پارت:۱
جز سیاهی چیز دیگری نمی بینم، میتوانم حس کنم که الان روی صندلی هستم، کلاه پارچه ای سیاهی بر سرم کشیده اند و دستانم را محکم بسته اند. آنقدر که جریان خون در رگهایم سخت شده است.
فریاد میزنم:
- کسی اینجا نیست؟ کمک.
فردی کلاه را از روی سرم برمیدارد. دور من میچرخد، چهره اش را با ماسکی که انگار از استخوان های سفید درست شده بود و سوراخ های سیاهی به جای چشم، پوشانده بود. علامتی که روی پیشانی اش وجود داشت کمی معلوم بود، همان علامت خون آلودی که در کتاب دیده بودم.
بوی گرد و غبار من را اذیت میکرد.عنکبوت های ضخیم که انگار دارند من را میبلعند. جعبههای خاکگرفته و پوسیده روی همديگر تلنبار شده اند، یک سری علامت های عجیب با گچ سفید روی دیوارهای ترکخورده کشیده شده بود. بوی مرده در فضا پیچیده، انگار چیزی در انباری مرده، ولی هنوز دارد نفس میکشد.
با ترس گفتم:
- تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟
- نورا هاروی درسته؟ اسمت همینه؟
- تو از کجا میدونی اسمم نورا هارویه؟
- به تو ربطی نداره اینجا تو سوال نمی پرسی.
به نظر خیلی عصبانی بود.
- تو نباید اون کتاب قدیمی رو می خوندی که توی گورستون پیداش کرده بودی. اینکار باعث شد که تو به دردسر بی افتی، نورا نباید می فهمیدی که... اصلاً چرا به اینجا اومدی؟
فهمیدم کجا هستم، گورستان. اینجا همان گورستانی بود که من برای پیدا کردن کتاب به اینجا آمدم.
- میخواستم کارآگاه بشم، گفتن یه معما اینجاست، اومدم حلش کنم. درضمن میدونم که شما افراد رو میکشین تا ارواح رو بیدار کنین و مردم رو آزار بدین.
با صدای بلند گفت:
- خفه شو! تو کار اشتباهی کردی. تو...تو گند زدی. البته میتونم با کشتن تو گندی که زدی رو جمع کنم. ولی فعلا نه. راستی عجیبه تو تنها اومده بودی.
- فقط میخواستم از نزدیک اینجا رو ببینم. تا اینکه اینجوری شد.
- کار اشتباهی کردی دختر.
- گفتن اینجا شب ها صداهایی میاد، درسته؟ پس معلومه که شما الان اونارو به این دنیا اوردین.
-ساکت شو! تو این انباری کثیف میمونی و ارواح میان اینجا و من هم ازاینجا میرم.
وحشت زده شدم.
- چی؟ وایسا تو حق نداری...
در انباری محکم بسته شد.
- نرو، لطفا وایسا... بهت گفتم وایسا.
نفس نفس میزدم. آیا قرار بود من بمیرم؟
صدای روشن شدن ماشین آمد، فهمیدم که ماسک دار رفت. حالا من تنها در این گورستان با ارواح مانده ام.
باخودم فکر کردم که حتماً آن کتاب، نفرین شده هست، اول صفحه هم نوشته شده بود:
《هرکس حقیقت را بداند، گرفتار خواهد شد.》
پس من الان گرفتار شده ام، گرفتار ارواح و آن ماسک دار و گروهش. امیدوار بودم کسی من را از اینجا نجات دهد.
ناگهان صدایی را شنیدم، آيا ارواح بودند؟ یا کسی دیگر؟
قلبم چون طبلی میکوبید. نمیدانستم طاقت دیدن آنها را دارم یا نه؟