- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-29
- نوشتهها
- 123
- پسندها
- 851
- امتیازها
- 93
به خیالش با این کار از تصمیمش برمیگشت، غافل از این که مرغ او یک پا داشت! پدرش هم از آن روز به بعد با او سرسنگین تا میکرد. یک روز که در اتاقش تنها بود، پیشش آمد. داخل نه، در آستانهی درب ایستاد و نفس بلندی کشید.
- بعد از جواب ردت به خانواده مستوفی، دیگه نمیشه دهن مردم رو بست. حالا که خودت میخوای جلوت رو نمیگیرم؛ اما عاقبتش هر چی شد تاوانش به خودت برمیگرده دختر.
همین را گفت و او را با یک دنیا غم عالم تنها گذاشت؛ نه آرزوی خوشبختی کرد و نه نصیحت پدرانه. حتی راه برگشتی هم برای خود نگذاشته بود. پدرش همین اول راه گفت که به حمایت او تکیه نکند. مادرش تنها غمخواری بود که همهی کارها روی دوشش افتاده بود. چند نوع پارچه از بازار خریده و از او میخواست یکیشان را برای شب بلهبرون انتخاب...
- بعد از جواب ردت به خانواده مستوفی، دیگه نمیشه دهن مردم رو بست. حالا که خودت میخوای جلوت رو نمیگیرم؛ اما عاقبتش هر چی شد تاوانش به خودت برمیگرده دختر.
همین را گفت و او را با یک دنیا غم عالم تنها گذاشت؛ نه آرزوی خوشبختی کرد و نه نصیحت پدرانه. حتی راه برگشتی هم برای خود نگذاشته بود. پدرش همین اول راه گفت که به حمایت او تکیه نکند. مادرش تنها غمخواری بود که همهی کارها روی دوشش افتاده بود. چند نوع پارچه از بازار خریده و از او میخواست یکیشان را برای شب بلهبرون انتخاب...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: