♦ رمان در حال تایپ ✎ در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
در حصار سایه
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، جنایی، معمایی، اجتماعی
سرم را که کج کردم، موهای فرم یک طرف صورتم را قاب گرفت. نگاه تب دارش روی موهایم چرخ خورد و دستش را به آرامی بالا آورد. آن‌ها را پشت گوشم فرستاد و شیفته ل*ب زد:
- از این‌که هنوز همون شامپو رو می‌زنی و این باعث بشه من زیر قولم بزنم!
تجزیه و تحلیل مغزم برای درک جمله‌اش زیاد طول نکشید. کشیده شدم به همان شب؛ همان شبی که من لباس حریری که هدیه‌ی شهاب بود را بر تن داشتم و او از قولش گفته بود.
«اگه کنجکاوی که چه قولی به خودم دادم باید بگم که قول دادم هیچ‌وقت جور دیگه ای نگاهت نکنم و بهت دست نزنم!»
اما بحث شامپو؛ آن شامپوی دردسر ساز خیلی وقت بود که به اتمام رسیده بود و علامت سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفت. واقعا هنوز بوی عطر پرتقال را حس می‌کرد؟!
انگشتانم تکان ریزی خوردند و با دستان او برخورد کردند. با شیطنت گفتم:
- از اون‌جایی که گفتی سرت بره زیر قولت نمی‌زنی، نه، نمی‌ترسم!
از همان لبخند های کج معروفش زد.
- بعضی موقع‌ها استثنا وجود داره!
ابرو هایم همراه با خنده‌ی بی صدایی بالا پریدند. اگر کسی را ما را می‌دید قطعا فکر می‌کرد دیوانه‌ایم. انگار نه انگار همین نیم ساعت پیش درحال دعوا و تکّه و پاره کردن یکدیگر بودیم‌.
لبخندم محو شد. نگاه از موهایی که مدل آن‌ها را تغییر داده بود گرفتم. اگرچه این مدل مو بر جذابیتش می‌افزود اما من دلم می‌خواست موهایش مانند قبل کمی بلند باشند تا انگشتانم به راحتی بین تارهای نرمش حرکت کنند.
- یادته گفتی بنزین نشم رو این آتیش؟!
منتظر و عمیق نگاهم کرد. دستم را یک طرف صورتش قرار دادم و با چسباندن پیشانی‌ام به پیشانی تب دارش پلک بستم.
- بذار بنزین بشم شاهیار! بذار بسوزونم گذشته رو تا خاکستر بشه. همون گذشته ای که دیوار شده بین من و تو!
او نیز پلک بست. دستانش دور کمرم قفل شد و نفس های کش‌دار می‌کشید.
با صدای بم و گیرایش نجوا کرد:
- چه جوری می‌تونی یه مرد بیست و هشت ساله رو تبدیل به یه پسر هجده ساله کنی؟! این حس برام جدیده نفس، قلبم هیچ‌وقت به اندازه‌ی الان پر شور و هیجان نتپیده!
لبخند زدم. دچار شده بودم؛ دچار شاهیار! این دچار او شده بودن را چه‌قدر دوست داشتم. دستانم حرکت کرد و پشت گردنش قفل شد. حرارت از تنش برخاسته بود و سلول به سلول تنم او را فریاد می‌زد. پلک باز نمود و کمی عقب رفت. نگاهش را به موهایم داد. دست بین تارهای فر و موج‌دارم کشید. آرام و با طمانینه، انگار که با اثر هنری ارزشمندی رفتار کند.
- همه می‌گفتن من زیبا ترین نقاشی‌ها رو می‌کشم.
هم‌زمان با حرکت دادن دستش بر روی گردنم، ادامه داد:
- ولی حالا میگم نه؛ من به گرد پای اون خدایی که تو رو نقاشی کرده نمی‌رسم!
نباید می‌مردم؟! از این اعتراف غیر مستقیم او باید همین الان جان می‌دادم. حس شیرینی به تمام وجودم تزریق شده بود.
دستش جایی پشت گردنم رسید و بند قفل گردنبندم شد. دست خودم نبود که ناگهان با ترس خودم را عقب کشیدم و دست روی پلاک گردنبندم گذاشتم.
اخم کرد. با این حرکتم دندان روی هم سابید و با حرص عقب رفت. آرامش تمام شده بود، طوفان از راه رسید.
چه زود تمام آن حس خوب چند لحظه‌ پیش را خراب کرده بودم. لعنت به من!
با خشم نگاه از چشمان تر شده‌ام گرفت و عقب گرد کرد. به سمت راهرو قدم تند کرد و با ل*ب هایی که از بغض می‌لرزیدند سریع از لبه‌ی روشویی پایین پریدم و به دنبالش دویدم.
سمت کمدش رفت و خشمگین به دنبال پیراهنش می‌گشت. دست روی بازویش قرار دادم و مظلومانه صدایش زدم:
- ش..شاهیار
با عصبانیتی فوران شده، بازویش را با ضرب از دستم فاصله داد و غرید:
- ادعایی نفس! فقط حرف و ادعایی!
نمی‌تونی از یادگاری اون عوضی بگذری بعد حرف از نابودی گذشته می‌زنی!
اشک هایم روی صورتم راه گرفت. حق داشت؛ تمام حرف هایش را قبول داشتم. تیشرت مشکی رنگش را با حرص تن زد و تا آمدم حرفی بزنم با فریادش لال شدم.
- برو بیرون نفس! ریـدی به اعصابم می‌ترسم یه بلایی سرت بیارم، اون موقع باید دهن خودم‌و سرویس کنم!
با درد پلک بستم و از خودم متنفر شدم.
گوشی‌اش که زنگ خورد با خشم نگاه از من گرفت به سمت تخت رفت. آن را از روی پاتختی قهوه‌ای رنگ چنگ زد و پاسخ داد. دستی به چشمان خیسم کشیدم و با قدم هایی لرزان از اتاقش خارج شدم.
حباب لحظات خوشمان ترکیده بود. در اصل خودم ترکانده بودمش..
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بعضی اوقات هم پیش می‌آید که فکر می‌کنیم نیمه‌ی گمشده‌مان را پیدا کرده‌ایم؛ اما در واقع، سخت در اشتباهیم. در لحظه‌ای که فکرش را هم نمی‌کنی، با شخص جدیدی رو به رو می‌شوی که با معنای جدیدی از عشق آشنایت می‌کند، و این دقیقاً همان چیزی است که سرنوشت نام دارد.
موهایم را بالای سرم بستم و دو دسته‌ی ریز از موهای جلویم را از دو طرف بر روی پیشانی‌ام رها گذاشتم و به سوفیا که در حال گیره زدن به موهایش بود نگریستم. به یاد امروز صبح افتادم که شهاب خبر داد به مهمانی کایلا دعوت شده‌ایم و علی‌رغم اعتراضم، شهاب هشدار داد که شاهیار اولتیماتوم داده است که اگر یکی از ما در آن مهمانی حاضر نشود، عواقب بدی گریبان گیرش خواهد شد. پس با توجه به آخرین دیدارمان و بحثی که داشتیم تصمیم گرفتم پا روی دمش نگذارم.
سوفیا لباس صورتی رنگی که لبه‌ی آستین هایش چین داشت و قسمت دامن آن تا بالای زانویش می‌رسید، به تن کرده بود. سنگینی نگاهم را که متوجه شد، برگشت و نگاهمان تلاقی یافت. لبخندی به رویش پاشیدم و او نیز پاسخ لبخندم را داد.
دستی به لباس خودم کشیدم؛ پیراهن مشکی رنگی که آستین هایش از جنس تور و حالت پف داشت. بالا تنه‌ی قلبی شکلش و دامنی که تا زانو هایم می‌رسید را دوست داشتم.
تقه‌ای به در خورد و شهاب از لای در خودش را به داخل کشاند و با دیدن ما چشمکی زد.
- اتاق خوشگل‌ خانوما اینجاست؟!
سوفیا خندید و من همراه با تک خنده‌ی کوتاهی به سمت درب رفتم و آن را باز تر کردم. شهاب وارد اتاق شد و نگاهم به کت و شلوار قهوه‌ای رنگش که به تنش خوب نشسته بود افتاد. دستی به کراوات سفید رنگش کشید و همزمان با محکم کردنش رو به من و سوفیا گفت:
-خوشتیپ شدم؟!
من همراه با لبخندی، آهسته سر تکان دادم و سوفیا از روی چهارپایه‌ی گردویی بلند شد. رو به روی شهاب ایستاد و چرخی زد که چشمان شهاب به برق نشست.
لباس سوفیا به اکلیل های ریز سفید رنگی مزین شده بود که آن را چشم‌نواز می‌کرد.
شهاب به سختی نگاه از سوفیا گرفت و به ساعت رولکسش داد. با دیدن ساعت، ابرو بالا انداخت و همراه با پایین کشیدن دستگیره‌ی اتاق رو به ما با عجله گفت:
-بریم، دیر شد!
شهاب کنار درب ایستاد تا ما خارج شویم و بعد از خروجمان درب اتاق را بست. قبل از این‌که به سمت پله‌ها قدم بردارم شهاب من را مخاطب قرار داد که توجه سوفیا نیز به من جلب شد.
-امروز ساکتی!
ابروهایم از تعجب بالا پرید و او موشکافانه نگاهم می‌کرد. لبان رژ خورده‌ام را روی هم فشردم و لبخند کم جانی زدم.
-خوبم!
او از حالم نپرسیده بود اما سوالش خوب نشان می‌داد که شبیه قبل نیستی و اتفاقی افتاده است. بی شک با این یک کلمه قانع نشده بود اما مجبوراً سر تکان داد و به سمت پله‌ها قدم برداشتیم.
صدای برخورد پاشنه‌های کفشم با زمین را دوست داشتم و با دیدن شاهیار درحالی که روی سکوی مرمری پشت به ما منتظر ایستاده و یک دستش را درون جیب شلوارش فرو بود قدم هایم کند شد. هنوز امروز صبح را که برای دادن غذای قندی بیدار شده بودم به یاد داشتم. از پشت پنجره‌های قدی شاهیار را دیده بودم که ظرف شیر را مقابل قندی قرار داد و من لحظه‌ای فکر کردم خواب دیده‌ام که او دست نوازش بر سر قندی می‌کشید.
سوفیا درحالی که دستش را دور بازوی شهاب حلقه کرده بود جلوتر از من به راه افتاد و من هنوز نگاهم قفل شاهیار بود.
شاهیاری که همیشه با همه‌ی رنگ های دنیا، به جز رنگ مشکی قهر بود و امشب نیز با استایل کلاسیک و مردانه‌اش بی‌رحمانه دل می‌برد.
صدای قدم هایمان را که شنید برگشت و نگاه بی‌حسش از روی شهاب و سوفیا چرخ خورد و روی من متوقف شد.
بدون این‌که نگاه از من بگیرد، دستش را در جیب کت مشکی رنگش فرو برد و با بیرون کشیدن فندکش ابرو در هم کشیدم.
نفس های تند شهاب نشان می‌داد تنها کسی که سیگار کشیدن شاهیار روی اعصابش راه می‌رود من نیستم.
سیگار سفید رنگ را روی لبانش قرار داد و فندک را همراه با هایل کردن دستش به دور سیگار، زیر آن گرفت.
دستش را پایین آورد و دود را از میان لبانش به آهستگی بیرون فرستاد.
با توقف دو ماشین مشکی رنگ و پیاده شدن سیاوش و یکی از سیاه‌پوشان، شاهیار به سمتشان چرخید و سیاوش درب ماشین را برایش باز کرد.
سر بالا گرفتم و به ماهی که کامل شده بود و درمیان ابر ها می‌درخشید نگریستم.
دست خودم نبود که به این مهمانی حس بدی داشتم؛ انگار کسی در گوشم زمزمه می‌کرد:
« امشب یه شب عادی نیست! »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
با توقف ماشین، نگاهم به عمارت بزرگی که مقابلمان قرار داشت کشیده شد. این عمارت نیز مانند عمارت خودمان چندین کیلومتر با شهر فاصله داشت. شهاب که صندلی جلو و نشسته بود، برگشت و دو نقاب را به سمت من و سوفیا گرفت. سوالی نگاهش کردم که نچی کرد و گفت:
- مهمونی بالماسکه‌ست، بگیر دستم خشک شد بچه!
نگاه از دو نقابی که یکی از آن‌ها مشکی و دیگری طلایی رنگ بود گرفتم و اخمی روی پیشانی نشاندم.
- حوصله این مسخره بازی‌ها رو ندارم!
سوفیا نقاب طلایی رنگ را از دست شهاب گرفت و من بی توجه به غر زدن های شهاب از ماشین پیاده شدم.
ماشین شاهیار جلوتر از ما توقف کرده بود و با دیدن او درحالی که نقاب بر چهره داشت و به بدنه‌ی ماشین تکیه داده بود و مستقیم نگاهم می‌کرد اخمم را پررنگ تر کردم. شاهیار با صدای سرد و بی‌روحش بدون این‌که از من نگاه بگیرد گفت:
- چرا نقاب رو صورتش نیست؟!
سوفیا کنارم ایستاد و شهاب درحالی که نقابش را روی صورتش تنظیم می‌کرد پاسخ شاهیار را داد.
- خانوم لج کرده!
حالا سیاوش نیز کنار آن‌ها ایستاده بود و منتظر به ما نگاه می‌کرد. گوشه‌ی لبم را جویدم و برای فرار از نگاه ترسناک شاهیار سنگریزه‌ی کوچکی را با کفشم به جلو پرت کردم.
لحظه‌ای بعد صدای او درحالی ک به سمتم قدم بر‌می‌داشت بلند شد:
- شما برید داخل!
کفش های مشکی‌‌اش که در یک قدمی‌ام قرار گرفت مجبوراً سر بلند کردم و زیر سنگینی نگاه شاهیار، سعی کردم تمام التماسم را در چشمانم بریزم و به شهاب بگویم نرود، اما او بی صدا ل*ب زد و از آن‌جایی که ل*ب‌خوانی بلد بودم فهمیدم که گفت « حقته » و همراه با سوفیا و سیاوش به سمت عمارت رفت. آب دهانم را قورت دادم و نگاهم آرام به سمت چشمان شاهیار چرخید. نقاب را به سمتم گرفت و با تحکم ل*ب زد:
- امشب سعی کن اون روی سگ من‌و بالا نیاری!
نمی‌دانم چرا اما از حرص خوردنش لذت می‌بردم، واقعاً دلم می‌خواست آن روی سگش بالا بیاید. لبم را با زبانم تر کردم و با لجبازی گفتم:
- قول نمیدم!
قصد داشتم از کنارش رد شوم که مچم را گرفت و شانه به شانه‌اش نگهم داشت.
- با دم شیر بازی نکن نفس!
ل*ب روی هم فشردم، سرم را چرخاندم و از روی شانه به او نگاه کردم. بوی عطرش درحال دیوانه کردنم بود. نگاهم روی نقاب مشکی رنگش که تنها تا روی بینی‌اش را پوشانده بود چرخ خورد و در آخر روی چشمانش ثابت ماند. او خوب می‌دانست علت این لجبازی‌هایم کایلا و این مهمانی کذایی است. می‌دانست و مجبورم کرده بود که بیایم.
- بازی کنم چی میشه؟ من‌و می‌کشی؟!
پوزخند زد، مچم را کشید و حالا در فاصله‌ی میلی متری از صورتش بودم. نفس هایش پوستم را مور مور می‌کرد.
- نه، ولی دیگه کسی نمی‌تونه از توی دستام نجاتت بده!
چیزی درون دلم سقوط کرد که سرم را همراه با قورت دادن آب دهانم عقب کشیدم اما او جلو آمد. زیر گوشم که پچ زد، لبانش به لاله‌ی گوشم برخورد می‌کرد و حالم منقلب می‌شد.
- من این روزا خودم‌و نمی‌شناسم شکوفه‌ی پرتقال، دیگه نمی‌تونم مثل قبل غرایزم رو سرکوب کنم...
چشمانم گرد شد و انگار قلبم برای لحظه‌ای پمپاژ خون را از یاد برد. یکه خورده به او نگریستم و بهت نگاهم را که دید، لبخند پیرزمندانه‌ای زد و خودش نقاب را بر روی صورتم قرار داد. دست خشک شده‌ام را به حصار دستان بزرگش درآورد و به سمت عمارت و محافظانی که دم درب ایستاده بودند قدم برداشت. رو به محافظان به فرانسوی چیزی گفت که آن‌ها همراه با تکان دادن سرشان از جلوی درب کنار رفتند. با ورودمان به عمارت، چشمانم از جمعیت رو به رو گرد شد. موزیک ملایمی درحال پخش بود و تعدادی در میانه‌ی سالن می‌رقصیدند. کایلا درحالی که لباس شب نقره‌ای رنگ زیبایی بر تن کرده بود خرامان به سمتمان قدم برداشت و با دیدن شاهیار چشمانش برق زد. لحظه‌ای نگاهش به دستانمان که در هم چفت شده بود افتاد و لبخند زوری بر ل*ب نشاند.
- فکر می‌کردم تنها میای!
به نیم رخ شاهیار زل زدم که دستی دور لبانش کشید و با جدیت گفت:
- یادم نمیاد قبلاً در مورد تصمیماتم بهت جواب پس داده باشم!
کایلا که حالا دود از گوش‌هایش بلند می‌شد به سختی موضعش را حفظ کرد و برای باز کردن قفل دستانمان به سمت شاهیار آمد و دست روی کتش کشید.
- کتت رو بده آویزون کنم عزیزم!
خنده ام را فرو خوردم و شاهیار با مکث دستم را رها کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
درحالی که به زوج‌های وسط پیست ر*قص نگاه می‌کردم، شهاب کمی از شامپاینش را مزه کرد و رو به من گفت:
- خب خداروشکر زنده‌ای الان دیگه چته؟!
برگشتم و به نگاه شیطنت بارش چشم غره‌ی غلیظی رفتم. به اندازه‌ی کافی از این‌که شاهیار و کایلا در دیدرس نبودند در حال خودخوری بودم و شهاب بیشتر سوهان روحم می‌شد.
- روت‌و برم شهاب! با چه ضمانتی من‌و با اون برج زهرمار تنها گذاشتی؟!
خدمتکار جام شامپاین شهاب را دوباره پر کرد.
- اتفاقا چون می‌دونستم جات پیش داداشم امنه رفتم، اخه می‌دونی اون همه رو سلاخی می‌کنه ولی نمی‌ذاره یه تار مو از سر دردونه‌ش کم بشه!
پوکر وار نگاهش کردم و او همراه با چندبار بالا انداختن ابروهایش جام را به لبانش نزدیک کرد.
این بار سوفیا پیش دستی کرد:
- راست میگه دیگه، اگر غیر این بود الان روحت در خدمتمون حضور داشت!
چندبار پلک زدم و با بهت گفتم:
- عجب!
صدای خنده‌شان بالا رفت و توپیدن به آن‌ها با کلمه‌ی « کوفت» هم فایده‌ای ندارد که شهاب دستش را به سمت سوفیا دراز کرد و با لودگی ل*ب زد:
- افتخار یه دنس به ما نمی‌دین خانوم زیبا؟!
ادایش را درآوردم و سوفیا مانند ندید بدید ها با ذوق قبول کرد و همراه باهم به سمت پیست قدم برداشتند.
پوف کلافه‌ای کشیدم و با حسرت به گیلاس مقابلم نگاه کردم. می‌دانستم به معده‌ام نمی‌سازد و کارم به بیمارستان خواهد کشید که خودم و وسوسه‌ام را کنترل می‌کردم.
شخصی با بوی عطر تندش کنارم قرار گرفت و به سمتش برگشتم که با دیدن برادر کایلا ابرو در هم کشیدم. از این‌که نقاب نداشت تعجب کردم؛ پس او نیز قانون شکنی کرده بود. زیر ل*ب گفتم:
- مار از پونه بدش میاد..
- چرا بدت میاد؟!
سرم با ضرب بلند شد و به او که با لبخند نگاهم می‌کرد نگریستم. « نفس خنگ یادت رفت این فارسی بلده؟! »
- فکر کنم مهمون‌های مهم تری دارین که باید بهشون سر بزنین ممکنه چیزی نیاز داشته باشن!
این را با طعنه گفته بودم که کمی به سمتم متمایل شد و گیلاس مقابلم را برداشت.
- خب توام جزئی از اونا محسوب میشی!
این بار کلافه نفسم را فوت کردم و بی حوصله ل*ب زدم:
- چی می‌خوای از جونم؟!
گیلاس را روی میز قرار داد و دستی به ته ریشش کشید.
- در مورد حرف هام فکر کردی؟
تار موی سرکشم را کنار زدم و خیره به سوفیا و شهاب گفتم:
- من هر چه قدر فکر کردم نفهمیدم چرا باید کسی مثل تو به من کمک کنه! خیلی عجیبه..
لبخند کجی زد و نگاهم به پاپیون آبی رنگ لباسش چسبید.
- خب تو از من توضیح نخواستی!
کامل به طرفش برگشتم و خیره در مردمک هایش ل*ب زدم:
- الان بگو!
نگاهش رنگ جدیت گرفت و نفس عمیقی کشید.
- ببین من با کارهای بابام موافق نیستم، هیچ‌وقت هم نبودم! پدرم قبل از مرگش می‌خواد از بین من و خواهرم جانشین انتخاب کنه و قانون گذاشته که هر کدوم از ما زودتر ازدواج کردیم اون جانشینش میشه!
این بار ابروهایم از تعجب بالا رفت و نسبت به حرف‌هایش کنجکاو‌تر شدم.
ولوم صدایش را کمی کاهش داد و زیر گوشم ل*ب زد:
- و من می‌خوام زودتر از کایلا ازدواج کنم و این باند رو از بین ببرم!
- خب اینا چه ربطی به من داره؟!
ابرو بالا انداخت و نیشخند دندان نمایی زد که یکی از دندان هایش که روکش طلایی داشت نمایان شد.
- خودت چی فکر می‌کنی؟!
تحلیل حرف‌هایش زیاد طول نکشید و دهانم از تعجب باز ماند. او می‌خواست با من ازدواج کند تا جانشین آنتوان شود؟!
ناگهان افکارم با قرار گرفتن شاهیار در بینه‌مان، پراکنده شدند و هرکدام به سمتی گریختند.
برادر کایلا لبخند مصنوعی بر ل*ب نشاند و گیلاسش را بالا گرفت.
- مهمونی خوش میگذره سایه؟
شاهیار همراه با پوزخندی دست در جیب شلوارش فرو برد.
- انگار به شما بیشتر خوش میگذره!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
برادر کایلا همراه با حفظ لبخندش جام را به لبانش نزدیک کرد و خیره به من گفت:
- سخت نگیر سایه، صرفاً یه خوش آمد گویی ساده بود!
شاهیار دستش را از پشت کمرم رد کرد و به پهلویم رساند که تکان سختی خوردم و من را به خودش نزدیک کرد.
- به نظرم خوش آمد گوییت یکم طولانی شد، کوتاهش کن گابریل!
این حرکت شاهیار و چشمان گرد شده‌ام از نگاه برادر کایلا که حالا می‌دانستم نامش گابریل است دور نماند که نیشخندی زد و با مکث عقب گرد کرد.
با دور شدن گابریل خودم را کمی عقب کشیدم، اما او دستش را محکم تر بر روی پهلویم فشرد.
- قراره با همه دعوا داشته باشی؟!
نگاهش بین مهمانانی که به صورت دسته های چهار پنج نفره که کنار میز هایشان ایستاده بودند و پچ پچ می‌کردند چرخ خورد. این مهمانی عجیب بود و این را از همان لحظه‌ی ورود فهمیده بودم.
- همه؟! تو رفتار من با خودت رو نمی‌بینی؟!
در پیست ر*قص به دنبال شهاب و سوفیا چشم گرداندم و نا امید از دیدن آن‌ها جواب دادم:
- هوم، منظورت زورگویی و بداخلاقی‌هایی هستش که یک نمونه‌ش رو همین الان داریم می‌بینیم.
و با چشمانم اشاره‌ی کوتاهی به دستش کردم.
این بار نیشخندی زد و همراه با گرفتن مچ دستم به سمت پیست قدم برداشت.
-خب من به همه افتخار ر*قص نمیدم!
بین جمعیتی که می‌رقصیدند ایستاد و دستانم را روی شانه‌‌هایش قرار داد و دستان خودش هم دور کمرم قرار گرفت.
از خودخواهی‌اش ماتم برده بود و ناباور خندیدم:
- علاوه بر زورگور، خودخواه هم هستی!
لبخندی زد و بی‌توجه به حرفم، دستش را بالا گرفت و زیر دستش چرخیدم و هم‌زمان با اوج گرفتن آهنگ دستم را تاب داد و به عقب کشید که کمرم به سینه‌اش برخورد کرد، حالا دقیقا در بغلش قرار گرفته بودم و آرام تکان می‌خوردیم.
نگاهم از بین جمعیت به کایلا رسید که نفرت از چشمانش می‌بارید و جام شامپاین زیر فشار انگشتانش در حال خورد شدن بود.
شاهیار سرش را آرام پایین آورد و حالا او نیز مثل من به کایلا نگاه می‌کرد.
- می‌بینی شکوفه‌ی پرتقال؟ ر*قص با سایه نصیب هرکسی نمیشه!
«ر*قص با سایه» این جمله چندبار در سرم اکو شد و او دوباره من را چرخاند.
هنوز جای هرم نفس های شاهیار روی گردنم گرم بود و او سیاه‌چاله‌هایش را به من دوخته بود.
حرف های گابریل در سرم تاب می‌خورد؛ او می‌خواست با کایلا ازدواج کند تا کایلا را جانشین آنتوان کند؟! چرا؟ چه سودی به او می‌رسید؟
در همین لحظه سیاوش به ما نزدیک شد و آرام در گوش شاهیار چیزی گفت که شاهیار برگشت و چندثانیه در سکوت به او نگاه کرد. انگار می‌خواست از چشمان سیاوش چیزی را مطمئن شود که سیاوش آرام سرتکان داد.
شاهیار نگاه عجیبی به من انداخت و دستانش را از دور کمرم برداشت. نگاه کنجکاوم بین شاهیار و سیاوش چرخ می‌خورد که شاهیار سرش را نزدیک آورد و آرام ل*ب زد:
- نزدیک بچه‌ها باش و دور نشو!
تنها به گفتن همین جمله بسنده کرد و در مقابل نگاه پرسشگرم همراه با سیاوش در بین جمعیت گم شد. یعنی سیاوش به او چه چیزی گفت که این‌گونه بهم ریخت؟!
شانه‌ای بالا انداختم و از پیست ر*قص بیرون آمدم. زن خدمتکار سینی کوچکی را روی یک دستش قرار داده بود که درون آن شیرینی‌های کوچکی قرار داشت. گرسنه‌ام شده بود که دستم را دراز کردم و یکی از شیرینی ها را در دهانم قرار دادم.
پس شهاب و سوفیا کدام گور رفته بودند! سرم از صدای آهنگ و شلوغی جمعیت نبض می‌زد.
پوف کلافه‌ای کشیدم و از بین مهمانان رد می‌شدم که ناگهان با شنیدن صدای آشنایی خشکم زد.
- بالاخره فلفلم رو پیدا کردم!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زمان برای لحظه‌ای ایستاد. به گوش های خودم شک کرده بودم اما، مگر چند نفر در دنیا بودند که من را با این لقب صدا می‌کردند. محتویات دهانم را به سختی قورت دادم و سرم با تاخیر برگشت.
حالا دیگر مطمئن بودم که خواب نمی‌بینم، توهم هم نزده‌ام چون من آن دو چشم عسلی رنگ براق را درحالی که با نقاب اطرافشان پوشانده شده خوب می‌شناختم.
در نگاهش هم‌زمان دلتنگی، دلخوری، ترس، مظلومیت را باهم می‌دیدم.
او زودتر به خودش آمد و هنگامی که می‌خواست از کنارم رد شود آهسته پچ زد:
- نفس سمت چپت یه راهرو هست که انتهای اون می‌خوره به حیاط پشتی، اون‌جا می‌بینمت.
او از کنار منی که با مجسمه‌ها هیچ فرقی نداشتم رد شد. پاهای خشک شده‌ام را به سختی تکان دادم و به سمت جایی که گفته بود رفتم. به هزار ضرب و زور از آن راهرویی که انگار انتها نداشت و طولانی شده بود گذشتم و به حیاط رسیدم.
حیاطی که فواره‌ی زیبایی در وسط آن قرار داشت و از درختان سبز و با طراوت پر شده بود. دستان عرق کرده ام را به دامن لباسم مالیدم و در حیاط چشم گرداندم تا او را ببینم. خدا خدا می‌کردم همه چیز یک خواب شیرین نبوده باشد، اما در لحظه‌ی آخر دستی دور کمرم پیچیده شد و صدای جیغم را با گذاشتن دستش روی دهانم کنترل کرد.
من را به دیوار سنگی چسباند و چشمان گرد شده‌ام با دیدن او که نفس نفس می‌زد به آرامی پر شد.
وقتی مطمئن شد که جیغ نمی‌زنم دستش را برداشت و با بی‌تابی دستانش را دورم پیچید و محکم بغلم کرد.
انگار می‌خواست با این بــــغـ.ـــل تمام دلتنگی این چندماه را رفع کند و بـــ.ـــوسـ.ــه‌ای روی موهایم نشاند و تند تند زمزمه می‌کرد:
- خدایا شکرت، خدایا...
من اما هنوز در شوک بودم و دستانم کنار بدنم افتاده بود و من را بیشتر به خودش فشرد. زبانم که به سقف دهانم چسبیده بود را به سختی تکان دادم و نام او را ل*ب زدم:
- س‌..سروش؟
من را سریع از خودش جدا کرد و دستانش را دور صورتم قاب کرد.
- جان سروش؟
لبانم از بغض لرزید و اشک هایم روان شد که سریع دست روی گونه‌هایم کشید و آن‌ها را پاک کرد. سرم را به سینه‌اش چسباند و موهایم را نوازش کرد.
- تموم شد عزیزم، تموم شد! من دیگه کنارتم فلفلم. تنهات نمی‌ذارم قول میدم!
این بار متعجب سر بلند کردم و به او زل زدم.
- ت..تو چه‌جوری..
نگذاشت حرفم تمام شود که با چشمانی که نم‌دار شده بود با لبخند به گردنبندم نگاه کرد.
- گردنبندت، من توی گردنبندت ردیاب گذاشته بودم! لحظه به لحظه می‌دونستم کجایی...
مبهوت دست روی پلاک گردنبندم کشیدم.
-پس چرا زودتر نیومدی؟!
تلخندی زد و گونه‌ام را نوازش کرد.
- نمی‌ذاشتن! باید با نقشه‌ی از پیش برنامه‌ریزی شده جلو میومدیم.
در یک لحظه حس کردم رنگم مانند گچ شد. بی توجه به حال خرابم، اسلحه‌اش را از جیب کتش بیرون کشید و اطراف را پایید. لبخند اطمینان بخشی به رویم زد و همراه با کشیدن دستم به طرف انتهای حیاط قدم برداشت.
- باید بریم نفس! یک ساعت دیگه کلی مامور میریزه این‌جا رو محاصره می‌کنه، نمی‌خوام توی این قضیه ردی از تو باشه!
ناگهان از حرکت ایستادم و او متعجب به سمتم برگشت. مبهوت ل*ب جنباندم:
- م..من..ن..نمی‌تونم سروش!
ابروهایش بالا پرید و لحظه‌ای بعد ناباور خندید.
- دیوونه شدی نفس؟ یعنی چی که نمی‌تونی!
دستم را از دستش بیرون کشیدم و با درد پلک بستم. یک چیز را خوب می‌دانستم؛ آن هم این‌که نمی‌توانستم آن‌ها را رها کنم و بروم. اگر بلایی سرشان می‌آمد چه؟ نکند برای دستگیری شاهیار..
با ترس قدمی به عقب برداشتم و او ماتش برد. دستانم هیستریک می‌لرزیدند و احساس سرما می‌کردم. سروش انگار غریبه‌ای مقابلش ایستاده بود و با شوک نگاهم می‌کرد.
- باورم نمیشه، چون چهار روز باهاشون زندگی کردی خودت رو جزئی از اونا حساب می‌کنی؟! نفس یه نگاه به خودت و من بنداز، ببین چی به حال و روزمون آوردن! من و تو اون آدمای چند ماه پیش هستیم؟! تو همون دختر شاد قبلی؟!
حرکاتم دست خودم نبود که تنها نام شاهیار در سرم چرخ می‌خورد. آخ اگر بلایی سرش می‌آمد چه خاکی به سر می‌ریختم؟ تصورشم هم عذابم می‌داد.. دستم را آرام بالا آوردم و در مقابل نگاه خشک شده‌ی او گردنبندم را از گردنم باز کردم. آن را مقابلش گرفتم و دیدم که او مانند برج بلندی به یک‌باره فرو ریخت. پلاک پروانه‌ای در مقابل چشمانم تار شده بود.
- ب..برو..س..سروش!
در یک لحظه فوران کرد. با خشم دستانش را روی شانه‌هایم قرار داد و محکم تکانم داد.
- برم؟! روانی کجا برم، می‌فهمی چی میگی؟!
پلک بستم و اشک هایم روی صورتم سرعت گرفتند. اگر می‌رفتم، می مردم! قلبم را در این عمارت رها می‌کردم و انسان بدون قلب، مگر زنده می‌ماند؟!
این بار دستم را گرفت و محکم به دنبال خودش کشید که مانند برق گرفته‌ها دست دردناکم را کشیدم.
- گفتم نمیام سروش!
درمانده شده بود‌. مستاصل چندبار دستش را دور دهانش کشید و با مکث دست در جیبش برد و گوشی‌اش را بیرون کشید. ثانیه‌ای بعد صفحه‌ی گوشی را مقابلم گرفت و با دیدن عکس مقابلم روح از تنم پر زد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
زانوهایم شل شدند و قبل از سقوطم بر روی زمین، دستان سروش دور بازوهایم حلقه شدند و نگهم داشت.
باورم نمی‌شد، آن مردی که بر روی تخت بیمارستان بیهوش دراز کشیده بود پدر من بود؟! پدر عزیز من مگر چه بلایی سرش آمده بود که آن همه دستگاه به او وصل کرده بودند؟ کاش کنارش بودم و دست بین آن تار های سفید می‌کشیدم..
انگار زیر آوار مانده‌ بودم و صدای خفه‌ای از دهانم خارج شد:
- ب..بابام..
سروش گوشی را سریع به جیبش بر گرداند و دست زیر چانه ام قرار داد.
- می‌بینی؟ فکر کردی با تصمیمی که گرفتی فقط به زندگی خودت گه زدی؟!
دلم می‌خواست بر سرش فریاد بکشم؛ آخر بی انصاف من برای نجات تو دست به این کار زدم. دستش را با حرص پس زدم و درحالی که صدایم می‌لرزید گفتم:
- تو چی؟ تو با کشتن داداش شاهیار گه نزدی به زندگیمون؟!
سروش پلک نمی‌زد. تنها مات و حیران خیره به من مانده بود.
- باورم نمیشه یعنی این‌قدر مغزت‌و شست و شو دادن که از یه خلافکار دفاع می‌کنی؟! چه بلایی سرت اومده نفس؟
گردنبند را در مشتم فشردم و او با درماندگی نالید:
- تمام این هشتاد و نه روز فقط به عشق تو و امید به پیدا کردنت دووم آوردم نفس!
نگاهم شوکه و با تانی بالا آمد و به مردمک های لرزان او چسبید.
- تموم اون احساس بین من و تو به کنار، به بابات فکر کن، سکته کرده بهت نیاز داره!
چانه‌ام لرزید و او دستش که بالا آمد، دستم را با مکث بالا آوردم و در دستش قرار دادم. تلخندی زد و آرام بـــ.ـــوسـ.ــه‌ای روی دستم نشاند. با عجز پلک زدم و نای رفتن در جانم نبود.
هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودیم که ناگهان از پشت سرمان صدای او شنیده شد.
- یه قدم دیگه باهاش بردار تا داغش‌و به دلت بذارم نفس!
سروش با اخم و من شوکه سر برگرداندم و به شاهیار که همراه با افرادش و سیاوش به ما خیره بود نگریستم.
تمام تنم نبض می‌زد و سروش با خشم شاهیار را مخاطب قرار داد:
- من نفس‌و می‌برم و تو و اون افراد احمقت نمی‌تونین مانعم بشین!
شاهیار خونسرد دست در جیب‌هایش فرو برد و نیشخندی زد.
- مطمئنی؟!
سروش کلافه پلک زد و اسلحه اش را به سمت او گرفت که استرس به جانم افتاد.
- افرادت دنبال ما نمیان تا از این جهنم بیرون بزنیم!
دوباره مچم را گرفت و در حالی که با بغض به شاهیار نگاه می‌کردم من را دنبال خودش کشاند.
- حتی اگه بفهمی اونی که دستش‌‌و گرفتی خواهرته؟!
هردومان خشک شده برگشتیم و به او که پیرزمندانه نگاهمان می‌کرد خیره شدیم.
سروش خنده‌ی عصبی سر داد.
- چی؟!
شاهیار دست روی ته‌ریشش کشید و مطمئن ل*ب زد:
- نفس خواهرته و توام برادرش! پس با این اوصاف از اون‌جایی که می‌دونم دوسش داری فکر کنم قضیه یکم برات سخت بشه آقای سوپرمن!
ناباور به شاهیار نگاه کردم. تمام تنم یخ زده بود و خون به صورت سروش دوید و به سمت شاهیار یورش برد که افرادش سریع اسلحه‌هایشان را به سمت او گرفتند. جیغ کشیدم و خودم را مقابل سروش انداختم.
حالا من بین سروش و شاهیاری که مقابلم بود، قرار داشتم.
- چرت نگو عوضی! دروغ مسخره تر از این پیدا نکردی برای نگه داشتن نفس؟!
حالا من ناباور و با مردمک هایی که در چشمان او دو دو می‌زد نالیدم:
- چی‌میگی شاهیار؟
شاهیار نگاهش را از سروش که پشت سرم قرار داشت به روی چشمان من سر داد. قلبم خودش را به در و دیوار می‌کوبید و احساس ضعف می‌کردم.
- من برای هر کلمه از حرف‌هام مدرک دارم و اگه باور نمی‌کنی بهت اثبات می‌کنم!
سروش پوزخندی زد و لبش را با حرص جوید.
- اثبات کن!
شاهیار درحالی که با نگاهی ناخوانا به من خیره بود دستش را به سمت سیاوش گرفت. سیاوش پوشه‌ی مشکی رنگی را بالا آورد و در دست او قرار داد. با دیدن آن پوشه‌ی آشنا مات ماندم. این همان پوشه‌ی مشکوکی بود که در اتاق شاهیار دیده بودم!
چندین برگه را بیرون کشید و آن‌ها را تخت سینه‌ی سروش کوباند. سروش باحرص آن‌ها را گرفت و مشغول خواندن‌شان شد.
قلبم به کندی می‌زد و منتظر به لبان سروش خیره بودم. زمان کش آمده بود و امشب چرا تمام نمی‌شد؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
سروش شوکه سر بالا آورد و با دهانی که باز مانده بود به شاهیار خیره شد. صبرم به سر رسیده بود که خودم برگه ها را از دست او کشیدم و کاش نمی‌دیدم، کاش نمی‌خواندم جواب آن آزمایش دی ان ای که نشان می‌داد من و سروش خواهر برادر هستیم. دنیا دور سرم می‌چرخید و سروش حالش از من بدتر بود. سروش انگار به جنون رسیده بود، مانند دیوانه ها به سمتم برگشت و تکانم داد.
- د..دروغه نفس! این عوضی می‌خواد گولمون بزنه، اینا همه‌ش ساختگیه! تو که نمی‌خوای حرف این‌و باور کنی؟! مگه نه؟
من اما مرده بودم. گوشم سوت می‌کشید و به نقطه‌ای خیره شده بودم. این بار دوباره صدای شاهیار در گوشم پیچیده شد:
- اون خال کوچیکی که رو کتف هر دوتاتونه هم دروغه؟! تو چی سروش؟ هیچ‌وقت برات سوال نشد چرا مامانت یهو تو سن سی و پنچ سالگی خیلی ناگهانی سکته کرد؟!
دلم می‌خواست یادم نیاید، یادم نیاید آن خال کوچکی را که روی کتفم داشتم. رنگ صورت سروش رفته رفته زرد می‌شد. مردمک هایش گشاد و نفس هایش یکی در میان شده بود.
- بذار من جواب بدم؛ مامانت وقتی خیانت بابا و زن عموت‌و شنید دق کرد!
سروش فرو ریخت. دست جایی روی سینه‌اش قرار داد و به سختی نفس می‌کشید. و من؛ من زانو هایم شل شد و روی زمین آوار شدم. شاهیار کنارم زانو زد.
- نفس، مامان و بابات هشت سال بچه‌دار نمی‌شدن! چی‌شد که یهو بعد از هشت سال مامانت تو رو حامله شد؟ معجزه؟!
تمام تنم می‌لرزید. سکوت سنگینی بر فضا حاکم شده بود و زمان از حرکت ایستاده بود. در کابوس گیر کرده بودم و تنم دچار رعشه شده بود. باورم نمی‌شد، مامان خیانت کرده بود؟ با عمو فریبرز به بابا خیانت کرده بود؟ دعوا‌هایشان، لحن پر از نفرت مامان، هشت سالی که همیشه با بغض و نفرت از آن حرف می‌زد، مامان همیشه می‌گفت از بابا متنفر است و فقط به‌خاطر من دوام آورده...
همه و همه در ذهنم تاب می‌خوردند و نگاهم به سمت سروش کشیده شد.
با حالی خراب به سمت عقب قدم بر می‌داشت. ناباور با خودش واگویه می‌کرد:
-م..من..من..عا..عاشق..خ..خواهرم..شدم؟! ن..نه..نه!
چانه ام لرزید و بغضم آب شد. دلم به حال خودمان آتش گرفته بود. قربانی حرص و نفرت پدر و مادرمان شده بودیم. بی‌گناه بودیم و بیشتر از همه ما می‌سوختیم و درد می‌کشیدیم. کاش یک نفر بود تا من را از این کابوس لعنتی بیدار کند. کاش تمام می‌شد این عذابی که در آن گرفتار شده بودم. حقیقت مانند نیش ماری سمی، دردناک بود و به خودم می‌پیچیدم‌. سروش با دیوانه ها هیچ فرقی نداشت. اسلحه‌اش را که به سمت شقیقه‌اش گرفت با وحشت از جا پریدم که دستش را نالان بالا آورد.همراه با تلخند و صدایی که از بغض می‌لرزید ل*ب زد:
- م..من کلی آرزو برای دوتامون داشتم نفس ! چه بی‌رحمه این دنیا. چه سنگ‌دلن این مردمی که من‌و کنار تو نخواستن..
بریده بریده خیره در نگاهش که آتش به دل می‌انداخت سعی در آرام کردنش داشتم:
- س..سروش..ن...نه! از پسش برمیایم! م..من و تو ق..قوی هستیم! م..مگه ه..همیشه ن..نمی‌گفتی م..من باید قوی باشم؟!
لبخند زد؛ عمیق و پر درد.
- قلبم دووم نمیاره نفس! حس می‌کنم دنیا رو سرم آوار شده، من بدون تو مگه می‌تونم؟!
دستش که روی ضامن اسلحه لغزید و آن را رها کرد بند دلم پاره شد. با مردمک های گشاد شده به سمتش دویدم اما دستان شاهیار به دورم حلقه شد و مانعم گشت. سروش با چشمانی خیس و لبخندی که دل سنگ را هم آب می‌کرد انگشتش را روی ماشه قرار داد.
- ببخش من‌و عزیزم! ببخش که باعث شدم شاهد این صحنه باشی! دوست دارم فلفلم..
دستانم را هیستریک در هوا تکان دادم و وحشت‌زده سرم را به طرفین تکان دادم:
- ن‌‌..نه سروش..ن..نه!
اما دیر شده بود. سروش چه بی‌رحم بود که آن ماشه‌ی لعنتی را کشید. بی‌رحم بود که آخرین نگاه غمگینش را به من دوخت. بی‌رحم بود که روی زمین افتاد و درحالی که هنوز به من نگاه می‌کرد و لبانش لبخند می‌زد خون از زیر سرش جاری شد. لبانم مانند ماهی بی‌‌صدا جنبیدند.
بوی خون زیر بینی‌ام پیچید، بوی مرگ می‌آمد، بوی مرگ..
با تمام توانم جیغ می‌کشیدم و گلویم می‌سوخت. اما مگر اهمیتی داشت؟!
خیره در نگاه مظلومانه‌ی او زجه زدم و گریه‌هایم دل سنگ را هم آب می‌کرد.
روی زمین فرو ریختم و شاهیار نیز همراه با من روی زمین زانو زد. او گفته بود که داغش را به دلم می‌گذارد، گفته بود و داغش را به دلم گذاشت. پلک هایم سنگینی می‌کردند و قبل از این‌که بسته شوند، شهابی را دیدم که با سینه‌ای که از خشم بالا و پایین می‌شد به ما و سروش بی‌نوایم خیره بود. حالا او نیز همه چیز را می‌دانست...
لحظه‌ای تن بیچاره‌ام سبک شد و سیاهی مطلق دیدگانم را فرا گرفت.

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
و روزی می‌رسد که هنوز نفس می‌کشی، می‌خندی، گریه می‌کنی و به زندگی‌ات ادامه می‌دهی اما در حقیقت مرده‌ای؛ تنها کالبدی هستی که محکوم به زندگی شده‌ای و به درد عادت کرده‌ای.
« پگاه.ر »

قلبم بر خلاف میل باطنی‌ام می‌کوبید و انگار به پلک هایم وزنه‌ی سنگینی آویزان کرده بودند که چشمانم به سختی باز شدند. ژاکلین با پایی که هنوز گچ‌گرفته شده بود، پایین تخت نشسته و درحالی که به خواب عمیقی فرو رفته بود سرش را روی لبه‌ی تشک قرار داده بود. باریکه‌ی نور از میان پرده‌ی اتاق به داخل افکنده شده بود و هنوز بوی خون در بینی ام می‌پیچید. همه‌ی اتفاقات دیشب مانند فیلم کوتاهی به سرعت در مقابل چشمانم گذشت. با تمام وجود آرزو می‌کردم همه چیز یک کابوس مسخره بوده باشد اما حقیقت داشت. من دیشب تمام آن صحنه ها را با پوست و خون لــ.ـــمس کرده بودم و درد مانند تیری بی‌رحم در قلبم فرو رفت. رد خشک شده‌ی اشک هایم بر صورتم نمایان بود و دهانم طعم گس گرفته بود. لباسم با یک تاب مشکی رنگ و شلوار همرنگش عوض شده بود. نگاهم به سوزن سرم فرو رفته در پوست دستم کشیده شد. آن را از دستم بیرون کشیدم و بی توجه به خون راه گرفته، از روی تخت به یک‌باره بلند شدم. بالا و پایین شدن تخت و بیدار نشدن ژاکلین نشان می‌داد او تمام دیشب را بیدار بوده است. چشمانم که سیاهی رفت، به سختی تعادلم را حفظ کردم و سلانه سلانه از اتاق خارج شدم.
تنم انگار در آتش می‌سوخت و احساس گرمای شدیدی می‌کردم. دستم را بند نرده‌ی های چوبی کردم و به سختی از اتاق خارج شدم. جنون مانند زهر تمام جانم را آهسته فرا می‌گرفت و فاصله ای تا مرز دیوانگی نداشتم. در طول راه چندبار سکندری خوردم و خودم را به حیاط رساندم. اهمیتی نداشت که پاهای بــ*ره*نه‌ام روی سنگریزه های داغ کشیده می‌شدند و می‌سوختند. درد پاهایم در مقابل درد قلبم ناچیز بود. حقایق پشت سر هم به صورتم سیلی می‌زدند؛ سروش مرده بود، من بچه‌ی پدرم نبودم، مادرم خیانت کرده بود و من ثمره‌ی خیانت دو نفر بودم. عذابی بالاتر از این وجود داشت؟!
با اینکه چندین سیاه‌پوش توجهشان به من جلب شده بود اما قدمی به سمتم برنداشتند. نفس نفس زنان خودم را به درب آهنی بزرگ حیاط رساندم و این بار دو سیاه‌پوش مقابلم قرار گرفتند.
با نفرتی عمیق ل*ب زدم:
- برید کنار!
انگار حرفم را متوجه نشدند که این بار به سمتشان حمله ور شدم و با جنونی کنترل نشده جیغ زدم:
- گفتم برید کنار عوضیا!
دیوانه شده بودم. روانم تا فروپاشی فاصله‌ای نداشت و مدام جیغ می‌کشیدم. گلویم می‌سوخت و یکی از سیاه‌پوشان سعی داشت کمرم را از پشت بگیرد و من را به عقب بکشد.
-ولم کن آشغال، دستای کثیفت‌و به من نزن!
از آن‌ها متنفر بودم‌. از این عمارت و تک تک افراد این عمارت متنفر بودم. انگار دیشب همراه با سروش مرده بودم و نفس دیگری زاده شده بود. از خشم می‌لرزیدم و مدام فحش و ناسزا می‌دادم که ناگهان فریاد او در حیاط پیچید.
- ولش کنین!
فریاد آشنایی که از او نیز متنفر بودم. او قاتل من و آرزوهایم بود. با فریاد او، رهایم کردند و عقب رفتند. بدون این که برگردم و به او نگاه کنم، درحالی که سینه ام از خشم بالا و پایین می‌شد به درب آهنی خیره بودم.
بوی عطرش بر نفرتم می‌افزود و آتش خشم شعله‌ور تر می‌شد. با قدم های آرام مقابلم ایستاد اما نگاهم هنوز به پشت سرش خیره بود.
باز مشکی پوشیده بود و چه قدر از رنگ مشکی متنفر بودم. نحس بود و نحسی‌اش دامانم را گرفته بود. دیدم که دستانش را به عادت در جیب هایش فرو برد و پرتحکم ل*ب زد:
- برای اولین و آخرین بار میگم؛ حق نداری به این در نزدیک بشی! حالا هم برگرد اتاقت!
لبانم به حالت پوزخند به بالا کشیده شدند. دل نگاه کردن به آن چشم ها را نداشتم. از دیکتاتوری هایش حالم به هم می‌خورد و فقط رهایی از این جهنم را می‌خواستم.
- من هرکاری دلم بخواد می‌کنم و تو نمی‌تونی به من بگی چه کار کنم یا چه کار نکنم! من برده‌ت نیستم!
صدای پوزخند بلندش شنیده شد. آرام به سمتم قدم برداشت که سریع خودم را عقب کشیدم‌. اجازه نمی‌دادم تمام آن حس های مرده دوباره زنده شوند..
- نه تا وقتی که جرئت نداری به چشمام نگاه کنی و حرفت‌و بزنی!
نگاهش نکردم. دیگر گول بازی هایش را نمی‌خوردم. لحظه‌ای به سمت درب دویدم و دستم نرسیده به گیره‌ی طلایی رنگ، دستانش دور کمرم حلقه شد و به عقب کشیده شدم. دوباره خشم فوران کرده بود و دیوانه‌وار جیغ می‌کشیدم:
-و..ولم کن..د..دست نزن..ب..بهم!
نفس نفس می‌زد و او نیر خشمگین من را عقب می‌کشید و تا میانه‌ی حیاط متوقف شد. با خشم و صدای دورگه‌ شده‌اش غرید:
- تو هیچ‌جا نمیری!
این بار گریه‌ام گرفت‌‌. چرخیدم و سعی کردم دستانش را از دور کمرم باز کنم. بی فایده بود که به سمتش مشت‌هایم را روانه می‌کردم و جیغ می‌زدم تا رهایم کند.
- مگه نمی‌خواستی سروش بمیره خب مرد دیگه مگه همین‌و نمی‌خواستی؟! چرا نمی‌ذاری برم پس؟! از جون من چی می‌خوای دیگه لعنتی!
بدون این‌که جلوی مشت هایم را بگیرد، تنها با چشمان بی‌حسش و فک منقبض‌ شده به من خیره بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ضرباتم را روی سینه‌ی ستبرش فرود می‌آوردم و او بدون این‌که تکانی بخورد خیره به من بود. تمام صورتم می‌لرزید و نفس نفس می‌زدم. حدس می‌زدم تمامی اهالی خانه از جنجالی که به راه انداخته ام باخبر شده‌اند اما جرئت جلو آمدن ندارند. با بغض و درد کلمات را بر ل*ب می‌راندم:
- ازت متنفرم سایه! تو قاتلی! قاتل سروش، قاتل من، زندگیم، آرزوهام! حاضر بودم تو زندگیه پر از دروغم غرق بشم، ولی به این حال و روز نیوفتم!
فقط برای لحظه‌ای مردمک هایش تکان خوردند و سیبک گلویش بالا و پایین شد، اما موضعش را حفظ کرد. من شاهیار را می‌پرستیدم، اما او دیگر برای من سایه بود.
خسته از نگاه خونسرد و یخی‌اش با درماندگی و درد نالیدم:
- ب..بذار برم!
رو به آسمان کرد و پلک بست. دم عمیقی گرفت و هنگامی که پلک باز کرد، نگاه مستاصلش را به من داد.
- نمی‌تونم! اگه بذارم بری، می‌میرم.
قلبم تیر کشید. رگه‌های سرخ در سفیدی چشمانش پدیدار شده بود و آهسته دست به سمت جیب شلوارش برد. اسپری تنفسش را بیرون کشید و آن را روی زمین پرت کرد. با لحن بغض آلودی آهسته زمزمه کرد:
- من دیگه به این اسپری لعنتی احتیاجی ندارم، چون...
اسپری با صدای قرچ قرچی زیر کفشش له شد و قدمی به سمتم برداشت و من وحشت زده عقب رفتم. همراه با تلخندی ادامه داد:
- چون تو دیگه نفسِ شاهیار شدی!
نگاه مبهوتم را از اسپری خرد شده بالا آوردم. نفسم تکه تکه بالا می‌آمد و احساس ضعف می‌کردم. درون قلبم ولوله و هیاهو به پا شده بود. با حرص و نفرت دستم را بالا بردم و سیلی محکمی را میهمان صورتش کردم.
تمام سیاه‌پوشان به ما خیره بودند و بهت نگاهشان حتی از زیر نقاب هم مشخص بود، اما جرئت نزدیک شدن نداشتند.
صورتش به یک طرف متمایل شده بود و درحالی‌که پلک بسته بود نفس های کش‌دار می‌کشید.
کف دستم می‌سوخت و صورت او از ضرب دستم تغییر رنگ داده بود. پشیمان نبودم اما دلم هم خنک نشده بود. برای ثانیه‌ی کوتاهی ندای درونم نجوا کرد:
« آخ بشکنه دستت »
حالم از خودم هم به می‌خورد. از حس هایی که در تلاش بودند سربالا بیاورند و خودی نشان دهند.
نگاهش به آرامی به سمتم برگشت و قلبم از برق خشم درون سیاه‌چاله‌هایش فرو ریخت. لباس مشکی که می‌پوشید، انگار بر سیاهی چشمان و موهایش می‌افزود‌. رگ پیشانی‌ و گردنش متورم شده بود و وقتی لبخند ترسناکی زد، خون در رگ هایم یخ بست.
- شد دوبار!
به یاد دفعه‌ی پیشین افتادم؛ در آشپزخانه به او سیلی زدم و با این بار، دومین باری می‌شد که ضرب دستم را نشانش می‌دادم. نیشخندش دلم را لرزاند و با ترس قدمی به عقب برداشتم.
- اما این میشه اولین بار!
او ثانیه‌ای مهلت نداد که به منظور حرفش فکر کنم. دستان تب دارش را دو طرف صورت خیسم قرار داد و با لبانش مهر زد. تنم کوره‌ی آتش شد و به یک باره تمام احساساتی که به زحمت دفنشان کرده بودم به غلیان افتادند.
او شبیه به تشنه‌ای بود که قصد سیراب شدن داشت. عمیق و پر حس و قصد رها کردن در افکارش نبود. حالا مفهوم جمله‌اش برایم واضح شده بود. « اولین بار» اولین باری که من را می‌بــ.ـــوسـ.ـه.
ریه‌هایم برای اکسیژن تقلا می‌کردند و دستانم را محکم بر روی دستانش می‌‌کوباندم تا رهایم کند. حقیقت هنوز چون آتشی بی‌رحم شعله‌ور بود.
به سختی به عقب هلش دادم و به یک باره رهایم کرد. مبهوت به او که هنوز نگاه ملتهبش به چشمانم قفل شده بود نگریستم.
ناباور و خشک شده ل*ب زدم:
- ت..تو..م..منو..
مانند دیوانه‌ها لبخند زد. برق زنجیر گردنبندش در چشم می‌زد.
- اگه فکر می‌کنی از کارم پشیمونم سخت در اشتباهی؛ من حاضرم هزاران بار دوباره انجامش بدم!
شوکه به عقب قدم برداشتم و مبهوت ل*ب زدم:
- ح..حالم..از..ازت..ب..بهم م..می.خوره!
چیزی در نگاهش شکست. نماندم و نگاه سرکش و جنون‌وار او را ندیدم. به سمت عمارت برگشتم و یک نفس می‌دویدم. بی توجه به پاهایی که حدس می‌زدم زخمی شده‌اند می‌دویدم. او حق نداشت این کار را بکند. او حق نداشت یک‌بار دیگر قلبم را به تپش وا دارد. من در حصار سایه گیر افتاده بودم. سایه‌‌ی پلیدی که عاشقم شده بود...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا