pegah.reaisi
کاندیدای نظارت رمان
کادر مدیریت راشای
𓆩♡𓆪 یاقوت پرسوناژ 𓆩♡𓆪
کاندید مدیریت
نویسنده راشای
نرسیده به ورودی عمارت ، پاهایم به زمین چسبیدند و قلبم از نگاه پر از نفرت شهاب مچاله شد.
در یک شب تمام کسانی که دوستشان داشتم را از دست داده بودم و تنها پدرم جایی بر روی تخت بیمارستان، هزاران کیلومتر دور از من برایم مانده بود.
تر و خشک را با هم سوزانده بودند و من به خاطر قتلی که سروش مسببش بود مورد نفرت قرار میگرفتم. اوج بی انصافی نبود؟ به خدا که بود.
- تو که هنوز اینجایی!
لحن پر نفرتش تیری شد بر قلب بینوایم. این شهابی که مقابلم بود را نمیشناختم و غریبه بود. از همهی دنیا، او آخرین نفری بود که میخواستم دشمنم باشد. با سرافکندگی قدم برداشتم و از کنار شهابی که همیشه با شوخی هایش لبخند به لبم میآورد گذشتم و صدایش متوقفم کرد:
- باور کن ثانیه به ثانیه بودنت...
در یک شب تمام کسانی که دوستشان داشتم را از دست داده بودم و تنها پدرم جایی بر روی تخت بیمارستان، هزاران کیلومتر دور از من برایم مانده بود.
تر و خشک را با هم سوزانده بودند و من به خاطر قتلی که سروش مسببش بود مورد نفرت قرار میگرفتم. اوج بی انصافی نبود؟ به خدا که بود.
- تو که هنوز اینجایی!
لحن پر نفرتش تیری شد بر قلب بینوایم. این شهابی که مقابلم بود را نمیشناختم و غریبه بود. از همهی دنیا، او آخرین نفری بود که میخواستم دشمنم باشد. با سرافکندگی قدم برداشتم و از کنار شهابی که همیشه با شوخی هایش لبخند به لبم میآورد گذشتم و صدایش متوقفم کرد:
- باور کن ثانیه به ثانیه بودنت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش: