♦ رمان در حال تایپ ✎ در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
در حصار سایه
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، جنایی، معمایی، اجتماعی
هنوز خیره به ساعت و عقربه‌هایی که به دنبال هم می‌دویدند بودم که ناگهان با شنیدن صدای شهاب و حرفی که زد سرم با ضرب به سمتش برگشت.
- فکر نکنم بیاد، اون ساعت‌ رو ول کن‌!
چشمان گردم را به او که با شیطنت نگاهم می‌کرد دوختم و نگاه لرزانم بین بقیه چرخ خورد. اما آن‌ها یا حرف شهاب را نشنیده بودند، یا اگر هم شنیده بودند، به روی خودشان نیاوردند و هرکدام خودشان را مشغول نشان دادند. با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشیدم و او در پاسخ، چشمکی حرص‌درار زد.
ژاکلین با تعجب به حالت چهره‌ام نگاه کرد و نگاهش بین من و شهاب چرخ خورد.
- چیزی شده دخترم؟! چرا خودت هم نمیای بشینی!
توجه سوفیا و سیاوشی که مشغول باز کردن درب نوشابه بود، به ما جلب شد. برای جمع کردن اوضاع لبخند مسخره‌ای زدم و یکی از صندلی‌ها را بیرون کشیدم و بر روی آن نشستم. چه‌قدر دلم می‌خواست شهاب را هم مانند یکی از همین پیتزاها به هشت قسمت مساوی تقسیم کنم. نقطه ضعف به دستش داده بودم و مدام کرم می‌ریخت.
چشم غره‌ای به او رفتم که ناگهان صدای باز شدن درب عمارت باعث شد سرم را جوری بچرخانم که گردنم درد بگیرد. شاهیار وارد عمارت شد. آشفته به نظر می‌رسید؛ موهایش درهم بود و چشمانش گواهی بر خستگی‌اش می‌داد، اما هم‌چنان قدم‌هایش محکم و استوار بود.
به احترام او همه‌مان بلند شدیم و او بدون اینکه نیم نگاهی به ما بیندازد، به سمت پله‌ها رفت. در گفتن حرفی که می‌خواستم بزنم دودل بودم، اما در نهایت با استرس ل*ب زدم:
- شام نمی‌خوری؟!
پایی که می‌خواست بر روی پله‌ی اول قرار بگیرد، با مکث به عقب برداشته شد. سکوت سنگینی بر فضا حاکم شده بود؛ حتی صدایی از شهاب هم بیرون نمی‌آمد. لحظه‌ای از گفتن حرفی که زده بودم پشیمان شدم. اعضای این عمارت چه فکری درباره‌ام می‌کردند؟!
آرام به عقب برگشت و چشمان سیاهش را به من دوخت. معذب از نگاه خیره‌اش، دستم را بند میز کردم و سرم را پایین انداختم. هر لحظه می‌ترسیدم فریاد بزند و بگوید: «شام خوردن یا نخوردن من به تو چه ربطی دارد؟!» اما برخلاف تصورم، دستش را از روی نرده‌ها برداشت و به سمت میز آمد.
آب دهانم را قورت دادم و وقتی کنارم ایستاد، بوی عطرش را هم همراه خودش آورد. مستقیم نگاهم کرد و نگاه من در صورتش چرخ می‌خورد. به ته‌ریش‌هایش نگاه کردم و نمی‌دانم چرا دلم می‌خواست آن‌ها را کمی کوتاه کنم! ابروهایش را به هم نزدیک کرد و بر روی صندلی کناری من نشست.
با نشستن او، ما نیز بر روی صندلی‌هایمان نشستیم و شهاب این بار پیش دستی کرد:
- سرد شد بابا، شروع کنین!
زیر چشمی نگاهی به شاهیار که به پشتی صندلی تکیه داده بود و یک دستش را در جیب شلوارش فرو برده بود، انداختم. دستم را جلو بردم و یک تکه پیتزا درون بشقاب او قرار دادم. واکنشش را ندیدم و نمی‌خواستم ببینم. نمی‌دانستم لبخند زد یا آن ابروهای پرپشتش در هم رفت؛ مهم هم نبود، من فقط دلم می‌خواست بر سر این میز و همراه ما غذا بخورد.
زیر سنگینی نگاه او، تکه‌ای هم درون بشقاب خودم قرار دادم و لحظه‌ای دستم به چنگال کنار بشقابم خورد و صدای برخوردش با زمین در عمارت طنین‌انداز شد. لبم را با استرس جویدم و برای برداشتنش خم شدم. وقتی خواستم سرم را بلند کنم، از دیدن دست شاهیار که آن را لبه‌ی میز قرار داده بود تا سرم با میز برخورد نکند و کش موی نارنجی رنگ من که دور مچش قرار داشت، چشمانم گرد شد.
کش مویم را دور مچش انداخته بود؟! چیزی درون دلم به جوش و خروش افتاد و انگار پروانه‌ی کوچکی پر زد. با حال عجیبی بر سرجایم نشستم و او نیز بدون اینکه نگاهم کند، آرام دستش را از لبه‌ی میز برداشت.
آن لبخند محوی که گوشه‌ی لبم متولد شده بود چه بود دیگر؟! آن حس خوبی که درون قلبم جاری شده بود چه بود دیگر؟!
گازی به تکه‌ی پیتزا زدم و از طعم خوش پنیر و گوشت مخلوط شده لذت بردم.
نگاهم را از پیتزای دست نخورده‌ی درون بشقابش گرفتم و به دستش که بر روی رانش گذاشته بود، دادم. دستانی که کمی رنگ پریده و سفید بودند و تضاد فاحشی با شلوار کتان مشکی رنگش داشتند. رگ‌های دستانش بیرون زده بود و با اینکه دلم می‌خواست انکار کنم اما اکسسوری‌هایش را دوست داشتم؛ آن انگشتر طلایی رنگ و دستبند بنگل مدل پیچ نقره‌ای دست چپش و دستبند چرم قهوه‌ای رنگی که دور مچ دست راستش قرار داشت و کش موی من که به آن دستبند بنگل اضافه شده بود.
نگاهم به ژاکلین افتاد که به آرامی غذایش را می‌جوید، سپس به سیاوش که کمی از نوشابه‌اش را می‌نوشید، شهاب که بر روی پیتزای سوفیا سس می‌ریخت و از چهره‌ی سوفیا مشخص بود که در دلش قند آب می‌شود.
من این خانواده را دوست داشتم؟! من این با هم بودن را دوست داشتم؟! ناگهان از اعماق قلبم کسی فریاد زد:
- خیلی، خیلی!
دوباره نگاهم به سمت شهاب چرخید که به شاهیار خیره شده بود. بی‌شک آن برق درون چشمانش و سیبک گلویی که بالا و پایین می‌شد، نشان از دلتنگی‌اش بود؛ دلتنگ برادرش! آه، شاهیار برادرش را از حمایت‌ها و محبت‌هایش محروم کرده بود.
به معنای واقعی کلمه، دلم می‌خواست آشتی کنند. من از قهر و کدورت متنفر بودم. بیست و دو سال میان قهر و دلخوری‌های مداوم پدر و مادرم زندگی کردم. هرگز نشد که بر سر میز غذا با یکدیگر بگوییم و بخندیم. همیشه با هم قهر بودند و شبیه دشمنانی بودند که شمشیرهایشان را زیر میز پنهان کرده‌اند.
دست لرزانم را مشت کردم و برای شروع حرف‌هایم، گلویم را صاف کردم. نگاه هر پنج نفرشان به من معطوف شد و سعی کردم لبخند بزنم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و با لبخند ل*ب زدم:
- تا جایی که یادم میاد، اکثر اوقات تنها بودم! خونه‌مون انگار تبدیل شده بود به دوتا جبهه‌ی مختلف و پدر و مادرم همیشه باهم بحث و دعوا داشتن!
سوفیا و شهاب با تعجب نگاهم می‌کردند. نمی‌دانم شاید تعجبشان از این بود که بالاخره ل*ب باز کردم و درباره‌ی خودم چیزی می‌گفتم. سیاوش کمی ترحم به خرج می‌داد و ژاکلین با مهربانی به من خیره بود. بغضم را فرو دادم و با درد لبخندم را حفظ کردم:
- یه روزایی به این فکر می‌کردم که اصلا چرا من‌و به دنیا آوردن؟! اگه عاشق هم نبودن، پس نباید بچه‌دار می‌شدن! بعضی موقع‌ها این‌قدر فشار روم بود که دلم می‌خواست حداقل یه خواهر یا برادر داشتم. شاید غمامون‌و تقسیم می‌کردیم و این‌قدر این بار روی دوشم سنگینی نمی‌کرد!
دیدم که دست شاهیار روی میز مشت شد و به یاد سروش افتادم. نمی‌توانستم وجود سروش را انکار کنم، اما از یک جایی به بعد او نیز با ماموریت های طولانی‌اش من را تنها گذاشت! باید روز‌شماری می‌کردم تا برگردد. مانند زندانی‌هایی بودم که هر شب روی دیوار سرد و تاریک زندان چوب‌خط می‌کشند.
قطره ی لجوجی از چشمم سر خورد و غلتید. تلخندی زدم و سرم را به طرف شاهیار برگرداندم.
مستقیم و بی‌هیچ‌ حسی نگاهم می‌کرد، حتی اخم هم بر چهره نداشت.
دستی به پلک‌‌های خیسم کشیدم و خیره به چشمانش ادامه دادم:
- اگه از این دنیا فقط برادرت برات مونده، ببخشش! شما دوتا به غیر هم کسی رو ندارین و شهاب همیشه به وجود تو توی زندگیش نیاز داره! خودت رو ازش دریغ نکن! خانواده همه چیزه!
جمله‌ی آخرم با بغض آمیخته شد و دیدم که شهاب عصبی چنگی در موهایش کشید. اشک‌ هایم که شروع به باریدن گرفتند سریع از روی صندلی همراه با «ببخشید» آرامی بلند شدم اما با شاهیار که ل*ب باز نمود خشکم زد:
- کی گفته نبخشیدمش؟!
لبخندی روی لبانم نقش بست و به شهاب که بهت چهره‌اش کم کم جایش را به لبخند گشادی داد نگریستم. شهاب که به سرعت از پشت میز بلند شد تا به سمت شاهیار برود، شاهیار سریع دستش را به‌ حالت تهدید بالا گرفت و غرید:
- امیدوارم بار آخرت باشه که اگه نباشه، ببین شهاب به جون شاهین قسم می‌خورم اسمت‌و نمیارم!
نام شاهین را که به زبان آورد، بغض بزرگی در گلویم جا خوش کرد. شهاب درحالی که برق اشک در چشمانش نمایان شده بود به سمت شاهیار آمد و دست دور گردن او انداخت.
- چشم، به‌خدا نوکرتم داداش!
شاهیار سعی می‌کرد دستان شهاب را از دور گردنش آزاد کند و ما خند‌ه‌مان گرفته بود.
سینه‌ام هنوز سنگینی می‌کرد؛ نگاه از آن‌ها گرفتم و به سمت درب عمارت راه کج کردم.
می‌دانستم نباید شب ها بیرون برویم اما فضای داخل عمارت انگار قصد داشت خفه‌ام کند. دسته‌ی طلایی رنگ را پایین کشیدم و درب چوبی را باز کردم. هوای خنکی به صورتم خورد و خوب بود که امشب سیاه‌پوشی در کنار درب کشیک نمی‌داد.
سر بالا گرفتم و به ماهی که کامل شده بود چشم دوختم. مانند همیشه خیره‌کننده و زیبا بود!
نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و دقایقی بعد بوی عطر و صدای قدم‌ هایش نشان داد که به دنبالم آمده است.
کنارم قرار گرفت و دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد و او نیز به ماه خیره شد.
به نیم‌رخش زل زدم و او آهسته زمزمه کرد:
- همه چیز از دور قشنگه! حتی ماه!
لحظه‌ای از حرفی که زد تعجب کردم و نگاهم را دوباره به ماه دادم. نفس عمیقی کشیدم و نجواگویان ل*ب زدم:
- هیچ‌کس و هیچ‌ چیزی رو از دور نمیشه قضاوت کرد! مثل آدمایی که از دور بد به نظر می‌رسن، ولی وقتی نزدیکشون میشی و می‌شناسیشون دیدگاهت به کل عوض میشه، آدمایی هم هستن که فکر می‌کنی فرشته‌ان؛ ولی در باطن یه شیطان واقعی‌ان!
جمله‌ام که تمام شد، سر چرخاند و عمیق و معنی‌دار نگاهم کرد. پلک نزدم مبادا صحنه‌ای را از دست دهم. دست خودم نبود که دلم می‌خواست تمام حرکات او را از نظر بگذرانم.
البته که هنوز نامی برای این حس و حالم نیافته‌ بودم!
ناگهان با جمله‌ای که به زبان آورد، جا خوردم و بهت تمام صورتم را فرا گرفت.
- می‌خوای من‌و بشناسی شکوفه‌ی پرتقال؟!
قلبم تا میانه‌ی گلویم بالا آمد و شوکه به او نگاه کردم. لقبی که به من داده بود چندبار در سرم اکو شد. «شکوفه‌ی پرتقال»
می‌خواستم او را بشناسم؟ ندایی در ذهنم با کلمه‌ی بله پاسخ داد. در واقع او همیشه برایم مبهم بود! منتظر که نگاهم کرد، برای بیرون آمدن از بهت چندبار پلک زدم و این بار انگار خودم نبودم که خیره به آن الماس ها آهسته به علامت تایید سر تکان دادم. لبخند محوی زد و دستش را بالا آورد و مقابلم گرفت. با مکث دستم را بالا آوردم و در دستش قرار دادم. لحظاتی بعد همراه با او درحالی که دستم را محکم درون دستش گرفته بود، به عمارت برگشتیم. از قفل شدن دستانمان به هم، دلم مدام زیر و رو می‌شد. شهاب و دیگر اعضای خانه را در سالن ندیدم پس حدس زدم به اتاقشان برگشته باشند. به سمت جایی پشت پله‌ها قدم برداشت و از دیدن درب کوچک مشکی رنگی که مقابلش ایستاد تعجب کردم.
چرا در این مدت این اتاق را ندیده بودم؟!
دستگیره‌ی نقره‌ای رنگ را پایین کشید و وارد اتاقی که در تاریکی غرق شده بود، شدیم.
نمی‌دانم چرا، اما از کنار او بودن نه تنها نمی‌ترسیدم، بلکه حس امنیت داشتم. انگار می‌دانستم وقتی در کنار او هستم خطری من را تهدید نمی‌کند.
درب را بست و با زدن کلید و روشن شدن لامپ، با تعجب به فضای اتاق نگاه کردم.
اتاق از بوم های نقاشی و انواع رنگ و قلمو‌ها پر بود. نگاه از آن‌‌ها گرفتم و پرسشگر به او خیره شدم.
دست به سینه شد و به دیوار پشت سرش تکیه داد. در‌حالی که به بوم ها می‌نگرید آهسته ل*ب زد:
- هروقت حالم بد باشه، خودم‌و این جا پیدا می‌کنم!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
ابروهایم از تعجب بالا پرید و نگاهم را دوباره به فضای اتاق دادم. بر روی برخی از بوم‌ ها نقاشی های زیبایی کشیده شده بود و به سمت یکی از آن‌ها که دشت سرسبز زیبایی را به تصویر کشیده بود رفتم. بوی رنگ زیر بینی‌ام خورد؛ اما خوشبختانه از بوی آن بدم نمی‌‌آمد.
نگاهم را روی نقاشی دیگری که چهره‌ی عجیبی بر روی آن خلق شده بود خیره ماند.
بدون این‌که نگاه از آن بوم بگیرم، با بهت پرسیدم:
-اینارو تو کشیدی؟!
صدای قدم‌هایش را می‌شنوم که به سمتم طی می‌شود و درست پشت سرم توقف می‌کند.
وقتی خم می‌شود و کنار گوشم نجوا می‌کند تکان ریزی می‌خورم:
-بچه که بودم، مامانم می‌گفت نقاشی نکش!
قلمو رو از دستم گرفت و به جای اون اسلحه بهم داد. می‌دونی؛ اون دنبال خلق کردن نبود، دنبال نابودی بود! نابودی رویا‌ها!
دوباره از مادرش حرف زده بود اما با این تفاوت که این‌بار در هوشیاری کامل قرار داشت. حالا می‌دانستم که او یک هنرمند و نقاش است؛ چیز جدیدی درباره‌ی او فهمیده بودم و لذتی که در این مسیر کسب می‌کردم، مانند لذت پیدا کردن سرنخ های یک معما بود. معمایی به نام شاهیار!
نگاه از بوم مقابلم گرفتم و چرخیدم تا به صورتش نگاه کنم. برای زیاد کردن فاصله‌ی اندک بین‌مان قدمی به عقب برداشتم اما او سریع یک دستش را پشت کمرم قرار داد و محکم به سینه‌اش برخورد کردم.
ناخودآگاه دستم روی پیراهن مشکی رنگش قرار گرفت و او با لبخند کج گوشه‌ی لبانش در صورتم کنکاش می‌کرد.
قلبم دوباره بی‌قرار شد و ابرو در هم کشیدم، اما لرزش صدایم غیرقابل کنترل بود. گاهی از این همه ضعف در مقابل او متعجب می‌شدم.
-ب.‌.برو عقب شاهیار! بدم میاد وقتی اصرار داری همیشه تو این فاصله باهم حرف بزنیم!
لبخندش پررنگ شد و چشمانش حالت تفریح به خودشان گرفتند. دستش را نه تنها از پشت کمرم بر‌نداشت بلکه قسمتی از موهایم را پشت گوشم فرستاد و دستش را از کنار گوشم روی صورتم لغزاند تا به چانه ام رسید و همان جا توقف کرد.
- منم بدم میاد وقتی فکر می‌کنی حواسم به هیچی نیست، در صورتی که حواسم به عطر پرتقال جا مونده تو اتاقم هست!
دست و پایم یخ زد و لحظه‌ای حس کردم زمهریر شده است. سعی کردم بهت نگاهم را پنهان کنم، پر استرس دستم را از روی پیراهنش برداشتم و با انگشت اشاره‌ام آن پوست برآمده‌ی کنار انگشت شستم را به عقب کشیدم که از سوزشش صورتم جمع شد. آهسته پلک زد و ادامه داد:
-حواسم هست وقتی استرسی میشی پوست دور ناخونت‌و می‌کنی!
دستم ناخودآگاه مشت شد و برای فرار از آن نگاه خیره پلک بستم.
-حتی حواسم به اون گردنبند دور گردنت هم هست!
این‌بار انگار که برق چندصد ولتی به من وصل کرده باشند، چشمانم تا آخرین حد ممکن گرد شدند و او با نیشخندی پیروزمندانه نگاه از گردنبندم گرفت و به من خیره شد. بی‌شک می‌دانست که این گردنبند را سروش به من داده است؛ اما از کجا؟!
لعنتی یعنی حتی آن شب در آن بحبوحه حواسش به من بود؟!
سعی کردم کمی خودم را عقب بکشم که بیشتر روی صورتم خم شد و پچ زد:
-دوباره فرار؟!
آب دهانم را به سختی قورت دادم ، انگار دیگ بزرگی از آب درون قلبم قرار داشت که حالا به جوش آمده بود و قل می‌زد.
- ف..فرار می‌کنم چون می‌دونم تهش چیه..
تک خنده‌ای زد و سر تکان داد.
- تهش چیه شکوفه‌ی پرتقال؟!
با درد پلک بستم و بغضم را فرو دادم.
گاهی صدای مغزم به گوش قلبم نمی‌رسید وقتی که می‌گفت نباید این‌جا و کنار شاهیار باشم! مثل الان که قلبم نمی‌شنود و می‌خواهد بماند. بماند و عطر تنش را نفس بکشد.
- متوجهی که کنار هم بودنمون اشتباهه؟! یادته من کی‌ام؟ چرا اینجام؟!
ابروهایش در هم رفت و این‌بار من را به سمت دیوار پشت سرم هل داد تا به آن بچسبم.
اما با ملایمت و بدون خشونت این‌کار را کرد.
- من به اندازه‌ی کافی از جنگ بین مغز و قلبم خسته‌م، تو بیشتر بنزین نریز رو این آتیش!
با وجود تمام مقاومتم اما، بغضم آب شد و قطره‌ای اشکم چکید.
- من نگم ولی مگه تو می‌تونی حافظت‌و پاک کنی؟!
چشمانش با خشم دو دو زد و با صدای بم شده و دورگه‌ای زمزمه کرد:
- لعنت بهت نفس!
لعنت بهت کاش با اون کفتار هیچ نسبتی نداشتی!
پلک بستم و او به آرامی دستش از روی کمرم برداشته شد. او می‌رود، می‌رود و تنها بوی عطرش را برایم به جا می‌گذارد.

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از بالای پله‌ها نگاهم به سالن و چند‌ غریبه‌ای که فقط از میانشان کایلا را می‌شناختم افتاد. پوف کلافه‌ای کشیدم و از این‌که فضولی‌ام اجازه نداده بود در اتاقم بمانم عصبانی بودم. دست به نرده‌ها گرفتم و از پله‌هایی پایین آمدم که دیروز ژاکلین بی‌نوا از آن‌ها به علت خیس بودن پله‌ها و لیز بودن دمپایی‌هایش پایین افتاد. از دست او هم عصبانی بودم که چگونه فراموش کرده بود که پله‌ها را به تازگی تمیز کرده و با بی‌احتیاطی به خودش صدمه زده بود.
با وارد شدنم به سالن، نگاه شهاب و سوفیا و سپس شاهیار و آن غریبه‌‌ها که درحال صحبت بودند به سمتم چرخید .
نگاهم به کایلا و دو مردی که کنارش نشسته بودند افتاد‌. کایلا با اخم و یکی از مرد‌ها که موهای جوگندمی داشت با نگاهی توخالی و مرد دیگر که به نسبت مرد کناری‌اش جوان تر بود با نگاهی عجیب به من خیره شدند.
زیر ل*ب «سلام» آهسته‌ای گفتم که بعید می‌دانم شنیده باشند، البته برایم مهم هم نبود چون نه من فرانسوی بلد بودم، و نه آن‌ها به احتمال زیاد فارسی بلد بودند.
زیر سنگینی نگاه شاهیار به سمت شهابی رفتم که به رویم لبخند زد و کنار او و سوفیا روی مبل سه نفره جای گرفتم.
جایی که نشسته بودم، درست کنار آن مرد جوان و نگاه عجیبش قرار داشت و کم کم زیر نگاه خیره‌اش در‌حال آب شدن بودم.
مرد مو جوگندمی رو به شاهیار کرد و با لهجه‌ی غلیظ حرفی زد که نفهمیدم. کایلا درحالی که کراپ نسکافه‌ای رنگی بر تن داشت و تا بالای نافش را فقط پوشش می‌داد، لبانش را تر کرد و در ادامه‌ی صحبت های آن مرد چیزی گفت.
از این‌که نمی‌توانستم کلمه‌ای از صحبت‌هایشان را بفهمم حرصم گرفت و کمی خودم را به شهاب نزدیک تر کردم و آهسته پچ زدم:
-نمی‌خوای حرفاشون‌و برام ترجمه کنی؟!
شهاب دستی به یقه‌ی پیراهن قهوه‌ای رنگش کشید و آهسته خندید.
- آخی یادم نبود فرانسوی بلد نیستی!
پوف کلافه‌ای کشیدم و دوباره اصرار کردم:
- شهاب اذیت نکن دیگه!
- شرمنده رگ اذیت کردنم امروز زده بالا!
چشم غره‌ای به او رفتم و با حرص درحالی که نیم‌خیز می‌شدم گفتم:
- به درک! میرم از سوفیا می‌پرسم!
خنده‌اش را قورت داد و سریع مچ دستم را کشید که بر سرجای قبلی‌ام برگشتم. این حرکت‌مان از نگاه دیگران دور نماند که با شک به ما خیره شدند.
سوفیا بود که آهسته زمزمه کرد:
- چتونه شما دوتا!
من و شهاب لبخند مسخره‌ای بر ل*ب نشاندیم که با مکث نگاه از ما گرفتند و به ادامه‌ی بحثشان پرداختند.
- میگی یا نه؟!
شهاب ابرویش را خاراند و با خنده پچ زد:
- عجب دردسری هستیا! خیلی خوب میگم؛ ببین کایلا رو که می‌شناسی، اون پیرمرده باباشه، اینم که بغلت نشسته داداش کایلاست! شاهیار دراصل با اون پیرمرده که اسمش آنتوانه قرارداد بسته و شریکش شده، اما خب کایلا به نمایندگی از آنتوان کارا رو انجام میده!
چشم ریز کردم و نگاهم بین آن‌ها چرخید و روی مرد کناری‌ام توقف کرد.
- پس نقش اینی که کنار منه چیه این وسط؟! گلابی؟
شهاب برای کنترل خنده‌اش لبانش را روی هم فشار داد و به سختی ل*ب زد:
- شاید! حالا اینارو ولش‌کن پاشو برو چهارتا قهوه بریز آبرومون رفت! ژاکلین بیچاره که مصدومه.
چشم گرد کردم و با بهت ل*ب زدم:
- عجب! خب می‌گفتی سوفیا بریزه! منتظر من بودین؟!
- نکنه قهوه هم بلد نیستی؟!
نگاهم که در نگاه‌ خیره‌ی آن مرد گره خورد،فراموش کردم جواب شهاب را بدهم. با اخم نگاه از او گرفتم و حین بلند شدن ل*ب زدم:
- همون برم بهتره قبل از این‌که این گلابی من‌و با نگاهش بخوره!
با این حرفم توجه شهاب به آن مرد جلب شد و اخم کرد. از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه قدم برداشتم. با ورودم به آشپزخانه، لحظه‌ای نگاهم به سمت درب اتاق ژاکلین سوق داده شد؛ اما با این تصور که او ممکن است خواب باشد از رفتن به اتاقش منصرف شدم.
لبم را با زبانم تر کردم و قوطی شیشه‌ای قهوه‌ را از کابینت بیرون کشیدم.
چند قاشق از پودر قهوه را درون محفظه‌ی قهوه‌ساز ریختم و بعد از اضافه نمودن آب به مخزن، دکمه‌ی آن را فشردم.
با انگشتانم روی کانتر ضرب گرفته بودم که با شنیدن صدای قدم‌هایی که خبر از ورود شخصی به آشپزخانه را می‌داد، از روی شانه سر برگرداندم و با دیدن برادر کایلا یا همان به اصطلاح خودم «گلابی» خشکم زد.
به چهارچوب ورودی آشپزخانه تکیه داد و چشمان آبی رنگش را به من دوخت. کم کم بهت نگاه من نیز کمرنگ شد و وقتی سوالی به او خیره شدم آهسته ل*ب زد:
- با سروش آذرمنش چه نسبتی داری؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نمی‌دانم باید از فارسی صحبت کردن او تعجب می‌کردم یا از سوالی که پرسیده بود، اما هرچه که بود باعث شد ابروهایم به جایی در نزدیکی ریشه‌ی موهایم بچسبند. قهوه‌ساز با صدای بوق کوتاهی که خبر از پایان فرآیند سرو قهوه می‌داد خاموش شد و با این فکر که او متوجه صحبت‌های من و شهاب شده است، به جان پوست دور ناخنم افتادم.
ابرو در هم کشیدم و هم‌زمان با فاصله گرفتن از لبه‌ی کانتر ل*ب زدم:
- نمی‌دونم از کی داری صحبت می‌کنی!
چشم در حدقه گرداند و بی‌حوصله گفت:
- نمی‌خواد انکار کنی، من عکست رو قبلاً دیدم. اولش فکر کردم اشتباه می‌کنم اما الان مطمئنم! فقط یادم نمیاد چه نسبتی با سروش داشتی!
آب دهانم را قورت دادم و ترس بود که محکم به درب می‌کوبید و اصرار داشت به جانم رسوخ کند. نگران شده بودم؛ نگران سروش و به خطر افتادن جانش! اگر مرد مقابلم دروغ می‌گفت چه؟! اگر سعی داشت یک دستی بزند و درباره‌ی سروش اطلاعاتی به دست آورد چه؟!
- عکس من؟! کجا؟
تکیه از چهارچوب گرفت و به سمتم قدم برداشت. لحظه‌ای توجهم به موهای بلند بورش که آن‌ها را پشت سرش بسته بود جلب شد.
- آره، وقتی شاهیار داشت زمین و زمان رو به هم می‌دوخت تا اطلاعاتی از قاتل برادرش به دست بیاره، پیش پدرم اومد و عکس تو و خانواده‌ت رو نشون داد. از ما خواست حتی اگه کوچک‌ترین اطلاعاتی از صاحب این عکس‌ها به دست آوردیم، در اختیارش قرار بدیم!
چندمین بار بود که آب دهان خشک شده‌ام را قورت می‌دادم نمی‌دانم؟ این‌که چرا این حرف‌ها را به من می‌زد نیز نمی‌دانم! این بار لبخند مرموزانه‌ای زد و ادامه داد:
- شاهیار اون روزها شبیه به آتشفشانی شده بود که هر لحظه امکان داشت همه چیز رو نابود کنه؛ اما حالا، واقعاً نمی‌شناسمش! برام جالب شد که انتقام شاهین رو گرفت یا نه؟! اگه گرفت پس تویی که نمی‌دونم چه نسبتی با سروش داری، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
پلک روی هم فشار دادم و انگار حرف‌هایش حکم پتک محکمی را داشتند که بر سرم کوبیده می‌شد. به سمت قهوه‌ساز برگشتم و با دستان لرزان فنجان‌ها را در سینی قرار می‌دادم. پشت سرم که قرار گرفت لرزش دستانم به وضوح دیده می‌شد و آن‌ها را مشت کردم.
- حدس خودم اینه که گروگانت گرفته! درسته؟!
باز هم چیزی جز سکوت عایدش نشد که ناگهان صدای شهاب در آشپزخانه پیچید.
- نفس؟!
از این‌که به موقع آمده بود خوشحال شدم اما این فکر که نکند مکالمات من و برادر کایلا را شنیده باشد، در حال سوراخ کردن مغزم بود. مردمک‌های لرزانم را به او که در چهارچوب درب ایستاده بود و با شک و ابروهایی درهم به ما می‌نگریست، دوختم. زمان انگار کش آمده بود و قلب من در تلاش برای شکافتن سینه‌ام تقلا می‌کرد.
- Les toilettes sont au bout du couloir, pas ici !
زاویه‌ی نگاهش نشان می‌داد برادر کایلا را مخاطب قرار داده است اما طبق معمول نفهمیدم که چه گفت. برادر کایلا لبخند تصنعی بر ل*ب نشاند و قبل از این که به سمت شهاب قدم بردارد، زمزمه‌ی آهسته‌اش را شنیدم:
- اگه حدسم درست باشه، من می‌تونم کمکت کنم!
بهت نگاهم از چشمان تیزبین شهاب دور نماند و برادر کایلا با قدم‌هایی آهسته در مقابل نگاه عصبی و پراخم شهاب از آشپزخانه خارج شد. با خروج او، شهاب به سمتم آمد و در چهره‌ام دقیق شد.
- چی می‌گفت بهت؟! بدجوری مشکوک می‌زنه، اصلاً ازش خوشم نمیاد! مردک آدرس دستشویی رو می‌پرسه و بعد از آشپزخانه سر در میاره!
من اما به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بودم و حرف‌های او در مغزم چرخ می‌خورد. کمک؟ منظورش این بود از این عمارت فراری‌ام دهد؟! چرا؟! چرا باید چنین کمکی به من بکند؟! در افکار خودم غوطه‌ور بودم که با تکانی که شهاب به بازویم داد به سمتش برگشتم.
- با توام! میگم چی گفت بهت که این‌جوری بهم ریختی!
و بعد انگار که به موضوع جدیدی پی برده باشد، چشمانش گرد شد و متعجب ل*ب زد:
- وایستا ببینم، فارسی بلد بود؟!
نفس سنگینم را بیرون فرستادم و همراه با لبخند کم‌جانی سر تکان دادم. صدای سوفیا که از سالن به گوش می‌رسید و شهاب را صدا می‌زد، باعث شد با مکث قدم به سمت درب آشپزخانه بردارد و قبل از این‌که خارج شود به سمتم برگشت و با اخم ل*ب زد:
- بعداً حتماً باهم حرف می‌زنیم!
با رفتن شهاب، دستم را چندبار روی صورتم کشیدم و کلافه فنجان ها را از قهوه پر کردم.

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بر روی مبل تک نفره‌ای که کنار شاهیار قرار داشت نشسته بودم و حرف‌های برادر کایلا در سرم تاب می‌خورد. لحظاتی پیش، وقتی به سالن برگشتم، شهاب بر سر جای من نشسته بود و سیاوشی که به تازگی به جمع ملحق شده بود، کنار سوفیا جای گرفته بود. تنها جای خالی، مبل تک نفره‌ای بود که در کنار شاهیار قرار داشت.
به نیم‌رخ شاهیاری که آرام و بی‌خیال از سیگارش کام می‌گرفت و در ظاهر به حرف‌های آنتوان گوش می‌داد، نگریستم. موهایش را مدل بازکات کوتاه کرده بود و خال کوچکی که پشت گردنش قرار داشت، نمایان بود. به یاد دیشب افتادم؛ همان اتاقی که از بوم‌های نقاشی پر بود. به یاد چهره‌ی مظلومانه‌اش زمانی که از جنگ بین مغز و قلبش گفت، افتادم. او نیز مانند من خسته بود.
دلمان می‌خواست شمشیر و سپرهایمان را بر زمین بگذاریم و تنها یکدیگر را در آغـ.ـوش بگیریم. حتی سنگینی نگاه من نیز نتوانست باعث شود برگردد و به چشمانم نگاه کند. دلخور بود و این دلخوری در بی‌توجهی‌اش به من نمایان بود. اما من دلتنگ «شکوفه‌ی پرتقال» گفتن‌هایش شده بودم.
بغضی در گلویم بالا و پایین شد و به یاد قسمتی از آهنگ احسان خواجه‌امیری افتادم که انگار در وصف این حال من می‌سرود:

«من‌و از این عذاب، رها نمی‌کنی
کنارمی به من، نگاه نمی‌کنی
تمام قلب تو، به من نمی‌رسه
همین که فکرمی، برای من بسه»

با درد پلک بستم و دستم را روی شلوار کتان سفید رنگم کشیدم. با انگشتم خطوط فرضی روی آن می‌کشیدم و از عطر شاهیار دم عمیقی گرفتم.
ناگهان آنتوان حرفی زد که سکوت عجیبی در جمع حاکم شد. با تعجب سر بلند کردم و اول به شهاب که مبهوت به آنتوان و بعد شاهیار نگاه کرد، نگریستم. نگاهم روی بقیه چرخ خورد و حالا نه تنها شهاب بلکه همه به جز آنتوان و شاهیار متعجب بودند.
لعنتی؛ کاش فرانسوی بلد بودم!
برگشتم و به کایلا نگاه کردم که در عین متعجب بودن، انگار کمی خوشحال بود. با حرص گوشه‌ی لبم را جویدم و این بار شهاب با لحن ناباورانه‌اش، شاهیار را مخاطب قرار داد:
- داداش، واقعاً می‌خوای با کایلا ازدواج کنی؟!
زمهریر شده است؛ در وسط تابستان و اوج گرما، احساس سرما می‌کنم. دست و پاهایم انگار قندیل بسته‌اند که توان حرکتشان را ندارم. دهانم نیمه باز مانده و به شهاب خیره شده‌ام. انگار از چهره‌ام فهمیده بود که در گیجی به سر می‌برم و این جمله را به فارسی گفته بود تا من بفهمم. ازدواج؟ شاهیار و کایلا؟ شوخی می‌کردند؟!
همه منتظر به شاهیار نگاه می‌کردند اما او خونسرد رو به من کرد، چشمان سیاهش را به من دوخت و صدایم زد:
- نفس؟!
لحظه‌ای انگار خون یخ بسته درون رگ‌هایم به جریان افتاد. قلبم دوباره تپیدن را به یاد آورد و من، لبانم تکان خوردند و پاسخ دادم:
- ج..جانم؟!
خودم از کلمه‌ای که از دهانم خارج شد تعجب کردم. او کی جان من شده بود؟! مردمک‌هایم بین چشمانش دو دو می‌زدند و حاضرم قسم بخورم چشمان او تنها برای لحظه‌ای خندید.
- اون جا سیگاری رو برام میاری؟!
به سختی از او نگاه گرفتم و زیر سنگینی نگاه دیگران و نفرتی که از سوی کایلا حس می‌کردم بلند شدم. جاسیگاری سفید رنگ را از روی عسلی که کنار سوفیا قرار داشت، چنگ زدم و با قدم‌هایی لرزان به سمت شاهیار برگشتم.
سیگارش را با خونسردی درون جا سیگاری خاموش کرد و من به کش موی نارنجی رنگم که دور مچ او بود می‌نگریستم.
دلم می‌خواست حرف بزند، فریاد بزند، هوار بکشد. بگوید دروغ است، بگوید نمی‌خواهد با کایلا ازدواج کند.
اما جواب ما از سوی او، تنها سکوتی بود که طولانی بودنش حکم شکنجه‌ای دردناک را داشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
او رفته بود. دقایقی پیش، بدون این‌که‌ حتی توضیحی بدهد همراه با میهمانان ناخوانده‌ای که طوفان به راه انداخته بودند، از عمارت رفته بود.
کاغذ کوچکی که درون مشت عرق کرده‌ام قرار داشت، بیشتر فشرده شد.
‌کاغذی که هنگام جمع کردن فنجان ها، درون فنجان برادر کایلا یافته بودم و بر روی آن متن کوتاهی همراه با شماره‌اش نوشته شده بود.
«درباره‌ی حرف‌هام فکر کن و هرموقع به کمکم نیاز داشتی به این شماره زنگ بزن»
گیجم.
انگار از چرخ فلکی که به سرعت تاب خورده است، پیاده شده‌ام. آن‌قدر گیجم که چیزی تا سقوطم باقی نمانده است.
از پله‌ها به سختی بالا رفتم و بغضم را برای چندمین بار فرو دادم.
دستگیره‌ی اتاقم را پایین کشیدم و هم‌زمان با زدن کلید لامپ و دیدن شهاب که انتهای اتاق نشسته بود جیغ خفیفی کشیدم.
- ترسیدم دیوونه!
دست روی قلبی که لحظه‌ای پیش سکته‌ی خفیفی را گذرانده بود قرار دادم و به او که امشب، با تمام شب ها فرق داشت نگریستم.
سر بالا گرفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد. آهسته و خش دار زمزمه کرد:
- خاموشش کن!
مبهوت پلک زدم و با مکث دستم را به کلید رساندم و آن را فشردم. اتاق در تاریکی فرو رفت و بلاتکلیف در چهارچوب درب ایستاده بودم که زمزمه‌ی او دوباره شنیده شد:
- بیا داخل نفس.
لبم را با زبانم تر کردم و وارد اتاق شدم.
برای این‌که اتاق در تاریکی مطلق فرو نرود، درب را نیمه باز رها کردم تا توسط نور راهرو روشن شود و هم‌زمان با فرو دادن کاغذ درون جیب شلوارم، سمت او قدم برداشتم.
کنار او روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.
- می‌بینم خوب بلدی حال بدت‌و پنهان کنی فرفری!
متعجب به سمتش برگشتم و به چهره‌اش زل زدم.
-من؟!
لبخند زد. لبخندی که از جنس غم بود.
او همیشه به ندرت از شهاب پرانرژی و شوخ فاصله می‌گرفت و به غم هایش فرصت بروز می‌داد.
- من خودم ذغال فروشم، تو دیگه نمی‌خواد من‌و سیاه کنی! خوب می‌دونم امشب بیشتر از همه، تو توی شوک فرو رفتی!
در این‌که از خبر ازدواج شوکه شده بودم، شکی نبود اما حسی از اعماق وجودم این مسئله را با قدرت رد می‌کرد. مانند کسانی شده بودم که عزیزی از دست داده‌اند و هنوز به مرحله‌ی پذیرش نرسیده‌اند و انکار می‌کنند.
این بار لبخند غمگینش به من نیز سرایت کرد و میهمان لبانم شد. خیره به نوری که از لای درب به اتاق تابیده شده بود زمزمه کردم:
- تو فکر می‌کنی من عاشق شاهیارم؟!
از آن‌جایی که از حاشیه رفتن بیزار بودم، حرف آخر را اول زدم. گویی مخاطب این سوالم غیر از شهاب نیز خودم بودم. اما مغز من برای پاسخ به این سوال به پنجره‌ی ارور برخورد کرد. شهاب که از سوالم شوکه نشده بود، کمی در جایش جا به جا شد و پاسخ داد:
- من فکر نمی‌کنم، مطمئنم! و این نه تنها درباره‌ی تو، بلکه درباره‌ی برادرمم صدق می‌کنه!
سرم با ضرب به سمتش برگشت و خیره به نیم رخش، ناباور تک خنده‌ای زدم.
این بار او نیز به سمتم برگشت و لبخند زد.
-چیه خب، باور کن اصلا دلم نمی‌خواد زن داداشم اون کایلاعه جادوگر باشه!
خندیدم و مدتی بعد با لحنی که جدی شده بود ادامه داد:
- با این تصمیمی که گرفته، بیشتر از قبل تو باتلاقی که داخلش دست و پا می‌زنه فرو میره! و من این‌و نمی‌خوام.‌
نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و موهایم را با کش موی اهدایی سوفیا، بالای سرم بستم.
- تو چی می‌خوای؟!
خیره به نقطه‌ای از اتاق ل*ب زد:
- من می‌خوام از این مافیای لعنتی خلاص بشه! اون لیاقتش یه زندگیه عادی و بدون دردسره، من از هر کسی بهتر می‌دونم توی دلش چی می‌گذره!
من می‌دونم اون دلش یه خانواده می‌خواد، یه خانواده که در آرامش باهم زندگی کنن، یه خانواده که از خون و اسلحه به‌دور باشن!
شهاب راست می‌گفت. این راهی که شاهیار در پیش گرفته بود، سرنوشتی جز تباهی نداشت. سرنوشتی شبیه به سرنوشت برادرش؛ شاهین!
پاهایم را درون شکمم جمع کردم و سر بر روی زانوهایم قرار دادم. سکوتمان که طولانی شد، این بار من برای شکستنش پیش‌قدم شدم.
- حالا چه‌جوری به این نتیجه رسیدی که من عاشق خان داداشتم؟!
این را با خنده گفته بودم. خنده‌ای که تنها خودم از مصنوعی بودنش خبر داشتم.
یک زانویش را بالا آورد و دستش را روی آن قرار داد.
- چشمات! تاحالا صدبار به چشمات وقتی به شاهیار نگاه می‌کنی توجه کردم؛ برق می‌زنه،داد می‌زنه که می‌خوایش. و داداشم، داداشم هروقت که کنار توعه از اون پوسته‌ی سختش فاصله می‌گیره، اون به‌خاطر تو گاردشو پایین میاره و تبدیل به آدمی میشه که برای من تازگی داره!
پروانه‌های کوچک درون قلبم دوباره به پرواز درآمده بودند. حرف های شهاب حکم یک رویای شیرین را برایم داشتند. اما یکی از جملاتش را انگار قبلا یک بار تکرار کرده بود. با کمی فکر، ذهنم به همان روزی کشیده شد که برایم آن پیراهن حریر را خرید. « چشمات داد می‌زد که می‌خوایش»
می‌خندم و همراه با کوباندن دستم بر شانه‌اش ل*ب می‌زنم:
- الان داداشت‌و با اون لباس حریری که برام خریدی یکی کردی؟
حرفم به خنده‌اش انداخت و دست روی دهانش کشید.
-آخ اگه شاهیار الان این‌جا بود دهنم‌و سرویس می‌کرد!
هر دو خندیدیم و وقتی خنده‌مان به ته رسید آهسته زمزمه کردم:
- ترکیب من و داداشت یه اشتباهه شهاب!هیچ‌جوره نمی‌خوره بهم و من برای چیزی که اشتباهه تلاش نمی‌کنم، چون تهش برام پشیمونی به بار میاره!
بلند شدم و به سمت تختم قدم برداشتم.
ملافه‌ی تختم را بلند کردم و وقتی زیر آن جای گرفتم با بغضی که سعی بر پنهان کردنش داشتم ل*ب زدم:
- پاشو برو شهاب، به اندازه‌ی کافی فکر من‌و بهم ریختی!
پلک بستم اما لحظه‌ای صدای قدم‌هایش را که به تخت نزدیک می‌شد شنیدم.
ملافه‌ را تا زیر چانه ام بالا کشید و با ملایمت نجوا کرد:
- این‌ که چرا فکر می‌کنی ترکیبتون اشتباهه رو نمیدونم، اما تلاش برای عشق پشیمونی نداره نفس! حداقل تهش حسرت نمی‌خوری که چرا برای کسی که دوسش داشتی تلاش نکردی!
به سمت درب رفت و حین زمزمه کردن شب بخیر کوتاهی از اتاق خارج شد.
آه شهاب عزیزم؛ بگذار برایت تعریف کنم که من چه کسی هستم، ولی آیا بعد از شنیدن حرف‌هایم باز هم همین عقیده را خواهی داشت؟

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
با بالا گرفتن صدای سرو صداهایی که از راهرو به گوش می‌رسید، نیم خیز شدم و خواب‌آلود به درب اتاق چشم دوختم.
صدای سوفیا درحالی که فریاد می‌زد باعث شد خواب از سرم بپرد و سریع از تخت پایین بیایم. دستگیره را پایین کشیدم و با باز کردن درب اتاق، از دیدن شهاب و سوفیا درحالی که با یکدیگر بحث می‌کردند تعجب کردم.
سوفیا با صدایی که از بغض می‌لرزید دسته‌ی چمدان زرشکی رنگش را چنگ زد و سعی کرد شهاب را کنار بزند.
- برو کنار شهاب، تو یه دروغگویی!
شهاب کلافه و پراستیصال دستش را روی دهانش کشید و با درد پلک بست.
- اشتباه می‌کنی عزیزم، اشتباه! اصلا اون‌جوری که تو فکر می‌کنی نیست!
شهاب تازه نگاهش به منی که خشکم زده بود و با ابروهای بالا رفته به آن‌ها می‌نگریستم افتاد و غم چشمانش به جانم رسوخ کرد. قدمی به سمتشان برداشتم و متعجب ل*ب زدم:
- چی‌شده بچه‌ها؟!
سوفیا که پشتش به من بود، با خشم به سمتم برگشت و انگار منتظر تلنگر کوچکی بود تا فوران کند‌.
- تو یکی که اصلاً حرف نزن!
چشمانم گرد شد و گیج به شهاب نگاه کردم. شهاب از من بدتر بود و عصبی چنگی در موهایش کشید‌. پس سوفیا از همان دسته آدم‌هایی بود که عصبانیتش قطره قطره جمع می‌گردد و وانگهی دریا می‌شود. سعی کردم او را به آرامش دعوت کنم، دست روی شانه اش قرار دادم و شمرده شمرده گفتم:
- خب سوفیا جان تا وقتی نگی چی‌شده که من نمی‌دونم چه‌کاری کردم که تو رو عصبی کرده. بیا اتاقم حرف بزنیم.
پوزخند صدا داری زد و با چنگ زدن چمدانش به سمت پله‌ها رفت.
- ممنون، ولی ترجیح میدم تنهاتون بذارم تا مثل دیشب توی همون اتاق باهم حرف بزنین و از خاطرات و خرید پیراهن حریر بگین!
مبهوت به شهاب نگاه کردم که پوف کلافه‌ای کشید و رو به سوفیا، سرش را تاسف بار تکان داد.
پس دیشب حرف هایمان را شنیده بود! اما تنها قسمتی از حرف هایمان را شنیده بود و دچار سوتفاهم شده بود.
سعی کردم لبخندی بزنم و دستم را روی چمدانش قرار دادم. مردمک های لرزانش را به چشمانم دوخت و لبانش از بغض می‌لرزیدند.
- اشتباه برداشت کردی عزیزم! حاضرم قسم بخورم که بین من و شهاب چیزی به جز یه رفاقت ساده نیست. تو دیشب همه‌ی حرف های ما رو نشنیدی و از این‌که باعث این سوتفاهم شدیم واقعا معذرت می‌خوام.
بغضش آب شد و با گریه ل*ب زد:
-چی رو اشتباه برداشت کردم؟! پچ‌پچ های درگوشیتون رو؟ صمیمیت بیش از حدتون؟ قضیه‌ی پیراهن حریر؟! همه‌ی اینا سوتفاهمه؟!
پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم و شهاب با عجز نگاهم کرد. همه‌چیز مانند یک کلاف در هم پیچیده بود. سوفیا دستی به صورت خیسش کشید و به سختی همراه با چمدانش از پله ها روانه شد. همه چیز برای من مثل روز روشن بود؛ شهاب برای من مانند برادرم بود؛ مانند برادر نداشته‌ام و در این مسئله هیچ شک و ابهامی نبود. اما این‌که سوفیا برای خودش بریده و دوخته بود، جای تامل داشت.
اصلا دلم نمی‌خواست در جایگاهی قرار بگیرم که شاهد فروپاشی یک رابطه باشم آن هم زمانی که انگشت اتهام به سمت من گرفته شده است.
شهاب کنارم ایستاد و بالا و پایین شدن سینه‌اش نشان از خشمی می‌داد که سعی بر کنترلش دارد. از بالای پله‌ها به سوفیایی نگاه کردم که به‌خاطر عشق زیادش به شهاب، حساس شده بود.
نرده‌ی چوبی پله‌ها را فشردم و دل را به دریا زدم.
- من عاشق شاهیارم!
سوفیا از حرکت ایستاد و مبهوت سر بر گرداند. می‌توانستم لبخند محوی که بر لبان شهاب نقش بسته را تصور کنم.
اعتراف کرده بودم؛ نه تنها به شهاب و سوفیا بلکه به خودم!
به نفسی که قلبش از میان این جنگ فریاد پیروزی سر داده بود. تلخندی زدم و خیره در چشمان سوفیا ادامه دادم:
- اگه دیشب می‌موندی و همه‌ی حرفامون رو می‌شنیدی می فهمیدی. اگه این‌قدر که نسبت به رابطه‌ی من و شهاب حساس شده بودی یکم به من و شاهیار توجه می‌کردی می‌فهمیدی، می‌فهمیدی من عاشق شاهیارم!

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
سینی مشکی رنگ که در آن یک لیوان آب پرتقال وجود داشت را محکم‌تر گرفتم و سعی داشتم با نفسی عمیقی ریتم نفس هایم را به حالت عادی برگردانم.
حرف های شهاب در سرم اکو می‌شد:
«تلاش برای عشق پشیمونی نداره نفس!»
تقه‌ای به درب اتاق زدم که از آن صدای موزیک بیس دار شنیده می‌شد. دستگیره را پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.
« حداقل تهش حسرت نمی‌خوری که چرا برای کسی که دوسش داشتی تلاش نکردی! »
چشم در اتاق گرداندم؛ دیوار های اتاق با رنگ مشکی پوشانده شده بود و در وسط اتاق، دستگاه‌های بدنسازی متنوعی قرار داشت؛ از دمبل‌ها و هالترها گرفته تا دستگاه‌های کاردیو مانند تردمیل و دوچرخه ثابت.
نگاه از پنجره‌ی های سرتا سری گرفتم و او را در حالی که با دستگاه هاگ اسکوات، اسکات می‌زد دیدم و برای ابراز وجود درب را محکم بستم. دستانش لحظه‌ای از حرکت ایستاد اما بعد از مکث کوتاهی دوباره به اسکات زدن ادامه داد.
به سمتش رفتم و بالای سرش ایستادم.
رکابی گشاد مشکی رنگی تنش بود که اگر نمی‌پوشید هم تفاوتی نداشت چون تمام عضلات سینه و بدنش نمایان بود.
دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌اش می‌غلتید و بدون این‌که به من نگاه کند سخت درحال تمرین بود.
وقتی نگاه خیره‌ام را دید دست از اسکات زدن برداشت و نیم خیز شد.
حوله‌ی لیمویی رنگش را از روی دسته‌ی دستگاه چنگ زد و روی گردنش کشید.
نگاهم روی رگ گردنش قفل مانده بود که سر بلند کرد و نگاه بی‌حسش از چشمانم به لیوان کریستال درون سینی‌ کشیده شد. از جایش بلند شد، لیوان آب پرتقال را برداشت و یک نفس سر کشید.
دلم لــ.ـــمس سیب گلویش را می‌خواست.
لیوان را به سینی برگرداند و با بی‌خیالی به سمت تردمیل رفت.
از بی‌توجهی‌اش حرصم گرفت و به سمت اسپیکر گوشه‌ی اتاق رفتم. سینی‌ را بر روی میز کوچک کنار اسپیکر قرار دادم و دکمه‌ی اسپیکر را فشردم. برگشتم و او را درحالی که روی تردمیل خاموش ایستاده بود و یک تای ابرویش بالا رفته بود دیدم.
حوله‌ را روی گردنش جا به جا کرد و ل*ب زد:
- چی می‌خوای دردسر؟!
با قدم های آهسته به سمتش رفتم و خیره در چشمانش گفتم:
- جواب!
دوباره ابرویش به بالا کشیده شد.
- جواب؟!
پلک فشردم و موهای مزاحمم را پشت گوشم فرستادم.
- جواب سوال شهاب که دیروز از زیرش در رفتی!
- جواب سوال شهاب‌و تو می‌خوای؟!
با من بازی می‌کرد. حواسم پرت برق درون چشمانش می‌شد و او بازی می‌کرد. بغض در گلویم تار می‌بست و او بازی می‌کرد.
به دنبال جواب بودم؛ جوابی قانع کننده.
- چه فرقی داره؟ تو فکر کن سوال اون، سوال منم بوده!
- فرق داره!
دندان روی هم سابیدم و با حرص دستم را روی دسته‌ی بلند تردمیل قرار دادم.
با این کار به او نزدیک تر شده بودم اما برای دیدنش باید سر بالا می‌گرفتم.
- با من بازی نکن شاهیار!
انگار که از حرص خوردنم کیف کند او نیز کمی خم شد و در فاصله‌ی میلی متری صورتم ل*ب زد:
- ما خیلی وقته داریم بازی می‌کنیم نفس، من منتظرم شاه رو کیش و مات کنی!
مردمک هایم در نگاهش دو دو می‌زد. من مانند اسفند روی آتش جلز و ولز می‌کردم و او لذت می‌برد.
نفس خسته‌ام را بیرون فرستادم و نا امید از او نگاه گرفتم. به سمت درب قدم تند کردم که مچم را گرفت و با شتاب به سینه‌اش برخورد کردم.
دلم هری به پایین ریخت و سینه‌ی او مدام بالا و پایین می‌شد.
یک دستش دور گردنم قرار گرفت و دست دیگرش از پشت روی شکمم حلقه شد و من را به خودش چسباند.
بدون این‌که فشاری به گردنم وارد کند، سر به زیر گوشم برد. نفس های داغش با هر برخورد به پوست گردنم، حالم را دگرگون می‌کرد. آهسته و با خشمی زیر پوستی غرید:
- من بهت اجازه دادم بری؟!
به سختی و با حالی خراب گفتم:
- مگه اجازه‌ی من دسته توئه؟!
حلقه‌ی دستش دور شکمم محکم تر شد.
- اجازه‌ت، موهات، نفس کشیدنت؛ همه دسته منه!
نه تنها قلب من، بلکه قلب او نیز می‌کوبید. پر شتاب و محکم!
- جواب من‌و ندادی، بمونم که چی؟
در گلو خندید.
- هنوز نفهمیدی که من به کسی جواب پس نمیدم؟!
نگاهم به دستی که به دورم حلقه شده بود کشیده شد. همان دستی که کش موی من دور مچش قرار داشت.
پوزخند زدم، عمیق و پر درد.
- باید بدی! تا وقتی که کش موی من دور مچته باید جواب پس بدی شاهیار خان!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سکوت کرد، تنها ریتم نفس هایش سریع تر شده بود.
- چه‌ جوری می‌تونی وقتی کش موی من دور مچته، با یکی دیگه ازدواج کنی؟!
انگار حرفم به مذاقش خوش نیامد که دستانش را برداشت و من را با شتاب به طرف خودش برگرداند.
درحالی که خون به صورتش دویده بود، با نفرت به گردنبندم نگاه کرد.
- همون‌جوری که تو می‌تونی وقتی گردنبند یه نفر دیگه دور گردنته، از من جواب پس بگیری!
لبانم از هم فاصله گرفت و مبهوت به او نگریستم. او بعد از دیوانه کردن من، یک کار را خوب بلد بود؛ آن هم آچمز کردنم!
آچمز شده بودم و زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. پره‌های بینی‌اش با خشم باز و بسته می‌شد و رگ گردنش متورم تر شده بود.
- دردت چیه نفس؟! تو مگه نبودی که می‌گفتی کنار هم بودنمون اشتباهه؟ چی‌شد پس؟!
حرف‌هایی که آن شب در آن اتاق و در میان آن بوم ها زده بودم، به صورتم می‌کوبید. چرا نمی‌فهمید که من خودم هم از کار هایم سر در نمی‌آورم. چرا نمی فهمید نیرویی من را به طرفش می‌کشد و تمام وجودم او را می‌طلبد. حالا بغض، چنگالش را در گلویم فرو برده بود و صدایم می‌لریزد. با چشمانی که پر شده بود تقریبا فریاد زدم:
- شاهیار تو خوب بلدی من‌و دیوونه کنی؛ ولی عرضه‌شو نداری پای دیوونه‌ای که ازم ساختی بمونی! می‌بینی؟! تو یه بی عرضه‌ای!
نفس نفس می‌زدم و او با چشمانی که از خشم دو دو می‌زدند نگاهم می‌‌کرد. سینه‌اش بالا و پایین می‌شد و لحظه‌ای دستانش را بالا برد که ناخودآگاه با ترس قدمی به عقب برداشتم. تصویری در ذهنم نقش بست. تصویر همان شبی که در ماشین، جلوی رستوران، سروش ضرب دستش را نشانم داده بود.
اما او پر استیصال دستانش را روی چشمانش کشید و آرام تا روی سرش ادامه داد و همان‌جا روی موهایی که زیادی کوتاهشان کرده بود نگه داشت. انگار که سعی داشت با این کار، به اعصابش مسلط باشد.
چه فکری با خودم کرده بودم؟ فکر کردم او دست روی من بلند می‌کند؟! کسی در اعماق ذهنم سریع پاسخ داد:
«نه، اون باهام یه جوری رفتار می‌کنه که انگار من واقعا یه شکوفه‌ی پرتقالم. همون‌قدر ظریف و کوچولو!»
لحظه‌ای بعد با چشمان سرخش از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد. با حرص به دنبالش رفتم، پشت سرش راهرو را طی کردم و وارد اتاق شدم. خشم هیچ‌‌ یک از ما قصد فروکش کردن نداشت.
او به سمت قسمت انتهای اتاق که راهروی باریکی را به حمام متصل می‌کرد رفت و من در میانه‌ی اتاق ایستادم.
صدای آب که بلند شد، به سمت مبل چرم گوشه‌ی اتاق رفتم و روی آن نشستم. پلک بستم و منتظر ماندم تا بیاید. بیاید و تکلیف این دل بی‌صاحاب را روشن کند.
مدتی بعد صدای آب قطع شد و پلک که باز کردم با دیدن او درحالی که پشت به من ایستاده بود و تنها حوله‌ی سفید رنگی را دور کمرش بسته بود چشمانم گرد شد و سریع پلک بستم.
اما بی‌فایده بود، چون بلافاصله تصویر عضلات پیچ در پیچش پشت پلکم نقش بست و لحظه‌ای راه گرفتن عرق سرد را بر تیره‌ی کمرم احساس کردم.
یک پلکم را نیمه باز کردم و او حالا شلوار اسپرت مشکی رنگی پوشیده بود و با همان بالا تنه‌ی بــ*ره*نه به سمت همان راهرو برگشت.
از جایم برخاستم و به دنبالش وارد قسمتی شدم که در یک گوشه‌ی آن یک حمام شیشه‌ای و توالت فرنگی وجود داشت و در قسمت دیگر دو روشویی بزرگ با سینک های سنگی و شیرآلات طلایی قرار داشت. دکوراسیون این قسمت با سرامیک های شیری و طلایی رنگ طراحی شده بود و او رو به روی یکی از روشویی ها ایستاد و ریش تراشش را به پریز زد.
بوی شامپو و بخار حمام در فضا پیچیده بود و هم‌زمان با قورت دادن آب گلویم به سمتش قدم برداشتم.
نگاهش از آینه‌ی گرد و بزرگ مقابلش به سمتم کشیده شد و با مکث روی لبه‌ی روشویی نشستم و مقابل او قرار گرفتم. نگاه تیره‌اش را به من دوخت و ریش تراش را از صورتش فاصله داد.
درحالی که هم‌چنان نگاهمان در هم گره خورده بود، دستم را بالا بردم و ریش تراش را از دستش گرفتم. دستم در برخورد با انگشتان داغش سوخت و صدای ضربان قلبمان در اتاق پیچیده بود.
نگاهم به ته‌ریش هایش که کمی بلند شده بودند کشیده شد و دکمه‌ی ریش تراش را فشردم و زیر نگاه خیره‌اش آن را روی صورتش قرار دادم.
به یاد بابا افتادم؛ یک‌بار اصرار کردم بگذارد ریش هایش را اصلاح کنم و در آخر آن‌قدر شیطنت کردم و مسخره بازی درآوردم که درحالی که تنها یک طرف صورتش را صفر زده بودم در خانه به دنبالم افتاد. صدای جیغ و خنده های من و « پدر سوخته» گفتن های بابا در خانه پیچیده بود و مامان غر می‌زد.
لبخندی از خاطرات گذشته بر لبم نقش بست و بعد از فید کردن ته ریشش آن را از صورتش فاصله دادم و روی روشویی گذاشتم.
عمیق و موشکافانه نگاهم می‌کرد و دو دستش را دو طرفم روی لبه‌ی روشویی قرار داد. چشمانش یک دنیا حرف برای گفتن داشتند. در نزدیک ترین فاصله از صورتم پچ زد:
- نمی‌ترسی؟!
به آرامی پلک زدم و لبخند محوی بر لبانم نشاندم.
- از چی؟!
آرام شده بودیم، اما این آرامش شبیه به آرامش دریا بود؛ هر لحظه ممکن بود دوباره طوفانی شود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا