♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ آوای گور|سبا مولودی|نویسنده راشای

آوای گور|سبا مولودی|نویسنده راشای
◀ نام داستان کوتاه
آوای گور
◀ نام نویسنده
سبا مولودی
◀ ژانر / سبک
جنایی_ معمایی_ترسناک

Saba molodi

کاندیدای نظارت رمان
کادر مدیریت راشای
کاندید مدیریت
نویسنده راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-06-05
نوشته‌ها
66
پسندها
316
امتیازها
53
نام داستان:آوای گور.
نام نویسنده: سبا مولودی.
خلاصه داستان:نورا در انباری تنگ و کثیف گورستانی متروکه گیر افتاده است، جایی که بوی مرگ و ناله‌های زیرزمینی دیوانه‌ اش می‌کند. یک کتاب که نباید بازش می‌کرد چون سایه‌های غیرانسانی را بیدار کرده است. یک ماسک‌دار با علامت خون‌آلود روی پیشانی اش غرید:
- تو گند زدی، نورا!
حالا نورا تنهاست، با ارواحی که دارند نزدیک‌تر می‌شوند...
ژانر:ترسناک_جنایی_معمایی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱​

جز سیاهی چیز دیگری نمی بینم، می‌توانم حس کنم که الان روی صندلی هستم، کلاه پارچه ای سیاهی بر سرم کشیده اند و دستانم را محکم بسته اند. آنقدر که جریان خون در رگ‌هایم سخت شده است.
فریاد میزنم:
- کسی اینجا نیست؟ کمک.
فردی کلاه را از روی سرم برمی‌دارد. دور من می‌چرخد، چهره اش را با ماسکی که انگار از استخوان های سفید درست شده بود و سوراخ های سیاهی به جای چشم، پوشانده بود. علامتی که روی پیشانی اش بود کمی معلوم بود، همان علامت خون آلودی بود که در کتاب دیده بودم.
بوی گرد و غبار من را اذیت می‌کرد.عنکبوت های ضخیم که انگار دارند من را می‌بلعند. جعبه‌های خاک‌گرفته و پوسیده روی همديگر تلنبار شده اند، یک سری علامت های عجیب با گچ سفید روی دیوارهای ترک‌خورده کشیده شده بود. بوی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۲​

یک سایه از پنجره مستطیل‌شکل با میله‌های وسطش عبور کرد. نگاهی انداختم، اما هیچ‌چیز آنجا نبود. از پنجره پیدا بود که کم‌کم هوا تاریک می‌شود.
باید پیش از بازگشت آن ماسک‌دار از این انباری فرار می‌کردم. کمی در مورد باز کردن طناب دور مچ دست می‌دانستم. دستانم را مشت کردم و طناب را با تمام زورم به چپ و راست فشار دادم. پس از چند دقیقه طولانی، طناب شل شد و دستانم آزاد شدند. وقتی به آنها نگاه کردم، کبود و دردناک بودند، انگار خون زیر پوست لخته کرده بود. با عجله به سمت در دویدم، اما قفل بود! خستگی امانم را بریده بود، دستانم دیگر تاب نداشتند. به صندلی چوبی گندیده تکیه دادم و نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم: هفت و نیم عصر.
انباری تاریک‌تر می‌شد، انگار سایه‌ها زنده شده بودند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا