نکردی؟!
انگار که یک سطل آب یخ در سرم خالی کنند ماتم برد. رسما مچم را گرفته بود!
کم کم بهت نگاهم کمرنگ شد و اخم هایم را درهم کشیدم.
- سوال رو با سوال جواب میدی؟!
همان‌طور که با لذت خیره نگاهم می‌کرد،نگاهش را از چشمانم گرفت و به ل*ب هایم داد. تنم گلوله‌ی آتش شد و زیر نگاه خیره‌اش درحال ذوب شدن بودم.
دلم می‌خواست بر سرش فریاد بزنم تا رهایم کند. دلم می‌خواست فرار کنم اما مسخ شده بودم؛ مسخ آن دو الماس مشکی رنگ!
نگاهش را به سختی از ل*ب هایم جدا کرد و دوباره به چشم هایم خیره شد.
نیشخندی دندان نمایی زد و با شیطنت گفت:
- من مشکلی با این‌که جور دیگه جواب بدم ندارم!
طولی نکشید که منظورش را فهمیدم و با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بود سریع و با هول او را به عقب هل دادم و از روی کانتر به پایین پریدم؛ اما بعد خودم را لعنت فرستادم. چون حتی ذره‌ای عقب نرفت و تنم مماس با او شد و در آغوشش قرار گرفتم.
- ب..برو کنار!
بی‌توجه به منی که نزدیک بود پس بیوفتم، دستش را به سمت موهایم برد و کش مویم را از دور آن‌ها که گوجه‌ای بسته بودمشان کشید. آبشار موهای فرم به پایین ریخت و او با نگاه مسخ شده‌ای به آن‌ها خیره شد.
امشب قصد کشتنم را داشت!
بوی عطر پرتقال در آشپزخانه پیچید و او دسته‌ای از موهایم را به دست گرفت.
به یاد صبح افتادم که از سر لجبازی دوباره از آن شامپو استفاده کردم و به خودم بد و بیراه گفتم.
شوک بعدی وقتی وارد شد که آن دسته را به بینی‌اش نزدیک کرد و پلک بست.
با حیرت به او که موهایم را بو کرد و دم عمیقی گرفت نگریستم.
پلک که باز کرد با صدای بم شده‌ای ل*ب زد:
- بهت گفتم از اون شامپو نزن! می‌خوای همه‌ی شامپو های عمارت‌ رو به آتیش بکشم؟! این حرف گوش نکردنات عواقب بدی داره!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دستانم را بند لبه‌ی کانتر کردم و سعی داشتم تنم را کمی عقب بکشم. می‌دانستم این زبان درازی‌ هایم آخر کار دستم می‌دهد، اما با لجبازی چشم ریز کردم:
- مثلا چه عواقبی؟!
نیشخند پرشرارتش را حفظ کرد و به سر تا پایم نگاهی انداخت و با شیطنت پاسخ داد:
- هنوز واسه مامان شدن خیلی کوچولویی!
عرق سرد روی تیره‌ی کمرم راه گرفت و با دهان باز به او و نگاه لعنتی‌اش نگریستم.
از اذیت کردنم لذت می‌برد و خوب بلد بود من را ناک اوت کند. با حرص دندان روی هم سابیدم و در یک حرکت ناگهانی دستم بالا رفت و سیلی‌‌ام را بر صورتش فرود آوردم. این همه جرئت را از کجا آورده بودم؟! صورتش به یک طرف مایل شد و توقع داشتم عصبانی شود، اما در کمال تعجب تک خنده‌ای زد و با مکث نگاهش را با خونسردی به طرفم برگرداند. حالا دیگر می‌دانستم شاهیار واقعی همین فردی بود که مقابلم قرار داشت نه آن شخصیتی که سعی داشت به بقیه نشان دهد.
نفس های پر حرصم را از سینه بیرون می‌دادم و او با لبخند دو قدم به عقب برداشت.
پلک عصبی زدم و خواستم از مقابلش کنار بروم که لحظه‌ی آخر بازویم را گرفت و زیر گوشم پچ زد:
- می‌دونی که اگه یکی دیگه به جای تو بود الان یه دستش‌و از دست می‌داد!
ترسی که به سمتم آمد را در نطفه خفه کردم و بازویم را با ضرب از دستش بیرون کشیدم.
با خشم از او نگاه گرفتم و به سمت خروجی آشپزخانه پاتند کردم. دلم می‌خواست خفه‌اش کنم یا سرش را به کانتر بکوبانم. هنوز بوی عطرش را حس می‌کردم.
حرص می‌خوردم و به جان پوست لبم افتاده بودم اما چرا چیزی درون دلم بالا و پایین می‌شد؟!
چرا دلم می‌خواست جلوی آن لبخندی که سعی داشت بر لبانم نقش ببندد را نگیرم؟! دیوانه شده بودم؟! عالی شد؛ دیگر می‌توانستم خودم را با خیال راحت به تیمارستان معرفی کنم تا بستری‌ام کنند.

***

- الان یه سرویس می‌زنم کف کنین!
رو به شهاب که توپ را تنظیم می‌کرد خندیدم و با دستش زیر آن ضربه زد. سریع دویدم تا به توپ برسم اما دو قدم نرسیده به آن، به زمین افتاد.
سیاوش توپ را از روی زمین برداشت و با اخم به سمت شهاب و سوفیا که دستانشان را به هم کوباندند برگشتم.
-کوفت!
شهاب برای بیشتر حرص دادنم بلند خندید.
-حواست باشه اگه ببازی، یه پیتزای شهاب پز رو از دست میدی!
به یاد شروطی که برای بازی گذاشتیم افتادم؛ قرار گذاشته بودیم اگر من ببازم، برای آن‌ها شام بپزم و اگر آن‌ها ببازند،شهاب برایمان پیتزا درست کند. اما مشکل این‌جا بود که من حتی یک نیمروی ساده هم بلد نبودم!
با حرص ادایش را درآوردم که سوفیا خنده‌اش گرفت و از باز بودن موهایم کلافه شده بودم و در دل حرص زدم:
« خدا بگم چه‌ کارت نکنه شاهیار! آخه کش موی من به چه دردت می‌خورد که برداشتیش!»
پوف کلافه‌ای کشیدم و لحظه ای این فکر به ذهنم خطور کرد که شاید بتوانم کش مویم را در اتاقش پیدا کنم! شاهیار در عمارت نبود و فرصت خوبی به دست آورده بودم.
موهایم را یک طرفم جمع کردم و رو به شهاب و سوفیا که با سیاوش بحث می‌کردند برگشتم.
-هی بچه‌ها من میرم آب بخورم، زود میام!
سوفیا سری تکان داد و شهاب همراه با چشمکی ل*ب زد:
-الان این اعلام عقب نشینی بود؟!
همان‌طور که به سمت درب عمارت قدم برمی‌داشتم دستم را در هوا تکان دادم و تقریبا داد زدم:
-به همین خیال باش!
صدای خنده‌شان را پشت سر گذاشتم و سریع پله‌ها را دوتا یکی بالا رفتم.
به طبقه‌ی بالا که رسیدم، نفسی تازه کردم و به سمت اتاق شاهیار پاتند کردم.
نگاهی به اطراف انداختم و در یک حرکت دستگیره‌ را پایین کشیدم و شانس با من یار بود که آن را قفل نکرده بود!
با این‌که خودش در اتاق نبود اما بوی عطرش در فضا هم‌چنان حضور داشت. پیدا کردن کش موی کوچکم در اتاق شاهیار، مانند پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود! روی عسلی های کنار تخت را نگاهی انداختم و جا سیگاری پر از فیلتر نیم سوخته‌ی سیگار، دهن کجی می‌کرد.
چشم غره‌ای به آن رفتم و دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و به سمت میز کارش قدم برداشتم.
نگاهم به قاب عکسی که بر روی آن قرار داشت و تصویر سه برادر را نشان می‌داد افتاد. مشخص بود که عکس مربوط به چندین سال پیش می‌شد و شاهیار و شاهین در دو طرف مردی ایستاده بودند که چهره‌اش بی شباهت به آن‌ها نبود‌. حدس این‌که آن مرد باید شاهین باشد سخت نبود و قلبم فشرده شد.
چه‌قدر در کنار هم خوشحال بودند و حالشان خوب بود!
دستم را روی چهره‌ی شاهیار کشیدم و لبخندی زدم. چه‌قدر دوست داشتنی و بامزه بود و با شاهیار عصا قورت داده‌‌ی الان فرق داشت!
با بغضی که سعی داشت خودش را بالا بکشد و خفه‌ام کند قاب عکس را بر سرجایش قرار دادم و کشو های میز را یکی یکی گشتم و لحظه‌ای چشمم به پوشه‌ی مشکی رنگی خورد که فامیلی من بر آن خودنمایی می‌کرد.
با تعجب آن را بیرون کشیدم و ‌به این فکر کردم که ممکن است چه چیزی در درون آن باشد که به احتمال زیاد به من نیز مربوط می‌شود!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دستم که به سمت باز کردن پوشه می‌رفت با شنیدن صدای شاهیار، درحالی که از راهرو به گوش می‌رسید از حرکت ایستاد و رنگ از رخم پرید.
صدای او که با گوشی حرف می‌زد و هرلحظه به اتاق نزدیک تر می‌شد باعث شد به خودم بیایم و با هول پوشه را در کشو پرت کنم. کشو ها را به سرعت بستم و هراسان در وسط اتاق ایستادم.
باید چه غلطی می‌کردم؟!
اگر من را در این اتاق می‌دید که حکم مرگم را بی برو برگشت صادر می‌کرد!
نگاه لرزانم در اتاق چرخ خورد و با دیدن کمد شاهیار، در یک تصمیم ناگهانی به سمتش دویدم و خودم را در آن پرت کردم.
پشت تیشرت و پیراهن های او که مرتب به چوب کمد آویخته شده بودند،پنهان شدم و بوی عطرش بینی‌ام را قلقلک می‌داد.
طولی نکشید که او وارد اتاق شد و و با ترس در خود جمع شدم.
صدای او درحالی که فرد پشت خط را مخاطب قرار می‌داد شنیده شد:
- ماه آگوست دوباره انتقال محموله داریم و کوچک ترین اشتباهی رو ازتون نمی‌پذیرم! حواستون باشه!
آب دهان خشک شده‌ام را قورت دادم و دستان لرزانم را در هم چفت کردم.
« خدایا غلط کردم! همین یه بار رو به دادم برس قول میدم دیگه توی اتاق مردم فضولی نکنم! »
تماس قطع شد و او انگار در وسط اتاق ایستاده بود.
احساس گرمای شدیدی می‌کردم و سکوت ترسناکی بر اتاق حاکم شده بود.
موهایم را با حرص از گردن عرق کرده‌ام فاصله دادم و نمی‌دانم چرا لحظه‌ای حس کردم به کمد زل زده است.
ناگهان صدای قدم هایش که به سمت کمد می‌آمد باعث شد ضربان قلبم به بالاترین حد ممکن برسد و مردمک هایم گشاد شوند. شانس زیبایم را با بد و بیراه هایم مورد عنایت قرار می‌دادم و هرلحظه می‌ترسیدم صدای ضربان قلبم باعث شود لو بروم!
با ترس پلک بستم و به خودم لعنت می‌فرستادم که زنگ گوشی‌اش باعث شد دلم بخواهد فرد پشت خط را بــــغـ.ـــل کنم.
شنیدم که با حرص تماس را پاسخ داد:
-وقتی گفتم میام یعنی میام! دیگه دلیل این زنگ زدنات چیه کایلا؟!
با شنیدن نام«کایلا» اخم هایم در هم رفت و در دل حرص زدم.
«اره بدو برو پیش کایلا جونت! »
این بار با خشم جوری غرید که منی که در کمد بودم به جای کایلا ترسیدم.
- دهنت‌و ببند! یه کاری نکن پشت پا بزنم به اون قرارداد و همه چی! صبر من‌و امتحان نکن که بد می‌بینی!
تماس را که قطع کرد، صدای نفس های پرحرصش شنیده می‌شد و با ترس خودم را عقب کشیدم.
لحظه‌ای بعد انگار با مکث نگاه از کمد گرفت و باز و بسته شدن کشو‌ها نشان می‌داد به دنبال چیزی می‌گردد. بعد از مدت کوتاهی صدای کوبیده شدن درب، در اتاق پیچید. با رفتنش، نفس حبس شده‌ام را بیرون فرستادم و خودم را از کمد به بیرون پرت کردم.
هوای خنکی به صورتم خورد و ریه‌هایم را از حجم زیادی اکسیژن پر کردم.
آن‌قدر ترسیده بودم که از خیر آن پوشه‌ی مشکی رنگ گذشتم و با بالا‌ترین سرعت از اتاق بیرون رفتم. خطر از بیخ گوشم رد شده بود و نمی‌دانم چرا این‌ سوال که شاهیار کجا رفت مانند خوره به جانم افتاد. با حرص پوست لبم را کندم و از پله‌ها سرازیر شدم.
«واقعا رفت پیش اون دختره‌ی قزمیت؟! »
انگار کسی در سرم فریاد زد:
« خب به درک! بره! به تو چه؟! ها؟! به تو چه؟! »
به پله‌ی آخر که رسیدم صدای پرحرص شهاب باعث شد به خودم بیایم و او را در چهارچوب درب عمارت ببینم.
با حرص درحالی که قندی را بــــغـ.ـــل گرفته بود و سوفیا نیز کنارش ایستاده بود ل*ب زد:
- رفتی سر چشمه آب بخوری؟!
بیا این بچه‌ت رو بگیر بابا، وحشی شده!
لبخند کم جانی زدم و قندی را از دستش گرفتم. نگاهم به دستش افتاد که خراش های ریزی روی آن افتاده بود و نشان می‌داد کار قندی بوده!
به سختی جلوی خنده‌ام را گرفتم و دستش را وارسی کردم.
- چه‌کارش کردی این زبون بسته رو که این‌جوریت کرده!
این حرفم باعث شد چشمانش گرد شوند و سوفیا ریز ریز بخندد.
- عه عه نگاه کن چه‌جوری از اون گربه دفاع می‌کنه! بابا من این وسط مجروح شدما!
خندیدم و صدای سیاوش از حیاط به گوش رسید.
-به نظرم بازی بسه! پختیم از گرما!

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در حالی که روی کانتر نشسته بودم و پاهایم را تکان می‌دادم، به شهاب و سوفیا که مشغول پختن پیتزا بودند، نگاه می‌کردم. ژاکلین با اصرار ما بالاخره رضایت داده بود که به اتاقش برود و کمی استراحت کند. سیاوش را هم مجبور کرده بودیم که به شهر برود و نوشابه بخرد و به غیر از ما سه نفر کسی در عمارت نبود.
شهاب لحظه‌ای سرش را برگرداند و با نگاهی پوکر وار به من خیره شد. چهره‌اش به قدری خنده‌دار بود که نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم که با حرص ل*ب زد:
- یه وقت کمک نکنیا!
خنده‌ام را قورت دادم و دسته‌ای از موهایم را پشت گوشم فرستادم.
- من بیام اون وسط، دیگه خیلی شلوغ میشه! دوتا آشپز داریم، بسه دیگه!
شهاب تک خنده‌ای زد و مواد پیتزا را روی خمیری که سوفیا آماده کرده بود، ریخت.
- بیخود بهونه نیار! یه باره بگو آشپزی بلد نیستم و خودت‌و خلاص کن!
چینی به بینی‌ام دادم و از روی کانتر پایین پریدم. میان آن دو ایستادم و دستم را روی شانه‌هایشان گذاشتم، اما شهاب با مسخره‌بازی عقب کشید و گفت:
- خانوم برو کنار! مگه نمی‌بینی من زن دارم!
سوفیا لبخندی زد و شهاب از چشم‌غره‌ی غلیظی که به او رفتم، خنده‌اش گرفت. نگاهی به نیم‌رخ سوفیا انداختم؛ گاهی از این همه سکوتش تعجب می‌کردم. او اغلب ساکت بود و برخلاف شهاب، هیچ شیطنتی نمی‌کرد.
خیره به پیتزاهای خوش‌رنگ و لعاب که صدای معده‌ی خالی‌ام را به صدا درآورده بودند، گفتم:
- روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد بابا! زود باشین!
این بار هردویشان برگشتند و نگاه معنی‌داری به من انداختند؛ نگاهی که فریاد می‌زد «برو برگرد سرجات، کمک که نمی‌کنی لااقل حرف نزن!» لبانم را برای کنترل خنده‌ام روی هم فشار دادم و دستانم را به نشانه‌ی تسلیم بالا بردم.
- باشه خب، چرا عصبانی می‌شین حالا!
شهاب در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند و جدی باشد، چاقوی کوچک کنار دستش را بالا گرفت و تهدیدآمیز ل*ب زد:
- میری بشینی یا نه؟!
آب دهانم را صدادار قورت دادم و دوباره بر روی کانتر نشستم. پیتزاها را یکی یکی درون فر قرار دادند و مدتی بعد، وقتی بوی خوش پنیر برشته‌ی پیتزاها در عمارت پیچید، سیاوش هم رسید و نایلون نوشابه‌ی مشکی‌رنگ را روی کانتر گذاشت.
از روی کانتر پایین پریدم و لیوان و بشقاب‌ها را از کابینت بیرون آوردم. همراه با سوفیا آن‌ها را دستمال کشیدیم و میز را چیدیم. ژاکلین نیز از اتاقش بیرون آمد و با چهره‌‌ای که نشان می‌داد که خواب بوده است متعجب ل*ب زد:
- چرا بیدارم نکردین که کمکتون کنم بچه‌ها؟!
سوفیا پیتزاها را از فر بیرون می‌کشید و به دست شهاب می‌داد تا برش بزند. با مهربانی دست ژاکلین را گرفتم و از آشپزخانه بیرون رفتیم. او را به سمت میز بردم و یکی از صندلی‌ها را بیرون کشیدم و مجبورش کردم بنشیند. سیاوش و شهاب پیتزاها را روی میز قرار دادند و سوفیا نیز روی یکی از صندلی‌ها نشست.
نگاهی به ساعت دیواری انداختم و به این فکر کردم که شاهیار امشب به عمارت نمی‌آید؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا