♦ رمان در حال تایپ ✎ در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
در حصار سایه
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، جنایی، معمایی، اجتماعی
نرسیده به ورودی عمارت ، پاهایم به زمین چسبیدند و قلبم از نگاه پر از نفرت شهاب مچاله شد.
در یک شب تمام کسانی که دوستشان داشتم را از دست داده بودم و تنها پدرم جایی بر روی تخت بیمارستان، هزاران کیلومتر دور از من برایم مانده بود.
تر و خشک را با هم سوزانده بودند و من به خاطر قتلی که سروش مسببش بود مورد نفرت قرار می‌گرفتم. اوج بی انصافی نبود؟ به خدا که بود.
- تو که هنوز این‌جایی!
لحن پر نفرتش تیری شد بر قلب بی‌نوایم. این شهابی که مقابلم بود را نمی‌شناختم و غریبه بود. از همه‌ی دنیا، او آخرین نفری بود که می‌خواستم دشمنم باشد. با سرافکندگی قدم برداشتم و از کنار شهابی که همیشه با شوخی هایش لبخند به لبم می‌آورد گذشتم و صدایش متوقفم کرد:
- باور کن ثانیه به ثانیه بودنت اینجا برام عذابه! یه جوری برو که یادم بره چنین آدم دروغگویی تو زندگیم بوده! یادم بره یه روزی اندازه‌ی خواهر نداشته‌م دوست داشتم!
در عمق صدایش بغض داشت و آن را پنهان می کرد‌. صدای شکستن قلبم را شنیدم و از لقب جدید «دروغگو» همراه با تلخندی روی پاشنه‌ی پا به سمتش چرخیدم.
- مطمئن باش من از تو بیشتر دلم می‌خواد از این جا برم...
گوشه‌ی لبش به حالت پوزخند بالا رفت و حق با سایه بود؛ «به خنده‌هاش نگاه نکن،اگه بفهمه تو واقعا کی هستی مثل من رحم به خرج نمیده!»
- پس من خودم می‌ندازمت بیرون، چطوره؟!
بغضم را به سختی فرو دادم و به آرامی پلک زدم‌. اشک، چهره‌‌ی‌ او را که از آن نفرت شره می‌کرد تار کرده بود.
- درست حرف بزن شهاب!
صدای پرتحکم او از پشت سر شهاب شنیده شد و شهاب مبهوت به سمتش برگشت. قلبم از یادآوری لحظاتی پیش به تکاپو افتاد.
- نگو که می‌خوای از این دفاع کنی!
درحالی که مستقیم نگاهم می‌کرد با خونسردی گفت:
- نفس! اسمش نفسه!
شهاب حالا سینه‌اش از خشم بالا و پایین می‌شد. سر به زیر انداختم و قطرات لجوج اشک بر روی پارکت سقوط می‌کردند‌. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست در این موقعیت قرار بگیرم، هیچ وقت دلم نمی‌خواست او از من متنفر باشد.
- خواهر قاتل برادرم رو آوردی تو این عمارت، باهامون زندگی کرد، بهش اعتماد کردیم، اون رو جزئی از خانواده‌مون دونستیم بس نبود، حالا هم می‌خوای نگهش داری؟! دست خوش شاهیار خان! دست خوش.
واژه‌ی « خواهر» در سرم زنگ زد و مغزم سوت کشید. حالا دستانم هیستریک می‌لرزیدند و حقیقتی که سعی بر انکارش داشتم نمایان می‌شد. شاهیار به سمتش یورش برد، یقه‌اش را به چنگ گرفت و با دندان های کلید شده غرید:
- کسی نمی‌تونه تو تصمیمات من دخالت کنه فهمیدی؟!
چانه‌ام می‌لرزید و به خشم فوران شده‌ی دو برادر می‌نگریستم. برادرانی که روزی برای هم جان می‌دادند. شهاب دست روی دستانی که به یقه‌اش آویخته شده بود زد و سعی بر رها کردن خود داشت. ولوم صدایش بالا رفته بود و حالا تقریبا فریاد می‌زد.
- تو حق نداری درباره‌ی قاتل شاهین به تنهایی تصمیم بگیری و ما رو مجبور به اطاعت بدونی! خون شاهین رو پایمال کردی می‌فهمی؟!
رگ گردن هر دو برادر در حال انفجار بود و هر دو سرخ شده به هم خیره بودند که ناگهان صدای سیلی که بر صورت شهاب نشست در عمارت بلند شد و عمارت بعد از هین وحشت‌زده‌ی من در سکوت رعب‌آوری فرو رفت. خشک شده به صحنه‌ی مقابلم خیره بودم و شهاب، مبهوت دستش را یک طرف صورتش قرار داده بود. همه‌چیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ شهاب دست به جیبش برد و کلت نقره‌ای رنگ را بر روی شقیقه‌اش قرار داد‌ و من زانو‌هایم سست شد.
اما او خونسرد درحالی که دست در جیب هایش فرو برده به برادرش می‌نگریست.
از این حجم خونسردی‌اش ماتم برد.
حالم شبیه به زمانی بود که خط ضربان مانیتور علائم حیاتی همراه با سوت زجرآوری صاف می‌شد.
- حاضرم بمیرم ولی تن داداشم از تصمیمات تو توی گور نلرزه!
صدای جیغ سوفیا از طبقه‌ی بالا بر مغزم خش انداخت.
- ش..شهاب!
نگاهم به سمت بالا کشیده شد؛ سوفیا درحالی که زیر بــــغـ.ـــل ژاکلین را گرفته بود هر دو وحشت زده به ما نگاه می‌کردند‌. شاهیار اما بدون این‌که تغییری در حالت چهره‌اش ایجاد شود مطمئن ل*ب زد:
- جرئتشو نداری اون ماشه رو بکشی!
رنگ چهره‌ام رفته رفته سفید تر می‌شد و چیزی نمانده بود تا قلبم از دهانم بیرون بزند. شهاب بی‌توجه به سوفیا که خودش را به سختی به سالن رسانده بود و التماسش می‌کرد پوزخند زد.
انگشتش روی ضامن لغزید و نفسم رفت.
صحنه‌ها تکرار می‌شدند. انگار ادامه‌ی کابوسی ترسناک را می‌دیدم و سینه‌ام می‌سوخت. صدای جیغ‌ها و گریه‌ی ژاکلین حالم را خراب‌تر می‌کرد.
چرا او جلوی برادرش را نمی‌گرفت؟! چرا این‌قدر بی‌رحم بود؟!
« دوست دارم فلفلم»
دستانم مشت شدند و روی سرم کوباندم تا صداها ساکت شوند.
« ببخشید که باعث شدم شاهد این صحنه باشی»
ضامن رها شد و این بار انگشت روی ماشه نهاد. صدا ها در سرم تاب می‌خوردند و مغزم رو به انفجار بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
انگار با ارّه به جان جمجمه‌ی مغزم افتاده بودند. لحظه‌ای با تمام وجودم جیغ کشیدم.
- بسه..بسه!
با گریه به سمت شهاب دویدم و محکم با دستم به زیر کلت لعنتی زدم. صدای برخورد فلز با پارکت‌ها بلند شد و کلت روی پارکت ها لیز خورد و به زیر یکی از مبل ها رفت. خشم و نفرت شعله می‌کشید و شهاب با اخم، ژاکلین و سوفیا شوکه ،من با چشمانی اشک آلود و او، او نگاه یخی‌اش میخ من بود. از دست دادن؛ کابوس این روزهای من از دست دادن بود و نمی‌خواستم یک بار دیگر به حقیقت بپیوندد. مانند ابر بهار گریه می‌کردم و با صورتی خیس از اشک ل*ب زدم:
- ب..باشه! ب..باشه..ب..به..خ..خدا می..میرم!
مردمک های شهاب در چشمانم دو دو می‌زد و من نمی‌توانستم لرزش دستانم را کنترل کنم. با گریه و اشک عقب گرد کردم و به سمت پله ها دویدم‌. نحس بودم؛ نحس بودم و نحسی‌ام جان عزیزانم را می‌گرفت. کاش هیچ‌وقت به دنیا نمی‌آمدم. آخ بمیرم برای خودم...
حتی بچه‌ی پدرم نبودم و عمویم پدر واقعی‌ام بود. آخ که چه‌قدر بدبخت بودم.

***

برخی افراد به تناسخ معتقدند؛ تناسخ یعنی روح انسان پس از مرگ به یک جسم جدید منتقل می‌شود و این چرخه ادامه دارد تا زمانی که روح به کمال برسد یا هدف خاصی را تحقق بخشد. اگر این عقیده حقیقت داشت؛ آرزو داشتم به عنوان پروانه‌ی کوچکی که در دشت، بی‌هیچ دغدغه و دردی پرواز می‌کند به این دنیا بیایم. شاید هم به عنوان درخت تنومندی که سالیان سال شاخه‌ های برافراشته‌اش را رو به آسمان گرفته و هم‌چنان استوار ایستاده است. راستش این که در چه کالبدی متولد شوم مهم نبود؛ مهم این بود که در زندگی بعدی‌ام خبری از درد نباشد و من آسوده به زیبایی‌های جهان بنگرم.

به چهره‌ی خودم در آینه نگاه کردم.
زیر چشم هایم گود افتاده بود و موهایم پریشان اطرافم را فرا گرفته بود.
چشمم به لوازم آرایشی هایی که لبه‌ی میز چیده شده بودند افتاد. همه‌ی آن ها را شهاب همان روز برایم خریده بود. همان روزی که از عمارت بیرون زدیم و حسرت طعم آن کروسان شکلاتی به دلم ماند. من شهاب را نیز از دست داده بودم. بغض به گلویم چنگ زد. دوباره زخم مرگ سروش سر باز کرده بود و می‌سوخت. نگاهم به چهره‌ی خودم در آینه افتاد. به روی دخترک بیچاره‌ی درون آینه پوزخند زدم. چه‌قدر تنها بودم، چه‌قدر تنها بودم.
سخت بود؛ تصور این که سروش دیگر نباشد سخت بود. مگر من به‌خاطر جان او به این عمارت نیامده بودم؟ مگر من از زندگی‌ام به خاطر او نزده بودم؟ پس چرا بی فایده بود؟ چرا او را از دست دادم؟
دلم خوش بود که او گوشه‌ای از این دنیا نفس می‌کشد.
دستی به موهای بلندم کشیدم. از آن‌ها نیز متنفر بودم، از موی بلند متنفرم بودم.
چرا که موها خاطرات را نگه می‌داشتند و من، از خاطرات فراری بودم. خاطراتی که سوهان روحم شده بودند و مانند خنجری بی‌رحم در قلبم فرو می‌رفتند.
یکی از کشو های میز را بیرون کشیدم و از درون آن قیچی صورتی رنگ را با دستان لرزانم بیرون کشیدم. با نفرت و حرص به جان موهایم افتادم و دسته دسته از موهایم به پایین ریخته می‌شد.
با هر بار قیچی کردن، قلبم تیر می کشید و حالا صورتم خیس از اشک شده بود.
به خودم در آینه نگاه کردم. دیگر خبری از آن موهای بلند نبود و آن‌ها را تا گردن کوتاه کرده بودم‌. با بغض خیره در آینه ل*ب زدم:
- ز..زشت شدم!
هیستریک دستی به موهای کوتاهم کشیدم و گریستم. جیغ زدم و انگار دیوانه شده بودم. با حالت جنون واری برس مشکی رنگی که لبه‌ی میز قرار داشت را چنگ زدم و به طرف آینه پرت کردم. آینه با صدای بدی شکست و به چند تکه تقسیم شد.
درب اتاق به سرعت باز شد و او خودش را به داخل اتاق انداخت. با دیدنم اخم هایش آهسته باز شد و حالا ناباورانه نگاهم می‌کرد‌. با حرص یکی از تکه‌های آینه را چنگ زدم و آن را تهدیدوار به سمت گردنم گرفتم.
- ج..جلو نیا!
قدمی به سمتم برداشت و با خشم غرید:
- اون‌و بنداز زمین نفس!
جیغ زدم و آن را به گردنم چسباندم.
- گفتم جلو نیا!
حالا مردمک هایش می‌لرزید. شوکه از حالتم، دستانش را ملتمس بالا گرفت و ل*ب زد:
- ب..باشه! باشه! فقط اون‌و بذار کنار!
اشک هایم به سرعت روی گونه ام راه می‌گرفتند و با تلخند گفتم:
- می‌خوام بمیرم، شاید توی زندگی بعدیم این‌قدر درد نکشم.
حالا او نیز لبخند تلخی بر ل*ب نشاند. با صدای گرفته ای ادامه دادم:
- آخه چرا من؟! این همه درد برای من زیادیه، به خدا که زیادیه...
آهسته قدمی به سمتم برداشت و با لحن ملایمی ل*ب زد:
- دردات رو با من تقسیم کن شکوفه‌ی پرتقال! شونه‌های کوچولوت تحمل سنگینی این همه درد رو نداره.
با درد پلک بستم‌. خدایا چه عذابی بود. این چه عذابی بود که به آن گرفتار شده بودم. او خودش زخم می‌زد و خودش هم می‌خواست درمان شود. قلبم دیوانه‌وار او را می‌طلبید و مغزم با « خفه شو»ی بلندی دهان قلبم را می‌بست.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لحظه‌ای احساس ضعف کردم و چشمانم رو به سیاهی رفتند، اما قبل از این که سرم به پایه‌ی تخت برخورد کند او به سمتم آمد و دستانش دور کمرم حلقه شدند.
یک دست زیر کمرم قرار داد و دست دیگرش زیر پاهایم قرار گرفت. حجم زیادی از بوی عطرش وارد مشامم شد. چشمانم نیمه باز مانده بودند و او به سمت تخت رفت و من را روی آن قرار داد.
وقتی لبه‌ی تخت نشست، ترجیح دادم فکر کند بی‌هوش هستم. دقایقی در همان حالت گذشت و او با صدایی که از بغض دو رگه شده بود نجوا کرد:
- تلخی می‌کنی کوچولوی من، ولی نمی‌دونی من قهوه‌ی تلخ چشمات‌و با هیچ قند و شکلاتی عوض نمی‌کنم.
علاوه بر پلکم، دلم هم لرزید و او دست به سمت موهایی برد که حالا کوتاه شده بودند. خودم را برای کار احمقانه‌ای که انجام داده بودم لعنت فرستادم اما دیر بود. من همیشه احساسی تصمیم می‌گرفتم و بعد پشیمانی یقه‌ام را می‌چسبید.
- ببین چی‌کار کردی، ببین با خودت و من چی‌کار کردی..
او آهسته با خودش کلماتی را واگویه می‌کرد و انگار در دنیای دیگری سیر می‌نمود. قطره‌ی اشکم فرو ریخت و به سمت گوشم غلتید.
- شکوفه‌ی من، شکوفه‌ کوچولوی من...
دلم می‌خواست های های به حال خودم گریه کنم. دلم می‌خواست آن‌قدر گریه کنم تا سیلی از اشک هایم پدید آید و در آن خفه شوم. سر به روی پیشانی‌ام قرار داد و وقتی قطره‌ی اشکی که متعلق به او بود بر روی گونه‌ام فرود آمد انگار در کوره‌ای داغ افتادم و سوختم. لبان تب دارش را به پیشانی‌ام چسباند و آهسته زمزمه کرد:
- باشه، عصبانیتت‌‌و روی من خالی کن! ولی نرو، نرو..
لبانش مهر روی پیشانی‌ام مهر زدند و طولی نکشید که عطرش جایگزین وجودش در اتاق شد. سر در بالشت فرو بردم و هق‌ هقم را خفه کردم.
حالا دیگر بوی خون نمی‌آمد...

***

بعد از پاییدن اطراف، از اتاق بیرون زدم و پاورچین به سمت کتابخانه‌ی انتهای راهرو قدم برداشتم. دعا می‌کردم حدسم درست باشد و او را در کتابخانه‌ بیابم.
دستم که روی دستگیره نشست در دل خدا را صدا زدم و آن را پایین کشیدم. با ورودم به اتاق هوای خنکی به صورتم خورد و پا به اتاق گذاشتم. از بین قفسه ها گذشتم و او را درحالی که کتاب به دست بر روی مبل تک نفره‌ای نشسته بود دیدم.
بغضم انگار بزرگتر شد و او وقتی سر بالا گرفت لحظه ای از آمدن پشیمان شدم اما دیگر برای پشیمانی دیر بود. بزاقم را قورت دادم و دل به دریا زدم.
- ک..کمکم کن! کمکم کن فرار کنم!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
*شاهیار*

نفهمید چگونه خودش را به این اتاق رسانده و حالا در میان بوم ها گیج و حیران ایستاده بود. مغزش فاصله‌ای تا فروپاشی نداشت و دیدن دخترک در آن وضعیت حالش را بدتر کرد. با این که تقصیری نداشت اما درگیر عذاب وجدانی زجرآور شده بود. آخ که وقتی دید دخترک با لجبازی موهایش را کوتاه کرده لحظه‌ای حس کرد قلبش از حرکت ایستاده است. او بین آن تارهای خوشبو جان می‌داد و دخترک دست روی نقطه‌ ضعفش قرار داده بود. با دستان لرزان سیگاری روی لبانش قرار داد و چندبار به زیر آن فندک زد اما روشن نشد. با خشم فندک را به سمت دیوار پرت کرد و سیگار درون مشتش فشرده شد.
دل داده بود و تاوان این دلدادگی فقط عذاب بود و عذاب. دلش می‌خواست قلبش را از سینه‌اش بیرون بکشد و بدون قلب به زندگی ادامه دهد.
تمام نباید ها اتفاق افتاده بودند؛ او عاشق خواهر قاتل برادرش شده بود. سروش خودکشی کرده بود و دخترک او را مقصر می‌دانست و هربار که او را با لقب « سایه » صدا می‌زد دوست داشت زمین دهان باز کند و او را به سمت اعماق خود بکشد.
نگاهش به سمت یکی از بوم های سفید و دست نخورده افتاد و با خود فکر کرد که شاید نقاشی کردن بتواند مانند گذشته، التیام بخش دردهایش باشد.
وقتی قلمو را به دست گرفت و آن را روی سطح بوم کشید، فهمید که حدسش درست بوده است. او کمی آرام شده بود و آتش درونش فروکش کرده بود.
نمی‌دانست چه می‌کشد اما قلمو را هر بار به رنگ آغشته می‌کرد و روی بوم حرکت می‌داد. مدتی بعد وقتی دستانش از حرکت ایستاد، متحیر به تصویر رو به رو خیره شد. زمان از دستش در رفته بود و نمی‌دانست چند ساعت مشغول کشیدن این نقاشی بوده است.
او نقاشی زیبایی از دختری آشنا با موهای بلند فر کشیده بود، درحالی که گربه‌ی کوچکی درون دستانش قرار داشت. او نفس را کشیده بود و هرکس با کمی دقت پی به این حقیقت می‌برد.
با درد پلک بست و قلمو و پالت رنگ از دستانش به زمین افتادند.
او بعد از مادرش، از تمامی زن ها متنفر بود. در تمام این بیست و هشت سال عمرش هربار که جنس مخالف یک قدم به سمت او نزدیک می‌شد، او صد قدم به عقب بر می‌داشت. اما حالا، دل در گروی دختری با موهای فر داده بود و دل خوش به روزی بود که موهای دخترک دوباره بلند خواهد شد.
لحظه‌ای به یاد زخم روی پاهای نفس افتاد و قلبش تیر کشید. آه دخترک دیوانه قصد کشتنش را داشت. با خشمی فرو خورده از اتاق بیرون زد و به سمت آشپزخانه رفت. دقایقی بعد درحالی که جعبه‌ی کمک های اولیه درون دستانش قرار داشت از پله ها بالا رفت و پشت درب اتاق دخترک ایستاد. بوی عطر پرتقال از این‌جا هم حس می‌شد و تمام وجودش نبض می‌زد. این دختر با او چه کرده بود؟!
آب دهان به سختی قورت داد و دستگیره را پایین کشید و هنگامی که با تخت خالی رو به رو شد، ناباور پلک زد و بعد ابروهایش سخت در هم رفت. جعبه‌ی کمک های اولیه را بر روی زمین پرت کرد و به سمت پله ها دوید. در دل دعا می‌کرد حدسش درست نباشد و او را در حیاط و کنار آن گربه‌ی سفید بیابد.
دست خودش نبود که تنها با بغض زمزمه کرد:
- نه تو این کار رو باهام نمی‌کنی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
« چند ساعت قبل »

* نفس *

بهتی که در نگاهش به خاطر دیدن موهایم پدیدار شده بود را پنهان کرد. کتابش را با حرص بست و مستقیم نگاهم کرد. تکه کاغذی که شماره‌ی گابریل بر روی آن نوشته شده بود، درون مشتم فشرده شد.
- چی؟!
این را درحالی که ابروهایش در هم گره خورده بود پرسید. دستی به پیشانی‌ام کشیدم و دوباره التماس در کلامم ریختم.
- خواهش می‌کنم شهاب!
بغضی که برای آب شدن تقلا می‌کرد را قورت دادم و او دوباره تلخ شد. درحالی که از جایش بلند می‌شد کتاب به دست به سمت قفسه ها رفت و آن را بین دیگر کتاب ها قرار داد.
- برو بیرون! من نمی‌تونم بهت کمک کنم!
با درد پلک بستم و وقتی چشمانم را باز کردم او هم چنان خودش را با کتاب ها مشغول نشان می‌داد‌‌. به سمتش رفتم و کتاب را از دستش بیرون کشیدم که با غیظ نگاهم کرد. نگاهم در حد نیم ثانیه بر روی جلد کتاب گیر کرد و نامش چندبار در ذهنم تکرار شد؛ کتاب قمار باز از داستایفسکی.
- فقط کافیه موبایلت‌ رو بهم بدی تا یه تماس بگیرم و بعد میرم پشت سرم هم نگاه نمی‌کنم! اگه بهم کمک نکنی اون من‌و تا ابد همین‌جا نگه می‌داره! تو که این‌ رو نمی‌خوای؟
تنها در سکوت نگاهم می‌کرد. انگار حرف هایم کمی اثر گذار بودند که با مکث دست درون جیب شلوارش برد و با دیدن گوشی‌اش چشمانم برق زد.
آن را بالا آورد و به سمتم گرفت، اما وقتی خواستم آن را از دستش بگیرم رهایش نکرد. نگاهم متعجب روی چشمانش دو دو می‌زد.
- یادت باشه این آخرین لطف من به توئه! بعد از این، اسم شهاب‌ رو از ذهنت پاک کن!
صدای شکستن قلبم را فقط خودم شنیدم. بی توجه به غمی که در نگاهم کاشته بود عقب رفت و روی همان مبل نشست. جلوی ریزش اشک هایم را گرفتم و به این فکر می‌کردم که شهاب چگونه در یک شب از این رو به آن رو شد!
انگشتان لرزانم روی صفحه‌ی گوشی می‌لغزیدند و طولی نکشید که صدای گابریل درحالی که به فرانسوی چیزی گفت در گوشم پیچید. شهاب چشمش روی متن کتاب بود اما می‌دانستم حواسش اینجاست. خیره به شهاب آهسته ل*ب زدم:
- گفتی هر وقت به کمکت نیاز داشتم بهت زنگ بزنم! هنوز رو حرفت هستی؟!
سکوتش نشان می‌داد شوکه شده است و نگاه شهاب حالا خیره به من بود. گابریل مبهوت گفت:
- ن..نفس؟!
فکر می‌کنم دل کندن مانند دندان کشیدن است؛ شاید اولش به کمک بی حسی دردی حس نکنی، اما وقتی اثر آن بگذرد از درد به خودت می‌پیچی. حال من هم همین گونه بود. وقتی ساعاتی بعد گابریل خبر داد که نزدیک عمارت شده است، به او گفتم که به سمت پشت عمارت برود تا بتوانم از طریق حیاط پشتی فرار کنم. از همان حیاطی که خاطره‌ی خوبی را برایم یادآوری نمی‌کرد. وقتی او از همان درب قرمز رنگ که کلیدش به دست شهاب بود وارد حیاط شد و وقتی به پشت سرم و شهابی که سعی می‌کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد نگاه کردم فهمیدم شاید الان دل کندن راحت باشد اما می‌دانستم بعدها قرار است این دلتنگی پدرم را دربیاورد. مخصوصا وقتی یادم می‌آمد یک نفر در آن عمارت وجود دارد که به همین راحتی بی‌خیال من نخواهد شد! او سایه بود؛ می‌دانستم هر جا که بروم، به دنبالم می‌آید.
شهاب هنوز دست به سینه و جدی نگاه‌مان می‌کرد و فقط خدا می‌دانست چه قدر جلوی خودم را گرفتم که بغلش نکنم. حس کردم لحظه‌ای اشتباه دیدم آن برق اشکی که درون چشمانش نمایان شد و با بی رحمی پشت به من کرد و به عمارت برگشت. بغضم آب شد و گابریل دستم را کشید.
- باید بریم نفس، هر لحظه ممکنه افرادش با خبر بشن!
سری تکان دادم و به دنبالش بیرون رفتم. نگاهم به ون مشکی رنگی افتاد که گابریل به سمتش رفت و مردی کت و شلواری پیاده شد و درب کشابی آن را کشید.
نمی‌دانستم کار درستی کرده‌ام یا نه. فقط می‌دانستم که باید برگردم. باید حساب خیلی چیزها را از او که شرمم می‌آمد مادر صدایش کنم، می‌پرسیدم!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
درحالی که پشت پنجره ایستاده بودم نگاهم به کایلایی دوخته شده بود که مشغول وقت گذراندن با سگ بزرگ و مشکی رنگی بود. سگ، بازی کنان به دنبال کایلا می‌دوید.
تقه‌ای به درب سفید رنگ اتاق خورد و گابریل درحالی که سینی کوچکی در دست داشت وارد اتاق شد. پاسخ لبخندش را ندادم و او سینی‌ای که درون آن یک عدد ساندویچ و لیوان آب قرار داشت بر روی تخت قرار داد.
چشم در طراحی سفید و خاکستری اتاق گرداندم، او نیز لبه‌ی تخت نشست و آرنج هایش روی رانش قرار داد و به من خیره شد. پنهانی و به دور از چشم کایلا و پدرش وارد این عمارت شده بودم و خوب بود که به این جا نقل مکان کرده بودند. جرئت رفتن به آن عمارت قبلی را نداشتم. همان عمارتی که...با چشم و ابرو به پنجره اشاره کردم و او منظورم را فهمید.
- اگه بفهمه من این‌جام چی میشه؟!
زاویه‌ی نگاهش حالا به سمت پنجره‌ی قدی تغییر پیدا کرده بود. متفکر دست به چانه‌اش کشید و ل*ب زد:
- هیچی!
یک تای ابرویم بالا پرید. واقعا هیچ کاری نمی‌کرد یا برای این که خیال من را راحت کند این گونه گفت؟ اما حدس خودم این بود که با دیدنم به سایه خبر خواهد داد، شاید هم چون به خون من تشنه است خودش کارم را تمام می‌کند.
سکوتم که طولانی شد، به کنارش روی تخت اشاره کرد.
- فعلا بیا غذات‌و بخور!
گرسنه ام بود و نمی‌توانستم از آن ساندویچ وسوسه انگیز بگذرم. به سمتش رفتم و روی تخت نشستم.
ساندویچ را به دستم داد. گاز اول را هنوز قورت نداده بودم که به حرف آمد.
- پاسپورت و مدارکت فردا حاضر میشه!
با تعجب محتویات دهانم را جویدم. به او تاحدودی همه چیز را گفته بودم. به او گفته بودم که می‌خواهم برگردم. نگاهش روی موهایم تاب خورد.
- یه فکری هم باید واسه موهات بکنیم!
ناخودآگاه دستی به موهای کوتاهم کشیدم و داغ دلم تازه شد‌. آخ موهای قشنگم..
سوالی که در ذهنم تاب می‌خورد را به زبان آوردم.
- اگه من برم، نقشه‌ت چی میشه پس؟!
منظورم همان قضیه‌ی ازدواج و جانشینی بود که با خونسردی با بند ساعتش بازی کرد.
- منتظر می‌مونم تا برگردی!
حالا دیگر غذا در گلویم گیر کرد که به سرفه افتادم و او با لبخند محوی لیوان آب را به دستم داد. یک نفس سر کشیدم و راه نفسم باز شد. او خیره نگاهم می‌کرد و من مبهوت لیوان را درون سینی قرار دادم.
- برگردم؟!
تنها در سکوت نگاهم کرد. برمی‌گشتم؟ مگر دیوانه بودم یا عقلم را از دست می‌دادم که فکر برگشت به سرم می‌خورد اما ندایی نهیب زد: «خودت‌و گول نزن برمی‌گردی»
نمی‌دانم چه در نگاهم دید که با لبخند بلند شد و به سمت درب رفت. با نگاهم دنبالش کردم و قبل از این که دستگیره را پایین بکشد و بیرون برود گفت:
- یادت نره درو قفل کنی!
نمی‌دانم چرا در آن لحظه آن سوال بی ربط را پرسیدم و او با ابرو های بالا رفته خندید.
- میگم تو چه جوری فارسی رو این قدر خوب بلدی؟!
درب را باز کرد و آهسته جواب داد:
- ما کم مشتری ایرانی نداشتیم! برای سر و کله زدن باهاشون باید یاد می‌گرفتیم.
متعجب چشم گرد کردم و او رفت.
با اشتهایی کور شده ساندویچ را به سینی برگرداندم. سرم از حجم افکاری که به مغزم هجوم می‌آوردند درد گرفته بود. نمی‌خواستم لطف گابریل را بی‌جواب بگذارم اما...
نفسم را کلافه فوت کردم و به سمت درب رفتم و کلید کوچک را در قفل چرخاندم.
به شهاب فکر می‌کردم، به ژاکلین و به سوفیا. اما به او.. هربار که می‌خواستم به او فکر کنم نیشگونی از رانم می‌گرفتم تا افکارم را ساکت کنم.

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
تقه‌ای به درب خورد و سریع از جا پریدم. این روز ها خوابم سبک تر شده بود.
- هی نفس بیداری؟!
نور خورشید به داخل اتاق افکنده شده بود و خبر از صبح و شروع روز جدیدی می‌داد.
خمیازه‌ای کشیدم و به سمت درب رفتم.
درب که باز شد، او همراه با سینی صبحانه و وسایلی که در دست داشت وارد اتاق شد. آن ها را روی تخت قرار داد و به سمتم برگشت.
- راحت خوابیدی؟!
این را درحالی که لبخند به ل*ب داشت گفت. مهربان بود و به این فکر می‌کردم که چه قدر با خواهرش متفاوت است.
دستی به موهایم کشیدم و آرام سر تکان دادم که دست در جیب شلوار کتانش فرو برد و به سمتم قدم برداشت. در دو قدمی‌ام که قرار گرفت پاکت کوچکی را از جیبش بیرون کشید و مقابل چشمانم تکان داد.
- مدارکت!
چشمانم از خوشحالی برق زد و پاکت را سریع از دستش گرفتم. محتویات آن که یک پاسپورت و کارت شناسایی جعلی بود را بیرون کشیدم. نگاه متعجبم از روی عکسم و نوشته‌ای که نام «الیزابت» را نشان می‌داد به سمت او کشیده شد.
- عکس من‌و از کجا گیر آوردی؟!
شانه‌ای بالا انداخت و به سمت درب قدم برداشت.
- من‌و خیلی دست کم گرفتیا!
خندیدم و قدردانانه نگاهش کردم.
- ممنونم گابریل! امیدوارم بتونم جبران کنم...
- قابلی نداشت!
با صدایی که ولومش را پایین آورده بود آهسته ادامه داد:
- شب ساعت ۸ میام و باهم میریم فرودگاه! یادت باشه اگه یک دقیقه هم دیر کردم منتظرم نمون.
- ولی آخه...
دستش را روی شانه‌ام قرار داد و لبخند اطمینان بخشی زد.
- نگران نباش به یکی از افرادم اطلاع دادم، اون قابل اعتماده می‌رسونتت فرودگاه!
او رفت و فرصت اعتراضی را به من نداد. نفسم را کلافه بیرون فرستادم و از همین حالا استرس شب به جانم افتاده بود.
به سمت تخت رفتم و نگاهم روی وسایل چرخید. یک عدد حوله، تیشرت و شرتک لی و یک اتو مو. راه حل او برای موهایم، صاف کردنشان بود؟!
شکمم که به صدا افتاد لبه‌ی تخت نشستم. یکی از نان تست ها را به شکلات آغشته کردم و در دهانم قرار دادم. مزه‌ی خوبی داشت! بعد از آن همه تلخی، طعم شیرینی را فراموش کرده بودم. همان طور که محتویات دهانم را می‌جویدم در دل دعا می‌کردم امشب به خیر بگذرد.
بعد از خوردن صبحانه، لباس و حوله را بــــغـ.ـــل زدم و به سمت حمام گوشه‌ی اتاق رفتم. بعد از دوش مختصری، اتو مو را به برق زدم و موهایی که وز شده بودند را صاف کردم. به قیافه‌ی خودم در آینه نگاه کردم و چون تا به حال موهایم را صاف نکرده بودم این ظاهر برایم غریبه بود.
کارت شناسایی را بالا آوردم و نام جعلی روی آن دهن کجی می‌کرد.
چه قدر راحت می‌توانستند هویت جدید بسازند، بدون این که کسی بویی ببرد!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
آن قدر به ساعت نگاه کرده بودم که گردنم درد گرفته بود. چیزی نمانده بود که ساعت هشت شود و با استرس خطوط فرضی روی ملافه‌ی تخت می‌کشیدم. عقربه‌ی بزرگتر روی عدد دوازده قرار گرفت و صدایی در سرم زنگ خورد. وقت رفتن رسیده بود و هم‌چنان خبری از گابریل نبود. پر استرس بلند شدم و مدارکم را در جیب شرتکم فرو بردم. یعنی واقعا او نمی‌آمد و من را تنها می‌گذاشت؟!
دستی به موهایم که حالا لخت شده بودند کشیدم و به سمت درب رفتم. به محض خارج شدن از اتاق، در راهروی نیمه تاریک که تنها با لامپ قرمز رنگ کوچکی به سختی روشن شده بود چشم گرداندم. لامپ مدام پر پر می‌کرد و چیزی نمانده بود که به طور کامل خاموش شود.
پاورچین در راهرویی که انتهای آن به پله‌ها می‌رسید قدم برداشتم. با کم ترین سر و صدا از پله ها بالا رفتم و وارد سالن طبقه‌ی بالا شدم. یک طرف سالن به درب خروجی می‌خورد و طرف دیگر توسط پله‌ها به طبقه‌‌ی بالاتر متصل می‌شد.
آب دهان خشک شده‌ام را قورت دادم و لعنتی به گابریل فرستادم. کدام گوری رفته بود؟! اگر به حیاط می‌رفتم ممکن بود کسی من را ببیند و تمام تلاش هایم به فنا برود. ناگهان فکری که به سرم زد منجر شد به سمت طبقه‌ی بالا قدم بردارم. جای اتاق او را می‌دانستم؛ این را همان روزی که وارد عمارت شدیم و همراه او برای برداشتن کلید به اتاقش رفتیم فهمیده بودم. قلبم از استرس درحال جان دادن بود و مدام پشت سرم را نگاه می‌کردم. پارکت ها جیر جیر می‌کردند و بر استرسم می‌افزودند‌. لحظاتی بعد درحالی که مقابل درب اتاقش ایستاده بودم، همراه با تقه‌ی کوتاهی پچ زدم:
- گابریل؟
وقتی صدایی نشنیدم، کلافه پلک بستم و دستگیره را پایین کشیدم. با ورودم به اتاق، بوی ادکلن شیرین و آشنایی زیر بینی‌ام خورد. ادکلن ایفوریا؛ نام این عطر را می‌دانستم اما نام صاحب آن را به یاد نمی‌آوردم. به یاد گذشته افتادم؛ همان روز هایی که با نغمه مدام به دنبال تست انواع عطر و ادکلن ها بودیم تاجایی که نام اکثر آن ها را از بر شدیم، بی‌خبر از آینده‌ای که در انتظارمان بود.
چشم در فضای اتاق که با دیوار های قهوه‌ای رنگ و مبلمان و میز کار همرنگش مزین شده بود گرداندم . چندین برگه روی میز و اطراف آن پخش و پلا شده بودند و نگاهم روی دستی که بر روی زمین و از بــــغـ.ـــل پایه‌ی‌ میز مشخص بود گیر کرد. عرق سرد بر روی تیره‌ی کمرم راه گرفت و قدم های لرزانم را به سمت میز بردم. به پشت میز رسیدم و به یک باره خشکم زد‌.
با مردمک های گشاد شده به گابریلی خیره شدم که غرق در خون خود، چشمان نیمه بازش را به من دوخته بود. ناباور به او می‌نگریستم و وقتی دستش را بالا گرفت و به سختی صدایم زد انگار که تازه به این دنیا برگشتم.
- ن..نفس!
چشمانم پر شده بود و کنارش زانو زدم. پهلویش تیر خورده بود و خون زیادی را از دست می‌داد. دستی به چشمان ترم کشیدم و درحالی که هنوز دست و پایم از شوک بی حس شده بود، سعی کردم تکانش دهم.
- ک..کمکت می‌کنم..
ناگهان انگشتانش به دور مچم چسبیدند و او به سختی ل*ب زد:
- ف..فرار..ک..کن..ن..نفس!
حجم عظیمی از وحشت و استرس به وجودم سرازیر شد و او با دست خونی‌اش به یکی از کشوهای میز اشاره کرد.
-پ..پوشه‌ی..ق..قرمز..رنگ..ن..نباید..د..دستشون..ب..بهش برسه!
گیج و مانند ماتم زده‌ها نگاهش می‌کردم. چرا درون کابوس بی‌پایانی گرفتار شده بودم که هیچ گاه قرار نبود بیدار شوم؟
سعی داشت باز حرفی بزند اما ناگهان به خر‌خر افتاد و سر بی‌جانش به یک طرف متمایل شد.
دلم می‌خواست جیغ بکشم اما دهانم مانند ماهی باز و بسته می‌شد و اصوات نامفهومی از دهانم خارج می‌شد.
به یک باره صدای تیر و فریاد از حیاط بلند شد و با وحشت به سمت پنجره‌ی قدی اتاق دویدم. صدای درگیری بالاتر رفت و من نگاهم میخ اویی بود که درمیانه‌ی حیاط تفنگش را به سمت آسمان گرفت و چند تیر رها کرد. او آمده بود! او آمده بود تا نشان دهد هیچ گاه قرار نیست از چنگال او رهایی پیدا کنم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لحظه‌ای نیرویی در پاهایم جریان یافت و به سختی از پنجره نگاه گرفتم. دستانم را برای جلوگیری از لرزششان مشت کردم و نگاهم بین گابریل غرق در خون و کشوی میز دو دو می‌زد. کلمات در سرم تاب می‌خوردند؛ پوشه‌ی قرمز، پوشه‌ی قرمز...
دستم را به کشو رساندم و از قفل بودن آن گریه‌ام گرفت. کلید لعنتی‌اش کجا بود؟!
نگاهم به دست گابریل و مشت نیمه باز او گیر کرد و کلید کوچک برق زد.
با چشمانی که به خاطر اشک تار می‌دیدند کلید را از دست سرد و یخ او چنگ زدم و به سختی در قفل کشو چرخاندم. در این میان هربار که صدای تیراندازی بالا می‌گرفت، کلید از دستان لرزانم سر می‌خورد و دلم می‌خواست یک تیر هم در مغز من خالی شود.
لحظاتی بعد درحالی که پوشه‌‌ی قرمز رنگ در دست عرق کرده‌ام قرار داشت از اتاق بیرون زدم و برای بار هزارم آب دهانم را قورت دادم. دانه های درشت عرق از پیشانی‌ام راه گرفته بودند و ناگهان در میانه‌ی راه پاهایم به زمین چسبیدند. مات و مبهوت به کایلایی که در مقابلم اسلحه به دست ایستاده بود نگریستم و بوی ایفوریای غلیظی به زیر بینی‌ام زد.
نیشخند روی لبانش ترسناک بود و بوی عطرش بر وحشتم می‌افزود. او آخرین بار در اتاق گابریل حضور داشت؟ پس یعنی او...
انگار که انفجاری در مغزم از این نتیجه‌گیری صورت گرفت. باور کردنی نبود!
لوله‌ی اسلحه به سمتم گرفته شده بود و او با نگاه پیروزمندانه‌ای به من می‌نگریست.
- موش مزاحم تمام نقشه‌ی های من‌و به هم ریختی، اما بهت یه فرصت میدم!
نگاه مبهوتم و نفس هایی که کند شده بودند ذره ای تغییر نکردند.
- تو اون پوشه رو بهم پس میدی و منم قول میدم مرگ دردناکی نداشته باشی!
نمی‌دانم چه در آن پوشه بود که او حتی به جان برادرش هم رحم نکرد. زبانم به سختی تکان خورد و چه قدر از او متنفر بودم. چه قدر منفور و بد ذات بود!
- ق..قاتل! تو قاتلی!
بدون این که حتی ذره‌ای ناراحت شود، پوزخندی بر لبانش جا خوش کرد و حق به جانب ل*ب زد:
- تقصیر خودش بود! من تمام بیست و پنج سال عمرم فکر و ذکرم جانشینی بود و به خاطرش از همه چیزم زدم!
حالا کلمات را با نفرتی غلیظ بر ل*ب می‌راند و من سینه‌ام از خشم بالا و پایین می‌شد.
- بهش گفتم اگه بخواد مانعم بشه، شده از روی جنازش هم رد میشم، اما از هدفم نمی‌گذرم!
پوشه را محکم تر گرفتم و این حجم از وقاحت قابل هضم نبود. چه طور می‌توانست؟ لعنت به او مگر وجدان نداشت..
- عوضی اون برادرت بود!
چشمانش به خون نشست و با غیظ گفت:
- خفه شو!
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که پوشه را در یک دستم داشتم، دست به جیب پشتی‌ام رساندم و فلز اسلحه را لــ.ـــمس کردم. اسلحه‌ای که متعلق به گابریل بود. با دستانی که سعی می‌کردم لرزشش را کنترل کنم اسلحه را به سمتش گرفتم و پرنفرت ل*ب زدم:
- آرزوی این پوشه رو به گور ببر!
لرزش دستانم پوزخندش را پر رنگ کرد. ضامن اسلحه‌اش که رها شد، دلم لرزید. حتی بلد نبودم با این وسیله‌ی نفرت بار درست کار کنم و مقابل او ایستاده بودم.
- توام آرزوی شاهیار رو به گور ببر بچ!
مرگ حالا در نزدیک ترین فاصله از من ایستاده بود و ثانیه‌های ساعت عمرم به سرعت طی می‌شد. شاهیار؛ اگر قرار بود آخرین نفری که در واپسین لحظات عمرم به او فکر می‌کنم شاهیار باشد، راضی بودم. دل پری از او داشتم اما حسی که در قلبم جریان داشت غیر قابل انکار بود. او همین جا بود. در همین نزدیکی و تا الان هم درگیری ها مانع رسیدنش به من شده بود‌. هر دو طرف به سختی مقاومت می‌کردند و صدای تیراندازی ها هنوز شنیده می‌شد. از چشمان کایلا نفرت چکه می‌کرد و انگشتش که روی ماشه لغزید، من نیز انگشتم را روی ماشه قرار دادم. قاتل می‌شدم بهتر بود یا این که کشته شوم؟ کسی در اعماق قلبم فریاد زد:
«تو همیشه به دنبال نجات جون آدما بودی محاله آدم بکشی»
تلخندی زدم. راست می‌گفت؛ من آزارم به مورچه هم نمی‌رسید آدم می‌کشتم؟ پرستاری خوانده بودم تا ناجی آدم ها شوم...
ثانیه ها کش آمده بودند و در لحظه‌ای که تمام و کمال خودم را آماده‌ی مرگ کرده بودم، صدای تیر از پشت سر کایلا بلند شد و با چشمان وق زده بر روی زمین افتاد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
شوکه پلک زدم و به او که با خونسردی اسلحه‌اش را پایین آورد خیره شدم.
- س..سیاوش؟!
با ترس قدمی به عقب برداشتم و در دل فاتحه‌ای برای خودم خواندم. آمده بود تا من را برای شاهیار ببرد؟! لعنت به من، چه ساده و راحت گیر افتادم!
پاهایم را برای فرار آماده کرده بودم که با حرفی که بر زبان آورد یخ زدم.
- باید بریم نفس! بیشتر از این نمی‌تونم شاهیار رو معطل کنم هر لحظه ممکنه برسه!
فکم به زمین چسبیده بود و با دهان باز به او می‌نگریستم. مغزم دیگر کشش نداشت و هر لحظه در معرض انفجار بود.
طول کشید تا بتوانم حرف هایش را هضم کنم. بهتم که طولانی شد کلافه به سمتم آمد و بازویم را گرفت که مانند برق گرفته ها تکان خوردم.
- بهت توضیح میدم ولی این جا نه! بذار ببرمت فرودگاه...
گیج پلک زدم و دستم که کشیده شد با مکث به دنبالش راه افتادم. مدام در سرم سوال جدیدی طرح می‌شد؛ سوالاتی که جوابی برای‌شان نمی‌یافتم. او برای گابریل کار می‌کرد؟ به شاهیار خیانت کرده بود؟ چرا به من کمک می‌کرد؟ وقتی گابریل گفت به یکی از افرادش سپرده است که من را به فرودگاه برساند منظورش سیاوش بود؟
آن قدر در افکارم غرق شده‌ بودم که متوجه نشدم کی صدای تیراندازی‌ها قطع شد، کی از آن عمارت بیرون زدیم و کی در کنار او و در ماشینی که به سمت فرودگاه می‌راند قرار گرفتم.
پوشه‌ی قرمز رنگ را مانند شی با ارزشی در دستانم گرفته بودم و او در مقابل درب فرودگاه توقف کرد. ساعت از بامداد هم گذشته بود و خیابان تنها به مدد نور چراغ برق ها روشن بود‌.
سرم با تانی به سمتش برگشت و او کلافه پلک بست.
- می‌شنوم!
دستی به ته ریش بورش کشید و درحالی که به رو به رو و افرادی که چمدان به دست از فرودگاه خارج یا وارد می‌شدند خیره بود، آهسته ل*ب زد:
- گابریل از نقشه‌ش بهم گفته بود. اون گفت که می‌خواد این مافیا برچیده بشه، اما مطمئن بود که شاهیار قبول نمی‌کنه! شاهیار قدرت گرفته بود و یه جورایی خودش رو به شاهین مدیون می‌دونست! اون نمی‌خواست تمام تلاش های برادرش به هدر بره و هرکاری کرد تا این مافیا سرپا بمونه!
درحالی که ابروهایم در هم گره خورده بود با حرص ل*ب زدم:
- و توام بهش خیانت کردی!
سرش با ضرب به سمتم برگشت و ابرو در هم کشید.
- من می‌خواستم نجاتش بدم! اون از اول هم نباید وارد این ماجرا می‌شد! اونم بعد از اتفاقی که برای شاهین افتاد.
همراه با پوزخندی که بر لبانم جا خوش کرده بود دستم را به دستگیره رساندم و درب ماشین را باز نمودم. بی توجه به صدا زدن هایش به سمت درب ورودی قدم تند کردم و او بازویم را گرفت.
- یکم منطقی فکر کن نفس!
کاسه صبرم لبریز شده بود که بازویم را با ضرب از دستش بیرون کشیدم.
- نابودی اون مافیای لعنتی مساوی با نابودی شاهیار! تو این‌ جوری منطقی فکر کردی؟!
تنها با سکوت و با اخم نگاهم می‌کرد که کلافه نفسم را بیرون فرستادم. داشتم چه می‌کردم؟ چرا برایم مهم بود وقتی که تا دقایقی دیگر از این کشور طلسم شده می‌رفتم و تمامی این اتفاقات را در کنج ذهنم آتش می‌زدم. با این که می‌دانستم خاکسترشان خواهد ماند.
- اصلا به من چه!
قلبم پوزخند غلیظی به این حرفم زد و بغض را در گلویم جاساز کرد. تلاش هایم برای ساکت کردن مغزم بیهوده بود.
خسته از بحث بی نتیجه‌مان دستش را بالا آورد، تازه کیف کوچکی که همراه خودش آورده بود را دیدم.
- داخلش بلیطت و یه کم پول هست.
لحظه‌ای به سمت ماشین برگشت و در سکوت با نگاهم دنبالش می‌کردم که از صندوق عقب نایلون مشکی رنگی را بیرون آورد و به دستم داد.
- اینم لباس که اون ور برای پوششت بهت گیر ندن!
آن قدر درمانده بودم که بدون هیچ مقاومتی کیف و نایلون را از دستش گرفتم و همراه با انداختن بند زنجیری‌اش بر روی شانه‌ام عقب گرد کردم.
- خداحافظ، از‌...
نمی‌دانم چرا با این کلمه بغضم آب شد. شاید چون یادم آمد من از او خداحافظی نکردم. از اویی که شاید دیگر هیچ گاه نمی‌دیدمش و در خاطرات محو می شد. دل خوش به این بودم که سایه‌ها به دنبالمان خواهند آمد و رهایمان نمی‌کنند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا