♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
زخمه‌ی خُلقان
◀ نام نویسنده
لیلا مرادی
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
درام
به خیالش با این کار از تصمیمش برمی‌گشت، غافل از این‌ که مرغ او یک پا داشت! پدرش هم از آن روز به بعد با او سرسنگین تا می‌کرد. یک روز که در اتاقش تنها بود، پیشش آمد. داخل نه، در آستانه‌ی درب ایستاد و نفس بلندی کشید.
- بعد از جواب ردت به خانواده مستوفی، دیگه نمی‌شه دهن مردم رو بست. حالا که خودت می‌خوای جلوت رو نمی‌گیرم؛ اما عاقبتش هر چی شد تاوانش به خودت برمی‌گرده دختر.
همین را گفت و او را با یک دنیا غم عالم تنها گذاشت؛ نه آرزوی خوشبختی کرد و نه نصیحت پدرانه‌. حتی راه برگشتی هم برای خود نگذاشته‌ بود. پدرش همین اول راه گفت که به حمایت او تکیه نکند. مادرش تنها غم‌خواری بود که همه‌ی کارها روی دوشش افتاده‌ بود. چند نوع پارچه از بازار خریده و از او می‌خواست یکی‌شان را برای شب بله‌‌برون انتخاب...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مادرش لبخند زورکی زد و در جایش جا‌به‌جا شد.
- حالا چرا این‌قدر عجله؟ جهاز ماه‌بانو هم هنوز آماده نیست.
ستاره‌خانم سریع به میان بحث آمد:
- هر چی شما بگید مختارید خواهر؛ اما ما که جلوی چشم هم بزرگ شدیم، نامزدی برای اوناست که با هم برن و بیان و آشنا بشن.
با این جمله، دهان همه بسته شد.
نگاهش را به حسام داد که کنار پدرش با سری پایین نشسته‌ بود. اجزای صورتش جذابیت خاصی نداشتند؛ شاید هم چشم او را نمی‌گرفت، وگرنه قیافه‌ی خوب و متناسبی داشت، مخصوصاً با آن چشمان درشت و کشیده‌ی براق که تیله‌های مثل انگور سیاهش در آن برق می‌زدند و هر کسی را برای لحظاتی به خود خیره می‌کرد. ابروهای تمیز و مرتبش، به خط اخم ظریفی مزین شده‌ بود که او را کمی خشن جلوه می‌داد. همه می‌دانستند که ستاره‌خانم اصالت عربی دارد و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
***
قرار بود امروز برای خرید اقلام عروسی به بازار بروند و او هنوز مثل مجسمه‌ها در ایوان ایستاده‌ بود. مادرش که وقتی حسام آمد فقط برای سلام و علیک و آوردن چای بیرون آمد و بعد داخل رفت؛ انگار هنوز حسام را به عنوان داماد این خانه نپذیرفته‌ بود. با سقلمه‌ا‌ی به خودش آمد، خانم‌جون بود. اخم تصنعی بین ابرو‌های مرتب گندمی‌اش نشست و برایش خط و نشان کشید.
- دختر می‌خوای آبرومون رو ببری؟! چرا ماتت برده؟ آقاحسام منتظر توعه‌ ها!
پلکی زد و نگاهش را به حسامی داد که در این سرما، روی تخت وسط حیاط نشسته‌ بود و چای می‌نوشید. کاش کسی درد او را می‌فهمید، از همراه بودن با این مرد می‌ترسید. خانم‌جون که رفت، حسام فنجان خالی‌اش را روی سینی گذاشت و بعد از برداشتن سوئیچ ماشینش ایستاد.
- بابت چای از مادرت تشکر کن...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
این را گفت و در مقابل نگاه وق زده‌اش از او فاصله گرفت. لحظه‌ای بعد صدای بسته شدن درب، خبر از پیاده شدنش می‌داد. این مرد زیادی مرموز بود؛ هم خودش را جوری نشان می‌داد که از این وصلت راضی نیست و از آن‌طرف رویش حساسیت به خرج می‌داد. وارد یک پاساژ بزرگ شدند که همه‌چیز در آن یافت میشد. کنار حسام شروع به قدم زدن کرد و اجناس فروشگاه‌ها را از نظر گذرانید. چه مسخره! قرار بود عروس بشود؟ همه‌ی دخترها موقع خرید کردن کلی ذوق داشتند؛ اما او چه؟
حسام بی‌آنکه نظرش را مبنی‌بر انتخاب حلقه و لباس بپرسد، از آن چیزی که خوشش می‌آمد، فی‌الفور می‌خرید؛ او هم چندان رغبتی نشان نمی‌داد و مثل ربات همراهش بود. تا نزدیکی‌های ظهر مشغول خرید کردن بودند. هنوز کلی از کارها مانده‌ بود که باید انجامش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با حالی نزار و بیچارگی اشک‌هایش را از صورت تب‌دارش زدود. دیگر آخر راه بود. همه‌چیز تمام شد. حال حتی بدتر هم شده‌ بود؛ اکنون که می‌دانست چه مردی قرار است وارد زندگی‌اش بشود، باید یک عمر خودش را به آن راه می‌زد و جلوی بقیه نقش یک آدم عاشق‌پیشه را بازی می‌کرد. تازه می‌فهمید که چه بلایی سر خودش آورده‌‌ بود. آدم که روی زندگی‌اش قمار نمی‌کرد! متوجه شد که با رفتارهایش حسام عصبی‌تر شده‌ است؛ ناخواسته داشت او را بدبین‌ می‌کرد. خود کرده را تدبیر نبود!

***
خانم‌جون، با دیدن خریدها چشمان روشنش مثل چلچراغ می‌درخشید. برق کم‌رنگی را در تصویر درشت و تیره‌ی چشمان پدرش می‌دید که گواه بر رضایت خاطرش داشت. دید که مادرش، با چشمان اشکی و دلی پر بغض روانه‌ی آشپزخانه شد تا خودش را با کار سرگرم کند. تنها کسی که...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
بغض مادرش به او هم سرایت کرد و نگاهش به اشک نشست. یعنی می‌توانست این عروسی را بهم بزند؟ تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشت و هزار جور فکر و خیال کرد؛ این‌ که عروسی را بهم بزند، یا حتی از این‌جا فرار کند! با تمام دل‌چرکین بودن از خانواده‌اش، دلش رضا نمی‌داد که آبرویشان را ببرد، همان یک‌بار که جلوی مستوفی‌‌ها سرافکنده شدند، بس بود. جرئت ترک شهر و خانواده‌اش را هم نداشت. اصلاً به کجا می‌رفت؟ شیرینی خورده‌ی مردی شده‌ بود و این امر به نظر محال می‌رسید.

***
ستاره‌خانم همراه حنانه به خانه‌شان آمد. در این مدت به جز شب بله‌برون حنا را ندیده‌ بود. یک جور دیگری شده‌ بود، نمی‌دانست؛ اما به جای این‌ که از خاطر داماد شدن برادرش خوشحال باشد، غباری از غم چشمان عسلی‌اش را پوشانده‌ بود. کنارشان در سالن نشست...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تن کوفته‌اش را جلوی آینه نشاند. حنانه به اوضاع و احوالش که پی برد، فوری لیوان آبی برایش آورد. با قدردانی نگاهش کرد. چقدر خوب بود که او را می‌فهمید. جواب نگاهش را با لبخند مضطربی داد و کنارش نشست.
- تو رو خدا به خودت مسلط باش... .
یک نگاه به مادرش که مشغول نگاه به کاتالوگ‌ها بود انداخت و پچ‌پچ‌وار ادامه داد:
- این‌جوری خودت رو ازبین می‌بری ماه‌بانو.
چیزی نگفت و فقط آهی کشید. کمی بعد آرایشگر، ماهرانه شروع به اصلاح و آرایش صورتش کرد.
- همه‌چیز صورتت به‌ جا و مناسبه، با آرایش بهتر هم میشه. یه ملاحت خاصی توی چهره‌اته. من پسر ستاره‌جون رو چند باری دیدم؛ به‌ هم میاین.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد چنین جمله‌ای از زبان کسی بشنود. او و حسام؟! بعد از چندین ساعت بالاخره کارش تمام شد. آرایشگر، با تحسین نگاهی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همه‌چیز دست‌به‌دست هم داده‌ بود که او امروز حالش خراب شود. عکس گرفتن با حسام، آن هم با ژست‌هایی که عکاس می‌داد، حرصش را درمی‌آورد. برای او این مراسم تشریفاتی بود. در دل گفت که آیا حسام هم مثل او فکر می‌کند؟ ظاهر عبوسش که چیز دیگری را نشان نمی‌داد. همه‌ی میهمان‌ها در باغ منتظرشان بودند. به زور و اشاره‌های فیلم‌بردار لبخند می‌زد؛ رخسارش خبر از حال و روزش می‌داد. همین اول راه داشت کم می‌آورد. چرا همه‌چیز آن‌طور که می‌خواست اتفاق نمی‌افتاد؟ جلوی ورودی باغ نگاهش به پدرش افتاد، چشمانش نگران بود، اما لبخندش آرامش گذشته‌ها را داشت. به هر حال دخترش سر و سامان گرفته‌ بود. می‌دانست که حسام هر خلقی داشته باشد، یک پدری دارد مثل حاج‌حسین! ته‌تغاری‌اش عروس بد خانواده‌ای نشده‌ بود. اطرافشان بساط دود و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فاطمه حس کرد حرف زدن از یادش رفته‌ است. وای از این بدتر نمی‌شد! برادرش برای چه به تهران آمده‌ بود؟ به تته‌پته افتاد که امیرعلی را کلافه‌ کرد.
- چت شده تو؟ فکر کردین سر مرز مردم؟! میگم کجایین؟ صدای چی میاد فاطی؟ رفتین عروسی؟
چشمانش سریع به اشک نشست. حال چه جواب برادر دل‌شکسته‌اش را می‌داد؟ حتماً با هزار امید و آرزو از عملیات انصراف داده و پایش را به این شهر گذاشته تا ماه‌بانو را برای خود کند، غافل از این که تا چند دقیقه‌ی دیگر، نیمه‌ی وجودش به عقد مرد دیگری درمی‌آمد. این حرف نزدن فاطمه داشت سوهان روحش میشد، حتماً اتفاقی افتاده‌ بود. پر‌ تردید ل*ب زد:
- یه چیزی بگو آبجی، عروسی کیه؟
صدای هق‌هق آرامش نفس در سینه‌اش حبس کرد. امکان نداشت! انگار که کمرش شکست. خم شد و دست بر گلویش گرفت. چه بلایی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاش همین‌جا بیهوش میشد، تحمل این وضعیت برایش سخت بود. روی نیمکت خالی نشست و آهی کشید. باید سرنوشتش را می‌پذیرفت، یا یک راه دیگری انتخاب می‌کرد؟ خودش هم نمی‌دانست؛ هر چه بود این را خوب می‌فهمید که رها شدن از این جهنم برایش سخت بود، خیلی سخت؛ اما ماندن هم به همان اندازه درد‌آور بود. به عمرش در چنین شرایطی قرار نگرفته‌ بود، حال مثل پرنده‌ای در چنگال گرگی اسیر بود.
«خدایا خودت نجاتم بده، یه راهی پیش روم بذار. من خیلی ضعیفم، قادر نیستم از این آزمایشت سربلند بیرون بیام. بگذر، من رو با گرفتن عشقم امتحان نکن.»
عشق، عشق! عاشق بودن اوایل برایش شیرین و پر از هیجان و امید بود؛ اما اکنون چیزی جز درد و رنج نصیبش نشد. از خودش پرسید: «یعنی این عشق یک‌طرفه بود؟»
با صدای آشنای مردانه‌ای رشته‌ی افکارش پاره...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا