♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ آوای گور|سبا مولودی|نویسنده راشای

آوای گور|سبا مولودی|نویسنده راشای
◀ نام داستان کوتاه
آوای گور
◀ نام نویسنده
سبا مولودی
◀ ژانر / سبک
جنایی_ معمایی_ترسناک

Saba molodi

نظارت رمان + کارآگاه پرونده
کادر مدیریت راشای
▐◆ نظارت رمان ◆ ▐
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
☠ کارآگاه پرونده ☠
آوای گور (1).jpg
نام داستان:آوای گور.
نام نویسنده: سبا مولودی.
خلاصه داستان:نورا در انباری عجیب و غریب گورستانی متروکه گیر افتاده است، جایی که بوی مرگ و ناله‌های ارواح دیوانه‌ اش می‌کند. یک کتاب که نباید بازش می‌کرد؛ چون سایه‌های غیرانسانی را بیدار کرده است. یک ماسک‌دار با علامت خون‌آلود روی پیشانی اش غرید:
- تو گند زدی، نورا!
حالا نورا تنهاست، با ارواحی که دارند نزدیک‌تر می‌شوند...
ژانر:ترسناک_جنایی_معمایی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱​

جز سیاهی چیز دیگری نمی بینم، می‌توانم حس کنم که الان روی صندلی هستم، کلاه پارچه ای سیاهی بر سرم کشیده اند و دستانم را محکم بسته اند. آنقدر که جریان خون در رگ‌هایم سخت شده است.
فریاد میزنم:
- کسی اینجا نیست؟ کمک.
فردی کلاه را از روی سرم برمی‌دارد. دور من می‌چرخد، چهره اش را با ماسکی که انگار از استخوان های سفید درست شده بود و سوراخ های سیاهی به جای چشم، پوشانده بود. علامتی که روی پیشانی اش وجود داشت کمی معلوم بود، همان علامت خون آلودی که در کتاب دیده بودم.
بوی گرد و غبار من را اذیت می‌کرد.عنکبوت های ضخیم که انگار دارند من را می‌بلعند. جعبه‌های خاک‌گرفته و پوسیده روی همديگر تلنبار شده اند، یک سری علامت های عجیب با گچ سفید روی دیوارهای ترک‌خورده کشیده شده بود. بوی مرده در فضا پیچیده، انگار چیزی در انباری مرده، ولی هنوز دارد نفس می‌کشد.
با ترس گفتم:
- تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟
- نورا هاروی درسته؟ اسمت همینه؟
- تو از کجا میدونی اسمم نورا هارویه؟
- به تو ربطی نداره اینجا تو سوال نمی پرسی.
به نظر خیلی عصبانی بود.
- تو نباید اون کتاب قدیمی رو می خوندی که توی گورستون پیداش کرده بودی. اینکار باعث شد که تو به دردسر بی افتی، نورا نباید می فهمیدی که... اصلاً چرا به اینجا اومدی؟
فهمیدم کجا هستم، گورستان. اینجا همان گورستانی بود که من برای پیدا کردن کتاب به اینجا آمدم.
- می‌خواستم کارآگاه بشم، گفتن یه معما اینجاست، اومدم حلش کنم. درضمن میدونم که شما افراد رو میکشین تا ارواح رو بیدار کنین و مردم رو آزار بدین.
با صدای بلند گفت:
- خفه شو! تو کار اشتباهی کردی. تو...تو گند زدی. البته میتونم با کشتن تو گندی که زدی رو جمع کنم. ولی فعلا نه. راستی عجیبه تو تنها اومده بودی.
- فقط میخواستم از نزدیک اینجا رو ببینم. تا اینکه اینجوری شد.
- کار اشتباهی کردی دختر.
- گفتن اینجا شب ها صداهایی میاد، درسته؟ پس معلومه که شما الان اونارو به این دنیا اوردین.
-ساکت شو! تو این انباری کثیف میمونی و ارواح میان اینجا و من هم ازاینجا میرم.
وحشت زده شدم.
- چی؟ وایسا تو حق نداری...
در انباری محکم بسته شد.
- نرو، لطفا وایسا... بهت گفتم وایسا.
نفس نفس می‌زدم. آیا قرار بود من بمیرم؟
صدای روشن شدن ماشین آمد، فهمیدم که ماسک دار رفت. حالا من تنها در این گورستان با ارواح مانده ام.
باخودم فکر کردم که حتماً آن کتاب، نفرین شده هست، اول صفحه هم نوشته شده بود:
《هرکس حقیقت را بداند، گرفتار خواهد شد.》
پس من الان گرفتار شده ام، گرفتار ارواح و آن ماسک دار و گروهش. امیدوار بودم کسی من را از اینجا نجات دهد.
ناگهان صدایی را شنیدم، آيا ارواح بودند؟ یا کسی دیگر؟
قلبم چون طبلی می‌کوبید. نمی‌دانستم طاقت دیدن آنها را دارم یا نه؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۲​

یک سایه از پنجره مستطیل‌شکل با میله‌های وسطش عبور کرد. نگاهی انداختم، اما هیچ‌چیز آنجا نبود. از پنجره پیدا بود که کم‌کم هوا تاریک می‌شود.
باید پیش از بازگشت آن ماسک‌دار از این انباری فرار می‌کردم. کمی در مورد باز کردن طناب دور مچ دست می‌دانستم. دستانم را مشت کردم و طناب را با تمام زورم به چپ و راست فشار دادم. پس از چند دقیقه طولانی، طناب شل شد و دستانم آزاد شدند. وقتی به آنها نگاه کردم، کبود و دردناک بودند، انگار خون زیر پوست لخته کرده بود. با عجله به سمت در دویدم، اما قفل بود! خستگی امانم را بریده بود، دستانم دیگر تاب نداشتند. به صندلی چوبی گندیده تکیه دادم و نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم: هفت و نیم عصر.
انباری تاریک‌تر می‌شد، انگار سایه‌ها زنده شده بودند. بوی گند مُرده‌ و تار عنکبوت‌های ضخیم من را دیوانه‌ می‌کرد. ناگهان یکی از علامت های گچی روی دیوار شروع کرد به درخشیدن، انگار خون ازآن می‌چکید. یادم آمد در کتاب نفرین‌شده جمله ای خوانده بودم: «خون برای ارواح.» با وحشت زمزمه کردم: این دیگه چیه؟
از جایم بلند شدم تا جعبه پوسیده گوشه ی انباری را باز کنم. با دستانی لرزان جعبه را تکان دادم. کاغذ کهنه ای بیرون افتاد، روی آن دوباره همان علامت خون‌آلود بود که با یک خط کج‌ومعوج نوشته شده بود: «طلسم تو قبر سوم کامل می‌شه.» زیرآن اسمی نوشته شده بود: «اِمی» قلبم تندتر کوبید. این اسم برای چی نوشته شده بود؟!
انگشتر نقره‌ای کهنه هم در جعبه بود، روی آن هم علامت حک شده بود. انگار برای یکی از آنهایی بود، که چهل سال پیش تیکه‌تیکه‌شان کرده بودند.
نفسی سرد پشت گردنم حس کردم، انگار یکی داشت در گوشم زمزمه می‌کند. سرم را چرخاندم، ولی هیچ‌کس نبود. صدای غیرانسانی از گوشه انبار بلند شد: «نورا هاروی... کتابو پس بده.» بدنم یخ کرد. سایه ی غیرانسانی روی دیوار را دیدم که انگار داشت به سمت من می‌لغزید. با صدای لرزان داد زدم: «هر کی هستی، ولم کن!» اما زمزمه بلندتر شد: «حقیقت مال تو نیست.» قلبم از جا درمی‌آمد. این ارواح بودند یا من دیوانه شده بودم؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۳​

روی دیوارهای ترک‌خورده، نوشته‌هایی با گچ سفید را دیدم: «تو قربانی بعدی هستی. به تعداد کشته‌شدگان، ارواح میان. چهار روز زندانی در انباری، روز پنجم تو مردی.» زیر ل*ب زمزمه کردم: یعنی من چهار روز اینجا می‌مونم و بعد می‌میرم؟! باید زود از این جهنم در برم!
فکر کردم ماسک‌دار حتماً روز پنجم برمی‌گردد.
با دست‌های لرزان، جعبه‌های پوسیده را زیر و رو کردم. جعبه ی دیگری باز کردم، ولی فقط خاک و تار عنکبوت بود. امکان داشت کسی دفترچه‌ای در این انباری گذاشته باشد. جعبه‌ها را روی زمین ریختم. ناگهان یک دفترچه کهنه زیر توده ی چوب پوسیده پیدا کردم. صفحه اولش نوشته بود: 《 ارواح اینجا زنده می شن.》چشمانم به یک در رمزدار گوشه‌ی انباری افتاد. کنارآن پنج سوال با گچ روی دیوار چسبیده بود. فهمیدم باید جواب‌ها را پیدا کنم تا در باز شود. دفترچه خودم را از جیبم درآوردم و شروع کردم به خواندن سوال‌ها.
سوال اول: 《کلید طلسم چیست؟》 در کتاب نفرین‌شده درباره آیین‌هایی خوانده بودم. زمزمه کردم: 《آیین خون.》 آن را نوشتم.
سوال دوم: 《خانه ارواح کجاست؟》 در کتاب نوشته شده بود که راهروی تاریکی در قبرستان وجود دارد، نوشتم: راهروی تاریک.
سوال سوم: 《چه چیزی ارواح را بیدار می‌کند؟》
یاد جمله‌ افتادم. گفتم: 《ورد نفرین.》 نوشتم: ورد نفرین.
سوال چهارم: 《محل طلسم کجاست؟》واضح بود. زمزمه کردم: 《انباری نفرین‌شده.》 نوشتمش.
سوال پنجم: 《ارواح چه می خواهند؟》: «هرکس حقیقت رو بدونه، گرفتار می‌شه.» گفتم: «حقیقت پنهان.»
حرف اول جواب‌ها را کنار هم گذاشتم: ا، ر، و، ا، ح... ارواح! یک نفس سرد پشت گردنم حس کردم، انگار یکی دارد نوشته‌هایم را با من می‌خواند. در رمزدار با جیرجیری وحشتناکی باز شد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۴​

به در رمزدار نزدیک‌تر شدم. کتیبه ای که روی آن نوشته شده بود: ۱۳۳۵
یک شکاف در زیر کتیبه دیدم. آن را برداشتم و کلیدی کهنه را پیدا کردم، روی آن 《لورا 》 حکاکی‌شده بود. احتمالا کلید در انباری باشد.
یک کاغذ کهنه در شکاف دیوار گیر کرده بود. روی آن با خطی لرزان نوشته شده بود: «من لورام. ارواح منو گرفتار کردن. نمیدونم چی کار کردم که باعث شد سایه‌ها زنده بشن. کلید تو شکاف دیواره، اما طلسم با خون بسته می‌شه. اگه اینو می‌خونی، فرار کن!» قلبم از جا پرید. لورا اینجا گیر افتاده بود؟
کمی به اطرافم نگاه کردم یک دفعه کیف سیاه رنگم را دیدم که گوشه ای پرت شده بود، بلند شدم و به کنار آن رفتم، وسایل هایم از جمله گوشی، چراغ قوه‌، چند عدد کاغذ و چیزهای دیگر. گوشی ام را روشن کردم، از انباری و یادداشت لورا عکس و فیلم گرفتم و سرنخ هایی که بدست آورده بودم را داخل کیف گذاشتم. نگاهی به ساعتم کردم، ۱۰:۱۰ دقیقه بود. امشب باید در انباری می خوابیدم چون اگر بیرون می رفتم خطر تهدیدم می کرد.
کا تن هارا کمی مرتب کردم تا کسی چیزی نفهمد.
شب را با ترس خوابیدم، صبح روز بعد، نور، از پنجره به داخل انباری می تابید. از جایم بلند شدم، ساعت ۸:۰۰ بود.
کیفم را برداشتم و کلید را داخل قفل قرار دادم، در با صدای جیر جیر باز شد. چند قدم با احتیاط برداشتم، که ناگهان چهره ای غیر انسانی دیدم، موهای آشفته و چشمانی خونی و قرمزی داشت، دو قدم عقب رفتم، بدنم دوباره شروع به لرزیدن کرد.
- نترس! من لورام. تو باید چیزایی رو بفهمی.
با لکنت گفتم:
- تو... واقعا لورا هستی؟!
- آره، نورا از اینجا فرار کن، دنبال حقیقت نرو.
- من باید بفهمم که...
- اگه این کار رو نکنی می‌میری.
- نمیشه، این همه آدم کشته شدن. این عادلانه نیست!
- نورا تو...
مکثی کرد.
- باشه پس منم کمکت میکنم. امیدوارم مثل من نشی. این گردنبند رو بگیر و هروقت شدیداً نیاز به کمک داشتی احضارم کن.
از حرف های لورا سر در نمی‌آوردم.
- چرا می‌خوای کمکم کنی؟
- چون منم یه روزی مثل تو بودم، می‌خواستم راز اینجارو بفهمم؛ اما نشد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۵​

لورا ناپدید شد و من در گورستان بودم. نور صبح از لابه‌لای مه غلیظ گورستان سرک می‌کشید، انگار خورشید هم جرئت نداشت این گورستان نفرین‌شده را کامل روشن کند. سنگ‌قبرهای شکسته و کج‌ومعوج، با حکاکی‌های محو در سکوت وهم‌آلود پخش شده بودند. بوی خاک خیس و پوسیدگی، فضا را پر کرده بود و نسیمی سرد، مثل نفس ارواح، برگ‌های خشکیده را روی زمین می‌چرخواند.
نمی دانستم باید از کجا شروع می کردم؟ به سرنخ ها نگاهی انداختم.
تصمیم گرفتم به راهروی تاریک بروم، اما کجا بود؟
از سنگ قبر ها می گذشتم تا اینکه یکی از آن‌ها توجه مرا جلب کرد، 《مایکل اسمیت》
سنگ قبر از وسط شکسته بود و یک کاغذ در شکاف آن بود. آن‌را برداشتم. روی آن یک شکلی با جوهر قرمز کشیده شده بود، من آن را می‌دانستم؛ چشم جهان بین بود.
با خودم گفتم: مایکل اسمیت کیه؟
احتمالا یکی از قربانیان بود.
وقتی به صفحه بعد نگاه کردم، نوشته بود: حقیقت در راهرو است.
چرا راهرو؟ آنجا کجاست؟ چطوری می‌توانم راهرو را پیدا کنم؟
احتمالا باید سرنخ های بیشتری را پیدا می‌کردم، به راه افتادم بعداز نیم ساعت صدای ماشین را شنیدم، نمی دانستم کجا باید قایم شوم.
اطراف را نگاه کردم. تصمیم گرفتم به پشت انباری بروم. دوان دوان رفتم.
چند نفر ماسک دار را دیدم که فردی را در یک صندوق بزرگ چوبی گذاشته بودند، از شکاف های آن خون می‌چکید. می‌دانستم که کسی را کشته‌اند. ماسک دار ها صندوق را در یکی از قبر های که قبلا آماده کرده بودند گذاشتند و همینطور، چند کاغذ پرت کردند روی آن و خاک را ريختند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۶​

قلبم تند می‌زد و نفسم بند آمده بود. پشت انباری چمباتمه زده بودم، سعی می‌کردم هیچ صدایی از خودم درنیاورم. صدای بیل‌هایی که خاک را روی قبر می‌ریختند، مثل ضربات پتک توی سرم می‌کوبید. ماسک‌دارها حرف نمی‌زدند، فقط با حرکات سریع و هماهنگ کارشان را انجام می‌دادند، انگار این کار برایشان عادی بود. وقتی صدای بیل‌ها قطع شد، یکی از آن‌ها چیزی زیر ل*ب زمزمه کرد، صدایی که نه مردانه بود و نه زنانه، انگار از جایی دیگر می‌آمد. بعد، ماسک‌دار ها از گورستان رفتند.
چند دقیقه‌ای صبر کردم تا مطمئن شوم رفته‌اند. پاهایم از ترس می‌لرزید، اما کنجکاوی‌ام قوی‌تر از ترس بود. باید می‌فهمیدم آن کاغذهایی که روی قبر انداخته بودند، چه بودند. به آرامی از پشت انباری بیرون آمدم و به سمت قبر تازه پرشده خزیدم. خاک هنوز نرم بود و بوی تندش با بوی خون قاطی شده بود. با دست‌های لرزان شروع به کندن کردم، فقط کمی، تا به کاغذها برسم. انگشتم به چیزی سرد و مرطوب خورد. کاغذها بودند، سه تکه کاغذ مچاله‌شده، خیس از خاک و لکه‌های خون.
اولین کاغذ را باز کردم. خطی کج و معوج با جوهر قرمز نوشته شده بود: «راهرو زیر سنگ نهفته است.» قلبم تپید. دوباره کلمه‌ی «راهرو». حتماً همان چیزی بود که باید پیدایش می‌کردم. کاغذ دوم یک نقشه‌ی دست‌ساز بود، با خطوط نامرتب که به نظر می‌رسید بخشی از گورستان را نشان می‌داد. یک علامت ضربدر روی نقشه بود، نزدیک جایی که به نظر می‌رسید یک بنای قدیمی یا مقبره باشد. کاغذ سوم فقط یک جمله داشت: «چشم جهان‌بین تو را می‌بیند.»
سرم گیج رفت. چشم جهان‌بین؟ همان علامتی که روی سنگ قبر مایکل اسمیت دیده بودم. انگار کسی یا چیزی داشت مرا به سمت چیزی هدایت می‌کرد، اما نمی‌دانستم این یک تله است یا سرنخی واقعی. به هر حال، نمی‌توانستم همان‌جا بمانم. باید آنجا را پیدا می‌کردم.
کاغذ هارا در کیفم گذاشتم و به اطراف نگاه کردم. صدای جیرجیر دروازه‌ی گورستان از دور آمد و قلبم فرو ریخت. کسی داشت می‌آمد. باید سریع عمل می‌کردم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۷​

نفسم را حبس کردم و دوباره پشت انباری پناه گرفتم. صدای جیرجیر دروازه نزدیک‌تر شد، همراه با صدای قدم‌هایی که روی سنگ‌فرش‌های گورستان می‌کوبیدند. قدم‌ها سنگین و آرام بودند، انگار کسی با طمأنینه راه می‌رفت، نه عجله داشت و نه ترس! قلبم در سینه‌ام مثل طبل می‌زد، و دست‌هایم که هنوز بوی خاک و خون می‌دادند، کاغذها را محکم در کیفم فشار می‌دادند.
سعی کردم ببینم چه کسی وارد شده است. یک نفر بود، بلندقد، با کلاه لبه‌دار که صورتش را در سایه پنهان کرده بود. چیزی در دستش برق می‌زد، شاید یک چاقو یا چیزی شبیه به آن. قلبم تندتر زد. نمی‌توانستم مطمئن باشم که ماسک‌دارها برگشته‌اند یا این شخص جدیدی است، اما حس بدی بهم می‌گفت که نباید دیده شوم.
نفسم را آهسته بیرون دادم و به کاغذها فکر کردم. نقشه، علامت، و آن جمله‌ی عجیب: «راهرو زیر سنگ نهفته است.» باید آن مقبره یا بنای قدیمی را پیدا می‌کردم، اما نه حالا که کسی در گورستان پرسه می‌زد. تصمیم گرفتم صبر کنم تا او برود. بدنم از شدت فشار و ترس کرخت شده بود، اما کنجکاوی‌ام هنوز زنده بود. انگار نیرویی نامرئی داشت من را به سمت چیزی می‌کشید، چیزی که نمی‌فهمیدمش، ولی حس می‌کردم حیاتی هست.
چند دقیقه گذشت. صدای قدم‌ها دورتر شد، و بعد، سکوت دوباره گورستان را پر کرد. جرأت کردم سرم را کمی بالا بیاورم. کسی دیده نمی‌شد. حالا بهترین فرصت بود. کیفم را محکم بستم و به سمت جایی که نقشه نشان می‌داد، حرکت کردم. طبق نقشه، باید به سمت گوشه‌ی شرقی گورستان می‌رفتم، جایی که یک مقبره‌ی قدیمی با سنگ‌های فرسوده بود. قدم‌هایم را تند کردم، اما حواسم به هر صدا و حرکتی بود. باد سردی می‌وزید و برگ‌های خشک زیر پایم خرد می‌شدند.
وقتی به مقبره رسیدم، نفسم بالا نمی‌آمد. یک سازه‌ی سنگی بزرگ بود، با کنده‌کاری‌های عجیب و غریب که انگار سال‌ها زیر باران و باد فرسوده شده بودند. روی یکی از سنگ‌ها، همان علامت «چشم جهان‌بین» حک شده بود، درست مثل سنگ قبر مایکل اسمیت. قلبم تپید. این نمی‌توانست تصادفی باشد. دستم را روی سنگ کشیدم، به دنبال چیزی، یک شکاف، یک دستگیره، هر چیزی که به «راهرو» اشاره کند. انگشتم به یک فرورفتگی عجیب رسید. فشار دادم. صدای کلیک خفیفی آمد، و بعد سنگ با صدایی سنگین و غژغژکنان جابه‌جا شد.
یک راه‌پله‌ی تاریک زیر سنگ نمایان شد، که به عمق زمین می‌رفت. بوی نم و خاک کهنه به صورتم خورد. نمی‌دانستم آنجا چه چیزی منتظرم است، اما حس می‌کردم اگر حالا نروم، هیچ‌وقت حقیقت را نمی‌فهمم. با دست‌های لرزان، چراغ‌قوه‌ی کوچکم را از کیفم درآوردم و نورش را به سمت تاریکی انداختم. راه‌پله باریک بود و دیوارهایش با کنده‌کاری‌های عجیب پوشیده شده بود، شبیه به همان علائم روی مقبره.
قدم اول را برداشتم. صدای قدم‌هایم در راهرو پیچید. قلبم تند می‌زد، اما دیگر راه برگشتی نبود. باید می‌فهمیدم این راهرو به کجا می‌رسد و «چشم جهان‌بین» چه چیزی را از من پنهان کرده بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۸​

نور ضعیف چراغ‌قوه‌ام روی دیوارهای سنگی راهرو می‌رقصید و سایه‌های بلند و کج‌ومعوجی را به وجود می‌آورد که انگار زنده بودند و با هر قدم من جابه‌جا می‌شدند. هوای سرد و مرطوب راهرو، مثل دستی نامرئی، به پوستم چنگ می‌زد. هر قدمم با احتیاط بود؛ سنگ‌های ناهموار زیر پایم لغزنده بودند و نمی‌خواستم تعادلم را از دست بدهم. صدای قطره‌های آب که جایی در دوردست به زمین می‌چکیدند، مثل تیک‌تاک ساعتی نامنظم در سکوت گنگ راهرو می‌پیچید.
چند قدم که جلوتر رفتم، کنده‌کاری‌ها روی دیوار واضح‌تر شدند. علائم عجیب و غریب، خطوطی که به شکل مارپیچ و ستاره‌های چندپر در هم تنیده شده بودند، و دوباره همان علامت «چشم جهان‌بین» که این بار بزرگ‌تر و عمیق‌تر روی سنگ حکاکی شده بود. انگار کسی یا چیزی می‌خواست مطمئن بشود که این علامت دیده می‌شد.دستم را روی یکی از کنده‌کاری‌ها کشیدم. سنگ سرد بود، اما انگار زیر انگشتانم، نبض سردی احساس می‌کردم، مثل اینکه دیوارها زنده بودند.
نفسم را حبس کردم و به خودم گفتم این فقط توهم ناشی از ترس است. اما وقتی نور چراغ‌قوه را کمی بالاتر بردم، چیزی دیدم که قلبم را برای لحظه‌ای متوقف کرد. در انتهای راهرو، جایی که نور به سختی می‌رسید، سایه‌ای ایستاده بود. نه، نه سایه... یک شکل انسانی، بی‌حرکت، انگار منتظر من بود. کلاه لبه‌دارش را تشخیص دادم، همان کسی که توی گورستان دیده بودم! اما حالا نزدیک‌تر بود، خیلی نزدیک‌تر. نور چراغ‌قوه‌ام روی چیزی که در دستش بود افتاد: یک شیء فلزی، نه چاقو، بلکه چیزی شبیه به یک آویز یا طلسم که با زنجیری نازک در دستش تاب می‌خورد. گفتم:
- کی اونجاست؟
صدایم در راهرو پیچید و لرزشش را حس کردم. هیچ جوابی نیامد، فقط صدای نفس‌های سنگین خودم و قطره‌های آب! یک قدم به عقب برداشتم، اما پایم روی چیزی لغزید. نگاه کردم: یک تکه پارچه‌ی قدیمی، پاره و خاک‌آلود، زیر پایم بود. وقتی خم شدم تا برش دارم، متوجه شدم که روی آن چیزی نوشته شده. با دست‌های لرزان پارچه را باز کردم. حروف درهم و برهم، انگار با عجله نوشته شده بودند: «چشم می‌بیند، اما قلب کور است.»
قلبم تندتر زد. این جمله انگار ادامه‌ی همان نوشته‌ی روی کاغذها بود. به سایه‌ نگاه کردم. اما حالا دیگر آنجا نبود. انگار اصلاً وجود نداشت. ولی حس می‌کردم که تنها نیست. کیفم را باز کردم و کاغذها را بیرون آوردم. نقشه هنوز همان گوشه‌ی شرقی گورستان را نشان می‌داد، اما حالا یک علامت جدید روی آن دیده می‌شد: یک خط مستقیم که از مقبره به سمت پایین می‌رفت، انگار به چیزی عمیق‌تر اشاره داشت.
تصمیم گرفتم جلوتر برم. راهرو کم‌کم باریک‌تر می‌شد و سقفش پایین‌تر می‌آمد، طوری که مجبور شدم کمی خم شوم. بعد از چند متر، به یک در سنگی رسیدم. با همان کنده‌کاری‌های مارپیچ و علامت «چشم جهان‌بین» در مرکز. کنار در، یک شکاف کوچک بود، انگار برای قرار دادن چیزی طراحی شده بود. به طلسمی که در گورستان دیده بودم فکر کردم. آیا آن شیء کلید این در بود؟ یا شاید چیزهایی که در کیفم داشتم... کاغذها، نقشه، یا حتی آن پارچه‌ی عجیب؟
نفس عمیقی کشیدم و دستم را در کیف بردم. باید تصمیم می‌گرفتم: یا چیزی را در شکاف امتحان کنم، یا برگردم و خطر را به جان نخرم. اما کنجکاوی‌ام، همان نیروی نامرئی که از اول من را به اینجا کشانده بود، نمی‌گذاشت عقب بکشم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۹​

پارچه را بیرون آوردم و در شکاف سنگ گذاشتم، سنگ به آرامی کنار رفت. با قدم های آگاهانه وارد شدم، روی دیوارها نوشته های خیلی زیادی بود. به نظر اسامی کشته شدگان بود، وقتی جلوتر رفتم اسم خودم را دیدم:نورا هاروی قربانی بعدی.
ضربان قلبم شدت گرفته بود، سعی کردم خودم را کنترل کنم. خواستم نفس عمیقی بکشم، اما انگار هوا در ریه هایم گیر کرده بود.
یک دفعه نور چراغ‌قوه‌ام روی دیوار لرزید، نه فقط به خاطر لرزش دستم، بلکه انگار چیزی در فضا تغییر کرده بود.
دیوارها حالا نه فقط سرد، بلکه زنده‌تر به نظر می‌رسیدند. به عقب نگاه کردم؛ در سنگی هنوز نیمه‌باز بود، اما تاریکی راهروی پشت سرم انگار غلیظ‌تر شده بود، مثل اینکه راه برگشت دیگه امن نبود.
دستم را روی حکاکی کشیدم. سنگ زیر انگشتام گرم بود، برعکس سرمای بقیه‌ی راهرو. یک لحظه حس کردم دیوار نبض می‌زند، مثل قلبی که زیر سنگ مدفون شده.
ناگهان صدایی از پشت سرم آمد، نه زمزمه، بلکه یک قدم سنگین. چرخیدم، اما هیچ‌کس نبود. نور چراغ‌قوه را به اطراف انداختم. در سایه‌های دیوار، دوباره همان شکل کلاه‌دار را دیدم، اما این بار نه واضح، بلکه مثل یک شبح که در تاریکی محو می‌شد. طلسمی که در دستش بود حالا روی زمین افتاده بود، درست چند قدم جلوتر از من. فلزی براق، با همان علامت «چشم جهان‌بین» که رویش حکاکی شده بود.
باید تصمیم می‌گرفتم: طلسم رابردارم و خطر نزدیک شدن به آن را بپذیرم، یا به سمت در سنگی برگردم و از این کابوس فرار کنم.
نفسم را حبس کردم و قدم به جلو گذاشتم، به سمت طلسم...
آن را برداشتم، دستانم می لرزیدند، شاید اگر محکم به زمین می‌زدم شکسته می‌شد...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    آوای گور انجمن راشای ترسناک جنایی داستان کوتاه سبا مولودی معمایی واحد ادبیات
  • عقب
    بالا