نرسیده به ورودی عمارت ، پاهایم به زمین چسبیدند و قلبم از نگاه پر از نفرت شهاب مچاله شد.
در یک شب تمام کسانی که دوستشان داشتم را از دست داده بودم و تنها پدرم جایی بر روی تخت بیمارستان، هزاران کیلومتر دور از من برایم مانده بود.
تر و خشک را با هم سوزانده بودند و من به خاطر قتلی که سروش مسببش بود مورد نفرت قرار میگرفتم. اوج بی انصافی نبود؟ به خدا که بود.
- تو که هنوز اینجایی!
لحن پر نفرتش تیری شد بر قلب بینوایم. این شهابی که مقابلم بود را نمیشناختم و غریبه بود. از همهی دنیا، او آخرین نفری بود که میخواستم دشمنم باشد. با سرافکندگی قدم برداشتم و از کنار شهابی که همیشه با شوخی هایش لبخند به لبم میآورد گذشتم و صدایش متوقفم کرد:
- باور کن ثانیه به ثانیه بودنت اینجا برام عذابه! یه جوری برو که یادم بره چنین آدم دروغگویی تو زندگیم بوده! یادم بره یه روزی اندازهی خواهر نداشتهم دوست داشتم!
در عمق صدایش بغض داشت و آن را پنهان می کرد. صدای شکستن قلبم را شنیدم و از لقب جدید «دروغگو» همراه با تلخندی روی پاشنهی پا به سمتش چرخیدم.
- مطمئن باش من از تو بیشتر دلم میخواد از این جا برم...
گوشهی لبش به حالت پوزخند بالا رفت و حق با سایه بود؛ «به خندههاش نگاه نکن،اگه بفهمه تو واقعا کی هستی مثل من رحم به خرج نمیده!»
- پس من خودم میندازمت بیرون، چطوره؟!
بغضم را به سختی فرو دادم و به آرامی پلک زدم. اشک، چهرهی او را که از آن نفرت شره میکرد تار کرده بود.
- درست حرف بزن شهاب!
صدای پرتحکم او از پشت سر شهاب شنیده شد و شهاب مبهوت به سمتش برگشت. قلبم از یادآوری لحظاتی پیش به تکاپو افتاد.
- نگو که میخوای از این دفاع کنی!
درحالی که مستقیم نگاهم میکرد با خونسردی گفت:
- نفس! اسمش نفسه!
شهاب حالا سینهاش از خشم بالا و پایین میشد. سر به زیر انداختم و قطرات لجوج اشک بر روی پارکت سقوط میکردند. هیچوقت دلم نمیخواست در این موقعیت قرار بگیرم، هیچ وقت دلم نمیخواست او از من متنفر باشد.
- خواهر قاتل برادرم رو آوردی تو این عمارت، باهامون زندگی کرد، بهش اعتماد کردیم، اون رو جزئی از خانوادهمون دونستیم بس نبود، حالا هم میخوای نگهش داری؟! دست خوش شاهیار خان! دست خوش.
واژهی « خواهر» در سرم زنگ زد و مغزم سوت کشید. حالا دستانم هیستریک میلرزیدند و حقیقتی که سعی بر انکارش داشتم نمایان میشد. شاهیار به سمتش یورش برد، یقهاش را به چنگ گرفت و با دندان های کلید شده غرید:
- کسی نمیتونه تو تصمیمات من دخالت کنه فهمیدی؟!
چانهام میلرزید و به خشم فوران شدهی دو برادر مینگریستم. برادرانی که روزی برای هم جان میدادند. شهاب دست روی دستانی که به یقهاش آویخته شده بود زد و سعی بر رها کردن خود داشت. ولوم صدایش بالا رفته بود و حالا تقریبا فریاد میزد.
- تو حق نداری دربارهی قاتل شاهین به تنهایی تصمیم بگیری و ما رو مجبور به اطاعت بدونی! خون شاهین رو پایمال کردی میفهمی؟!
رگ گردن هر دو برادر در حال انفجار بود و هر دو سرخ شده به هم خیره بودند که ناگهان صدای سیلی که بر صورت شهاب نشست در عمارت بلند شد و عمارت بعد از هین وحشتزدهی من در سکوت رعبآوری فرو رفت. خشک شده به صحنهی مقابلم خیره بودم و شهاب، مبهوت دستش را یک طرف صورتش قرار داده بود. همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ شهاب دست به جیبش برد و کلت نقرهای رنگ را بر روی شقیقهاش قرار داد و من زانوهایم سست شد.
اما او خونسرد درحالی که دست در جیب هایش فرو برده به برادرش مینگریست.
از این حجم خونسردیاش ماتم برد.
حالم شبیه به زمانی بود که خط ضربان مانیتور علائم حیاتی همراه با سوت زجرآوری صاف میشد.
- حاضرم بمیرم ولی تن داداشم از تصمیمات تو توی گور نلرزه!
صدای جیغ سوفیا از طبقهی بالا بر مغزم خش انداخت.
- ش..شهاب!
نگاهم به سمت بالا کشیده شد؛ سوفیا درحالی که زیر بــــغـ.ـــل ژاکلین را گرفته بود هر دو وحشت زده به ما نگاه میکردند. شاهیار اما بدون اینکه تغییری در حالت چهرهاش ایجاد شود مطمئن ل*ب زد:
- جرئتشو نداری اون ماشه رو بکشی!
رنگ چهرهام رفته رفته سفید تر میشد و چیزی نمانده بود تا قلبم از دهانم بیرون بزند. شهاب بیتوجه به سوفیا که خودش را به سختی به سالن رسانده بود و التماسش میکرد پوزخند زد.
انگشتش روی ضامن لغزید و نفسم رفت.
صحنهها تکرار میشدند. انگار ادامهی کابوسی ترسناک را میدیدم و سینهام میسوخت. صدای جیغها و گریهی ژاکلین حالم را خرابتر میکرد.
چرا او جلوی برادرش را نمیگرفت؟! چرا اینقدر بیرحم بود؟!
« دوست دارم فلفلم»
دستانم مشت شدند و روی سرم کوباندم تا صداها ساکت شوند.
« ببخشید که باعث شدم شاهد این صحنه باشی»
ضامن رها شد و این بار انگشت روی ماشه نهاد. صدا ها در سرم تاب میخوردند و مغزم رو به انفجار بود.
در یک شب تمام کسانی که دوستشان داشتم را از دست داده بودم و تنها پدرم جایی بر روی تخت بیمارستان، هزاران کیلومتر دور از من برایم مانده بود.
تر و خشک را با هم سوزانده بودند و من به خاطر قتلی که سروش مسببش بود مورد نفرت قرار میگرفتم. اوج بی انصافی نبود؟ به خدا که بود.
- تو که هنوز اینجایی!
لحن پر نفرتش تیری شد بر قلب بینوایم. این شهابی که مقابلم بود را نمیشناختم و غریبه بود. از همهی دنیا، او آخرین نفری بود که میخواستم دشمنم باشد. با سرافکندگی قدم برداشتم و از کنار شهابی که همیشه با شوخی هایش لبخند به لبم میآورد گذشتم و صدایش متوقفم کرد:
- باور کن ثانیه به ثانیه بودنت اینجا برام عذابه! یه جوری برو که یادم بره چنین آدم دروغگویی تو زندگیم بوده! یادم بره یه روزی اندازهی خواهر نداشتهم دوست داشتم!
در عمق صدایش بغض داشت و آن را پنهان می کرد. صدای شکستن قلبم را شنیدم و از لقب جدید «دروغگو» همراه با تلخندی روی پاشنهی پا به سمتش چرخیدم.
- مطمئن باش من از تو بیشتر دلم میخواد از این جا برم...
گوشهی لبش به حالت پوزخند بالا رفت و حق با سایه بود؛ «به خندههاش نگاه نکن،اگه بفهمه تو واقعا کی هستی مثل من رحم به خرج نمیده!»
- پس من خودم میندازمت بیرون، چطوره؟!
بغضم را به سختی فرو دادم و به آرامی پلک زدم. اشک، چهرهی او را که از آن نفرت شره میکرد تار کرده بود.
- درست حرف بزن شهاب!
صدای پرتحکم او از پشت سر شهاب شنیده شد و شهاب مبهوت به سمتش برگشت. قلبم از یادآوری لحظاتی پیش به تکاپو افتاد.
- نگو که میخوای از این دفاع کنی!
درحالی که مستقیم نگاهم میکرد با خونسردی گفت:
- نفس! اسمش نفسه!
شهاب حالا سینهاش از خشم بالا و پایین میشد. سر به زیر انداختم و قطرات لجوج اشک بر روی پارکت سقوط میکردند. هیچوقت دلم نمیخواست در این موقعیت قرار بگیرم، هیچ وقت دلم نمیخواست او از من متنفر باشد.
- خواهر قاتل برادرم رو آوردی تو این عمارت، باهامون زندگی کرد، بهش اعتماد کردیم، اون رو جزئی از خانوادهمون دونستیم بس نبود، حالا هم میخوای نگهش داری؟! دست خوش شاهیار خان! دست خوش.
واژهی « خواهر» در سرم زنگ زد و مغزم سوت کشید. حالا دستانم هیستریک میلرزیدند و حقیقتی که سعی بر انکارش داشتم نمایان میشد. شاهیار به سمتش یورش برد، یقهاش را به چنگ گرفت و با دندان های کلید شده غرید:
- کسی نمیتونه تو تصمیمات من دخالت کنه فهمیدی؟!
چانهام میلرزید و به خشم فوران شدهی دو برادر مینگریستم. برادرانی که روزی برای هم جان میدادند. شهاب دست روی دستانی که به یقهاش آویخته شده بود زد و سعی بر رها کردن خود داشت. ولوم صدایش بالا رفته بود و حالا تقریبا فریاد میزد.
- تو حق نداری دربارهی قاتل شاهین به تنهایی تصمیم بگیری و ما رو مجبور به اطاعت بدونی! خون شاهین رو پایمال کردی میفهمی؟!
رگ گردن هر دو برادر در حال انفجار بود و هر دو سرخ شده به هم خیره بودند که ناگهان صدای سیلی که بر صورت شهاب نشست در عمارت بلند شد و عمارت بعد از هین وحشتزدهی من در سکوت رعبآوری فرو رفت. خشک شده به صحنهی مقابلم خیره بودم و شهاب، مبهوت دستش را یک طرف صورتش قرار داده بود. همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ شهاب دست به جیبش برد و کلت نقرهای رنگ را بر روی شقیقهاش قرار داد و من زانوهایم سست شد.
اما او خونسرد درحالی که دست در جیب هایش فرو برده به برادرش مینگریست.
از این حجم خونسردیاش ماتم برد.
حالم شبیه به زمانی بود که خط ضربان مانیتور علائم حیاتی همراه با سوت زجرآوری صاف میشد.
- حاضرم بمیرم ولی تن داداشم از تصمیمات تو توی گور نلرزه!
صدای جیغ سوفیا از طبقهی بالا بر مغزم خش انداخت.
- ش..شهاب!
نگاهم به سمت بالا کشیده شد؛ سوفیا درحالی که زیر بــــغـ.ـــل ژاکلین را گرفته بود هر دو وحشت زده به ما نگاه میکردند. شاهیار اما بدون اینکه تغییری در حالت چهرهاش ایجاد شود مطمئن ل*ب زد:
- جرئتشو نداری اون ماشه رو بکشی!
رنگ چهرهام رفته رفته سفید تر میشد و چیزی نمانده بود تا قلبم از دهانم بیرون بزند. شهاب بیتوجه به سوفیا که خودش را به سختی به سالن رسانده بود و التماسش میکرد پوزخند زد.
انگشتش روی ضامن لغزید و نفسم رفت.
صحنهها تکرار میشدند. انگار ادامهی کابوسی ترسناک را میدیدم و سینهام میسوخت. صدای جیغها و گریهی ژاکلین حالم را خرابتر میکرد.
چرا او جلوی برادرش را نمیگرفت؟! چرا اینقدر بیرحم بود؟!
« دوست دارم فلفلم»
دستانم مشت شدند و روی سرم کوباندم تا صداها ساکت شوند.
« ببخشید که باعث شدم شاهد این صحنه باشی»
ضامن رها شد و این بار انگشت روی ماشه نهاد. صدا ها در سرم تاب میخوردند و مغزم رو به انفجار بود.
آخرین ویرایش: