سرم را که کج کردم، موهای فرم یک طرف صورتم را قاب گرفت. نگاه تب دارش روی موهایم چرخ خورد و دستش را به آرامی بالا آورد. آنها را پشت گوشم فرستاد و شیفته ل*ب زد:
- از اینکه هنوز همون شامپو رو میزنی و این باعث بشه من زیر قولم بزنم!
تجزیه و تحلیل مغزم برای درک جملهاش زیاد طول نکشید. کشیده شدم به همان شب؛ همان شبی که من لباس حریری که هدیهی شهاب بود را بر تن داشتم و او از قولش گفته بود.
«اگه کنجکاوی که چه قولی به خودم دادم باید بگم که قول دادم هیچوقت جور دیگه ای نگاهت نکنم و بهت دست نزنم!»
اما بحث شامپو؛ آن شامپوی دردسر ساز خیلی وقت بود که به اتمام رسیده بود و علامت سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفت. واقعا هنوز بوی عطر پرتقال را حس میکرد؟!
انگشتانم تکان ریزی خوردند و با دستان او برخورد کردند. با شیطنت گفتم:
- از اونجایی که گفتی سرت بره زیر قولت نمیزنی، نه، نمیترسم!
از همان لبخند های کج معروفش زد.
- بعضی موقعها استثنا وجود داره!
ابرو هایم همراه با خندهی بی صدایی بالا پریدند. اگر کسی را ما را میدید قطعا فکر میکرد دیوانهایم. انگار نه انگار همین نیم ساعت پیش درحال دعوا و تکّه و پاره کردن یکدیگر بودیم.
لبخندم محو شد. نگاه از موهایی که مدل آنها را تغییر داده بود گرفتم. اگرچه این مدل مو بر جذابیتش میافزود اما من دلم میخواست موهایش مانند قبل کمی بلند باشند تا انگشتانم به راحتی بین تارهای نرمش حرکت کنند.
- یادته گفتی بنزین نشم رو این آتیش؟!
منتظر و عمیق نگاهم کرد. دستم را یک طرف صورتش قرار دادم و با چسباندن پیشانیام به پیشانی تب دارش پلک بستم.
- بذار بنزین بشم شاهیار! بذار بسوزونم گذشته رو تا خاکستر بشه. همون گذشته ای که دیوار شده بین من و تو!
او نیز پلک بست. دستانش دور کمرم قفل شد و نفس های کشدار میکشید.
با صدای بم و گیرایش نجوا کرد:
- چه جوری میتونی یه مرد بیست و هشت ساله رو تبدیل به یه پسر هجده ساله کنی؟! این حس برام جدیده نفس، قلبم هیچوقت به اندازهی الان پر شور و هیجان نتپیده!
لبخند زدم. دچار شده بودم؛ دچار شاهیار! این دچار او شده بودن را چهقدر دوست داشتم. دستانم حرکت کرد و پشت گردنش قفل شد. حرارت از تنش برخاسته بود و سلول به سلول تنم او را فریاد میزد. پلک باز نمود و کمی عقب رفت. نگاهش را به موهایم داد. دست بین تارهای فر و موجدارم کشید. آرام و با طمانینه، انگار که با اثر هنری ارزشمندی رفتار کند.
- همه میگفتن من زیبا ترین نقاشیها رو میکشم.
همزمان با حرکت دادن دستش بر روی گردنم، ادامه داد:
- ولی حالا میگم نه؛ من به گرد پای اون خدایی که تو رو نقاشی کرده نمیرسم!
نباید میمردم؟! از این اعتراف غیر مستقیم او باید همین الان جان میدادم. حس شیرینی به تمام وجودم تزریق شده بود.
دستش جایی پشت گردنم رسید و بند قفل گردنبندم شد. دست خودم نبود که ناگهان با ترس خودم را عقب کشیدم و دست روی پلاک گردنبندم گذاشتم.
اخم کرد. با این حرکتم دندان روی هم سابید و با حرص عقب رفت. آرامش تمام شده بود، طوفان از راه رسید.
چه زود تمام آن حس خوب چند لحظه پیش را خراب کرده بودم. لعنت به من!
با خشم نگاه از چشمان تر شدهام گرفت و عقب گرد کرد. به سمت راهرو قدم تند کرد و با ل*ب هایی که از بغض میلرزیدند سریع از لبهی روشویی پایین پریدم و به دنبالش دویدم.
سمت کمدش رفت و خشمگین به دنبال پیراهنش میگشت. دست روی بازویش قرار دادم و مظلومانه صدایش زدم:
- ش..شاهیار
با عصبانیتی فوران شده، بازویش را با ضرب از دستم فاصله داد و غرید:
- ادعایی نفس! فقط حرف و ادعایی!
نمیتونی از یادگاری اون عوضی بگذری بعد حرف از نابودی گذشته میزنی!
اشک هایم روی صورتم راه گرفت. حق داشت؛ تمام حرف هایش را قبول داشتم. تیشرت مشکی رنگش را با حرص تن زد و تا آمدم حرفی بزنم با فریادش لال شدم.
- برو بیرون نفس! ریـدی به اعصابم میترسم یه بلایی سرت بیارم، اون موقع باید دهن خودمو سرویس کنم!
با درد پلک بستم و از خودم متنفر شدم.
گوشیاش که زنگ خورد با خشم نگاه از من گرفت به سمت تخت رفت. آن را از روی پاتختی قهوهای رنگ چنگ زد و پاسخ داد. دستی به چشمان خیسم کشیدم و با قدم هایی لرزان از اتاقش خارج شدم.
حباب لحظات خوشمان ترکیده بود. در اصل خودم ترکانده بودمش..
- از اینکه هنوز همون شامپو رو میزنی و این باعث بشه من زیر قولم بزنم!
تجزیه و تحلیل مغزم برای درک جملهاش زیاد طول نکشید. کشیده شدم به همان شب؛ همان شبی که من لباس حریری که هدیهی شهاب بود را بر تن داشتم و او از قولش گفته بود.
«اگه کنجکاوی که چه قولی به خودم دادم باید بگم که قول دادم هیچوقت جور دیگه ای نگاهت نکنم و بهت دست نزنم!»
اما بحث شامپو؛ آن شامپوی دردسر ساز خیلی وقت بود که به اتمام رسیده بود و علامت سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفت. واقعا هنوز بوی عطر پرتقال را حس میکرد؟!
انگشتانم تکان ریزی خوردند و با دستان او برخورد کردند. با شیطنت گفتم:
- از اونجایی که گفتی سرت بره زیر قولت نمیزنی، نه، نمیترسم!
از همان لبخند های کج معروفش زد.
- بعضی موقعها استثنا وجود داره!
ابرو هایم همراه با خندهی بی صدایی بالا پریدند. اگر کسی را ما را میدید قطعا فکر میکرد دیوانهایم. انگار نه انگار همین نیم ساعت پیش درحال دعوا و تکّه و پاره کردن یکدیگر بودیم.
لبخندم محو شد. نگاه از موهایی که مدل آنها را تغییر داده بود گرفتم. اگرچه این مدل مو بر جذابیتش میافزود اما من دلم میخواست موهایش مانند قبل کمی بلند باشند تا انگشتانم به راحتی بین تارهای نرمش حرکت کنند.
- یادته گفتی بنزین نشم رو این آتیش؟!
منتظر و عمیق نگاهم کرد. دستم را یک طرف صورتش قرار دادم و با چسباندن پیشانیام به پیشانی تب دارش پلک بستم.
- بذار بنزین بشم شاهیار! بذار بسوزونم گذشته رو تا خاکستر بشه. همون گذشته ای که دیوار شده بین من و تو!
او نیز پلک بست. دستانش دور کمرم قفل شد و نفس های کشدار میکشید.
با صدای بم و گیرایش نجوا کرد:
- چه جوری میتونی یه مرد بیست و هشت ساله رو تبدیل به یه پسر هجده ساله کنی؟! این حس برام جدیده نفس، قلبم هیچوقت به اندازهی الان پر شور و هیجان نتپیده!
لبخند زدم. دچار شده بودم؛ دچار شاهیار! این دچار او شده بودن را چهقدر دوست داشتم. دستانم حرکت کرد و پشت گردنش قفل شد. حرارت از تنش برخاسته بود و سلول به سلول تنم او را فریاد میزد. پلک باز نمود و کمی عقب رفت. نگاهش را به موهایم داد. دست بین تارهای فر و موجدارم کشید. آرام و با طمانینه، انگار که با اثر هنری ارزشمندی رفتار کند.
- همه میگفتن من زیبا ترین نقاشیها رو میکشم.
همزمان با حرکت دادن دستش بر روی گردنم، ادامه داد:
- ولی حالا میگم نه؛ من به گرد پای اون خدایی که تو رو نقاشی کرده نمیرسم!
نباید میمردم؟! از این اعتراف غیر مستقیم او باید همین الان جان میدادم. حس شیرینی به تمام وجودم تزریق شده بود.
دستش جایی پشت گردنم رسید و بند قفل گردنبندم شد. دست خودم نبود که ناگهان با ترس خودم را عقب کشیدم و دست روی پلاک گردنبندم گذاشتم.
اخم کرد. با این حرکتم دندان روی هم سابید و با حرص عقب رفت. آرامش تمام شده بود، طوفان از راه رسید.
چه زود تمام آن حس خوب چند لحظه پیش را خراب کرده بودم. لعنت به من!
با خشم نگاه از چشمان تر شدهام گرفت و عقب گرد کرد. به سمت راهرو قدم تند کرد و با ل*ب هایی که از بغض میلرزیدند سریع از لبهی روشویی پایین پریدم و به دنبالش دویدم.
سمت کمدش رفت و خشمگین به دنبال پیراهنش میگشت. دست روی بازویش قرار دادم و مظلومانه صدایش زدم:
- ش..شاهیار
با عصبانیتی فوران شده، بازویش را با ضرب از دستم فاصله داد و غرید:
- ادعایی نفس! فقط حرف و ادعایی!
نمیتونی از یادگاری اون عوضی بگذری بعد حرف از نابودی گذشته میزنی!
اشک هایم روی صورتم راه گرفت. حق داشت؛ تمام حرف هایش را قبول داشتم. تیشرت مشکی رنگش را با حرص تن زد و تا آمدم حرفی بزنم با فریادش لال شدم.
- برو بیرون نفس! ریـدی به اعصابم میترسم یه بلایی سرت بیارم، اون موقع باید دهن خودمو سرویس کنم!
با درد پلک بستم و از خودم متنفر شدم.
گوشیاش که زنگ خورد با خشم نگاه از من گرفت به سمت تخت رفت. آن را از روی پاتختی قهوهای رنگ چنگ زد و پاسخ داد. دستی به چشمان خیسم کشیدم و با قدم هایی لرزان از اتاقش خارج شدم.
حباب لحظات خوشمان ترکیده بود. در اصل خودم ترکانده بودمش..
آخرین ویرایش توسط مدیر: