هنوز خیره به ساعت و عقربههایی که به دنبال هم میدویدند بودم که ناگهان با شنیدن صدای شهاب و حرفی که زد سرم با ضرب به سمتش برگشت.
- فکر نکنم بیاد، اون ساعت رو ول کن!
چشمان گردم را به او که با شیطنت نگاهم میکرد دوختم و نگاه لرزانم بین بقیه چرخ خورد. اما آنها یا حرف شهاب را نشنیده بودند، یا اگر هم شنیده بودند، به روی خودشان نیاوردند و هرکدام خودشان را مشغول نشان دادند. با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشیدم و او در پاسخ، چشمکی حرصدرار زد.
ژاکلین با تعجب به حالت چهرهام نگاه کرد و نگاهش بین من و شهاب چرخ خورد.
- چیزی شده دخترم؟! چرا خودت هم نمیای بشینی!
توجه سوفیا و سیاوشی که مشغول باز کردن درب نوشابه بود، به ما جلب شد. برای جمع کردن اوضاع لبخند مسخرهای زدم و یکی از صندلیها را بیرون کشیدم و بر روی آن نشستم. چهقدر دلم میخواست شهاب را هم مانند یکی از همین پیتزاها به هشت قسمت مساوی تقسیم کنم. نقطه ضعف به دستش داده بودم و مدام کرم میریخت.
چشم غرهای به او رفتم که ناگهان صدای باز شدن درب عمارت باعث شد سرم را جوری بچرخانم که گردنم درد بگیرد. شاهیار وارد عمارت شد. آشفته به نظر میرسید؛ موهایش درهم بود و چشمانش گواهی بر خستگیاش میداد، اما همچنان قدمهایش محکم و استوار بود.
به احترام او همهمان بلند شدیم و او بدون اینکه نیم نگاهی به ما بیندازد، به سمت پلهها رفت. در گفتن حرفی که میخواستم بزنم دودل بودم، اما در نهایت با استرس ل*ب زدم:
- شام نمیخوری؟!
پایی که میخواست بر روی پلهی اول قرار بگیرد، با مکث به عقب برداشته شد. سکوت سنگینی بر فضا حاکم شده بود؛ حتی صدایی از شهاب هم بیرون نمیآمد. لحظهای از گفتن حرفی که زده بودم پشیمان شدم. اعضای این عمارت چه فکری دربارهام میکردند؟!
آرام به عقب برگشت و چشمان سیاهش را به من دوخت. معذب از نگاه خیرهاش، دستم را بند میز کردم و سرم را پایین انداختم. هر لحظه میترسیدم فریاد بزند و بگوید: «شام خوردن یا نخوردن من به تو چه ربطی دارد؟!» اما برخلاف تصورم، دستش را از روی نردهها برداشت و به سمت میز آمد.
آب دهانم را قورت دادم و وقتی کنارم ایستاد، بوی عطرش را هم همراه خودش آورد. مستقیم نگاهم کرد و نگاه من در صورتش چرخ میخورد. به تهریشهایش نگاه کردم و نمیدانم چرا دلم میخواست آنها را کمی کوتاه کنم! ابروهایش را به هم نزدیک کرد و بر روی صندلی کناری من نشست.
با نشستن او، ما نیز بر روی صندلیهایمان نشستیم و شهاب این بار پیش دستی کرد:
- سرد شد بابا، شروع کنین!
زیر چشمی نگاهی به شاهیار که به پشتی صندلی تکیه داده بود و یک دستش را در جیب شلوارش فرو برده بود، انداختم. دستم را جلو بردم و یک تکه پیتزا درون بشقاب او قرار دادم. واکنشش را ندیدم و نمیخواستم ببینم. نمیدانستم لبخند زد یا آن ابروهای پرپشتش در هم رفت؛ مهم هم نبود، من فقط دلم میخواست بر سر این میز و همراه ما غذا بخورد.
زیر سنگینی نگاه او، تکهای هم درون بشقاب خودم قرار دادم و لحظهای دستم به چنگال کنار بشقابم خورد و صدای برخوردش با زمین در عمارت طنینانداز شد. لبم را با استرس جویدم و برای برداشتنش خم شدم. وقتی خواستم سرم را بلند کنم، از دیدن دست شاهیار که آن را لبهی میز قرار داده بود تا سرم با میز برخورد نکند و کش موی نارنجی رنگ من که دور مچش قرار داشت، چشمانم گرد شد.
کش مویم را دور مچش انداخته بود؟! چیزی درون دلم به جوش و خروش افتاد و انگار پروانهی کوچکی پر زد. با حال عجیبی بر سرجایم نشستم و او نیز بدون اینکه نگاهم کند، آرام دستش را از لبهی میز برداشت.
آن لبخند محوی که گوشهی لبم متولد شده بود چه بود دیگر؟! آن حس خوبی که درون قلبم جاری شده بود چه بود دیگر؟!
گازی به تکهی پیتزا زدم و از طعم خوش پنیر و گوشت مخلوط شده لذت بردم.
نگاهم را از پیتزای دست نخوردهی درون بشقابش گرفتم و به دستش که بر روی رانش گذاشته بود، دادم. دستانی که کمی رنگ پریده و سفید بودند و تضاد فاحشی با شلوار کتان مشکی رنگش داشتند. رگهای دستانش بیرون زده بود و با اینکه دلم میخواست انکار کنم اما اکسسوریهایش را دوست داشتم؛ آن انگشتر طلایی رنگ و دستبند بنگل مدل پیچ نقرهای دست چپش و دستبند چرم قهوهای رنگی که دور مچ دست راستش قرار داشت و کش موی من که به آن دستبند بنگل اضافه شده بود.
نگاهم به ژاکلین افتاد که به آرامی غذایش را میجوید، سپس به سیاوش که کمی از نوشابهاش را مینوشید، شهاب که بر روی پیتزای سوفیا سس میریخت و از چهرهی سوفیا مشخص بود که در دلش قند آب میشود.
من این خانواده را دوست داشتم؟! من این با هم بودن را دوست داشتم؟! ناگهان از اعماق قلبم کسی فریاد زد:
- خیلی، خیلی!
دوباره نگاهم به سمت شهاب چرخید که به شاهیار خیره شده بود. بیشک آن برق درون چشمانش و سیبک گلویی که بالا و پایین میشد، نشان از دلتنگیاش بود؛ دلتنگ برادرش! آه، شاهیار برادرش را از حمایتها و محبتهایش محروم کرده بود.
به معنای واقعی کلمه، دلم میخواست آشتی کنند. من از قهر و کدورت متنفر بودم. بیست و دو سال میان قهر و دلخوریهای مداوم پدر و مادرم زندگی کردم. هرگز نشد که بر سر میز غذا با یکدیگر بگوییم و بخندیم. همیشه با هم قهر بودند و شبیه دشمنانی بودند که شمشیرهایشان را زیر میز پنهان کردهاند.
دست لرزانم را مشت کردم و برای شروع حرفهایم، گلویم را صاف کردم. نگاه هر پنج نفرشان به من معطوف شد و سعی کردم لبخند بزنم.
- فکر نکنم بیاد، اون ساعت رو ول کن!
چشمان گردم را به او که با شیطنت نگاهم میکرد دوختم و نگاه لرزانم بین بقیه چرخ خورد. اما آنها یا حرف شهاب را نشنیده بودند، یا اگر هم شنیده بودند، به روی خودشان نیاوردند و هرکدام خودشان را مشغول نشان دادند. با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشیدم و او در پاسخ، چشمکی حرصدرار زد.
ژاکلین با تعجب به حالت چهرهام نگاه کرد و نگاهش بین من و شهاب چرخ خورد.
- چیزی شده دخترم؟! چرا خودت هم نمیای بشینی!
توجه سوفیا و سیاوشی که مشغول باز کردن درب نوشابه بود، به ما جلب شد. برای جمع کردن اوضاع لبخند مسخرهای زدم و یکی از صندلیها را بیرون کشیدم و بر روی آن نشستم. چهقدر دلم میخواست شهاب را هم مانند یکی از همین پیتزاها به هشت قسمت مساوی تقسیم کنم. نقطه ضعف به دستش داده بودم و مدام کرم میریخت.
چشم غرهای به او رفتم که ناگهان صدای باز شدن درب عمارت باعث شد سرم را جوری بچرخانم که گردنم درد بگیرد. شاهیار وارد عمارت شد. آشفته به نظر میرسید؛ موهایش درهم بود و چشمانش گواهی بر خستگیاش میداد، اما همچنان قدمهایش محکم و استوار بود.
به احترام او همهمان بلند شدیم و او بدون اینکه نیم نگاهی به ما بیندازد، به سمت پلهها رفت. در گفتن حرفی که میخواستم بزنم دودل بودم، اما در نهایت با استرس ل*ب زدم:
- شام نمیخوری؟!
پایی که میخواست بر روی پلهی اول قرار بگیرد، با مکث به عقب برداشته شد. سکوت سنگینی بر فضا حاکم شده بود؛ حتی صدایی از شهاب هم بیرون نمیآمد. لحظهای از گفتن حرفی که زده بودم پشیمان شدم. اعضای این عمارت چه فکری دربارهام میکردند؟!
آرام به عقب برگشت و چشمان سیاهش را به من دوخت. معذب از نگاه خیرهاش، دستم را بند میز کردم و سرم را پایین انداختم. هر لحظه میترسیدم فریاد بزند و بگوید: «شام خوردن یا نخوردن من به تو چه ربطی دارد؟!» اما برخلاف تصورم، دستش را از روی نردهها برداشت و به سمت میز آمد.
آب دهانم را قورت دادم و وقتی کنارم ایستاد، بوی عطرش را هم همراه خودش آورد. مستقیم نگاهم کرد و نگاه من در صورتش چرخ میخورد. به تهریشهایش نگاه کردم و نمیدانم چرا دلم میخواست آنها را کمی کوتاه کنم! ابروهایش را به هم نزدیک کرد و بر روی صندلی کناری من نشست.
با نشستن او، ما نیز بر روی صندلیهایمان نشستیم و شهاب این بار پیش دستی کرد:
- سرد شد بابا، شروع کنین!
زیر چشمی نگاهی به شاهیار که به پشتی صندلی تکیه داده بود و یک دستش را در جیب شلوارش فرو برده بود، انداختم. دستم را جلو بردم و یک تکه پیتزا درون بشقاب او قرار دادم. واکنشش را ندیدم و نمیخواستم ببینم. نمیدانستم لبخند زد یا آن ابروهای پرپشتش در هم رفت؛ مهم هم نبود، من فقط دلم میخواست بر سر این میز و همراه ما غذا بخورد.
زیر سنگینی نگاه او، تکهای هم درون بشقاب خودم قرار دادم و لحظهای دستم به چنگال کنار بشقابم خورد و صدای برخوردش با زمین در عمارت طنینانداز شد. لبم را با استرس جویدم و برای برداشتنش خم شدم. وقتی خواستم سرم را بلند کنم، از دیدن دست شاهیار که آن را لبهی میز قرار داده بود تا سرم با میز برخورد نکند و کش موی نارنجی رنگ من که دور مچش قرار داشت، چشمانم گرد شد.
کش مویم را دور مچش انداخته بود؟! چیزی درون دلم به جوش و خروش افتاد و انگار پروانهی کوچکی پر زد. با حال عجیبی بر سرجایم نشستم و او نیز بدون اینکه نگاهم کند، آرام دستش را از لبهی میز برداشت.
آن لبخند محوی که گوشهی لبم متولد شده بود چه بود دیگر؟! آن حس خوبی که درون قلبم جاری شده بود چه بود دیگر؟!
گازی به تکهی پیتزا زدم و از طعم خوش پنیر و گوشت مخلوط شده لذت بردم.
نگاهم را از پیتزای دست نخوردهی درون بشقابش گرفتم و به دستش که بر روی رانش گذاشته بود، دادم. دستانی که کمی رنگ پریده و سفید بودند و تضاد فاحشی با شلوار کتان مشکی رنگش داشتند. رگهای دستانش بیرون زده بود و با اینکه دلم میخواست انکار کنم اما اکسسوریهایش را دوست داشتم؛ آن انگشتر طلایی رنگ و دستبند بنگل مدل پیچ نقرهای دست چپش و دستبند چرم قهوهای رنگی که دور مچ دست راستش قرار داشت و کش موی من که به آن دستبند بنگل اضافه شده بود.
نگاهم به ژاکلین افتاد که به آرامی غذایش را میجوید، سپس به سیاوش که کمی از نوشابهاش را مینوشید، شهاب که بر روی پیتزای سوفیا سس میریخت و از چهرهی سوفیا مشخص بود که در دلش قند آب میشود.
من این خانواده را دوست داشتم؟! من این با هم بودن را دوست داشتم؟! ناگهان از اعماق قلبم کسی فریاد زد:
- خیلی، خیلی!
دوباره نگاهم به سمت شهاب چرخید که به شاهیار خیره شده بود. بیشک آن برق درون چشمانش و سیبک گلویی که بالا و پایین میشد، نشان از دلتنگیاش بود؛ دلتنگ برادرش! آه، شاهیار برادرش را از حمایتها و محبتهایش محروم کرده بود.
به معنای واقعی کلمه، دلم میخواست آشتی کنند. من از قهر و کدورت متنفر بودم. بیست و دو سال میان قهر و دلخوریهای مداوم پدر و مادرم زندگی کردم. هرگز نشد که بر سر میز غذا با یکدیگر بگوییم و بخندیم. همیشه با هم قهر بودند و شبیه دشمنانی بودند که شمشیرهایشان را زیر میز پنهان کردهاند.
دست لرزانم را مشت کردم و برای شروع حرفهایم، گلویم را صاف کردم. نگاه هر پنج نفرشان به من معطوف شد و سعی کردم لبخند بزنم.
آخرین ویرایش: